• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 19008)
يکشنبه 10/5/1389 - 0:54 -0 تشکر 216915
رمان((به یاد مانده))-شادی داودی

داستان دنباله دار قسمت اول

به نام یگانه آفریننده ی هستی بخش

این حکایتی است نه چندان شیرین از زندگی دختری که با عشق زندگی کرد و لحظاتش دستخوش حوادثی گشت که در این دیار کهن بسیاری از دختران و زنان شیردل در دو دهه ی اخیر گرفتار آن گشتند .

سکوت کردند و تنها خداوند وضع حال دل ایشان را دید و گریست !

زنانی که در سخت ترین لحظات زندگی به غیر از خدای خویش هیچ یاوری نداشته اند و تنها صدای قلب تپنده ی آنها را ایزد یکتا شنید !

این داستان با تمام فراز و نشیب هایش و تمام کاستی ها و کمبودهایش تقدیم می شود به تمام شیر زنان و نیکو خصلتان این دیار که در هیچ کجا یادی از آنها و غم دل آنها نشد .

آنان ماندند و گریستند و خدای خویش را فریاد کردند باشد این وقایع مرهمی نه چندان مفید باشد بر دل سوخته و تنهای ایشان .... .

هرگونه تشابه اسمی کاملاً تصادفی می باشد .


قسمت اول

 

صدای رعد و برق وحشتناکی من را از حال خودم خارج کرد ساعتها بود که در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن درس زست شناسی بودم .

عجب اشتباهی کردم رشته تجربی را انتخاب کردم دائماً باید می خواندم آنهم چی درس سخت زیست شناسی را آخه بالاخره بعد از چند سال انقلاب فرهنگی شانس به من رو آورده بود و برابر با فارغ التحصیلی من از دبیرستان اجازه ی شرکت در کنکور و باز شدن دانشگاه ها داده شده بود .

پس باید تمام سعی خودم را می کردم چرا که از ابتدای ورود به دبیرستان رویای رفتن به دانشگاه را در سرم داشتم .

منزل ما در خیابان گرگان بود یک خانه دو طبقه قدیمی اما زیبا و پراز محبت پدرم کارمند بانک بود و مادرم بازنشسته آموزش و پرورش ؛ دو خواهر دیگر هم داشتم که البته هر دو ازدواج کرده بودند و از ایران به همراه همسرانشان در همان شروع انقلابات رفته بودند و این بزرگترین دغدغه ی مامانم بود که دائم یا در حال اشک ریختن بود و یا در تکاپوی تهیه ی مایحتاج غیر ضروری برای آنها !

گاه دچار شک می شدم که نکند مرا فراموش کرده است چون اورا نسبت به خودم بی تفاوت می دیدم !

بیچاره پدرم هم شده بود هم غصه ی مامان دائم وقتی در منزل بود او را دلداری می داد و می گفت نگران وضع و حال آنها نباشد اما افسوس که مامان گوشش به این حرف ها بدهکار نبود .

پدرم حق داشت آخه خواهرهایم اصلاً دچار بحران نبودند بلکه زندگی آرام و بی دردسری داشتند و چون هردو در یکجا زندگی می کردند غم غربت هم زیاد اذیتشان نمی کرد .

اما هرچه باشد مامان خیلی دلتنگ آنها بود و پدر نیز این وسط غصه دار مامان !

باران شدیدی شروع به باریدن کرد

از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره دانه های باران آنقدر درشت بود که تا حالا در عمرم این باران را ندیده بودم !

همیشه از روزهای جمعه بخصوص عصرهایش بیزار بودم ولی به هر حال باید سپری می شد ، فردا قرار بود از بخش اول و دوم زیست امتحان بدیم و من تقریباً نزدیک به یک ساعت بود که فقط به یک صفحه از کتاب خیره شده بودم و اگر صدای رعدوبرق مرا به خودم نمی آورد باز هم این حالت ادامه پیدا می کرد .

با بخار دهنم شیشه اتاقم را مات کردم و روی آن عکس یک دلقک کشیدم که داشت بهم می خندید منهم یک زبان برایش در آوردم برگشتم سر کتابم تا ادامه درسم را مطالعه کنم که مامان از طبقه پایین صدایم کرد : افسانه ، افسانه؛ بیا پایین مادر عصرونه حاضره !

تازه احساس گرسنگی کردم مثل این بود که خدا می خواست با این رفتار مادرم بهم ثابت کند که نه بابا مامان ته تاقارش رو فراموش نکرده !

دوباره بلند شدم اومدم از در برم بیرون که چشمم به عکس پروانه و فرزانه افتاد در حالیکه همدیگررو بغل کرده بودند می خندیدند جلو رفتم و از روی قاب شیشه ای صورت هر دو را بوسیدم و گفتم:

بی معرفت ها آخه نگفتید من بیچاره و تنها چی کار کنم ؟

از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین اومدم دیدم پدر داره مثل همیشه روزنامه می خونه و اخبار جنگ را دنبال می کند و به طور همزمان اخبار تلویزیون را هم نمی گذارد از دستش دربره .

همیشه سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : بابا نکنه هر روز صبح اخبار روز گذشته را امتحان می دی که این قدر دقیق آن را دنبال می کنی ، بابا هر دو کانال یک خبر داره ، مگر مجبوری اخبار هر دو کانال رو مو بمو ولو تکراری دنبال کنی ؟

ولی او با خنده می گفت : افسانه جان درسته که پیرم و نمی تونم کاری بکنم ولی لااقل با مطلع بودن از اخبار و حملات عراق می تونم دعا و نذر و نیاز کنم که جوانها کمتر به خاک و خون کشیده بشوند !

جلو رفتم دستم رو کردم تو موههای جو گندمی پرپشتش و گفتم : بابا خوب گوش کن ، تکرارش 1 ساعت دیگه کانال دو خلاصه ی اونم نیمه شب قبل از پایان برنامه ها .

مامان گفت : ول کن دختر مگه صدای به این کمی تلویزیون هم مزاحم درست می شه دیگه از این کمتر که نمیشنوه !

گفتم: مامان چی میگی؟ مگه من شکایتی کردم با بابا شوخی می کنم !

مامان گفت : خوبه دیگه بیا آشپزخونه عصرونت رو بخور

رفتم آشپزخانه دیدم مامان نون و پنیر و خیار آماده کرده آخ چقدر دوست داشتم

لپای توپولش رو گرفتم و یک ماچ محکم کردمش گفتم : قربون مامان مهربونم که هنوزم دوستم داره !

چشمهای سبزش و ریز کرد ، نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت : یعنی چی ؟ مگه شک داشتی ؟

بعد صندلی رو کشید و نشست یک دستش رو زیر چونه اش قرار داد و در حالیکه با چنگال خیار ها را جابجا می کرد گفت : آخ چقدر خوب بود الان پروانه و فرزانه اینجا بودن !

الهی براشون بمیرم ، تو اون غربت چه میکنن؟ بعد با دست دیگه اش یک گوشه رومیزی رو گرفت و اشکهایش رو پاک کرد .

من بدبخت که تازه اولین لقمه رو تو دهنم گذاشته بودم هاج و واج به چشمهای پر از اشک مامان نگاه کردم دیگه مگه می تونستم اون مثلاً عصرونه رو بخورم ، کوفت و زهر مارم شد ،

بلند شدم ،

مامان که متوجه شد دوباره حالم رو حسابی گرفته تندتند اشکهاشو پاک کرد گفت : بخدا دیگه گریه نمی کنم قول میدم بشین مادر مردم از بس درودیوار رو نگاه کردم و تو بالا موندی ! بشین الهی قوربونت برم .

بشین مادر عصرونه ات و بخور .

با عصبانیت گفتم : مرسی صرف شد مامان عزیزم !!!

بعد هم از آشپزخانه بیرون رفتم و به سمت پله ها حرکت کردم .

پدرم گفت : باز چی شد ؟ مهین ، مهین نتونستی یک ساعت خودت رو کنترل کنی این دختر لااقل عصرونه اش رو بخوره ؟!!

آخر چقدر بگم والله ، بالله ، اونها اونجا خوشن همه چی هم گیرشون میاد !

این من و این افسانه بیچاره اس که از دست تو آرامش گیرمون نمی آد !!

آخه خانوم بسه دیگه !

مامان در حالیکه یک لقمه بزرگ نون و پنیرو گوجه برای من گرفته بود و دنبال من از پله ها بالامی آمد گفت: خاک بر سر من کنن که یک غم خوار هم ندارم دردم روبه کی بگم .

بعد در حالیکه منرو با یک دستش نگه می داشت گفت : بگیر ، بگیر برو تو اتاقت بخور، الهی من بمیرم که با این وضعم تو رو هم عاصی کردم !

نگاهی بهش کردم چشمهای سبزش پر از اشک بود زیبایی رنگ آنها را صد برابر کرده بود ساندویچ را از دستش گرفتم و بوسیدمش اما برای اینکه زیاد مجال گریه مجدد بهش ندم زود از پله ها بالا رفتم و به اتاقم وارد شدم .

شروع کردم به گاز زدن از ساندویچ و در همین حال کتاب زیست رو ورق می زدم بیشتر مطالب را جسته گریخته بلد بودم و فکرم خیلی نگران امتحان فردا نبود .

خوب که به کتاب دقت کردم حدوداً 11 صفحه را خوب بلد نبودم که ترجیح دادم آنرا فردا صبح زود بعد از نماز صبح بخوانم .

کتاب رو بستم و دوباره پشت پنجره رفتم حالا بارون ریز اما شدید تر شده بود مثل اینکه آسمون از دست بعضی ها خیلی دلش پربود و می خواست همین امشب تمام عقده های دلش رو خالی کنه !

لرزش رو در بدنم حس کردم و تازه فهمیدم که سرمای پاییزواقعاً خودش را نشان داده ، از پشت پنجره کنار رفتم روی تخت نشستم و بقیه ساندویچ رو خوردم .

خورده های نون رو که روی روتختی ریخته بود جمع کردم و آنرا در سطل اتاقم ریختم جلوی آینه ایستادم ، خنده ام گرفت مهناز هم کلاسی من راست می گفت که من یک دختر بی تفاوت نسبت به همه چیز هستم ! آخه با دیدن خودم تو آینه متوجه صدق گفته اش شدم !

موهای بلندم را که از صبح بیدار شده بودم حتی شانه نکرده بودم و همه دورم ریخته بود یک بلیز گشاد هم تنم بود که بیشتر منرا شبیه دختران تناردیه در داستان بینوایان کرده بود .

یادم اومد مهناز همیشه برای حالت دادن به ابروهایش دو انگشت اشاره اش را تفی می کرد و آنها را به ابروهایش می کشید ، در حالی که خنده ام گرفته بود کار اورا تکرار کردم ،

واقعاً جالب بود با کمی آب دهن ابروهایم چه حالت خوبی به خودش گرفت ، کمی هم لبام رو خیس کردم تا به قول مهناز برق خاصی بگیره .

خیلی خنده دار بود کارهایی که همیشه از نظر من جلف بازی بود حالا توجه مرا جلب کرده بود ، لباسم را محکم به تنم چسبوندم تازه فهمیدم که من فقط صورتم شبیه مامان است و اندامم درست مثل بابا کشیده و متناسب است تعجب کردم که چرا تا حالا به این قضیه پی نبردم ؟...........پایان قسمت اول

 

داستان دنباله دار قسمت دوم

آره درسته من فقط چهره ام و پری صورتم شبیه مامان بود و کشیدگی قد و اندامم کاملاً به پدر شبیه بود . خنده ام گرفت به یاد حرفهای مهناز افتادم که می گفت تو با این چهره و قد و هیکل اگر فقط  یکذره به خودت برسی همه ی شهر را دنبال خودت می اندازی ! به ساعت نگاه کردم تقریباً نزدیک 8 بود و من حدود یک ساعت و نیم رو بی خود از دست داده بودم آنهم بی جهت و فقط برای تایید قیافه و اندامم جلوی آینه !! از خودم بدم اومد چه قدر باید بیکار شده باشم که به این مهملات توجه نشون دادم ! از اتاق بیرون رفتم و به طبقه پایین که رسیدم یکراست برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم مامان و بابا هر دو سرنماز بودند بابا در حال فرستادن صلوات با تسبیح بود و مامان هنوز نمازش تمام نشده بود .چادر نماز سفیدش رو که سر میکرد درست مثل فرشته ها میشد آنقدر که بی اختیار کنار سجاده اش می نشستم  و به صورت مهربون و آوای ملکوتی نمازش گوش می کردم .اما امشب فقط به نگاهی کوتاه دلخوش کردم و خیلی سریع وارد دستشویی شدم و شروع به گرفتن وضو کردم ، از دستشویی که بیرون اومدم بابا جانمازش رو جمع می کرد . بهش گفتم : بابا یادت که نرفت منرا دعا کنی ؟

خندید، مثل همیشه عاشقانه نگاهی به من کرد و گفت : برو دختر این تویی که ممکن به اقتضای سنت فراموشی بهت دست بده من هنوز جوونم و برای دختر کوچیکم هزار آرزو دارم ، پس مطمئن باش !

خندیدم جلو رفتم و گفتم : الهی قربونت بشم آخه من فقط بعد از خدا امیدم به دعا های شماس، مامان که اصلاً با این همه گرفتاری و غصه و سرگرمی ترشی درست کردن و مربا درست کردن و سبزی خشک کردن برای پروانه و فرزانه اصلاً منو یاد نداره!!

در این موقع مامان سلام نمازش را گفت و بعد جعبه دستمال کاغذی که کنارش بود رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:پدر سوخته حالا دیگه پشت من پیش بابات حرف می زنی؟ باشه باشه یک روز مادر میشی می فهمی که همه ی بچه ها چقدر برای پدرو مادرعزیزن .

خندیدم و گفتم : الهی فدای مامان توپولم بشم منکه نگفتم فراموشم کردی فقط گفتم وقت نداری .

مامان صدایش را که با شوخی همراه بود بلند کرد و گفت : باز حرفه خودشو می زنه!

و من که دیدم اگه یک ذره دیگه لوس بازی کنم اوضاع ممکنه خراب بشه بلند شدم تا از پله ها بالابرم .مامان گفت : شام حاضره  نمازت رو زود بخون بیا شام بخور .گفتم: مامان من سیرم می خوام بعد از نماز زود بخوابم فردا بعد از نمازصبح باید بقیه درسام رو مرور کنم .

بابا گفت : بدون شام می خواهی بخوابی ؟ گفتم : بخدا سیرم ، آخه مامان ساندویچی که درست کرده بود خیلی بزرگ بود .

دیگه منتظر نشدم اصرار ها را بشنوم با عجله به اتاقم رفتم ، جا نمازم رو پهن کردم و چادرنماز رو سرم انداختم ، چقدر احساس سبکی می کردم وقتی می خواستم نماز بخونم ، بخصوص که چراغ اتاق رو هم خاموش می کردم و فقط نور چراغ برق خیابان به اتاقم می اومد وصدای بارون بود که شنیده می شد . نماز مغرب رو که تموم کردم یکدفعه دلم یک جوری شد احساس کردم صدای بارون داره با من حرف می زنه میگه بخواه ، بخواه ، هرچی می خوای حالا بخواه ! دست هام رو بالا بردم برای اولین بار بود که اینجوری عاجزانه التماسش می کردم ، ترسیده بودم نمیدونم از چی ولی اشکهام بود که سرازیر می شد فقط صدای التماسم بود که بلند بود و دستهای نیازم به درگاه اون دراز شده بود . دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم.......

 

دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم : خدای من خودت می دونی که چقدر تنها هستم و فقط امیدوارم که کاری نکنم که شرمنده پدرو مادرم بشم .خدایا کمکم کن که رشته ی مورد علاقه ام را در دانشگاه قبول بشم . همین و همین .... به هق هق افتاده بودم ، حالت عجیبی بود از این دعا ترسیدم فکر کردم دارم برای خدا حکم تعیین می کنم !!شروع کردم به عذر خواهی مثل این بود که خدارو حس می کردم ، انگار پیشم بود خیلی نزدیک ، خیلی خیلی نزدیک !گفتم : خدایا هرچی رضای تو باشه منم به همون راضی ام ، چیز زیادی نمی خوام فقط درمونده ام نکن ، خدایا تورو به حقانیت وجودت قسم میدم که هیچ وقت به حال خودم رهایم نکن ، هرچی صلاح در اون هست همون رو برام مقدر کن ، ولی خدایا تو را قسم میدم حالا که تو دنیای مادی تنها و بی همزبونم تو دنیای معنویت همیشه پشتم باش و از خودت نا امید نکن .... .در اتاقم باز شد و همزمان چراغ روشن شد . با عجله سرم رو برگردوندم ، بابا بود .با تعجب نگاهم می کرد ، نگاهی که هزار سوال در آن بود . اومد تو اتاق و در رو بست ، روی تخت نشست ، زانوهاش رو میدیدم و دستهای مهربونش رو که به هم مالیده می شدن . می دونستم خیلی ترسیده چون من هیچ وقت اینطوری گریه نکرده بودم ! خودم هم تعجب می کردم که چرا این حالت بهم دست داده ! صدای مهربونش تو اتاق پیچید : افسانه، بابا چیه؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده ؟

انگار منتظر چنین سوالی بودم سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و باز گریه کردم ، گریه ای عجیب انگار اتفاقی افتاده که مصیبت بزرگی است و من رو به این حال انداخته . دست مهربونش رو روی سرم حس کردم . گفتم: بابا می ترسم ، می ترسم !! از فردا از روزهای نیومده ! از اینکه در دانشگاه قبول نشم ! از اینکه اگر قبول نشم چی میشه ؟ چه کار باید بکنم ؟ چی در انتظارم است ؟ از آینده ، از آینده می ترسم !!!

