رمان((تلخ و شیرین))قسمت دهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت دهم
سه روز از اومدنمون به كرمان گذشته بود و شهاب هیچ تماسی با منزل رضا نگرفته بود.رضا صبحها ساعت5از خونه خارج میشد و به سركار میرفت٬عزیز و عمه نیز هر روز بعد از صبحانه ساعت8:30با ﺁژانس به همون امامزاده می رفتن و بعد از نماز ظهر برمی گشتن.من و افسانه هم درخونه می موندیم و با هم ناهار درست میكردیم و یا برای خرید میوه و مواد غذایی به فروشگاه میرفتیم.روز سوم بود كه نزدیك ساعت10تلفن منزل رضا زنگ خورد.افسانه گوشی رو برداشت و بعد از سلام و علیك خشك و رسمی كه در جواب فرد پشت خط میداد متوجه شدم چشمهاش از تعجب گرد و صورتش كمی عصبی شد سپس گفت:گوشی خدمتتون...الان صداش میكنم.
و بعد گوشی رو به سمت من گرفت و گفت:سپیده جون با تو كاردارن!
می دونستم شهاب پشت خطه كه افسانه رو اینطوری متعجب و عصبی كرده بلند شدم و گوشی رو گرفتم.حدسم درست بود.شهاب پشت خط بود.بعد از چند روز كه صداش رو می شنیدم داشتم بال در میﺁوردم...البته خودش هم دست كمی از من نداشت.وقتی شهاب پای تلفن گفت كه اون هم در كرمان هستش داشتم از تعجب شاخ در میﺁوردم٬فكر كردم شوخی میكنه ولی گفت:به خدا سپیده من الان كرمانم...دلم خیلی تنگ شد طاقت نیاوردم بلیط تهیه كردم و صبح با هواپیما اومدم كرمان...
و بعد ﺁدرس هتل معروف و بین المللی در كرمان رو داد و گفت كه در اونجا اتاق گرفته!وقتی من از افسانه پرسیدم كه ﺁیا هتلی با اون نام در كرمان هست یا نه با سر جواب مثبت به من داد...اما صورت افسانه شدیدا حكایت از نگرانیش می كرد.
شهاب ﺁدرس محل زندگی رضا رو پرسید تا با ﺁژانس بیاد دنبالم و با هم بیرون بریم.وقتی ﺁدرس رو از افسانه پرسیدم با ناراحتی ﺁدرس رو به من گفت و من هم به شهاب گفتم.بعد كه گوشی رو قطع كردم شروع كردم به ﺁماده شدن تا بیرون برم و منتظر شهاب بمونم.افسانه با نگرانی به من نگاه میكرد و گفت:سپیده جون...اصلا قصد ندارم توی كارت دخالت كنم ولی خودت بهتر میدونی كه رضا اگه بفهمه قیامت به پا میكنه...من اصلا دلم نمی خواد تا وقتی اینجا مهمون من هستی بین تو و رضا مشكلی پیش بیاد٬خودت خوب میدونی كه رضا با تموم مهربانی و محبتش چقدر از این مسائل و كارها بدش میاد به خدا قسم بو ببره روزگار تو و من رو هم سیاه میكنه...
خندیدم و صورتش رو محكم بوسیدم و گفتم:از كدوم كارها؟شهاب و من مثل نامزد می مونیم...
افسانه سریع گفت:ولی هنوز هیچی معلوم نیست...دایی منصور كه...
عصبی شدم و گفتم:بابا چی...مشكلی نیست...بابا هم بعد از45روز می خواد بگه مشكلی نیست می تونید ازدواج كنید...مگه غیر از اینه؟
افسانه با چهره ای ناراحت و مضطرب به من نگاه كرد و گفت:ولله چی بگم؟
دوباره محكم صورتش رو بوسیدم و گفتم:نگران نباش...نمی گذارم رضا بفهمه...
از در كه خارج میشدم افسانه گفت:سپیده جون تو رو به خدا قبل از اومدن عزیز جون و مامانم برگرد٬به خدا نمی دونم به اونها چی بگم...رضا كه غروب میاد ولی اونها بعد از اذان ظهر و نمازشون به خونه برمیگردن.