سرم را بوسید از روی تخت اومد پایین رو زمین کنارم نشست.با صدایی که همیشه برای من بهترین آرامش بخش بود گفت: مگه تو از زندگی چی میخوای؟ وحشت مال کسی است که بداند چیزی را که می خواهد دور از دسترس است و خودش ناتوان.نکنه چیزی رو که می خوای بهش برسی خیلی دور از واقعیته ؟ یا خودت خیلی ضعیفی؟

گفتم: نه بابا هیچ کدوم ، ولی من از وقایع پیشبینی نشده می ترسم!

دوباره لبخند پر امیدو قشنگی به صورتش نشست و گفت :مگه توتاحالا دیدی کسی با تقدیروسرنوشتش بجنگه؟!!تو که به خدا ایمان داری پس باید تسلیم محض اراده ی او باشی خودت را به خدا بسپاری و ترس به دلت راه نده چون خدای مهربون برای هیچ کدوم از بنده هاش نه بد می خواد نه سخت می خواد و اصلا ًراهی روبه بنده اش نشون نمیده که اون بیچاره وا بمونه.سعی کن شناختت رو نسبت به خدا بیشتر کنی!

بعد از جایش بلند شد به طرف در رفت چراغ را خاموش کرد و مرا به حال خودم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.نگاهی به نور چراغ خیابان کردم و صدای ریزش باران کمی آرامم کرد، بلند شدم و نماز عشاء را خوندم ؛ بعد از نماز نگاهی به ساعت کردم خیلی خسته بودم آروم زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم و در رویای شیرین قبولی دانشگاه به خواب رفتم.صبح بر خلاف انتظار دیر بیدار شدم مامان هم مرا بیدار نکرده بود به ساعت نگاه کردم6:45 دقیقه را نشان می داد و من فقط نیم ساعت وقت داشتم که هم صبحانه بخورم و هم آماده بشم برای رفتن به مدرسه!با عصبانیت از تخت بیرون پریدم و با عجله به طبقه پایین رفتم بابا داشت صبحانه میخورد ؛ مامان تا مرا دید گفت:درسهات رو خوندی؟

گفتم : کدوم درس ؟! خواب موندم دیشب یادم رفت ساعت کوک کنم حتی نماز صبح هم قضا شد!

تند تند صورتم را در همون آشپزخانه شستم ، و بااینکه خیلی گرسنه بودم صبحانه مختصری خوردم.مامان در حالیکه چای دوباره ای برای پدرمی ریخت گفت:حالا مگه چی شده؟فدای سرت که دیرشده بابا میرسونت .

در حالیکه آخرین لقمه را تند تند می جویدم گفتم : به مدرسه به موقع میرسم مهم این است که مطالب درسی ام را بخونم ؛ وای خاک برسرم امتحان لعنتی رو چی کارکنم؟!

بابا مثل همیشه خونسرد و متین گفت :منکه صدبار گفتم از صفر تا بیست مال دانش آموز است حالا هرنمره ای بگیری گرفتی پس نگران نباش!

با تعجب نگاهی به بابام کردم گفتم : شما وقتی خودتم درس می خوندی اینقدر بی تفاوت بودی یا الان اینجور شدی؟

مامان در حالی که کمی روی میز صبحانه را خلوت میکرد گفت:قربون دل گنده؛ وا... حسرت یک لحظه خونسردی بابات رو دارم!

از جام بلند شدم رفتم بالا ودر حالیکه روپوش تنم میکردم کلی به خودم بدوبیراه گفتم ؛ آخه میدونستم دبیرزیست ما باکسی شوخی نداره فقط دعا می کردم زیاد سخت نگیره؛مقنعه و چادرم رو که روی سرم گذاشتم کیفم را برداشتم و با عجله پایین رفتم.مامان مثل همیشه تغذیه منو آماده کرده بود و حاضر پایین پله ها ایستاده بودتا اونوبه دستم بده بابا نیز تو این فاصله توی حیاط ماشین را روشن کرده بود تا گرم بشه.مامان در حلی که چادرم را روی سرم صاف میکرد گفت نترس مادر آیت الکرسی بخون انشاا... زیاد امتحانت را بدنمی دهی ؛ تغذیه ات رو هم بخور، یادت نره ها؛ راستی من ظهر نیستم میرم خونه خاله زهره کلیدت یادت نره

کلید رو از روی جا کلیدی برداشتم و از در بیرون رفتم پامو که از در بیرون گذاشتم سرمای لذت بخش پاییز به صورتم نشست حیاط هنوز آثار باران دیشب را نمایش می داد.برگهای ریخته شده کف حیاط حسابی تمیز شده بودند بابا داشت شیشه های ماشین رو پاک میکرد و بخارزیادی از اگزوز ماشین خارج می شدکفشهایم رو که پوشیدم از پله های بالکن پایین رفتم.بابا گفت :افسانه جان ،سرده صبرکن برسونمت.

گفتم: نه مرسی با مهناز قرارگذاشتم سر کوچه منتظرم مونده!

بابا گفت : چه اشکالی داره بشین تو ماشین اون رو هم سوار می کنیم.

در حالی که از در حیاط بیرون میرفتم گفتم : نه مرسی بابا خودمون بریم بهتره!

کوچه را با عجله به آخر رسوندم دیدم مهناز ایستاده به طرفش رفتم مثل همیشه شیطون بود مطمئن بودم این چند دقیقه که سر کوچه ایستاده تا من بیام هزار تا شیطنت خرج کرده چون درست سرکوچه ی ما یک نانوایی بودکه حداقل سه چهارتا از مشترهای توصفش پسرهای جوون بیکار بودن.باعجله دستش رو گرفتم و اون رودنبال خودم کشوندم.درحالیکه دستش رو از دستم بیرون آورد گفت : اوه، سلام چه خبرته مگه دزدی کردی که اینجوری عجله داری؟بازم دیوونه شدی چیکار میکنی؟

گفتم: مهناز کی می خواهی دست از این کارات برداری ؟بخدا زشته مردم محل برات حرف درمیارن!

باخنده گفت: حالا مثلا ً توکه قدیسه شدی فکر می کنی برات حرف در نمی آرن؟مردم این زمونه هرکاری کنی حرفشون رو میزنن!پس بهتره لااقل از جوونیمون لذت ببریم.

گفتم :تو هیچوقت آدم نمی شی درس خوندی؟

گفت :نه! پیش تومی شینم تو که خوندی ؟پس دوست خوب به چه دردی می خوره؟!!!

سرجام میخکوب شدم . گفتم : نه! ایندفعه واقعاً نه! به خدامهناز با دستام خفه ات می کنم تو رو خدا دست از سر من بردار ایندفعه به خدا وقت نکردم 8 تا 9 صفحه آخرکه که مهمترین  قسمت بخش 2بود را بخونم اصلا ً رو من حساب نکن .

مهناز درحالی که کیفش را روی شونهاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !

گفتم:مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!

در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !.........پایان قسمت دوم

 

داستان دنباله دار قسمت سوم

مهناز در حالی که کیفش را روی شونه هاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !گفتم مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !تقریبا ً داشتیم عرض خیابونو طی میکردیم که چشمم افتاد به دبیرزیست شناسی از ما شین پیاد شده بود و داشت درماشینو قفل میکرد.نم بارون دوباره شروع شده بود.مهنازباصدای بلندی گفت:سلام خانم عزیزی چتربدم خدمتون؟

خانم عزیزی سرش را برگردوند وقتی ما دو تا رو دید گفت : نه مرسی دخترم نیازی نیست.مهناز گفت : حالا چتر داشته باشید بهتره لااقل کمتر خیس می شید.خانم عزیزی درحالی که با خنده عینکش را بالاتر می گذاشت گفت: ای شیطون از دست تو یک لحظه تو کلاس آرامش ندارم حالا وای به روزی که شروعش با دیدن تو آغاز بشه؟

مهناز در حالیکه چترش را باز می کرد و روی سر خانم عزیزی نگه داشته بود گفت: خانم عزیزی اختیار دارید من به هرکسی چتر نمیدم شمارو خیلی دوست دارم که این کارو می کنم ببینید حتی روسر بهترین دوستم هم چتر باز نمی کنم !

خانم عزیزی در حالیکه خنده ی معنی داری میکرد گفت : پس منهم به جای این دوست خوبت تلافی می کنم سر امتحان جات رو تغییر می دم تا نتونی از روی ورقه ی اون تقلب کنی !

در این موقع حیاط مدرسه رو طی کرده بودیم و به سالن رسیده بودیم اول خانم عزیزی وارد شد ، مهناز در بیرون ایستاد تا چترش رو ببنده و من وارد سالن شدم در حالیکه چادرم رو از سرم بر می داشتم شنیدم که مهناز گفت : حیف محبت که به خانم عزیزی بکنم !

خانم عزیزی با خنده گفت : راستی فتحی تو چه جوری تونستی طرح دوستی با این افسانه بریزی و اینقدر از وجودش استفاده کنی آخه شما دوتا هیچ جوری به هم نمی خورید ؟!!

مهناز وارد سالن شد و گفت : چه کار کنم خانم؛ از بس خوبم افسانه منو ول نمی کنه !

من در حالیکه شدیداً نگران صفحات نخونده ی کتاب بودم از خانم عزیزی خدا حافظی کردم و به کلاس رفتم صدای خنده ی مهناز و خانم عزیزی رو می شنیدم که با دور شدن من از اونها و هیاهوی بچه های مدرسه کم کم صداشون محو شد .وارد کلاس شدم بچه ها گروه گروه جاهای مختلف را اشغال کرده بودن؛ سلام کردم که تک و توک جوابی دادن سرجام نشستم و کتابم رو از زیر چادرم که در کیف گذاشته بودم بیرون کشیدم .صفحات آخر بخش 2 را باز کردم زمان خیلی کمی داشتم و فقط تونستم به عکس هایش نگاهی بیندازم که مطمئن بودم حداقل 2 نمره از عکسها سوال خواهد داد.خانم عزیزی و مهناز باهم وارد شدن همه بچه ها سر جاهاشون نشستن مهناز ساکت ساکت بود ؛ خیلی عجیب به نظرم میومد چون در عمر نسبتاً طولانی دوستیمون هیچ وقت مهناز رو اینقدر ساکت و تو فکر ندیده بودم حدس زدم خانم عزیزی باید حسابی حالش رو گرفته باشه که اینجوری دمق شده ! بچه ها که آروم شدن خانم عزیزی خواست که برای امتحان آماده بشن ؛ شروع کردم به سفارش مامان زیر لب آیت الکرسی خوندن به جرات می تونم بگم که بار اول بود که درسم رو کامل نخونده بودم و می خواستم امتحان بدم.مهناز اصلاً تو حال خودش نبود ؛ هرچی بهش می گفتم حواست کجاست؟ اصلاً جواب من رو نمیداد!یک لحظه ترسیدم پیش خودم گفتم نکنه واقعاً حالش بد باشه ؟ روی نیمکت نشستم و تکونش دادم سرش رو بلند کرد چشماش گیج و منگ بود.بهش گفتم : خوبی ؟ چته ؟ یدفعه چه مرگت شد ؟ خانم عزیزی میگه حا ضرشید برای امتحان انوقت تو یاد بدهکاری هات افتادی ؟

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو..........

 

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو تو دستش می چرخوند!بهش گفتم : مهناز نگران نباش من ورق خودمو باز میگذارم از روش ببینی .

ازحرف خودم خنده ام گرفت چون تا حالا سابقه نداشت مهناز نگران امتحان باشه در این موقع خانم عزیزی به میز ما رسید و ورقه ها ر ا به پشت جلوی ما گذاشت با دستش ضربه ی آرومی روی میز کوبید و گفت : فتحی در چه حالی ؟ مهناز سرشو بلند کرد ولی مثل این بود که نمی خواست زیاد نگاهش رو روی خانم عزیزی نگه داره با عجله گفت: خوبم مرسی به خدا خوبم .

من گیج و ویج مونده بودم مهناز چش شده . صدای خانم عزیزی که می گفت مشغول شید 40 دقیقه بیشتر فرصت ندارد ! منرا به خودم آورد . با عجله ورق رو بر گردوندم و بدون اینکه به کل سوال ها نگاه  کنم از ابتدای ورق شروع کردم به جواب دادن . تقریباً به وسطهای ورقه رسیدم که تازه متوجه مهناز شدم دیدم داره کنار ورقه اش رو خط خطی می کنه و اصلاً هیچ چیزی جواب نداده آروم صداش کردم : مهناز ، مهناز ، بمیری خوب بنویس دیگه !

یک دفعه دست خانم عزیزی روی شونه ام خورد و صداش رو شنیدم که میگفت : سرت به کارت باشه ! حسابی ترسیدم چون شنیده بودم که خانم عزیزی بارها به خاطر تقلب ورقه بچه هارو پاره کرده ؛ پس سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به نوشتن خوشبختانه از آخرهای بخش دوم فقط تست داده بود که کم و بیش بلد بودم در حین نوشتن جوابها گاه گاهی نگاهی به مهناز می انداختم ، همچنان سرش پایین بود و حسابی تو فکر ! در این موقع در کلاس زده شد و خانم کاظمی معاون مدرسه اومد تو و چون بچه ها در حال امتحان دادن بودن با اشاره ی خانم عزیزی هیچکس از جاش بلند نشد . خانم عزیزی با خانم کاظمی مشغول صحبت شدن منهم وقت رو غنیمت شمردم ورق مهناز رو از زیر دستش کشیدم با تعجب به من نگاه کرد اما خیلی آروم سرش رو گذاشت روی میز و به من نگاه کرد منهم با عجله 3 تا 4 سوالش رو ، بخط خودش که تقلید اون کار ساده ای بود نوشتم و تستهاش رو سریع جواب دادم که جمعاً 4 یا 5 دقیقه بیشتر طول نکشید . بعد با سرعتی باور نکردنی دوباره ورقه اش رو بهش دادم ؛ باز هم بی خیال نشسته بود و چشماش روی ورقه دنبال چیز نا معلومی می گشت که حداقل من نمی فهمیدم ! خانم کاظمی که از کلاس بیرون رفت من از جام بلند شدم و برای دادن ورقه ام سر میز خانم عزیزی رفتم ؛ در حالیکه ورقه رو از دستم می گرفت لحظه ای نگاهش رو روی من ثابت نگه داشت و بعد خیلی آروم گفت : مهنازهم اینقدر نسبت به تو وفادار هست که تو هستی ؟

سرجام خشکم زد ، اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که متوجه کار من شده باشه از اونجایی که سفیدی پوستم کاملاً مثل مامان بود مثل اونهم هر وقت خجالت می کشیدم شدت سرخی گونه هام رو هم خودم می فهمیدم ؛ سرم رو پایین انداختم و خانم عزیزی در حالیکه آروم ورقه رو از دستم می کشید گفت: برو بیرون .

درحالیکه از کلاس خارج می شدم برگشتم مهناز رو دیدم که بی خیال نشسته و از پنجره بیرون رو نگاه می کنه از عصبانیت دندونهام رو به هم فشار می دادم از کلاس بیرون رفتم . تقریباً 7 ، 8 دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن از کلاس بیرون ولی چون بارون شدید شده بود همه بی صدا و آروم با هم حرف می زدن و توی سالن موندن . هرچی انتظار کشیدم مهناز بیرون نیومد تا اینکه زنگ تفریح زده شد و خانم عزیزی ورقه هارو گرفت و از کلاس خارج شد با عجله به سر جام برگشتم ؛ کنار مهناز نشستم دیدم چشماش برق  خاصی داره و خنده ی معنی داری روی لباش نشسته . با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: مرده شورت رو ببرن !

یک دفعه پرید من رو بغل کرد و حسابی ماچ بارونم کرد بچه های کلاس که زیاد این حرکت های مهناز رو دیده بودن زدن زیره خنده و گفتن شفیعی خدا به دادت برسه مهناز امروز دوباره دیوونه شده !

با فشار زیاد به عقب هولش دادم و گفتم : میگی چه مرگته یا برم دنبال کار خودم ؟!

در حالیکه می خندید گفت : اول مرسی به خاطر اینکه زحمت ورقه ی من رو قبول کردی ! دوم اینکه ... .

نگذاشتم حرفش تموم بشه با کتاب زیست محکم زدم تو سرش و اون در حالیکه می خندید و با دودست سرش رو از ضربات پی در پی کتاب حفظ می کرد گفت : صبر کن بقیه اش رو بگم .

گفتم: د بمیر زودتر بگو ببینم چه مرگته !!

در حالیکه از شدت خنده اشک از چشماش جاری شده بود سرش رو به من نزدیک کرد و لباش رو حسابی به گوشم چسبونده بود گفت : خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونه ی ما ! !

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و.........پایان قسمت سوم 

داستان دنباله دار قسمت چهارم

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم:خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و در حالیکه با فشار من را هم دنبال خودش کشوند وسط حیاط ! بارون اونقدر شدید بود که تو همون چند لحظه ی اول حسابی خیس شدم ؛ پاک کفرم رو درآورده بود وسط حیاط ایستادم و گفتم:مثل آدم حرف می زنی میگی چی شده یا میخوای همینجوری خول بازی در بیاری ؟!

در حالیکه بارون تو صورت هر دومون میریخت و به سختی چشمامون همدیگرو می دید گفت: خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونمون واسه ی خواستگاری !