با سر حرف اون رو تایید كردم و گفتم كه نگران نباشه سپس از پله ها پایین رفتم.
تمام سه هفته ای كه در كرمان موندیم بیشتر روزها شهاب و من همدیگر رو می دیدیم.در پایان هفته سوم چون از عزیز جون شنیده بودم برمیگردیم تهران به شهاب هم گفتم كه در یكی دو روز ﺁینده عازم تهران خواهیم شد و او نیز بلیط برگشتش به تهران رو گرفت و زودتر از زمانی كه من فكر میكردم ما برمیگردیم اون به تهران برگشت.پایان هفته بود و عزیزجون از رضا خواسته بود كه بلیط برای برگشت ما تهیه كنه.شب كه رضا اومد بعد از اینكه كلی سر به سر عزیز گذاشت گفت:عزیز دوست داری یك سفر مشهد هم بری؟
یك باره در دلم چیزی فرو ریخت...فهمیدم رضا چه كرده!
سپس رضا در حالیكه شوق و خوشحالی چهره ی عزیز رو دیده بود توضیح داد كه بنا به خواست بابا دو بلیط برای من و عزیز به مقصد مشهد گرفته و در هتلی هم جا برامون رزرو كرده و برای ده روز دیگه هم بلیط برگشت از مشهد به تهران رو تهیه كرده...
عمه مهین تصمیم داشت به تهران برگرده و رضا هم برای اون فقط بلیط تهران رو تهیه كرده بود.حسابهای بابا خیلی دقیق بود یعنی درست بعد از اینكه ما از مشهد برمیگشتیم موعد45روز نیز تموم شده بود!ولی من اصلا دلم نمی خواست به مشهد برم چرا كه مطمئن بودم در اون ده روز شهاب رو نخواهم دید...دیگه هم بهش دسترسی نداشتم تا اطلاع بدم ما به مشهد میریم و اون هم به گمان اینكه ما به تهران بازخواهیم گشت به تهران برگشته بود.نارضایتی من از اینكه دلم نمی خواست به مشهد برم برای همه مشخص شد اما متوجه شدم همه به عمد به روی خودشون نمیارن فهمیدم حدسم درست بوده...بابا خواسته كه كلا من در این مدت تهران نباشم٬حالا به هر دلیلی كه ممكنه تا مثلا من ٬شهاب رو در این مدت نبینم!اما بابا و عمه و رضا و عزیز خبر نداشتن كه در تمام مدت این سه هفته در هر زمان ممكنه من و شهاب همدیگر رو دیده بودیم!!!
ده روزی كه در مشهد بودیم خیلی به من سخت گذشت چون اصلا هم پای خوبی برای زیارت به همراه عزیز نبودم.ولی برعكس من عزیز حسابی در اون10روز لذت برد چون هتلی رو هم كه رضا برامون رزرو كرده بود درست در كنار بازار و نزدیك به حرم بود و عزیز به راحتی هر لحظه كه اراده میكرد می تونست به حرم بره و زیارت كنه.بعد از10روز كه به تهران برگشتیم به محض اینكه از هواپیما پیاده شدم نمی دونم به چه علت اما دلم به شور افتاد...یك جوری عجیب احساس نگرانی میكردم...مضطرب شده بودم...دلم می خواست هر چه زودتر به خونه میرسیدیم و شب میشد تا بابا رو میدیدم بلكه می فهمیدم بعد از این45روز به چه نتیجه ای رسیده و جواب ﺁخرش رو متوجه میشدم!عزیز كاملا حالات من رو زیر نظر داشت و دائم بعد از دیدن من فقط ذكر لااله الاالله رو با عصبانیت زیر لب تكرار میكرد.تا شب كه بابا بیاد مثل مرغ سر كنده شده بودم...درست مثل دیوونه ها دائم می رفتم طبقه بالا و دوباره برمیگشتم پایین...هزار بار به حیاط رفتم و برگشتم...تمام این رفتار من از دید عزیز دور نمی موند ولی فقط در سكوت به من نگاه میكرد.شب كه بابا اومد با خوشرویی و مهربونی تمام من و عزیز جون رو بوسید.تا به حال نشده بود اینقدر زمان طولانی همدیگر رو نبینیم ولی مثل این بود اینقدر كه بابا دلتنگ من شده بود من دلتنگ اون نشده بودم و بیشتر انتظار و نگرانی من در حول قضیه دیگری دور می خورد!بر عكس انتظار من هر چقدر صبر كردم بابا از هر چیزی صحبت كرد به غیر از مسئله ای كه از نظر من اونقدر با اهمیت بود...به خودم هم اصلا نمی تونستم این اجازه رو بدم كه در اون خصوص سوالی بكنم در نتیجه اون شب با دنیایی از اضطراب و سوالهایی بی جواب كه در مغزم غوغا میكرد ساعتی بعد از شام شب به خیر گفتم و برای خواب به طبقه بالا رفتم ولی متوجه شدم كه بابا و عزیز تا دیر وقت بیدار بودن و ﺁروم ﺁروم با صدایی كه اصلا برای من قابل فهم نبود با همدیگه صحبت میكردن!
صبح كه بیدار شدم بابا به مغازه رفته بود و عزیز هم در حالیكه بساط سفره صبحانه رو تنها به خاطر یك لیوان شیر و عسل من هنوز جمع نكرده بود و خودش در فاصله ای از سفره مشغول پاك كردن سبزی خوردن بود و با دیدن من مثل همیشه با خوشرویی سلام و صبح به خیرم رو جواب داد و بعد خواست كه شیر و عسلم رو تا سرد نشده بخورم.صورتم رو شستم اومدم سر سفره و لیوان شیر عسل رو برداشتم٬نصف اون رو خوردم بعد به عزیز نگاه كردم٬سرش گرم پاك كردن سبزی بود ولی طبق معمول فهمید نگاهش میكنم با همان صدای مهربون و ﺁرومش گفت:چیه مادر؟چیزی می خوای بپرسی؟
بلافاصله گفتم:ﺁره...عزیزجون...45روز تموم شده...نظر بابا حالا چیه؟
عزیز صورتش رو به سمت من برگردوند و از بالای عینكش نگاهی به من انداخت و گفت:شیر و عسلت رو بخور ختر...تو چرا اینقدر بی حیا شدی!!!قدیم ما جرات نداشتیم كه...
سریع گفتم:تو رو خدا عزیز...قدیم رو ول كن...بابا نظرش رو به شما نگفته؟
عزیز كمی سبزی های پاك شده رو توی لگن زیر و رو كرد و چند برگ رو از ساقه جدا كرد و دوباره داخل لگن انداخت...فهمیدم چیزی شده و توی ذهنش به دنبال جملات مناسب می گرده ولی زیاد طول نكشید چون گفت:ولله مادر...سه روز پیش منصور حرفﺁخرش رو به خانم و ﺁقای فرهنگ گفته...
بعد سكوت كرد.پرسیدم:خوب؟نظر بابا چی بوده؟
با پشت دست عینكش رو بالاتر گذاشت و گفت:سپیده جون...پدرت خیر تو رو می خواد...تو رو به ارواح خاك ناهید شلوغ نكن...كولی بازی هم در نیار...من حوصله ندارم...
فهمیدم جواب بابا منفی بوده!!!!!
لیوان نیمه شیر و عسل رو در سفره گذاشتم...صدام می لرزید...گویا از اعماق چاهی بیرون می اومد نه از دهان من...پرسیدم:چرا؟
عزیز گفت:بخور مادر شیر و عسلت رو...
دوباره پرسیدم:چرا عزیز جون؟!!به چه دلیل بابا جواب رد به اونها داده؟!!!