تازه فهمیدم موضوع چیه حسابی خنده ام گرفت و چنان خنده ای کردم که آقای خدری فراش مدرسه در حالیکه یک کیسه نایلونی روی سرش کشیده بود گفت : استغفرالله زمانه چه بد شده یه روزی بود صدای هیچ دختری به گوش مرد نا محرم نمی رسید ولی حالا صدای خندشون زمین و آسمون و کر میکنه !

در همین موقع صدای بلند گوی مدرسه بلند شد که اعلام پایان زنگ تفریح رو می داد و بچه هایی که مثل ما دیوونه دار خود را زیر بارون پاییز رها کرده بودند یاد آور می شد که باید به کلاس برگردیم . زنگ بعد فیزیک داشتیم با آقای مغانی که خوشبختانه نیومده بود . با عجله راهرو را به پایان رسوندیم و وارد کلاس شدیم من هنوز می خندیدم مهناز هم حسابی از خنده ی من عصبانی شده بود آخر سر گفت : مرگ چته اینقدر می خندی مگه جوک گفتم ؟!

گفتم : نه، از جوک بدتر آخه تو رو چه به ازدواج ! اونهم با تیر و طایفه عزیزی ها ؟!

مهناز در حالیکه کنار بخاری کلاس رفته بود و دستهاش رو روی بخاری گرم میکرد پشت چشمی برای من نازک کرد و گفت : مگه من چمه؟ بیچاره حسودیت میشه من شوهر کنم و تو بی شوهر بمونی ؟!

درحالیکه خیسی روی صورتم رو پاک می کردم گفتم : برو گمشو همیشه مسخره هستی حتی حالا.

در حالیکه می خندید اومد پیشم نشست روی میز و پاهاشو روی نیمکت گذاشت ؛ در ضمنی که داشت با چتری های جلوی موی من بازی می کرد و با اصرار اونهارو از زیر مقنعه بیرون میکشید گفت : افسانه تو فکر می کنی خانم عزیزی منو دست انداخته یا واقعاً می خواد این کارو بکنه ؟

چادر توی کیفم رو بیرون می آوردم تا سر فرصت به دست آمده آنرا تا کنم و از شر بیرون کشیدن موهایم از دست مهناز راحت بشوم گفتم : ولله چی بگم از دست تو خل و دیوونه بعید نیست که حتی حرف خانم عزیزی چیز دیگری بوده و تو اونجور که دلت می خواسته شنیده باشی !

با فشار دستهاش روی شانه هام منرا مجبور به نشستن سرجام میکرد گفت : نه بخدا این دفعه جدی جدی میگم اصلاً هم مسخره بازی در نمیارم ؛ میدونی خودش گفت که پنجشنبه برای خواستگاری من میخواد به منزلمون بیاد و اونهم برای برادرش !!

زمزمه ی نیامدن آقای  مغانی  را کم کم از بچه های کلاس شنیدم .در همین موقع در کلاس باز شد و خانم عزیزی اومد داخل همه بچه ها ساکت شدن چون اومدن او به کلاس کاملاً غیر منتظره بود در نتیجه همه از جاشون بلند شدن با اشاره ی دستش همه سرجامون نشستیم . بعد رو کرد به مهناز و گفت:خوب شکر خدا مثل اینکه همه چیز طبق روال صحیح می خواد پیش بره چون زنگ آخر هم مدیربا یک گروه آموزشی جلسه داره و دبیرستان به صورت نیمه تعطیل می شه منهم وقت رو غنیمت شمردم دیدم بهترین موقعیت است که با تو به منزل شما بریم هم تو رو برسونم هم خونتون رو یاد بگیرم .

من از فرصت استفاده کردم و به هوای تا کردن چادرم آمدم سر کلاس و مشغول تا کردن چادر شدم بعد از چند لحظه خانم عزیزی از کلا س بیرون رفت هر کدوم از بچه ها مشغول کاری بودن ؛ مهناز به طرفم اومد و گفت : مسخره بازی در نمی آرم

خندیدم و گفتم : پس سعی کن دیگه عاقل باشی چون به قول خودت موضوع جدیه . خوب حالا می خواهی چکار کنی ؟

گفت : هیچی باید وسیله ها مو جمع کنم باهاش برم گفت بیرون مدرسه تو ماشین منتظرمه !

گفتم : ای مرده شور پس.............

 

گفتم : ای مرده شور پس من امروز باید تنها برم خونه ؟

مهناز در حالی که داشت به ته کلاس می رفت برای جمع کردن وسیله هایش گفت: الهی بمیرم الان بهش میگم اجازه تو رو هم بگیره.

چادر رو که تا کرده بودم زیر بغلم گذاشتم و به سرعت رفتم کنارش و گفتم : بازخل شدی؟هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده باهاش رفیق شدی می خوای براش حکم کنی ؛ نه، تو هیچ وقت عاقل نمیشی!

درحالی که به رفتار من که مشغول گذاشتن چادر در کیفم بودم نگاه میکرد گفت: پس میگی چیکارکنم؟ آخه تو تنها میمونی .

خندیدم و گفتم : خدا رو چی دیدی شاید اگر تنها م بذاری منهم شوهر کنم ...

بعد دوتایی زدیم زیر خنده. بعضی بچه های کلاس برگشتن و به خنده ی ما لبخندی مهمان کردن ؛ اما وقتی مهناز وسیله هاش رو جمع کرد  و داشت از کلاس بیرون می رفت حس غریبی بهم دست داد ، یه حس عجیب آخه من و مهناز از دوران اول دبیرستان تا الان که سال چهارم بودیم دوستان خوبی برای هم بودیم ولی حالا احساس می کردم اتفاقاتی در شرف وقوع است اتفاقاتی که شاید باعث دلتنگی ما بشه .مهناز جلوی در کلاس رسید برگشت با دست بوسه ای برای من فرستاد وبه شوخی گفت : من نبودم زیاد گریه نکنی ها ؛ مامان زود بر میگرده !

در حالیکه کاغذ چکنویسی رو تو دستم مچاله کرده بودم و به سمتش نشانه رفتم گفتم : گورتو گم کن ، مسخره !

مهناز رفت از پنجره کلاس به حیاط نگاه کردم دیدم خانم عزیزی دم در حیاط ایستاده مهناز وقتی به حیاط اومد فاصله ی تا دم حیاط رو به حالت دو طی کرد و بعد هر دو از نظرهم ناپدید شدند.بارون همچنان می بارید شاید حالا دیگه بخاطر من گریه می کرد چون خودم هم بغض عجیبی کرده بودم شاید واقعاً رفتن مهناز برام سنگین بود ! نمیدونم اصلاً دلیل اینهمه غصه که یک باره به دلم اومد چی بود ؛ شاید مهناز رو مثل خواهر دوست داشتم و رفتن او هر قدر در زمانی کوتاه من را به یاد رفتن پروانه و فرزانه انداخته بود !! در حالیکه ، با خودکار روی میز رو خط خطی می کردم تو این فکر بودم که این چند سال من همیشه  با مهناز در مسیر رفت و آمد کرده بودم و این اولین باری بود که باید تنها به خونه بر می گشتم شاید این تنهایی برام کمی بزرگ جلوه می کرد ! دست کردم تو کیفم و تغذیه ای رو که مامان برام گذاشته بود رو برداشتم ساندویچ کره و عسل گذاشته بود دو تا مثل همیشه فکر مهناز رو هم کرده بود اما حالا مهناز نبود در حالیکه بغض عجیبی گلویم رو فشار میداد سهم مهناز رو گذاشتم توی جا میز و شروع کردم گاز زدن به لقمه ی خودم ؛ به قطره های بارون که با حرص به زمین می ریختن نگاه میکردم دلم می خواست زودتر زنگ آخر بشه و منهم برم خونه اصلاً فکر نمی کردم اینقدر به مهناز وابسته باشم یعنی نبودن او اینقدر اهمیت داشت ؟ و من این قدر به او عادت کرده بودم ؟!! پس چرا تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم؟!! تو همین افکاربودم که خانم مدیر وارد کلاس شد و درحالیکه سعی میکرد بچه ها را وادار به سکوت بکند گفت: بی صدا از مدرسه خارج بشید چون زنگ آخرم بیکارید و ما جلسه آموشی با دبیران چهارم داریم پس امروز استثناً فقط کلاسهای چهارم را تعطیل کردیم فقط خواهشا ً موقع خروج از مدرسه سروصدا نکنید، نظم کلاسهای دیگه بهم نخوره.

ازخوشحالی نزدیک بود بال دربیاریم.درحالیکه ته مونده ی ساندویچ رو داخل کیسه می گذاشتم آنرا در کیفم قرار دادم کتابها و دفترها رو مرتب کردم و بعد از جمع کردن خودکارهام چادرم رو روی سرم انداختم.بچه ها همه خوشحال شده بودن ولی بنا به خواهش مدیر بی صدا  از کلاس بیرون رفتیم  وقتی از راهرو خارج شدیم من تازه متوجه شدت بارون شدم. وای خدای من چه بارونی ! چه جوری برم خونه ! در حالیکه حسابی داشتم خیس می شدم از حیاط مدرسه هم خارج شدم به علت بارندگی شدید جویها حسابی پر شده بودن و آب آنها به پیاده رو ها سرازیر شده بود و اصلاً امکان اینکه از پیاده رو بروم نبود بچه های سال چهارم که حالا کم کم از حیاط خارج شده بودند کم و بیش دچار همان گیجی که من شده بودم شده بودند.پا به خیابان گذاشتم و آروم آروم شروع کردم به راه رفتن اما چه وضعیت بدی پیش اومده بود داخل پیاده رو که نمیشه رفت خیابان هم پر از آب بود و با رد شدن هر ماشین آب و گل بود که به سرو روی هر عابری ریخته می شد .حسابی گیج شده بودم و اصلا ً نمی دونستم کجا برم که از این همه آب و کثافت راحت بشم درحالیکه دستم را از زیر چادر بیرون آورده بودم تا جلوی صورتم بگیرم تا شاید کمتر بارون رو صورتم بریزه دیدم یک ماشین ترمز کرد! تعجب کردم خم شدم ببینم کیه شاید فامیل باشه دیدم نه یک مرد غریبه است با تعجب گفتم: بله؟!

گفت:هیچی شما دست بلند کردید من هم ایستادم.

گفتم: نخیر اشتباه شده بفرمایید...

درحالی که خیلی مودب نشون میداد گفت: خواهش می کنم بفرمایید بارون شدید شده من تا جایی که مسیرم بخوره در خدمت خواهم بود.

در این موقع بوق ماشینهای پشت سر بلند شده بود؛ چندتا از بچه های مدرسه که گویی منتظر ماشین خالی بودند،با عجله اومدن و من هم در اثر فشار آنها وارد ماشین شدم.کاملا ًمشخص بود که مسافرکش نیست چون بوی ادکلونی بسیار عالی هوای ماشین را پرکرده بود از اینها گذشته به سرشونه هاش که از روی صندلی معلوم بود نگاه کردم فهمیدم طرف باید ارتشی باشه.در حالی که به درجه سرشونش نگاه میکردم یکدفعه چشمم افتاد به صورتش توی آینه که داشت به من نگاه می کرد! از خودم بدم اومد! من اصلا ً در این ماشین چه میکردم؟!من که هیچوقت مسیر مدرسه تا خانه را با ماشین بر نمیگشتم! بعضی اوقات بنا به وضعیت هوا بابا صبحها مرا به مدرسه میرساند. ولی حالا دراین ماشین چه می کردم؟! آنهم بدون پول کرایه! البته کاملا ً مشخص بود که این راننده مسافرکش نیست! ولی خوب به هر حال...بچه های مدرسه که اصلا ً در این دنیا نبودند ! توی ماشین کنار هم نشسته بودند و غش غش می خندیدند و حرف می زدند و من ساکت از شیشه ماشین به بیرون که اصلاً چیزی هم دیده  نمیشه خیره بودم.سر خیابان که رسیدیم زمان زیادی طول کشیده بود چون راه بندان شده بود و بارندگی شدید حسابی در خیابان آب راه انداخته بود . از جوب کنار خیابان هم حسابی آب وارد خیابان میشد .فکر کردم اگرپیاده رفته بودم شاید نزدیک خانه بودم ! خدایا چرا سوار ماشین شدم آنهم با این شرایط سه تا از بچه ها که با من سوار ماشین شده بودند ، مثل اینکه به مقصدشان نزدیک شده بودند ،با تشکر از راننده پیاده شدن مریم صبوری که کنار من نشسته بود وقتی دید من هم می خواهم پیاده بشم با تعجب گفت :تو چرا پیاده میشی تو که باید این خیابان رو هم تا آخربری خوب بپرس اگه آقای راننده مسیرش به تو میخوره با این بارون پیاده نشو .

اومدم بگویم : نه باید پیاده بشم ...

که راننده با کمال ادب گفت :اتفاقاً مسیر منهم همین خیابان! اگر خانم مایل باشن میتونم در خدمت باشم .

مریم گفت : بله ، لطف می کنید .

و بعد در حالی که در رو روی من میبست ، از شیشه جلو دستش را داخل کرد تا کرایه بدهد ، راننده با خنده گفت : من مسافر کشی نمی کنم ، قابلی نداره بفرمایید .

بعد مریم با صدای بلند و خنده گفت : خیلی ممنون . اگر پشیمون شدید دوستمون ما ها رو حساب می کنه ! و بعد با من خداحافظی کرد .

داشتم از عصبانیت منفجر می شدم . به ساعت نگاه کردم ، هنوز دو ساعت به ظهر مانده بود ، با ترافیک موجود مثل این بود که راه نمی خواست هیچ وقت تمام بشه !با صدای آرومی که اصلاً فکر نمی کردم بشنوه گفتم : اگه زحمتی نیست منهم کمی جلو تر پیاده میشم .

راه بندون شدید بود و بارندگی ازون شدیدتر . ماشینها تقریباً ایستاده بودند.آقای راننده برگشت و به من نگاه کرد.نمیدونم چرا وقتی منرا نگاه کرد ، احساس عجیبی پیدا کردم ، دلم فرو ریخت ، داغ داغ شدم اصلاً از این وضعیت راضی نبودم . شاید چون برای اولین بار بود که در ماشین شخص دیگری آنهم به قصد طی مسیر نشسته بودم و ناخواسته این عمل صورت گرفته بود ، حالم خوش نبود ! راننده ماشین در حالیکه صدای خیلی آرومی داشت ، گفت : هر جور راحتید ولی خیابان رو آب گرفته فکر نمی کنم بتونید پیاده بشید در ثانی از هر دو طرف ماشین ایستاده و در رو باز کنید به ماشینها برخورد میکنید! اما اگه صبرکنید کمی جلوتر برم جای مناسب بود حتما ً نگه میدارم ، ولی اینطور که دوستتون گفت شما تا آخر خیابان باید بری، اگرحمل بر فضولی نباشه میتونیم پیشنهاد کنم که بهتر اینکه در ماشین بمونید تا به سر خیابان برسیم .

درحالیکه کمی هم ترسیده بودم گفتم : نه مرسی...و بعد بدون فکر کردن به عمل خودم با عجله در ماشین رو باز کردم .در محکم به ماشین بغلی خورد بعد بلافاصله پایم را بیرون گذاشتم که تا بالای مچ درآب فرورفت!در این موقع راننده ماشین کناری با فریاد گفت : مگه شعور نداری؟!!

که تازه فهمیدم عجب کاری کردم ! در این خیابان شلوغ آنهم با این وضعیت خراب این حرکت من واقعا ً از روی کمی شعور بود نه چیز دیگه! راننده ی ماشین در رو باز کرد خیلی آروم از ماشین پیاده شد و با متانت گفت : آقا درست صحبت کنید !

راننده ی ماشین بغلی هم که حالا تقریباً نصف بدنش از ماشین بیرون اومده بود با صدای بلندی گفت: آخه ...

ولی یکدفعه صدایش آروم شد و ادامه داد : جناب سرگرد شما یه چیز بگید دید که خانم چیکار کرد!

مردی که راننده ماشین بود و لباس ارتشی تنش بود دوباره گفت :شما ببخشید.

سوار شد برگشت عقب و به نگاه کرد و گفت: شما هم بهتره در ماشین رو ببندید و اوضاع را خرابتر نکنید.

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم......پایان قسمت چهارم

 

داستان دنباله دار قسمت پنجم

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم.راننده ی ماشین کناری هم رفت داخل ماشین خودش و ماشینها حرکت آرومی رو به سمت انتهای خیابان آغاز کردن. در حالی که هم عصبانی بودم و هم شرمنده شده بودم فقط خدا خدا میکردم که زودتر جای مناسبی پیدا بشه و من پیاده بشم.صدای گرم و آروم راننده دوباره بلند شد : شما محصل کلاس چندم هستید؟ببخشید قصدی ندارم که می پرسم فقط تعجب می کنم که آخه الان ساعت تعطیلی نبود در ثانی زمان امتحان هم نیست که بگم به خاطر امتحان زود تعطیل شدید.ساکت شد و منتظر جواب من موند.نمی دونستم باید جواب بدم یا نه؟اصلا ً احساس خوبی از هم صحبتی با او را نداشتم در حالیکه واقعا ً با شخصیت نشون میداد اما من تا حالا با هیچ مرد غریبه ای در یکجا آنهم تنهایی نمانده بودم چه برسد همکلام هم بشوم. ساکت بودم.دوباره به عقب برگشت و نیم نگاه کوتاهی کرد و گفت :ببخشید جوابم رو ندادید!!

نگاهش کردم و در همان چند ثانیه نگاه مون تو چشم هم قرار گرفت.فقط چند لحظه خیره شد و بعد سریع صورتش را برگرداند.در حالیکه دستهام رو توی هم گره کرده بودم و بهم فشار میدادم گفتم : سال چهارمی هستم چون دبیرها جلسه  داشتن و یکی از دبیرهامون هم نیومده بود ما رو که سه کلاس بودیم تعطیل کردند.