عزیز ﺁشغالهای سبزی رو جمع كرد و توی كیسه ریخت و به همراه لگن سبزی های پاك كرده كه هر دو رو در دست گرفت با یك یا علی محكم از زمین بلند شد و به طرف ﺁشپزخونه رفت.پشت سرش بلند شدم و وارد ﺁشپزخونه شدم و گفتم:عزیزجون...من نباید بفهمم دلیل این جواب رد چی بوده؟
عزیز ﺁشغالها رو توی سطل گذاشت و لگن رو زیر شیر ظرفشویی پر از ﺁب كرد و بعد برگشت به سمت من و گفت:منصور فرستاد تحقیق كردن...از هر جایی كه فكرش رو بكنی...محل زندگی...محل كار...هزار جای دیگه...حتی دانشگاه و مدرسه اون پسر رو هم زیر و رو كرده...ببین سپیده جون این پسر به درد تو نمی خوره...
عصبی شدم و گفتم:عزیز جون بالاخره اصل موضوع رو می گی یا نه؟
عزیز گفت:پسره قبلا معتاد بوده...یك سال هم برای ترك زیر نظر دكتر و بیمارستان بوده...
با حالتی حاكی از مسخره گی و عصبانیت خندیدم و گفتم:معتاد...معتاد بوده...كی این حرف رو زده...كدوم ﺁدم معتاد هست كه به كوهنوردی می ره كه شهاب دومین نفرش باشه...تو رو به خدا عزیز بس كن...یك چیزی بگو كه با عقل جور در بیاد!
عزیز به اتاق برگشت٬كنار سفره نشست و مشغول جمع كردن اون شد.كنارش روی زمین نشستم و گفتم:عزیز جون...به خدا شهاب معتاد نیست...ﺁخه كدوم ﺁدم احمقی این حرفها رو به بابا گفته؟
عزیز دیگه به من نگاه نمی كرد و مشغول جمع كردن سفره بود در همون حال جواب داد:شاید به نظر الان معتاد نباشه...این خبر هم مربوط به دو سال پیش اونه...
با عجله گفتم:خوب مهم اینه كه حالا مشكلی نداره...
عزیز صداش عصبی شده بود جواب داد:بس كن سپیده...پنج ماه پیش هم توی یك مهمونی گرفته بودنش...اونجا هم علاوه بر اینكه مشروب خورده بوده مواد مخدر هم مصرف كرده...
زدم زیر گریه و گفتم:دروغ می گین...یعنی هركس كه این مزخرفات رو گفته دروغ گفته...
عزیز عصبی شد و به من نگاه كرد و گفت:سپیده جون...دروغی در كار نبوده...همه چیز با مدرك و سند ثابت شده...به قول منصور اگرم فعلا مواد مصرف نكنه بعدا استفاده خواهدكرد...اصلا میدونی چیه؟...ترك كردن یك ﺁدم معتاد مثل توبه ﺁقا گرگه اس...از قدیم هم گفتن كه توبه گرگ مرگ است!
با همون گریه گفتم:به خدا عزیز جون...به قرﺁن...شهاب هیچكدوم از این كارها رو نكرده و نخواهد كرد.
عزیز گفت:قسم نخور مادر...قسم نخور...امیر و بابات كه دروغ نمیگن.
تا اسم امیر رو ﺁورد مثل این بود كه برق به تنم وصل كردن...پس كسی كه بابا برای تحقیق از شهاب فرستاده بوده امیر بوده!!!با گریه گفتم:امیر؟؟؟امیر این تحقیق های مسخره رو كرده؟؟؟بابا چرا اون رو فرستاده؟؟؟بابا كه میدونست امیر خودش از من خواستگاری كرده؟؟؟پس چرا؟!!
عزیز با اخم نگاهی به من كرد و گفت:امیر بچه با خداییه...با تمام علاقه ای كه به تو داره دلیل نمی شه به پسر مردم دروغ ببنده...طفلك از وقتی منصور از اون این كار رو خواسته تموم سعی و تلاشش به دست ﺁوردن تحقیقات راست و صحیح بوده كه الحمدلله همه رو با مدرك پیش بابات ﺁورده...هیچ دروغی هم دركارش نبوده.
با گریه بلند شدم و به طبقه بالا رفتم٬سریع لباسم رو عوض كردم...می خواستم برم امیر رو ببینم...یعنی باید اون رو میدیدم!وقتی پایین برگشتم عزیز از اینكه من رو ﺁماده بیرون رفتن اونهم با اون عجله میدید با تعجب گفت:كجا میری؟
هنوز در حال گریه بودم و تند تند اشكهای صورتم رو پاك میكردم و گفتم:باید برم اون امیر احمق رو ببینم.