همینطور که رانندگی میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد.خیابان تقریبا ً از ترافیکش کم شده بود و بالاخره به سر خیابان رسیدیم با عجله خودم را به سمت در ماشین کشاندم و تا اومدم بگم نگه دارید، گفت : بله میدونم، چشم!

تشکر کردم و با دقت زیاد که دوباره در ماشینو به جایی نزنم پیاده شدم با وضع بسیار بدی وارد پیاده رو شدم در حالی که تمام کفشمهایم پر آب شده بود رفتم داخل کوچه و با هر بدبختی بود رسیدم دم در خونه زنگ زدم ولی جواب نشنیدم  از چادرم  دیگه آب می چکید سه مرتبه دیگه زنگ زدم ولی کسی درو باز نکرد! تازه یادم افتاد مامان گفته بود میره خونه خاله زهره کلید را از جیبم بیرون آوردم در را باز کردم رفتم توو.داخل خونه گرم و ساکت و مثل همیشه تمیز و مرتب بود ،آخ که چقدر مامان منظم و تمیز بود امکان نداشت هر روز خانه را جارو و گردگیری نکند همه چیز برق میزد و بوی تمیزی از همه جای خونه به مشام میرسید.چادرم رو که حسابی خیس خیس شده بود روی دو تا از صندلی های آشپزخانه پهن کردم،جوراب هام که کاملا ً خیس شده بودند را درآوردم دیدم بهترین کار در این لحظه رفتن به حمام است .وقتی از حمام اومدم احساس سرمای بدی  توی بدنم رو به لرزه انداخت در حالیکه آب ریزش بینیم را کنترل میکردم کبریت را برداشتم و زیر کتری را روشن کردم درش رو که برداشتم فهمیدم که باید آب اونو اضافه کنم درحالی که پارچ آب را برمیداشتم احساس لرز شدیدی کردم.ای وای کاش مامان خونه بود ، چقدر بهش نیاز داشتم نه تنها الان بلکه همیشه و همه حال شدیدا ً بهش وابسته بودم اونقدر مهربون و دوست داشتنی هست که حتی لحظه ی نبودنش هم آزارم میده ولی چه میشه کرد باید امروز ظهر رو هرجوری هست با نبودنش بسازم.آب کتری رو که اندازه کردم رفتم سر یخچال چون مطمئن بودم مامان غذای ناهار رو با وصف اینکه خودش ظهر نیست ولی آماده کرده!در یخچال را که باز کردم قابلمه قرمزی توجه ام را جلب کرد از یخچال بیرون آوردم و وقتی درش رو برداشتم عطر لوبیا پلو بیچاره ام کرد ، کم کم احساس.....

كم کم احساس مریضی میکردم چون علاوه بر آبریزش بینی و لرزش حالا دیگه تک و توک چند تا سرفه و عطسه مهمونم میکردن ، نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداختم دیدم نزدیک یک بعد از ظهر شده اما عجیب بود که احساس گرسنگی نمیکردم فقط دلم میخواست بخوابم با اینکه عطر و قیافه ی لوبیا پلو کمی دلبری کرده بود ولی ترجیح دادم همینطور دست نخورده بذارمش روی گاز تا وقتی بیدار شدم و گرسنه بودم اون رو گرم کنم .از آشپزخونه بیرون رفتم دستی به موهام کشیدم هنوز خیس بود ، حالا دیگه کمی احساس سرگیجه هم داشتم به سختی به سمت پله ها رفتم و در حالیکه دستم رو به نرده ها تکیه داده بودم تا نیفتم به طبقه بالا رفتم وارد اتاقم که شدم به طرف تختم رفتم و خیلی سریع خودم را زیر پتو کشیدم.نمیدونم چقدر خوابیدم فقط اونقدر یادم هست که صدای نرم و مهربون مامان درحالیکه دستش رو روی پیشونیم گذاشته بود و صحبت میکرد از خواب بیدارم کرد.وقتی بیدار شدم درد شدیدی توی بدنم حس میکردم چراغ اتاقم روشن بود و مامان روی تخت کنارم نشسته بود و از چشماش نگرانی پیدا بود پدر هم توی چهارچوب در ایستاده بود و به ما دو نفرنگاه میکرد.سعی کردم از جام بلند بشم ولی اونقدر استخوانهام درد میکرد که قدرت هر کاری را از من گرفته بود صدای پدر رو شنیدم که میگفت: اگه لازم میدونی ببریمش درمانگاه!!

مامان در حالی که دوباره دستش رو روی پیشونی من میگذاشت گفت: تبش بالاس ولی حالا که بیدار شده بهش قرص سرما خوردگی و تب بر می دم تا ببینم صبح چی میشه؟!!

سلام کردم و تازه وقتی شروع به صحبت کردم فهمیدم وای خدای من چه گلو دردی کردم و با سختی فراوانی آب دهنم را قورت دادم .بابا که حالا اونهم به جمع ما روی تخت اضافه شده بود گفت : افسانه جان بابا حالت خیلی بده ؟! چطوری؟چرا ناهار نخوردی ؟

درحالیکه مامان داشت کمکم می کرد تا بتونم روی تخت بشینم گفتم : نمیدونم چم شده تمام تنم درد می کنه ، گلوم هم خیلی درد گرفته حتی آب دهنمم نمیتونم قورت بدم !! راستی ساعت چنده ؟!

مامان نگاهی به ساعتش کرد و گفت : یک ربع به شش !

باورم نمی شه یعنی من از ظهر تا الان خواب بودم ! درسهای فردا رو چی کار کنم ای وای ! یک دفعه حالم به شدت بهم خورد و مامان که مثل همیشه فرشته ی نجات من میشه سریع سطل آشغال رو جلوم گرفت بابا سریع تر از اونچه که فکر کنم از جا پرید و خیلی سریع به مامان گفت : نخیر حتماً باید ببریمش درمانگاه ! اصلاً حالش خوب نیسً....

کم کم اتاق دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت دیگه هیچی نفهمیدم ... وقتی چشم باز کردم تازه فهمیدم طفلک بابا و مامان چی کشیدن !! من رو به درمانگاه آورده بودن و بعد از معاینه ، دکتر تشخیص داده بود که به آنفلونزا شدید همراه با آنژین مبتلا شدم بلافاصله هرچی آمپول بلد بوده تو نسخه برای من بیچاره نوشته بعلاوه یک سرم گنده ...تقریباً آخر های سرم بود که چشمام باز شد هنوز احساس درد و گیجی داشتم دهنم مثل کبریت شده بود و هنوز بوی بدی از گلوم بیرون می اومد . مامان کنارم ایستاده بود و دستم رو گرفته بود وقتی دید چشمام باز شده رو صورتم خم شد و گفت : الهی بمیرم مادر چه طوری ؟!

تا خواستم جواب بدم بابا اومد تو اتاق و وقتی دید چشمام باز شده خنده ی شیرین و مهربونی کرد و گفت : عجب دختر ! الحمد الله مثل اینکه بهتری نه بابا ؟!

با صدای آهسته که سعی داشتم زیاد به گلوم فشار نیارم گفتم : مرسی ای بد نیستم !

بعد از نیم ساعت که  سرمم تمام شد مامان مسئول تزریقات رو صدا کرد ؛ اونهم که یک خانم چاق و گنده با صورتی نسبتاً بد اخلاق بود اومد و مثل اینکه هرچی حرص از زندگی داشت می خواست روی سر من خالی کنه با عصبانیت سوزن رو بیرون کشید دستم حسابی درد گرفت بعد از اونهم از جای سوزن حسابی خون بیرون ریخت بابا که خیلی از این وضع ناراحت شده بود با عصبانیت به اون خانم گفت : چه خبره ؟! مگه گوشت قربونی گیر آوردی ؟!! ناراضی هستی خوب کارت رو عوض کن چرا سر مردم بلا میاری !!!

مسئول تزریقات که گویا از بد روزگار حتی حوصله ی بحث با دیگران رو نداشت نگاه کوتاهی به پدرم انداخت و با بی ادبی گفت : جمع کن مریضت را ببر حوصله ندارم !...

مامان سریع به سمت بابا رفت و گفت : مرد ! چته؟! چه کارشون داری ولشون کن مگه نمی بینی چقدر سرشون شلوغه ؟!

بابا دیگه حرفی نزد فقط گفت : من تسویه حساب کردم میرم ماشین رو روشن کنم تو کمک کن افسانه از تخت بیاد پایین ...

مامان برگشت و به من که در حال مرتب کردن روسریم بودم کمک کرد و خیلی سریع منرا از تخت پایین آورد هنوز فکر می کرد من بچه ام و اگر امتناع های من نبود حتی دلش می خواست کفشم رو هم پام کنه !! در حالیکه از در تزریقات خارج می شدیم چشمم به ساعت دیواری سالن افتاد ساعت بیست دقیقه به دوازده شب بود ولی سالن پر بود از جمعیت اصلاً انگار شبی در کار نیست ! با نگرانی به مامان گفتم : من اصلاً درس نخوندم !!

مامان در حالیکه دستش رو به زیر بازوی من گرفته بود و من را به بیرون از درمانگاه میبرد گفت : ای گور پدر درس ! بیا بریم بیرون ، دکتر دو روز هم بهت گواهی پزشکی داده که نری مدرسه با این حال و روزت اون وقت تو فکر درس و مشقی ؟!!

با این حرف مامان کلی سبک شدم و نگرانیم کم شد مامان در حالیکه حالا جلویم ایستاده بود و سعی در بستن زیپ کاپشنم داشت گفت : بازم داره بارون میاد .خودت رو خوب بپوشون ، فکر می کنم بارون تو رو حسابی مریض کرده .

از درمانگاه که خارج شدیم باد سردی می وزید با قدمهای سریع به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و برگشتیم به خونه فاصله توی حیاط از ماشین تا دم در هال رو به سختی طی کردم درد استخوانم زیاد بود و از طرفی بارون حسابی همه جارو خیس کرده بود و از ترس اینکه نکنه لیز بخورم قدمها رو با دقت بیشتری بر میداشتم ، وقتی رسیدم دم در هال مثل اینکه فاتح یک جنگ بزرگ باشم گفتم : آخی رسیدیم .

خونه گرم و دلنشین بود مثل همیشه عطر مهربونی توش موج میزد در حالی که لباسم رو سبک می کردم دیدم مامان توی آشپزخانه داره چادرم رو از روی صندلی ها جمع میکنه گفتم : مامان بذار باشه خودم بعداً جمعش می کنم .

مامان گفت : لازم نیست تو فقط بیا بشین تا برات سوپ بریزم لااقل کمی از ضعفت کم بشه...

با تعجب گفتم : سوپ؟! شما کی سوپ درست کردی؟!

گفت:همون موقع که از خونه زهره اومدم خونه دیدم ناهار نخوردی و با اون تب رفتی خوابیدی ، توی آرام پز کمی سوپ بار گذاشتم ولی نمیدونستم اینقدر دیر میشه . بعد در حالیکه چادر رو تا کرده بود و اون رو روی یکی از مبلهای توی هال می گذاشت دوباره به آشپز خانه رفت منهم به آرومی وارد آشپز خانه شدم . مامان در حالیکه سوپ رو هم میزد کمی هم برای من در بشقاب ریخت در این موقع بابا وارد آشپزخانه شد و طبق عادت همیشگی اش در حالیکه روی سر من رو می بوسید صندلی کشید عقب و نشست ، در حالیکه دست هایش رو به هم می مالید گفت : خانم پس من چی ؟!!

مامان در ضمن اینکه بشقاب من را جلویم می گذاشت گفت : شش ماهه دنیا اومدی خوب صبر کن...

بعد بشقاب دیگه ای برداشت و برای بابا هم سوپ کشید آخر سر هم خودش کمی سوپ تو ظرف ریخت و سه تایی مشغول خوردن سوپ شدیم .با اینکه زیاد اشتها نداشتم اما با هر قاشقی که فرو میدادم احساس می کردم کم کم بدنم گرم میشه و حرارت دلنشینی به بدنم می بخشه . جداً که وجود مادر چه نعمتی است ؟! نگاهی به پدرم انداختم مهربون و صمیمی در حالیکه سوپش رو میخورد نگاه پر از محبتی که بهتر از صد تشکر بود به مامان میکرد و مامان مثل همیشه تمام اون نگاهها رو می فهمید و با لبخندی به اونها پاسخ می داد ، میدونستم چقدر همدیگرو دوست دارن و چقدر از اینکه با هم هستن و زندگی می کنن از خدا شاکر ، در دلم منهم خدا رو شکر میکردم که صاحب من دو فرشته ی مهربون هستن و من هم چقدر به وجود اونها افتخار می کردم .با سختی ظرف سوپ رو تموم کردم چون می دونستم اگه بخوام در خوردن سوپ بهانه بیارم باید کلی غرغر و فریاد بشنوم بعد از تموم شدن سوپ که انگار یک قرن طول کشید مثل این بود که اثر آمپول ها شروع شده بود چون احساس خواب آلودگی شدیدی می کردم با سختی از جام بلند شدم و بعد از تشکر از مامان و بابا به طرف پله ها رفتم که با صدای مامان ایستادم – افسانه جان امشب من میام تو اتاق تو می خوابم اشکالی نداره ؟

گفتم : نه اتفاقاً فکر می کنم اینجوری بهتر م هست .

خواستم از پله ها بالا برم که بابا گفت : بابا مراقب خودت باش اگه لازم میدونی بیام تا بالا برسونمت...

گفتم : نه مرسی فکر می کنم آروم برم مشکلی پیش نمیاد...

به آرومی از پله ها بالا رفتم وقتی به اتاق رسیدم خیلی سریع زیر پتوی روی تخت خوابیدم و آنقدر بی حس و خواب آلود شده بودم که به محض تماس سرم روی بالشت به خواب رفتم..................پایان قسمت پنجم .

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 22/5/1389 - 12:47 - 0 تشکر 220542

رمان((به یاد مانده))قسمت نهم - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت نهم

در اون چند روزی که خونه بودم سعی کردم با مامان و بابا روبرو نشم و در اتاق می موندم و درسها رو دوره میکردم.تقریبا ً حدس زده بودم دبیرها توی این چند روز چقدر درس میدن پس سعی کرده بودم با مطالعه دروس زیاد عقب نمونم ولی فکرم خیلی بیشتر از این حرفها مشغول شده بود.فکر کردن به مهناز به اینکه چقدر راحت بزرگترین تصمیم زندگی خودش رو گرفته و به خودم که چقدر راحت با شنیدن این مطلب که قراره کسی به خواستگاری من بیاد روزها و ساعتها رو دچار اختلال کرده ام.بعد از سه روز که به مدرسه رفتم توی مسیر متوجه شدم که مهناز هنوز دست از مسخره بازیاش برنداشته و همچنان به دیوونه بازیهای خودش ادامه میده کلی حرف خنده دار از خانم عزیزی و بچه هاش میگفت و اینکه در جمع خانواده هم خانم عزیزی همینجور سختگیره و جیغ جیغو ولی جالب این است که بچه هاش اصلا ً ازش نمیترسند!!! کلی موضوع خنده دار در رابطه با این موضوع پیش میاد که چند موردش در حضور مهناز اتفاق افتاده بود که البته دور از واقعیت هم نبود با تمام دلنگرانی هایی که داشتم به مطلب تعریف شده از مهناز در این مورد واقعا ً میخندیدم .توی حیاط مدرسه بعد از انجام مراسم صبحگاهی و خواندن قرآن و نیایش به کلاسها رفتیم ساعت اول شیمی داشتیم با آقای صادق پور مبحث شیمی معدنی تموم شده بود و وارد مهمترین قسمت شیمی یعنی شیمی آلی شده بودیم و به گفته آقای صادق پور %80 تست کنکور از این قسمت بود و با موافقت بچه ها قرار شده بود هر مبحث رو که درس میده تستهای مهم اون بخش رو کپی کنه و به بچه ها بده تا اگر کسی واقعا ً قصد شرکت در کنکور رو داره با نوع سوالات و تستها این قست آشنا باشه.از بچه ها سوال کرد که چه کسانی مایل هستند سوال برایشان کپی بشه ؟عده ای دستها رو بالا بردن مهناز جزء نفراتی بود که رغبتی به گرفتن سوالات و تستها نداشت ولی من دستم رو بلند کرده بودم.یکی از بچه های کلاس شروع کرد به یادداشت کردن اسامی بچه ها بعد از دادن اسامی به آقای صادقپور قرار شد هرکس به عنوان هزینه ی کپی ورقهایش200 تومان به مدرسه بیاورد.مباحث آلی زیاد هم گنگ نبود ولی به گفته ی خود آقای صادق پور گویا هرچه درس پیشرفت خواهد کرد مطالب سخت تر و پیچیده تر خواهد شد.داشتیم مطالب روی تخته رو یادداشت میکردیم که زنگ تفریح خورد.تند تند مطالب رو یادداشت کردم ؛ دفتر و کتابم رو که توی کیفم می گذاشتم تغذیه رو روی میز گذاشتم مهناز بدون معطلی ساندویچ رو که از کیفم بیرون گذاشتم نگاهی کرد و بعد یکی از اون ها رو برداشت یک گاز گنده زد و بعد گفت آخ جون ساندویچ پنیر و گوجه.بعد در حالی که دهنش حسابی پر بود گفت: اگه نمی خوری من هر دو تا شو می خورم ! خندیدم و گفتم : بخور نوش جونت .

در حالی که گاز دیگه ای به ساندویچش میزد گفت : چه عجب نزدی تو سرم ؛ آخه هر وقت اینرو میگفتم سریع ساندویچت رو برمیداشتی و میخوردی ولی مثل اینکه واقعا ً سیری!!

روی میز نشستم و پاهام رو روی نیمکت گذاشتم شونه چپم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم: آره سیرم ، جدی میگم میتونی بخوریش.

مهناز روی نیمکت کمی جا به جا شد و گفت : افسانه تو یه چیزیت هست ! یه چیز غیر از مریضی این چند روز آخر! احساس میکنم موضوعی پیش اومده و نمی خوای به من بگی!!!

پاهام رو از روی نیمکت برداشتم و از روی میز بلند شدم در حالی که سعی داشتم مهناز رو بلند کنم و از نیمکت بیرون برم گفتم : برو بابا دلت خوشه ! تو هم مثل اینکه حالت خوب نیست !

از نیمکت بیرون آمدم و به طرف در کلاس رفتم ؛ وقتی می خواستم از کلاس خارج شم نیم نگاهی به مهناز انداختم ؛ هاج و واج وسط کلاس وایستاده بود ولی همچنان به ساندویچ دستش گاز هم میزد.راهروی مدرسه رو طی کردم و به حیاط مدرسه رفتم ؛ یکراست به سمت شیرهای آب خوری رفتم وقتی رسیدم چند لحظه ای دستم روی یکی از شیرهای آب ثابت موند و بعد از چند ثانه اونرو باز کزدم به یاد حرفهای دیشب مامان افتاده بودم که اومده بود به اتاقم و میگفت: قراره برات خواستگار بیاد؛اصلا ً خودت رو تو فشار قرار نده . نمی خواد زیادم نگران قضایا ی بعدی باشی فقط کافیه که شب برای چند دقیقه ای در جمع ما حضور داشته باشی منو بابات اصلا ً قصد نداریم تو رو در فشار بگذاریم فقط یک چیز رو امیدوارم بفهمی و اون اینه که از قدیم گفتن دختر پل ِ و مردم رهگذر! یعنی این که از حالا تا هر وقت که قسمت باشه توی این خونه خواستگار میاد و میره و این نباید با عث این بشه که تو فکر کنی خدایی نکرده من و بابات از دسته تو خسته شدیم یا مثلاً در شوهر دادن تو عجله داریم یا اینکه چه می دونم ... هرچی فکر ناجور تو کله ات داری بیرون بریز تو فقط این رو بدون که همیشه روی چشم من و بابات جاداری و این رفت آمدهای خواستگارها یک چیز کاملاً معمولی و عادیه و برای هر خونه ای که دختر در اون هست پیش میآد پس جلسه خواستگاری رو یک مهمونی کاملاً معمولی بدون و فقط توکلت به خدا باشه ...

به شیر آب که مدتی بود باز مونده بود خیره شدم ....با وجودی که هوا سرد بود دو دستم رو زیر شیر آب گرفتم و اونرو پر از آب کردم بعد به صورتم پاشیدم . از سردی آب یکدفعه نفسم بند اومد اما لذت خاصی بهم داد مثل این بود که ریه هایم تازه باز شدن و بعد از یک نفس تنگه ی طولانی قادر به تنفس شده باشم نفس عمیقی کشیدم .شیر آب رو بستم صدای زنگ به گوشم رسید باید به کلاس بر می گشتم ولی اصلاً حوصله نداشتم دقایق اول هر ساعت باید خیلی به خودم فشار می آوردم تا حواسم رو جمع درس کنم .بی دلیل فکرم مشغول بود این ساعت ریاضی داشتیم وارد کلاس شدم مهناز دو تا ساندویچ رو تا ته خورده بود و کیسه خالیش رو تو کیفم می گذاشت وقتی سر میز رسیدم برگشت و بهم نگاه کرد منتظر بودم چیزی بگه ولی اصلاً حرفی نزد فقط اومد بیرون تا من سر جام بشینم .چند لحظه بعد دبیر ریاضی وارد کلاس شد خوشبختانه درس جدید نداد و فقط فرصت کردیم تمرین درس قبل رو حل کنیم فقط سعی میکردم بیکار نباشم چون میدونستم اگر بیکار بمونم باید دفتر تمرین مهناز رو هم رسیدگی کنم و چون اصلاً حوصله ی اضافه کاری نداشتم تمام مدت یک کاغذ سفید جلویم گذاشتم و حتی تمریناتی که درست حل کرده بودم رو هم از روی تخته دوباره نوسی میکردم .زنگ تفریح که خورد مهناز از کیفش دو تا پرتقال گنده درآورد و شروع کرد به پوست کندن ، اولی رو که پوست کند تا خواستم بگم من نمی خورم گفت : خفه شو بخور برات خوبه !نگاهی به پرتقال پوست کنده ی تو دستش کردم با بی میلی گفتم : مرسی .

مهناز در حالیکه داشت پرتقال دوم رو پوست می کند گفت : راستی یادت هست همیشه می گفتم یه زن عمو دارم خیلی از خود راضیه و دوست داره منو برای پسرش بگیره ؟

گفتم : آره یادم هست . خوب ؟

گفت : تازه دیشب فهمیدم که اون هیچ وقت حتی در مورد اینکه من عروسش بشم فکر نکرده چه برسه به اینکه دلش بخواد این اتفاق بیفته .... آخه می دونی چیه ؟! تازه فهمیدم که عروسی پسر اون هم نزدیکه تلفنی برای مامانم گفته که قراره به زودی زود عروسی دعوت کنه ؟ اون وقت ماجرا رو کامل برای مامانم تعریف کرده ....

در حالیکه تکه ی بزرگی از پرتقال رو با هم می خورد گفت : موضوع به اونجا ختم نشد آنقدر.............

برای مطالعه ی بقیه ماجرا به ادامه مطلب بروید

در حالیکه تکه ی بزرگی از پرتقال رو با هم می خورد گفت : موضوع به اونجا ختم نشد اونقدر هیجان داشته که بلند میشه میاد خونمون و تا دیر وقت پیش ما بود .

صحبت مهناز که به اینجا رسید در اثر بد خوری پرتقال که داشت می خورد حسابی تو گلوش پرید و شروع کرد به سرفه .چند تا محکم پشتش زدم تازه وقتی نفسش بالا اومد گفت : مرده شورت رو ببرن ....

خندیدم و گفتم : خاک بر سرت اگه پشتت نزده بودم که الان مرده بودی !

در حالیکه اشک تو چشماش پر شده بود و آب دماغش هم راه افتاده بود گفت : دست که نیست مثل تیر آهن می مونه پشتم داره می سوزه !

گفتم : خوب خودت رو لوس نکن دیگه اونقدر هم محکم نزدم .

در حالیکه سعی می کرد آبریزش بینی خودش رو کنترل کنه گفت : بیچاره اون کسی که با تو ازدواج کنه با یک ضربه ی تو درجا میمیره !!!

خنده از روی لبم رفت دوباره با شنیدن این حرف مهناز دوباره به یاد امشب افتادم .با انگشتام شروع کردم به لمس کردن برجستگی های روی میز ؛ مهناز خودش رو به من چسبوند و سرش رو آورد توی صورتم و گفت : شوخی کردم نترس عروس خانم ، به داماد میگم که تو چقدر بی زور و ضعیفی نگران نباش .

سرم رو بالا گرفتم و گفتم : برو گمشو ، دیوونه .

خندید و گفت : افسانه عروسیت من رو دعوت میکنی یا نه ؟!!

با عصبانیت کوبیدم روی میز و گفتم : برو گمشو ، این حرفها چیه می زنی ؟

لب و لوچه اش رو از خنده پاک کرد و گفت : هیچی بابا گفتم شاید من چون میخوام عروسی کنم حتماً تو هم دلت می خواد عروس بشی!

به قدری عصبی شده بودم که با صدای بلند گفتم : مهناز اگه یکبار دیگه فقط یک بار دیگه از این شوخی ها بکنی دیگه باهات حرف نمی زنم ! به جون مامانم جدی میگم !

مهناز ساکت شد و بچه هایی که توی کلا س بودن با فریاد من به ما خیره شدن چون اصلاً سابقه نداشت کسی صدای منرو بشنوه چه برسه به فریادم ! سرجام نشستم و دیگه حرف نزدم مهناز هم هیچی نگفت زنگ سوم هم که زبان انگلیسی داشتیم خیلی زود گذشت زنگ آخر از مدرسه تا خونه اصلاً با مهناز صحبت نکردم فقط سر کوچه که رسیدیم مهناز دستم رو گرفت و گفت :ما همیشه دوستیم مگه نه ؟!!!

ایستادم و به مهناز نگاه کردم از کار خودم خجالت زده بودم ولی شاید اگر مهناز می دونست امشب قراره چه اتفاقی بیوفته زیاد سر به سرم نمی گذاشت .مهناز ادامه داد : من فقط احساس کردم که تو نیاز داری صحبت کنی ولی اشتباه کردم ! نفهمیدم تو اگرم بخوای صحبت کنی ، حتماً با یک عاقل تر از من صحبت می کنی .

به طرفش رفتم بغلش کردم و گفتم : مهناز ، خفه شو دیگه ، من همیشه دوستت دارم !

درحالیکه لپش رو می کندم گفتم:آخه چیزی نشده،موضوعی نیست که من بخوام صحبتی بکنم .

مهناز در ضمن اینکه بند کیفش رو روی دوشش جابجا می کرد گفت : مطمئنی ؟ گفتم : آره بابا ....

لبخندی به من زد و گفت : خوب پس تا بعد کاری نداری ؟

وارد کوچه که میشدم گفتم : خداحافظ . و بعد صدای خداحافظی مهناز رو شنیدم . از سر کوچه تا دم در خونه ی ما فاصله چندانی نبود ولی همین مسیر کوتاه هم به سختی می رفتم از اینکه به مهناز دروغ گفته بودم ناراحت بودم .مهناز تمام مسائل زندگیش رو برای من می گفت ؛ منهم همینطور و اصلاً تا حالا سابقه نداشت چیزی رو از هم پنهان کنیم ولی نمیدونم ایندفعه چرا راضی نبودم چیزی بگم نه تنها به مهناز ، اصلاً دوست نداشتم درمورد مهمانی امشب چیزی بگم یا حتی چیزی بشنوم .به برگها که توی کوچه ریخته بود نگاه کردم حالا دیگه تعدادشون خیلی شده بود با اینکه صبح وقتی به مدرسه می رفتم رفتگر محل همه رو جمع کرده بود ولی حالا دوباره کوچه پر شده بود از برگهای چنار که هر کدام یک رنگ بودن ، یکی قهوه ای یکی زرد یکی قرمز و وقتی پایم روی هر کدوم می رفت صدای قشنگی به گوشم میرسید که برای لحظات بسیار کوتاهی منرا از فکر و خیال امشب دور کرد ، همینطور که با برگها بازی می کردم رسیدم دم در حیاط ؛ زنگ در رو فشار دادم و به امید اینکه مثل همیشه بلافاصله در باز بشه دستم رو روی در گذاشتم .کسی در رو باز نکرد ، تعجب کردم ،ساعتم رو نگاه کردم ساعت تقریباً یک بعد از ظهر بود و این موقع نبودن مامان برام عجیب بود دوباره زنگ در رو فشار دادم .یکدفعه صدای مامان رو شنیدم که پشت سرم بود برگشتم و دیدم طفلکی چقدر خرید کرده میدونستم بخاطر امشب رفته و بهترین میوه ها رو خریده . عادت داشت هر وقت مهمان داریم بهترین میوه و پذیرایی رو به عمل بیاره .ولی میدونستم که مهمان های امشب برای مامان اهمیت دیگری دارند چون خاطرم بود که زمانهای خواستگاری پروانه و فرزانه به چه مسائلی اهمیت می داد و روی چه نکات ظریفی تاکید داشت .گفت : الهی بمیرم خیلی وقته که پشت در موندی ؟

گفتم : نه فقط تعجب کردم که چرا خونه نیستی ؟

در حالیکه زنبیل خریدش رو زمین می گذاشت و از توی کیف پولش کلید خونه رو در می آورد گفت : تقصیر عباس آقا سبزی فروشه ، صبح بهش گفتم چه چیزهایی می خوام گفت که هر وقت همه رو مرتب کرد تلفن می زنه خونه که برم بیارم زنگ نزد نزد تا ساعت 30: 12 منهم اصلاً فراموش کردم تو نزدیک اومدنته. سریع رفتم و تو به همین خاطر پشت در موندی ؛ خوب حالا حالت چطوره ؟ توو مدرسه حالت بد نشد ؟ تغذیه ات رو خوردی ؟ تب که نکردی ؟

حالا دیگه وارد حیاط شده بودیم من در حالیکه چادرم را از سرم بر میداشتم یک دسته ی زنبیل مامان رو گرفتم و دو تایی به طرف در هال رفتیم .در بین راه گفتم : اوه ! ماشاالله چند تا سوال می پرسی؟! نه مطمئن باش حالم خوبه ، تب هم نکردم .

وارد هال شدیم مامان دسته ی دیگه زنبیل رو از من گرفت و به آشپز خانه رفت در ضمن اینکه کیسه های میوه رو یکی یکی از زنبیل بیرون می آورد و روی میز می گذاشت گفت : تغذیه ات رو چی ؟ خوردی یا نه ؟

داشتم از پلاه ها بالا می رفتم گفتم : نه دادم مهناز خورد .

مامان از آشپزخانه اومد بیرون و به بالای پله ها جایی که من ایستاده بودم نگاه کرد و گفت : برای اون که گذاشته بودم !

وارد اتاقم شدم و گفتم: آره ولی من ساندویچ خودمم دادم به اون .

بعد در رو بستم صدای مامان رو می شنیدم که داره غر می زنه و از اینکه من از صبح تا حالا هیچی نخوردم و خلاصه اینکه بدنم ضعیفه و صد تا دلواپسی مادرانه ی دیگر ؛ روی تخت دراز کشیدم .به سقف خیره شدم به اینکه خدایا چقدر سخته که آدم بخواهد وارد مرحله ی تازه ای از زندگی بشه در حالیکه هیچ چیز از اون هم نمیدونه . گرچه مصمم بودم به اینکه من فقط هدفم درس خوندنه ولی به هر حال برای هر دختری ورود اولین خواستگار به منزل چه به منظور انتخاب نهایی و چه اولین خواستگار به هر حال شرایط خاصی رو ایجاد می کنه و من حالا سر در گم اون لحظات شده بودم اصلاً نمی دونستم چه پیش خواهد آمد و یا اینکه من باید چه کاری انجام بدم .به پهلو غلتیدم و با شکلهای روی کاغذ دیواری شروع به بازی کردم پیش خودم تجسم کردم که شب وقتی قراره من وارد پذیرایی بشم پام به فرش گیر میکنه و با سینی چایی ولو میشدم روی زمین ، یا مثلاً اینکه چادرم رو نتونم خوب روی سرم نگه دارم و یا اینکه شاید دچار لرزش دست بشم و هزار تا فکر دیگه ... ولی جالب این بود که قیافه ی داماد رو اصلاً نمی تونستم تجسم کنم هرچی به مخ وامونده ام فشار می آوردم بیشتر صورتش تو خیالم محو میشد در این موقع در اتاق باز شد و مامان اومد توو ؛ برگشتم به طرفش دیدم ، با تعجب داره به من نگاه می کنه .تازه فهمیدم من حتی مانتو مدرسه رو هم از تنم درنیاوردم فقط چادرم وسط اتاق افتاده بود و خودم هم با همون لباس مدرسه روی تخت دراز کشیده بودم .بلند شدم و نشستم مامان گفت : بلند شو دختر روپوشت رو در بیار ، آب حموم هم گرم شده ، یه دوش بگیر تا بابات برسه بعد با هم ناهار می خوریم .

وقتی داشت از اتاق خارج می شد دوباره ایستاد و برگشت به من نگاه کرد و گفت : یک ذره عجله کن تو رو خدا امروز دست از تنبلی بردار و هر کاریرو به موقع خودش انجام بده .

میدونستم اگه هر روز جای بحث و طفره رفتن از اوامر مامان بود امروز رو نمیشه مثل روزهای دیگه دونست به همین خاطر وقتی از اتاق خارج شد با وجود تمام بی میل که داشتم از جام بلند شدم.................پایان قسمت نهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 26/5/1389 - 4:3 - 0 تشکر 221684

قسمت دهم دو بار ارسال شده بود به همین خاطر قسمت تكراری رو با اجازه ی دوستان حذف كردم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 27/5/1389 - 21:8 - 0 تشکر 222273

رمان((به یادمانده))قسمت دهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت دهم

میدونستم اگه هر روز جای بحث و طفره رفتن از اوامر مامان بود امروز رو نمیشه مثل روزهای دیگه دونست به همین خاطر وقتی از اتاق خارج شد با وجود تمام بی میلی که داشتم از جام بلند شدم . وقتی از حمام بیرون اومدم بابا اومده بود و در حیاط با ماشینش ور میرفت مامان میز ناهار و آماده کرده بود و کلی سفارش که : افسانه موهات رو خوب خشک کن ، مواظبت کن دوباره سرما نخوری ، لباس گرم بپوش و ....

هر سه نفر سر میز ناهار آماده شدیم مامان مثل همیشه مرتب و منظم با تمام سادگی میز ناهار رو چیده بود با اینکه حالم خوب شده بود ولی بی اشتها بودم وقتی مامان برام برنج می کشید سریع اعتراض کردم که زیاد نکش ...مامان در حالیکه به من نگاه می کرد گفت : خودتو لوس نکن مثل آدم غذاتو بخور برای چی خودت رو ازغذا میندازی ؟!