عزیز گفت:خیره گی چرا می كنی دختر؟!!!به امیر چه كار داری؟اون طفلك فقط كاری رو كه ازش خواسته بودن رو كرده...
گفتم:باید چند تا سوال من رو جواب بده...
عزیز گفت:چشم سفیدی نكن...امیر الان بیمارستان سر كارشه...
با گریه گفتم:من هم میرم محل كارش...
دوباره عزیز گفت:خجالت بكش دختر...خود پدر و مادر پسره هم وقتی بابات با اونها صحبت كرده صحت موضوع رو تایید كردن.
با عصبانیت فریاد كشیدم:من به هیچ كس كاری ندارم فقط می خوام امیر رو ببینم و چند تا سوال ازش بپرسم.و بعد با عجله روسریم رو صاف كردم و كفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.میدونستم امیر در كدوم بیمارستان تخصصی قلب تهران مشغول به كاره بنابراین با یك تاكسی دربست به اون بیمارستان رفتم.وقتی وارد بیمارستان شدم سریع به بخش مربوطه رفتم و سراغ دكتر امیر عنایتی رو گرفتم.پرستار بخش كمی من رو نگاه كرد و گفت:شما؟گفتم:به دكتر بگین دختر دایی منصور اومده...پرستار هم من رو به اتاقی راهنمایی كرد و گفت كه اونجا منتظر باشم چرا كه اتاق مخصوص خود دكتر عنایتی هستش و بعد خودش رفت تا امیر رو پیدا كنه.چند دقیقه ای منتظر موندم كه در همون چند دقیقه دوباره گریه ام گرفته بود...اشك هام دیگه در اختیار خودم نبودن...یكی پس از دیگری روی صورتم سر میخوردن و از صورتم به روی كیفم میریختن.روی صندلی نشسته بودم و از غصه و عصبانیت دندونهام رو به هم فشار میدادم.بعد از چند دقیقه درب اتاق باز شد و امیر در حالی كه روپوش سفید پزشكی هم به تن داشت وارد شد و درب رو بست.همونجا جلوی درب ایستاد و به من نگاه كرد...صورتش پر از غم بود...فقط به من نگاه میكرد...در اون لحظه دلم میخواست چشمهاش رو با ناخنهام از كاسه دربیارم و دقیقا"همین جمله رو به زبون آوردم:امیر دلم میخواد چشمهات رو با همین ناخنهام از جا دربیارم...این مزخرفات و دروغها چیه كه تحویل بابا دادی؟...
امیر حرف نمیزد و فقط به من كه تموم صورتم خیس اشك بود نگاه میكرد.ادامه دادم:فكر كردی با این مزخرفات و جواب رد بابا به اونها...حالا زن تو میشم...امیر من حالم از تو به هم میخوره...اگه تا چند وقت پیش نسبت به تو بی تفاوت بودم از الان به بعد از تو متنفرم...تو خجالت نمیكشی اینهمه دروغ و حرف پوچ تحویل بابام دادی...
امیر با صدایی پر از غصه گفت:سپیده...میدونستم وقتی بفهمی من تحقیق كردم چه برخوردی با من خواهی كرد...ولی به خدا...به جون عزیز...من دروغی به دایی منصور نگفتم...درسته كه تو رو خیلی دوست دارم ولی...
با فریاد گفتم:تو غلط میكنی كه من رو دوست داری...امیر تو از نظر من یك ﺁدم بیشعور و نفهم بیشتر نیستی...
سكوت كرد و چند لحظه خیره نگام كرد٬دوباره به همون صدای ﺁروم و پرغصه اش گفت:با وجود همون علاقه ام به تو بود كه خواستم تحقیق كاملی بكنم كه لااقل با هر كس دیگه ایی كه می خوای زندگی كنی مطمئن بشیم كه تو رو خوشبخت میكنه وگرنه قصد دیگه ایی در این بین نبوده...