با اعتراض بیشتری گفتم : مامان خواهش می کنم ، گفتم زیاد نکش ، خوب سیرم !

در این موقع بابا صداش بلند شد:خانم راحتش بذار ؛ چرا اصرار می کنی ؟ مگه بچه اس هرچقدر که خودش تشخیص بده کافیه نه اون مقداری که شما در نظر داری .

مامان آهسته کفگیر رو سر جاش گذاشت و دیگه بحث نکرد کمی خورشت برایم ریخت و من مشغول خوردن شدم بابا اصلاً به من نگاه نمی کرد و من از این بابت کمی احساس آرامش می کردم ولی نمی دونم چرا دوست داشتم زودتر ناهارم رو تموم کنم و به اتاق بر گردم .خیلی زود ناهارم رو تمام کردم وقتی خواستم از جام بلند بشم مامان گفت:افسانه پذیرایی رو گرد گیری کن .

به طرف کشو رفتم و دستمال تمیزی رو برداشتم و به پذبرایی رفتم همه جا از تمیزی برق میزد و به جرات می تونم قسم بخورم که حتی ذره ای خاک در هیچ کجای اون به چشم نمی خورد ،با این حال حدس زدم مامان از اینکه بگذاره من تنها باشم ناراضیه و به همین خاطر احتمالاً تا موعد مقرر به من اجازه نخواهد داد که زیاد تنها باشم . میدونستم هدف اون از این کار اینه که من تنها نمونم و قضیه ی امشب رو برای خودم بزرگ نکنم .بعد از اینکه همه جا رو گرد گیری کردم به آشپزخانه برگشتم بابا ناهارش تموم شده بود و فهمیدم که خیال استراحت داره چون به سمت پله ها رفت و وقتی داشت از پله ها بالا می رفت گفت:مهین من رو یک ساعت دیگه بیدار کن .

و بعد از پله ها بالا رفت مامان گفت : کاری که نداری خوب بیشتر استراحت کن .

بابا که حالا به بالای پله ها و جلوی در اتاق خواب خودشان رسیده بود گفت : نه باید ماشین رو به تعمیرگاه ببرم یادت نره یک ساعت دیگه بیدارم کن .

و بعد داخل اتاق شد و درب رو بست .مامان میز ناهار را جمع کرده بود؛ به طرف ظرفشویی رفتم دستکشها رو برداشتم و شروع به شستن ظرفها کردم مامان خیلی ساکت بود میدونستم تمام فکر و ذکرش اینه که امشب رو به بهترین وضع ممکن به سرانجام برسونه.با اینکه وانمود میکردم ظرفها رو میشورم ولی کاملاً متوجه بودم که مامان با چه وسواسی ظرفهای پذیرایی شب رو از کابینت بیرون می گذاره ! آخه بعضی از ظرفهاش مخصوص بود و در هر مهمونی اونها رو به کار نمی گرفت .میدیدم که چطور با وسواسی که فقط خاص خودش بود پیش دستی های میوه رو نگاه می کنه تا نکنه شکسته یا ترکی داشته باشد یا مثلاً انتخاب ظرف میوه چقدر براش مهمه و شاید نزدیک به ده بار میوه ها را نگاه کرد و بعد به ظرفهای بلور میوه بالاخره یکی را انتخاب کرد .در تمام این مدت هیچ حرفی بین من و مامان زده نشد .ظرفها رو که شستم به گفته ی مامان پرتقالها و نارنگی ها رو هم با ابر و ریکا حسابی شستم تا حسابی حسابی براق و تمیز بشن بعد هم سیب ها و خیار ها را که خوب شستم و خشک کردم طبق دستور مامان اونها رو با مقدار بسیار بسیار کمی روغن مایع که به یک دستمال تمیز مالیده شده بود حسابی براق کردم .ولی برای چیدن میوه ها خود مامان دست به کار شد و واقعاً که سلیقه به کار میبرد اونقدر در چیدن میوه ی درون ظرف سلیقه داشت که زبانزد فامیل بود وقتی میوه ها رو می چید واقعاً آدم حیفش میومد اونها رو بخوره اونقدر که قشنگ چیده شده بود .مرتب کردن فنجانهای چای و قند و خلاصه همه ی چیزهایی که مد نظر مامان بود بالاخره همونطور که فکرش رو میکرد درست در ساعت 7:30 تموم شده و تا اومدن مهمون ها فقط نیم ساعت مونده بود .در حالیکه حسابی خسته و کلافه شده بودم از این همه وسواسی که مامان به خرج میداد تازه فهمیدم که نوبت به خودم رسیده چرا که مامان من رو بالا به اتاق خواب خودشون برد .با خستگی زیاد پشت سرش راه می رفتم وقتی به اتاق داخل شدیم با اشاره دستش فهمیدم که باید روی تخت خوابشون بشینم .مامان در کمد اتاق رو باز کرد و از داخل آن یک چادر نماز سفید با گلهای قرمز ریز بیرون آورد اونقدر چادر قشنگ بود که بی اختیار از جام بلند شدم مامان اون رو به دستم داد و گفت: مبارک باشه ؛ انشا الله همیشه خوشبخت باشی .

بی معطلی چادر رو باز کردم و اونرو روی سرم گذاشتم جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم .چقدر این چادر قشنگ بود به مامان گفتم : این رو دیگه کی آماده کرده بودی ؟!

مامان خنده ای کرد و گفت : هر وقت مادر شدی می فهمی یک مادر کی اینکارها رو انجام میده !

روی تخت نشست و همینطور که چادر را روی سر من مرتب می کرد گفت : مادر جان ، افسانه ، مهمان ها که اومدن تا صدات نکردم داخل اتاق نیا ؛وقتی که صدات کردم همین چادر رو سرت می کنی اون پیرهن لیموئیت رو هم می پوشی که آستین بلند و یقه شکاری داره فهمیدی ؟!

گفتم : بله .

ادامه داد : وقتی اومدی داخل سلام می کنی ولی به طرف کسی نمیری برای روبوسی ؛ من یه جایی می شینم که کنارم جای خالی باشه بعد که سلام کردی میای کنار من میشینی هر وقت موقعش شد می فرستمت بری چایی بیاری .موقع چایی آوردن هم حواست باشه چایی رو توی نعلبکی ها یا سینی نریزی .برای تعارف کردن هم اول از مادر پسر یا هر خانم دیگه ایی که به نظر خودت بزرگتر میاد شروع میکنی که اگه معمولاً اشتباه حدس زده باشی با راهنمایی مهمون ها متوجه می شی که از چه کسی باید تعارف رو شروع کنی .خوب اینها رو که فهمیدی !

چادر رو از روی سرم برداشتم و در حالیکه دوباره اونرو تا میکردم گفتم : خوب بعد از تعارف چایی ها باید چی کار کنم ؟

مامان گفت:هیچی مثل یه دختر خوب از اتاق بیرون می ری ، صدات در نمیاد تا وقتی که صدای خدا حافظی رو بشنوی بیرون میایی و خیلی سنگین خداحافظی میکنی اگه خانمی طرفت اومد که ببوستت تو هم جلو میری در غیر این صورت سرجات می ایستی و خداحافظی میکنی ؛ فهمیدی ؟!

با خنده گفتم : با توضیحاتی که شما میدی انگار میخوام کنکور بدم .

مامان در حالیکه بازوی من رو گرفته بود و من رو به بیرون از اتاق خودشون می فرستاد گفت : این کنکور از کنکور درست هم مهمتره؛ حالا برو به اتاقت و لباست رو بپوش .

از اتاقشون بیرون اومدم مامان به داخل اتاق خودشون برگشت میدونستم خودشم می خواد لباس عوض کنه به اتاق خودم رفتم در کمد رو باز کردم و پیراهن لیمویی رو که مامان سفارش کرده بود بیرون آوردم ..................

در کمد رو باز کردم و پیراهن لیمویی که مامان سفارش کرده بود بیرون آوردم .خودم عاشق این لباس بودم صدای بابا رو از پایین شنیدم که مامان رو صدا می کرد و بعدم صدای مامان اومد که به دنبال جواب دادن به بابا پایین می رفت فهمیدم چقدر سریع خودش لباسش رو عوض کرده ؛سریع منم مشغول شدم و بعد از تعویض لباسم به موهام شونه زدم و اونها رو مرتب پشت سرم بستم نمی دونم از هیجان بود یا از خجالت ولی لپام حسابی گل انداخته بود .جورابم رو هم که پوشیدم از اتاقم بیرون و به اتاق مامان رفتم و چادر را که روی تخت جا گذاشته بودم برداشتم و به طبقه ی پایین رفتم .بابا سعی داشت به من نگاه نکنه و با گفتن مطالبی راجع به ماشین و تعمیرگاه ، خودش رو با مامان سر گرم کرده بود مامان هم یه چادر سفید با خالهای مشکی روی سرش انداخته بود و آخرین وارسی ها رو انجام میداد بابا هم لباسش رو عوض کرده بود ساعت دقیقاً 8:15 دقیقه بود که زنگ در به صدا در اومد .با اشاره ی مامان من به آشپزخونه رفتم و بابا اف اف رو برداشت و بعد از سلام و تعارف مختصری صدای باز شدن درب حیاط رو شنیدم و بعد مامان و بابا برای استقبال به طرف درب هال رفتن .من پشت دیوار آشپزخونه ایستادم و درب آشپزخونه رو تا اونجا که امکان داشت بستم .صداهایی رو از حیاط می شنیدم که با سلام و علیک و تعارف به طرف درب هال می اومدن هرچی صداها نزدیک تر می شد ضربان قلب منم شدیدتر میشد در بین صداها ، شنیدن صدای یک نفر برام خیلی خیلی عجیب می اومد تا جایی که به گوش های خودم شک کرده بودم و با تمام قدرت گوشم رو به درز لای درب آشپز خونه چسبوندم تا بهتر بشنوم .نه ! من اشتباه نمی کردم در بین صداها و تعارفات و سلام و احوال پرسیها امکان نداشت که من صدای مهناز رو اشتباه شنیده باشم .بله اون صدای آشنا ، صدای کسی جز مهناز نبود !!! باورم نمیشد ، اون اینجا چی کار میکرد ؟! اصلاً نمی تونستم ارتباط مهمونی امشب رو با مهناز پیدا کنم .کم کم همه وارد خونه شدن و به راهنمایی بابا همه به پذیرایی رفتن ؛ دائماً خدا خدا میکردم شاید مامان به آشپزخونه بیاد و ارتباط مهناز رو به این موضوع برام روشن کنه ولی هرچی انتظار کشیدم مامان نیومد .دیگه حسابی کلافه شده بودم و زمان برام به کندی می گذشت صدای حرف و خنده از پذیرایی به گوشم میرسید ولی به قدری عصبی شده بودم که هیچی از حرفها نمی فهمیدم اونقدر دستهام رو توی هم فشار داده بودم که هر دو دستم به شدت قرمز شده بود یکدفعه متوجه صدای مامان شدم ، خوب که گوش کردم فهمیدم اشتباه نکردم ، داره من رو صدا می کنه .چادر رو روی سرم مرتب کردم و در حالیکه به هر چیزی فکر می کردم به غیر از حرفها و تذکرات مامان و بیشتر به این موضوع که مهناز در این ماجرا چه نقشی داره وارد پذیرایی شدم ،جلوی درب ایستادم و سلا م کردم ؛ چشمم روی مهناز که لبخند شیطنت آمیزی روی لبش بود خشک شد ولی خیلی زود خنده ی خودش رو جمع کرد .با اومدن من به پذیرایی همه از جاشون بلند شدن خیلی سریع نگاهی گذرا به همه کردم و با یک نگاه فهمیدم به غیر از مامان و بابا جمعاً دو خانم چادری که یکی مامان مهناز بود به همراه دو مرد دیگه که باز یکی از اونها بابای مهناز بود و خود مهناز که میشدن پنج نفر در پذیرایی حضور دارن.مامان طبق برنامه ریزی قبلیش درست جایی نشسته بود که کنارش یه صندلی خالی قرار داشت رفتم و کنار مامان قرار گرفتم و بعد از تعارفات بابا و مامان که مهمونها رو دعوت به نشستن می کردن منم نشستم .سرم پایین بود و فقط پاهای مهمونها رو می دیدم که یک دفعه با صدای خانم چادری که نمیشناختم سرم رو بالا گرفتم .

-: مهناز جون تو دوست به این قشنگی داشتی و هیچ وقت به من نگفته بودی ؟! ولی دیدی تقدیر چه جوری باعث شد بدون اینکه تو معرفی کنی امیر خودش تونست این کار رو بکنه ؟!

صدای مامان رو شنیدم که گفت : خانم فتحی شما لطف دارید .

تازه فهمیدم که مهناز با این مسئله چه ارتباطی داره ....مهناز برام گفته بود که عموش فوت کرده و زن عموش با دو پسرش زندگی می کنه ، می گفت که همیشه فکر میکرده زن عموش اون رو برای پسر عموش می خواسته و تازه فهمیدم که این خانم زن عموی مهناز و پسری هم که به اصطلاح حکم خواستگار من رو داشت همون پسر عموی مهناز هستش.تازه به یاد حرفهای امروز مهناز افتادم ؛ پس مهناز همه چیز رو می دونست و تموم سعیش این بود که من رو به حرف بیاره و من چقدر ساده بودم و فکر میکردم این موضوع رو نباید کسی حتی صمیمی ترین دوست من متوجه بشه ! مهناز با خنده گفت : آخه من فکر میکردم شما من رو برای امیر می خواید بگیرید !

مادر مهناز با خنده ای شبیه به خود مهناز گفت : وا بلا از سر امیر دور باشه ، تو رو بگیره واسه چی ؟! مگه بلای جون می خواد ؟!

و خانم چادری که حالا می دونستم مادر شخصی به نام امیر است گفت : مهناز جان به عنوان یه مادر بهت اطمینان میدم که سلیقه ی امیر اصلاً چیزی مثل تو نبود !

برای یک لحظه توجهم به بابا و کسی که باهاش آروم آروم در حال صحبت بود جلب شد وقتی چشمم به نفر بغل دستی بابا افتاد تازه چهره ی اون راننده رو به یاد آوردم ؛ بله ، خودش بود.در این موقع صدای بابای مهناز بلند شد که خیلی گرم و صمیمی بود :خوب آقای شفیعی ، حالا که افسانه جون هم تشریف آوردن بهتره موضوعات مهمتر رو مطرح کنیم...............و بعد این طور شروع کرد:اولاً پسر برادرم رو از هر لحاظ که شما بخواید تضمین می کنم و حاضرم برای این تضمین رگ خودم رو گرو بذارم ؛ تو زن گرفتن همیشه سخت می گرفت و ما می گفتیم امیر با این اخلاقی که داره و این سخت گیری هاش اصلاً زن نخواهد گرفت ؛ ولی وقتی فهمیدم که دختر مورد علاقه اش رو پیدا کرده اول خیلی تعجب کردم اما موقعی که فهمیدم اون دختر خانم کسی نیست جز افسانه جون واقعاً به انتخاب امیر احسنت گفتم .

از طرز حرف زدن پدر مهناز خوشم اومده بود ، خیلی با سیاست حرف می زد نه تنها از پسر برادرش تعریف می کرد بلکه سعی می کرد یک جورایی حالیه اونها هم بکنه که من هم دختر بدی نیستم .بابای مهناز در حالیکه یک پاش رو روی پای دیگرش جابجا میکرد گفت :امیر خان ما به خاطر همین سخت گیریش کمی سنش برای داماد شدن بالا رفته و لی به همون نسبت تجربه ی درست زندگی کردن رو به دست آورده در حال حاضرم تازه سرگرد خلبان نیروی هوایی شده، الحمدالله خونه هم داره و از حقوق خوبی برخورداره که اینها همه مربوط به مسائل مادی می شه .... حالا بریم سر معنویات که از مادیات بیشتر داره، شکر خدا نماز خوونه و مومن و ...

در این موقع بابا حرف آقای فتحی رو قطع کرد و گفت:آقای فتحی ..... برای من همیشه این مسئله آخر مهم بود که الحمد الله مطمئنم کردید به نظر من جوونی که نماز بخوونه و مومن به دین واقعی باشه نه متظاهر به دین خیلی از مسائلش از قبل حل شده اس.

در این لحظه آقای فتحی که جعبه ی شیرینی رو که روی میز بود برداشت و درش رو باز کرد و شروع به تعارف کردن نمود مامان به من اشاره کرد که:برو چایی بیار .

از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ، مهناز هم به دنبال من اومد .وقتی وارد آشپزخونه شدیم برگشتم و گفتم : مهناز ، خیلی موذی هستی .

منو بغل کرد و گفت : من موذی هستم یا تو ؟! که از صبح خودم رو کشتم بهم بگی شب چه اتفاقی تو خونتون می خواد بیفته ولی صدا از دیوار در اومد که از تو در نیومد ؛ ولی به جون افسانه منم دیشب همه چیز رو فهمیدم ، اونم چه جوری برات بگم باور می کنی ....

بهش گفتم : خوب حالا باشه بعد فعلا برو پیش مهمونها تا من چایی رو بیارم .

در حالیکه طبق عادت همیشگیش به میوه ی روی میز آشپزخونه ناخونک می زد گفت : نمی خوای کمکت کنم ؟!

گفتم : نه فقط تو رو خدا برو بذار سفارش های مامان از یادم نره ، برو بذار مثل آدم چایی بیارم .

با خنده گفت : می خوای به جای تو من چایی ببرم ! آخه چند وقت دیگه منم باید برای برادر خانم عزیزی چایی ببرم ؛ بذار اینجا تمرین کنم !!

در حالیکه از آشپزخانه با احتیاط و بی صدا بیرونش می کردم گفتم : برو گمشو دیگه ، مسخره ، اه .................پایان قسمت دهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 28/5/1389 - 11:36 - 0 تشکر 222398

رمان((به یادمانده))قسمت یازدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت یازدهم

در حالیکه از آشپزخانه با احتیاط و بی صدا بیرونش می کردم گفتم : بروگمشو دیگه ، مسخره ، اه ...

با دقت چایی ها رو توی فنجان ریختم تمام دقتم رو به کار بردم که مبادا قطره ای چایی توی سینی یا نعلبکی ها بریزه بعد مهمونها رو توی ذهنم مرور کردم باید اول جلوی مامان امیر می گرفتم بعد مامان مهناز و بعد بابای مهناز و به ترتیب ... دوباره چادر رو روی سرم مرتب کردم احساس می کردم تب کردم دستهام رو روی صورتم گذاشتم داغ داغ بود توی آینه کوچکی که به دیوار آشپزخانه بودم نگاه کردم ؛ وای خدای من چقدر لپام سرخ شده .صورتم رو به کاشیهای آشپزخونه چسبوندم تا شاید با کمک سردی اونها کمی از داغی صورتم کم کنم .برگشتم و به چایی ها نگاه کردم دوباره یادم افتاد که باید چایی به اتاق ببرم برای بار دوم چادرم رو مرتب کردم سینی رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم برای یک لحظه از دکور دیواری به داخل پذیرایی نگاه کردم از شانس بدم چشمام درست توی چشمهای امیر افتاد ؛ لبخندی روی لباش بود و داشت منو نگاه می کرد ولی بلافاصله نگاهش رو از من گرفت و به جای دیگه ای نگاه کرد حالا دیگه احساس می کردم از صورتم داره آتیش بلند میشه .وارد پذیرایی شدم و به ترتیبی که در ذهنم بود شروع به تعارف چایی کردم وقتی جلوی امیر رسیدم انگار یک قرن طول کشید تا چایی برداره حسابی کلافه شده بودم تا بالاخره چایی رو برداشت اصلاً به صورتش نگاه نمی کردم ولی دستهاش رو دیدم سفید و مردونه بود بوی ادکلن بسیار عالی می داد در ضمن که سعی داشت چایی رو از توی سینی برداره با پدرم صحبت هم میکرد اونقدر فهمیده بود که در حضور پدرم به من نگاه نکنه ، نمیدونم ولی شاید این قضاوت من زود بود اما به هر حال چیزی رو که خوب فهمیدم در وجودش از جلف بازی خبری نبود شاید سنش اقتضای این بازیها رو نمیداد .بعد که بالاخره چایی رو برداشت دیگه راحت شدم و به بهانه ی بردن سینی به آشپزخونه طبق دستور مامان از پذیرایی خارج شدم.درب آشپزخونه رو بستم و روی یکی از صندلی ها نشستم دستهام رو زدم زیر چونه ام و به میوه هایی که مامان توی سبد کوچیک چیده بود نگاه کردم .نمیدونم چرا دیگه صدایی از پذیرایی نمی اومد انگار همه رفته بودن سکوت عجیبی در خونه حکم فرما شده بود .تا اینکه بالاخره شنیدم بابای مهناز می گفت : خوب آقای شفیعی اگه اجازه می فرمایید زحمت رو کم کنیم ، پس انشا الله ما دوباره با شما تماس میگیریم .

بعد صدای خانمها بلند شد که تعارفات معمول بین خودشون رو رد و بدل می کردن.صدا از هال می اومد و از سر و صدا ها فهمیدم بابا و آقای فتحی و امیر به حیاط رفتن از پشت پنجره آشپزخونه نگاهی به حیاط کردم دیدم بابا در حالیکه ایستاده یک دستش رو زیر چونه اش قرار داده و دست دیگرش رو حائل دست دیگرش کرده و امیر با بابا به آرامی صحبت می کرد ؛ آقای فتحی هم ایستاده بود و در حالیکه با تسبیح بازی می کرد به زمین نگاه می کرد .صدای خانوم ها در هال پیچیده بود مامان من رو صدا کرد فهمیدم باید بیرون برم تا خواستم چادر رو از روی صندلی بردارم مهناز درب آشپزخونه رو باز کرد مادر امیر که درست جلوی آشپزخونه ایستاده بود سر تا پای من رو برانداز کرد و گفت : خانم شفیعی هزار ماشا الله ؛ دختر دیگه نداری تا اون رو هم برای پسر دومم بگیرم ؟!!

مامان در حالیکه لبخند به لب داشت گفت : شما لطف دارید حالا ببینیم این دوتا قسمت هم هستن یا نه ؟!

مادر امیر در حالیکه داشت چادر مشکی روی سرش رو مرتب میکرد گفت : ما که از دل و جون پسندیدیم حالا دیگه بقیه اش با شماس تا ببینیم بهانه ی شما برای رد پسر من چیه ؟

مادر مهناز به میون حرفها اومد و گفت : هرچی قسمت باشه . انشا الله که همه ی جوونها عاقبت به خیر باشن .

و بعد صدای آمین آمین مامان و مامان امیر بلند شد .مهناز و من رو بوسی کردیم در همین موقع مامان مهناز و بعد مامان امیر هم من رو بوسیدن من برگشتم و چادرم رو برداشتم و روی سرم انداختم و تا وسطهای راهرو اونها رو دنبال کردم ولی با اشاره ی دست مامان که از پشتش به من علامت می داد فهمیدم که دیگه نباید تا جلوی درب هال برم پس همون جا ایستادم تا اونها رفتن.درب هال که بسته شد به پذیرایی برگشتم ، بشقاب ها رو جمع کردم و به.................

درب هال که بسته شد به پذیرایی برگشتم ، بشقاب ها رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم در جعبه شیرینی رو گذاشتم و اونرو هم به آشپزخانه بردم و گذاشتم روی میز .مامان و بابا بعد از یک خداحافظی طولانی بالاخره اومدن داخل خونه .مامان حسابی اخمهاش توو هم بود و اصلاً حرف نمی زد یک راست به طرف آشپزخونه رفت و قابلمه هایی رو که از غذای ظهر مونده و در یخچال بود رو خارج کرد و سر گاز گذاشت تا گرم بکنه .بابا هم رفت سر تلویزیون و اون رو روشن کرد چند دقیقه ای از اخبار گذشته بود ولی نشست روی راحتی توی هال و مشغول دیدن اخبار شد دوباره به پذیرایی رفتم تا ظرف میوه رو به آشپزخونه ببرم که تازه چشمم به گلی که آورده بودن افتاد .وای خدای من چه گلی بود درست به اندازه ی یک مبل بود برای همین اون رو روی زمین کنار یکی از مبلها گذاشته بودن پر بود از گلهای سرخ و مریم چقدر قشنگ درستش کرده بودن در پایین ترین قسمت نزدیک به خود سبد پر بود از گلهای عروس اونقدر زیبا اونها رو کنار هم گذاشته بودن که آدم از دیدنش لذت می برد .در حالیکه هنوز نگاهم روی گلهای سرخ و مریم بود به طرف ظرف میوه رفتم و اونرو برداشتم و به آشپزخونه اومدم...حالا مامان داشت سالاد درست می کرد ولی لام تا کام حرف نزد .به آرومی گفتم : کمک کنم ؟

سرش رو بالا گرفت و گفت : دستت درد نکنه ، فقط ظرف های میوه رو بشوری کار دیگه ای نیست . بعد می خوایم شام بخوریم .

پیش دستی های میوه رو شستم و بعد اونها رو خشک کردم و دوباره سر جاشون در کابینت قرار دادم در این بین گاه گاهی به بابا که توی هال نشسته بود نگاهی می کردم ؛ مطمئن بودم که اخبار گوش نمی کنه ؛ نمی دونم چی بین اونها رد و بدل شده بود ولی هرچی بود که بابا رو به فکر واداشته بود و مامان رو حسابی دمق کرده بود .من که جرات حرف زدن نداشتم ، نمیدونم چرا ولی شدیداً احساس تقصیر و گناه می کردم ، فکر می کردم باعث تمام نگرانی ها و عصبی شدن ها من هستم .مامان میز شام رو آماده کرد سه تایی سر میز نشستیم و شام رو در سکوتی وحشتناک خوردیم ، حسابی بغض گلوم رو فشار می داد .چرا مامان و بابا اینطوری شدن ، من که گفته بودم نمی خوام ازدواج کنم ، حالا که طوری نشده اگه واقعاً اونها چیزی رو فهمیدن خوب به سادگی میتونن از ادامه اون خودداری کنن.بعد از شام مامان رفت توی هال و روی مبل نشست و شروع به بافتنی کرد بابا هم روزنامه رو دست گرفت و مشغول مطالعه شد میز شام رو تمیز کردم و ظرفها رو شستم بعد از اینکه دستکش و پیش بندم رو سر جاش گذاشتم از آشپزخانه بیرون رفتم به ساعت دیواری توی هال نگاه کردم بیست دقیقه به دوازده شب رو نشون می داد و من حتی یک صفحه از درس ها ی فردا رو نخوانده بودم و اصلاً یادم نمی اومد که فردا چه درسهایی دارم ؛ حسابی خسته بودم و دلم می خواست زودتر از این جو ناراحت کننده که در خونه حکمفرما شده به اتاق خودم پناه ببرم تا لااقل توی تنهایی فکر کنم و بفهمم که چه اشتباهی کردم ؟!!! چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم دم پایی رو کنار دیوار جفت کردم و خواستم برم به سمت دستشویی تا وضو بگیرم که بابا گفت : افسانه جون می خای مسواک بزنی و بعد بخوابی ؟

گفتم : نه ، هنوز نماز نخوندم ، می خوام وضو بگیرم .

بابا در حالیکه چایی که مامان ریخته بود رو از روی میز بر میداشت گفت : پس لطفاً بعد نخواب بیا پایین می خوام کمی باهات صحبت کنم .

مامان سرش رو از روی بافتنی بلند کرد و به بابا گفت : شفیعی ! الان چه وقتشه ؛ بذار دختره بره بخوابه فردا صبح باید بره مدرسه.......

بابا نگاه طولانی به مامان کرد و گفت : خانم! من باید همین امشب چیزهایی رو که لازم میدونم بگم !

به مامان نگاه کردم ، فکر میکردم مامان با سیاست خودش جلوی برنامه ی بابا رو بگیره ولی دیگه حرفی نزد و شروع به ادامه ی بافتنیش کرد .اما کاملاً میشد فهمید که چقدر با حرص و عصبانیت داره ابن کار رو میکنه ، مامان از چیزی که من نمی دونستم خیلی ناراحت بود .به دستشویی رفتم و خودم رو برای نماز آماده کردم به طبقه ی بالا رفتم وقتی وارد اتاق خودم شدم در رو بستم و بدون اینکه چراغ رو روشن کنم جا نمازم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و پهن کردم .نمازم رو نسبت به وقتهای دیگه سریعتر خوندم چون زیاد به وقت قضا نمونده بود بعد از نماز رفتم طبقه ی پایین تا ببینم بابا چی کارم داره ؟! از پله ها که پایین می رفتم بابا روزنامه اش رو کنار گذاشت و با چشمهای مهربونش من رو از پله ها دنبال می کرد تا اومدم پایین روی یکی از راحتی های بین مامان و بابا نشستم .مامان بلند شد و سه تا چایی از آشپزخونه آورد ، بابا روی مبل جابجا شد و کمی جلوتر نشست دو دستش رو در هم گره کرد و مثل این بود که در مغزش به دنبال مقدمه ای مناسب برای حرفهاش می گرده .مامان دوباره سر جاش نشست و بافندگیش رو ادامه داد اما هر چند ثانیه یکبار به بابا نگاه می کرد انگار مامان بیشتر از من منتظره تا ببینه بابا چه طوری می خواد حرفاش رو بگه .بابا سرش رو بالا گرفت و بعد از دو سه روز که سعی کرده بود اصلاً به من نگاه نکنه صاف و مستقیم توی چشمهای من خیره شد این خیره گی شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید ولی من دوباره احساس کردم داغ داغ شدم و سرخی صورتم رو خودم حس کردم .سرم رو پایین انداختم ، دراین موقع بابا گفت : بالاخره تو هم بزرگ شدی البته نه از نظر من و مادرت بلکه از نظر مردم...مگه نه ؟! چون اگه اونها فکر نمی کردن که تو بزرگ شدی به خواستگاریت نمی اومدن ، درسته ؟!

سرم پایین بود و به انگشتام نگاه می کردم ، نمی دونستم باید چی بگم و آیا اصلاً باید حرفی بزنم یا نه ؟! ولی بابا منتظر جواب من نبود و ادامه داد : این اولین خواستگار رسمی تو بود ؛ من هیچ وقت فکر نمی کردم که اینقدر زود این مسئله برای تو پیش بیاد ولی با این وضع مثل اینکه تو از نظر مردم خیلی زودتر از دو دختر دیگه ی من بزرگ شدی ...من به عنوان یک پدر هیچ وقت هیچکدوم از خواستگارهای دختر هام رو تایید صددرصد نمی کنم ولی وظیفه دارم لااقل اونچه که از نظر من خوب و بد رسیده رو بگم ...همونطور که برای پروانه و فرزانه سعی کردم در این موارد تنها یک راهنما باشم نه بیشتر برای تو هم همین طور خواهم بود البته این خواستگار اولین خواستگار توس ولی در مورد همین اولی هم من خودم رو موظف میدونم تا خوبیها و بدیهاش رو برات بگم ...فرقی برای من نمیکنه که آیا تو اولی رو بپسندی یا صدمی رو و این که من چند مزیت رو بگم و تو فکر کنی با حرفهای من یعنی باید جواب مثبت بدی نه اصلاً این طور نیست بلکه من فقط مزیت ها و بدیهایی که خودم فهمیدم و تجربه به من یاد داده رو به تو می گم ولی در نهایت تصمیم گیری نهایی رو به عهده ی خودت می گذارم .این آقایی که امشب به نام امیر بود و به خواستگاری تو اومده بود به نظر من تا اینجاش فقط تقدیر اون رو به خونه ی ما کشونده چرا که با توجه به اینکه تو هیچ وقت مسیر مدرسه تا خونه رو با ماشین نمیای و پول همراه نداری که بخوای کرایه بدی که با این مسئله بتونم خودم رو راضی کنم و بگم این مسئله یک اتفاق ساده بوده ! نه اصلاً نمیشه اینجوری فکر کرد .تمام وقایع اون روز بارونی به نظر من یک تقدیر الهی بود و بقیه ی اون فقط بستگی به تصمیم عقل و شعور تو درکنار راهنمایی های ما داره !همونطور که خودتم فکر می کنم امشب از حرفها متوجه شدی این آقا سرگرد خلبان نیروی هواییه و.................پایان قسمت یازدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 30/5/1389 - 1:58 - 0 تشکر 222894

رمان((به یادمانده))قسمت12-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت دوازدهم

همونطور که خودتم فکر می کنم امشب از حرفها متوجه شدی این امیر خان سرگرد خلبان نیروی هواییه و اگر بخوای اول به مسئله از جهت مادی نگاه کنی فکر نمی کنم دچار مشکلی باشه چون هم حقوق خیلی خوبی میگیره و هم اینکه مشکل مسکن نداره و وسیله ی نقلیه شخصی هم که داره اما از لحاظ معنوی میشه گفت سی درصدش به علت نماز خوون بودن و معتقد بودنش به دین حل شده اس می مونه تایید مادر که دیدی مادرش خیلی از دستش راضی بود ، پدرشم که چند سال پیش بر اثر عارضه ی قلبی فوت کرده و در حال حاضر حقوق پدرش که کارمند راه آهن بوده به مادرش می رسه یه برادر بیست و یک ساله هم به نام رضا در منزل داره که تازه سربازیش تموم شده و فعلاً توی خونه اس و هنوز کار خوب و مشخصی نداره .از نظر اینکه در محل چطور آدمیه که باید در مرحله ی آخر مورد بررسی قرار بگیره و اونهم موقعیه که تو اون رو تایید کنی و من اون موقع باید به محل کارش و زندگیشون برم و تحقیق کنم .تمام مواردی که گفتم ده درصد دیگرو تضمین میکنه که تا اینجا می شود چهل درصد درسته؟

بازم هیچی نمی گفتم فقط به این قضیه فکر می کردم آیا این حرفها به خاطر اینه که یعنی من باید فقط کلام آخرم رو الان بگم آیا باید همین امشب نظر قطعی خودم رو بگم نمی دونستم باید حرف بزنم یا هنوز منتظر بقیه حرفهای بابا باشم...مامان که تا حالا اصلاً حرف نزده بود دست از بافتنیش برداشت و گفت : و مهمترین چیز اینه که اون با افسانه ی من چهارده سال اختلاف سنی داره !...

بابا که حالا اخم هاش شدیداً توی هم رفته بود به مامان گفت:خانم ؛ اجازه میدی؟!!

جمله ی مامان توی کله ی من صدها بار تکرار شد < چهارده سال اختلاف سنی > یعنی من هجده سال داشتم پس اون باید سی و دو ساله باشه ! چشمام از تعجب گرد شده بود و به مامان و بابا نگاه می کردم ؛ تنها این مورد برام مهم نبود ؛ اصل قضیه این بود که من اصلاً نمی خواستم ازدواج کنم و واقعاً این حرف ها رو بی نتیجه و وقت تلف کردن می دونستم .با عصبانیت عجیبی که تا حالا در خودم سراغ نداشتم به یکباره از جام بلند شدم و گفتم: این حرفها چیه ؟ من اصلاً قصد ازدواج ندارم . من که بهتون گفته بودم اجازه ندید اونها به خونه بیان ... من می خوام درس بخونم ، حالا اون چه چهارده سال اختلاف سن با من داشته باشه و چه هم سن من باشه من اصلاً نمی خوام در این مورد حرفی بزنم .