با گریه گفتم:و برای همین پرونده دو سال پیش اون رو اینقدر بزرگ كردی؟!!!
جواب داد:ولی سپیده...شهاب هنوز هم از مواد استفاده میكنه٬من جرات نكردم كه این رو دیگه به دایی منصور بگم...
به میون حرفش رفتم و گفتم:خفه شو...دیگه خفه شو...یك كلمه دیگه در این مورد حرف بزنی هر چی از دهنم در بیاد بهت میگم...امیر بس كن اینقدر دروغ به هم نباف...من با شهاب بارها و بارها كوه رفتم...از صد تا ﺁدم مثل تو هم بهتر كوه نوردی میكنه...كدوم ﺁدم معتاد رو پیدا میكنی كه بتونه مثل اون توی كوهپیمایی بی هیچ مشكلی قدم از قدم برداره...
امیر روی صندلی نشست و با چهره ای گرفته به نقطه ای خیره شد سپس بار دیگه به من نگاه كرد و گفت:سپیده به خدا دروغ نیست...چرا نمی خوای باور كنی؟به خدا دروغ نمی گم...من مطمئنم...
به هق هق افتاده بودم٬گفتم:من كه باور نمی كنم...چون مطمئنم شهاب معتاد نیست...ولی تو یك چیزی رو باور كن و اون اینه...حالا كه بابا جواب رد به شهاب داده اینكه هیچ...ولی حاضرم با ﺁدمی به مراتب بدتر از شهاب زیر یك سقف زندگی كنم...بدبخترین زن روی زمین بشم اما...اما زن تو نمیشم...امیر حالم ازت بهم میخوره...هیچ وقت تو رو به خاطر دروغهایی كه سر هم كردی نمیبخشم.
بلند شد و از پارچ ﺁب روی میزش یك لیوان ﺁب ریخت و به طرف من اومد اونقدر از دستش عصبانی بودم كه با شدت دستش رو پس زدم و لیوان از دستش به زمین افتاد و شكست...سپس با گریه از اتاقش بیرون اومدم و به خونه برگشتم.
از شهاب كاملا بی خبر بودم.نمیدونستم چه كنم شماره تلفن خونشون رو قبلا بهم داده بود ولی اونجا هم هر چی زنگ میزدم كسی گوشی رو برنمیداشت!به سوسن تلفن كردم چون حدس میزدم محسن كه با سوسن در ارتباطه شاید شماره فرهاد رو داشته باشه.فرهاد دوست نسبتا صمیمی با شهاب بود.سوسن وقتی جریان رو فهمید ناراحت شد و گفت كه منتظر تلفن اون بمونم شاید بتونه شماره فرهاد رو گیر بیاره.عزیز هیچ چیزی نمی گفت٬فقط یك جا نشسته بود و تسبیح به دست صلوات می فرستاد و گاه گاهی نفسهای عمیق و صدا داری از ته دل میكشید...به هق هق بدی دچار شده بودم...گریه ام از كنترلم خارج بود!بیست دقیقه بعد تلفن زنگ خورد...با اولین صدای زنگ گوشی رو برداشتم سوسن بود...صداش ناراحت بود...خیلی ترسیدم...نمیدونم چرا ولی ترسیدم گفتم:چی شده سوسن؟!!!
مكثی كرد و گفت:هیچی...چرا اینطوری میكنی؟...با فرهاد تماس گرفتم گفت كه دو روزی هست كه اونم از شهاب بی خبره...
دوباره با صدای بلند گریه كردم٬سوسن از پشت خط گفت:وا دختر مگه دیوونه شدی...چرا اینطوری میكنی؟
معلوم بود كسی كنارشه چون حس میكردم در ضمنی كه با من صحبت میكنه با دیگری هم حرف میزنه...دلم شور میزد...دائم فكر میكردم اتفاقی افتاده و سوسن كه حالا صداش اونقدر ناراحت بود دلیلش همون اتفاقه.با گریه گفتم:سوسن تو رو به خدا...اتفاقی افتاده؟...شهاب چیزیش شده؟...........پایان قسمت دهم