بابا در حالیکه روی راحتی نشسته بود به من نگاه کرد و خیلی آروم چایی خودش رو از روی میز برداشت و قبل از این که بخوره گفت : من نخواستم فعلاً حرفی بزنی !... پس بشین و فقط گوش کن !

دوباره سرجام نشستم درحالیکه از حرکتی که کرده بودم به شدت خجالت زده شده بودم زیر لبی عذر خواهی کردم و بابا بعد از اینکه با یکی دو جرعه طولانی چایی خودش رو تموم کرد صحبتهاش رو اینطور ادامه داد:درسته سنش از نظر مامان زیاده ولی باید توجه کرد به دلیل اینکه چرا اون تا این سن تصمیم ازدواجش رو به تعویق انداخته اولا ً اینکه در زمان فوت پدرش ، برادر اون خیلی کم سن و سال تر از الان بوده و اگه اونم به سرعت ازدواج می کرد و تاملی تا بزرگ شدن برادرش نداشت معلوم نبود اون به چه وضعیتی در می اومد و این خودش باز یکی دیگه از محسنات اون رو نشون میده که تا چه حد نسبت به خانواده احساس مسئولیت میکنه؛در ثانی در این چند سال اخیر اون تونسته با وجود تموم گرفتاریها طبقه ی بالا منزل پدرش رو بسازه تا در آینده همسرش دچار مشکل مسکن نباشه ...پسری که در این سن و سال بدون چشم داشت به مال دیگران و با وجود نبودن پدر بتونه اینهمه کار مهم انجام بده چند چیز رو به وضوح برای هر فردی آشکار می کنه : اول اینکه فقط به فکر خود و امیال خودش نیست ، دوم حس و احساس عطوفت و مسئولیت در اون بسیار قویه و سوم اینکه کاملاً آینده نگره....با تمام این محسنات که در اون متوجه شدم نباید عجله کرد اما درنگ نادرست هم جایز نیست ....زندگی پستی و بلندی های بسیاری داره ؛ من نمیگم این بهترینه بلکه میگم...............

زندگی پستی و بلندی های بسیاری داره ؛ من نمیگم این بهترینه بلکه میگم با اینکه اولین تجربه ی تو در شروع انتخاب های آتی توست ، جای تامل داره ...با اینکه فقط ساعتی کوتاه بیشتر پیش ما نبود ولی چندین مورد اخلاقی خوب رو در اون دیدم که مهمترین اونها نماز خوندن و چشم پاکداشتنه.... ببین دخترم من هیچ وقت به تو نمی گم این مورد رو انتخاب کن بلکه فقط به عنوان یک پدر که تا به حال دو دختر خودش رو به خونه بخت فرستاده ، تا حدودی اون رو تایید می کنم ولی از تو نمی خوام که خیلی سریع تصمیم بگیری ؛ البته گرچه برای شروع درخواست عجیبی از من داشت اما خودت در نهایت می تونی تصمیم گیرنده باشی و مطمئن باش که هم من و هم مادرت تو رو در گرفتن تصمیمت آزاد میذاریم ....

بابا حرفش تموم نشده بود که مامان در حالیکه سعی می کرد با فشار دادن میلهای بافتنی در دستش به اعصابش مسلط باشه گفت : شفیعی ! از تو چی خواسته ؟!

من ساکت بودم و فقط به حرکات مامان که میدونستم بسیار عصبی شده نگاه می کردم ؛ از تمام رفتارش می تونستم بفهمم که چقدر با خودش کلنجار میره تا صداش بلند نشه و تا چه حد این موضوع نگرانش کرده ! بابا گفت : افسانه جان یه چایی دیگه برای بابا بریز .

بعد استکانش رو بلند کرد و به طرف من نگه داشت .از جام بلند شدم و استکان رو از دست پدرم گرفتم ؛ به وضوح لرزشهای دستهای خودم رو حس کردم خیلی سریع استکان و نعلبکی رو از بابا گرفتم و به طرف آشپزخونه رفتم . دمپایی رو پوشیدم و جلوی سماور ایستادم ، برای یک لحظه نمی دونستم باید چی کار کنم خوب که به مغزم فشار آوردم یادم اومد که باید چایی بریزم صدای صحبت بابا و مامان می اومد ولی من اصلاً حرفهاشون رو نمی فهمیدم مثل یک آدم گیج و منگ شده بودم که اصلاً سر از هیچی در نمیاره ! قوری رو برداشتم و تا نصفه در استکان چایی ریختم وقتی داشتم قوری رو سر جاش میذاشتم از صدای بلند مامان که می گفت : چی!!!؟ تو موافقت کردی!!!؟

تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد ! بابا با چی موافقت کرده بود ؟ نمی تونستم حدس بزنم ! استکان رو با آب جوش پر کردم و از آشپزخونه خارج شدم .صورت مامان از عصبانیت سرخ سرخ شده بود و می تونم به جرات قسم بخورم در حال آتش گرفتن بود ولی بابا خیلی آروم سر جاش نشسته بود و وقتی من رو دید گفت : دستت در نکنه بابا بذار روی میز .

چایی رو روی میز گذاشتم و سر جام نشستم .بابا گفت : ببین مهین اون یه مرده کامله یک جوون هرزه نیست از طرفی واقعاً انتخاب کرده و تصمیم به ازدواج داره اگرم این رو از من خواست فکر می کنم به خاطر افسانه بوده تا بیشتر افسانه با اون آشنا بشه فقط همین !

در این لحظه در حالیکه دستام رو به شدت بهم فشار میدادم گفتم : ببخشید ! میشه به منم بگید که چی شده ؟!

مامان بافتنی اش رو به کناری گذاشت و چایی خودش رو برداشت و شروع به خوردن کرد ولی می دونستم که چقدر عصبی شده فقط خیلی دلم می خواست زودتر بدونم دلیل اینهمه کلافه گی و عصبانیت ، چیه ؟بابا در حالیکه نگاهش رو از مامان بر می داشت رو کرد به من و گفت : هیچی بابا ، چیزه مهمی نیست ، امیر خان خواسته که قبل از اینکه تو جواب قطعی خودت رو بدی یکی دو بار با هم بیرون شام یا ناهار بخورید و حسابی با هم صحبتهاتون رو بکنید و تو اون رو بیشتر بشناسی !

حالا دیگه مامان مثل یک بمبی بود که منفجر شده باشه ، استکانش رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد و با صدایی که دیگه اصلاً شباهتی به صدای خودش نداشت و کاملاً دو رگه شده بود و از توی گلوش خارج می شد گفت : شفیعی ! بسه دیگه! چه طور میتونی بگی این چیز مهمی نیست ؟! تو چطور تونستی قبول کنی که این دو تا با هم بیرون برن و برگردن ؟! مگه تو قبلاً دختر شوهر نداده بودی ؟! چه طوری میتونی به خودت این رو بقبولونی که با وجود این همه اختلاف سن و حتی اینکه خود افسانه هم حاضر به ازدواج نیست...بذاری دخترت رو برای صرف ناهار و شام به بیرون ببره اونم به بهونه اینکه خودش رو بهتر به افسانه معرفی کنه!!! واقعاً که ....

بابا همینطور که روی مبل نشسته بود تکیه اش رو به عقب داد و فقط به مامان نگاه کرد .من هاج و واج گاهی به بابا و گاهی به مامان نگاه می کردم ، باورم نمیشد که بابا و مامان به این راحتی دعواشون بشه ! واقعیتش من تا حالا مامان رو اینقدر بر افروخته و عصبانی ندیده بودم .مامان دوباره روی مبل نشست و به عقب تکیه کرد برای چند لحظه سکوت خیلی بدی توی خونه حکمفرما شد با انگشتهای پام روی فرش فشار میدادم نمیدونستم من باید چکار کنم اصلاً نمی فهمیدم آیا باید حرف بزنم یا نه ؟! نمی تونستم به خودم بقبولونم که تموم این بحث و جدل ها مربوط به منه. مامان با دست عرق صورتش رو پاک و شروع به جمع کردن استکانها کرد و در همون حال گفت : ببین شفیعی بعد از این همه سال زندگی مشترک با تو این رو فهمیدم که تصمیم گیرنده ی نهایی فقط خودتی ولی آخه بالاخره حرفهای منم غیر منطقی نیست ....خوب تو فکر نکردی اگه این پسره چند بار بیاد و دختر ما رو ببره بیرون حالا به هر دلیلی که می خواد باشه ؛ مردم محل چی میگن ؟... اومدیم و افسانه اصلاً به هیچ وجه از اون خوشش نیومد ؛ اونوقت بعد از اینکه حسابی اهالی محل اونها رو با هم دیدن و این پسر هم چند دفعه اومد به خونه ما و رفت ؛ اونوقت تکلیف چیه ؟!!نمی خوام بگم من خیلی آینده نگرم ولی آخه تو به این چیز ها فکر کردی؟!!!

مامان سینی رو بلند کرد و ایستاد و به طرف آشپزخانه رفت . ساکت بودم دلم می خواست هرچه زودتر به اتاقم برم این جو حاضر بین مامان و بابا حسابی من رو آزار میداد . صدای زنگ تلفن بلند شد به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت یک و پانزده دقیقه نیمه شب بود با توجه به این وقت کاملاً میشد حدس زد که کی پشت خطه بابا از جاش بلند شد و به طرف تلفن رفت .من که کاملاً مطمئن بودم پروانه پشت خطه از جام بلند شدم .مامان سریع از آشپزخونه اومد بیرون ؛ گل از گلش شکفته بود ! اصلاً انگار نه انگار که یک دقیقه پیش عصبانی شده بود ، با عجله گفتم مامان خیلی دیر وقته میشه از قول من به پروانه سلام برسونید...من میرم بخوابم !

مامان نگاهی به من و بعد به ساعت انداخت و در حالیکه با دستمال دستش رو خشک می کرد گفت : برو مادر ، برو بخواب ، دیر وقته تو باید صبح بری مدرسه !

دیگه معطل نکردم مثل برق رفتم تو دستشویی مسواکم رو زدم وقتی از دستشویی بیرون اومدم بابا هنوز داشت با پروانه صحبت می کرد و مامان حسابی مشتاق و کلافه برای اینکه زودتر گوشی رو از بابا بگیره .سریع از کنارشون گذشتم و شب بخیر کوتاهی گفتم و از پله ها بالا رفتم وقتی داخل اتاق شدم اونقدر خسته بودم که بلافاصله زیر پتوی تخت رفتم ولی تا خوابم ببره مدتی طول کشید چرا که افکاری مغشوش ذهنم رو بهم ریخته بود اما در نهایت با خستگی فراوان به خواب رفتم .صبح با صدای مامان بیدار شدم ؛ خیلی خوابم می اومد اصلاً دلم نمی خواست بیدار بشم اما به هر حال با هر جون کندنی بود از تخت بیرون اومدم و به طبقه ی پایین رفتم بعد از اینکه صورتم رو شستم به آشپزخونه رفتم .هوا به طرز محسوسی سرد شده بود در حالیکه حسابی یخ کرده بودم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم تا مامان چایی بریزه دستم رو روی میز گذاشتم و سرم را بین دو دستم قرار دادم چشمام رو بستم و به سردی نوک بینیم فکر می کردم .صدای مامان رو شنیدم که می گفت : دیشب افسانه کاشکی نمی خوابیدی آخه پروانه و فرزانه پیش هم بودن و دو تا شون کلی پای تلفن حرف زدن.

در همون حالتی که سرم روی میز بود گفتم : خیلی خوابم می اومد الانم اگه منعم نکنن می خوابم .

بعد در حالیکه دستم رو روی بازو هام می کشیدم گفتم : چقدر هوا سرد شده !

بابا وارد آشپزخونه شد و مثل همیشه با مهربونی کامل ژاکت بافتنیش رو از تنش بیرون آورد و انداخت روی شونه های من .منم از خدا خواسته اون رو پوشیدم و صبح بخیری به بابا گفتم که معنی هزار تشکر داشت و خودش این رو خیلی خوب می دونست سر میز صبحانه مامان یک ریز از پروانه و فرزانه صحبت می کرد و معلوم بود که تلفن دیشب حسابی سر حال آوردش .صبحانه ام که تموم شد بعد از اینکه از مامان تشکر کردم رفتم به طبقه ی بالا داخل اتاقم که شدم یکدفعه وقایع دیشب مثل پرده ی سینما از جلوی چشمم عبور کرد دوباره احساس خستگی و کسالت تموم وجودم رو گرفت شروع کردم به مرتب کردن کیف و کتابم و تازه به یادم اومد که هیچی درس نخوندم .بیش از پیش احساس ناراحتی می کردم ، نمیدونستم سر کلاس اگه درس بپرسن چه کار باید بکنم .کتاب ها رو که داخل کیفم گذاشتم از جام بلند شدم شروع کردم به پوشیدن روپوشم ؛ صدای مامان رو از پایین شنیدم که می گفت : افسانه مادر زود باش داره دیرت میشه !

به ساعت نگاه کردم تقریباً 10 دقیقه از هفت گذشته بود .واقعاً دیرم شده بود و برای رسیدن به مدرسه فقط ده دقیقه وقت داشتم ............پایان قسمت دوازدهم.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 31/5/1389 - 1:40 - 0 تشکر 223149

رمان((به یادمانده))قسمت سیزدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت سیزدهم
واقعاً دیرم شده بود و برای رسیدن به مدرسه فقط ده دقیقه وقت داشتم .تند تند موهام رو که در این مواقع بلندیش حسابی کلافه ام می کرد رو پشت سرم جمع کردم ؛ مقنعه ام رو سرم گذاشتم ؛ کیفمم برداشتم و به حالت دو از پله ها پایین رفتم .مامان پایین پله ها چادرم و تغذیه ام رو به دست داشت و ایستاده بود .چادرم رو گرفتم و در حالیکه روی سرم می کشیدم مامان تغذیه امم توی کیفم گذاشت .با عجله کفشام رو پوشیدم و با یک خداحافظی سریع به حیاط رفتم ؛ بابا هم رفته بود .حالا باید با تمام توان به سمت مدرسه می رفتم .وارد کوچه که شدم ، چادرم رو محکم گرفتم و به سمت خیابان رفتم تا اونجایی که برام امکان داشت به سرعت پاهام اضافه کردم و فقط خدا خدا میکردم بتونم به موقع برسم .وقتی از عرض خیابون رد می شدم به یاد اون روزی افتادم که بخاطر بارندگی مجبور شدم سوار ماشین یک غریبه بشم و بعد هم وقایع پیش اومده خیلی سریع از ذهنم گذشت .مهنازم برام صبر نکرده بود .مثل اینکه همه می خواستن فراموشم کنن...نه بابا و نه مهناز هیچکس برام صبر نکرده بود .خیلی پکر شده بودم .وقتی دم درب مدرسه رسیدم ، قرآن صبحگاهی تموم شده بود و آخرای نیایش بود .می دونستم طبق قانون مدرسه ، حق رفتن به سر صف رو ندارم کنار درب حیاط ایستادم .مهناز آخر صف ایستاده بود و وقتی برگشت و چشمش به من افتاد گفت : چرا دیر کردی ؟!!!
جوابش رو ندادم چون ناظم مدرسه خانم کاظمی آروم آروم پله ها رو پایین می اومد و هر قدم که به سمت من بر می داشت و به من نزدیک می شد چشماش گشادتر میشد .میدونستم تعجب کرده .وقتی بهم رسید گفت : شفیعی ! تو هستی ؟!
با شرمندگی سلام کردم و گفتم : ببخشید خانم دیشب تا دیر وقت بیدار بودم صبح خواب موندم .
شانس آورده بودم اون روز کسی دیگه به جز من تاخیر نداشت .از جلوم کنار رفت و گفت : سریعتر برو سر کلاس فقط چون شاگرد خوبی هستی ایندفعه اسمت رو توی دفتر انضباطی یادداشت نمی کنم .
تشکر کردم و به حالت دو حیاط مدرسه رو طی کردم .وارد کلاس شدم و چادرم رو برداشتم و تا کردم گذاشتم زیر میز.مهناز گفتم : سلام ؛ فکر میکردم امروز نیای آخه خیلی دیر کردی منهم تنها اومدم مدرسه .....به خدا اگه می دونستم میایی حتماً منتظرت می موندم .
در حالیکه کتاب و دفتر زبانم رو از کیف بیرون می کشیدم گفتم : مهم نیست .
در صورتی که خیلی هم برام مهم بود و این تنها موندنم در این صبح انگار یک عمر طول کشیده بود . خانم روان آسا دبیر زبان وارد کلاس شد و مثل همیشه بدون حرف اضافی شروع به تدریس درس جدید کرد بعد از درس هم بلافاصله مثل برق نکات گرامری و کنکوری رو پای تخته یادداشت میکرد .هیچ کس سر کلاس زبان فرصت سر خاروندن نداشت و یک ریز یا باید گوش میکرد یا باید یادداشت میکرد.زنگ تفریح خورده بود ولی همچنان از روی تخته یادداشت بر میداشتیم ؛ تا بالاخره خلاص شدیم .خودکارم رو روی میز گذاشتم و چرخیدم به سمت مهناز ، گفتم : خیلی بی معرفتی .
نگاهی به من کرد و در حالیکه طبق معمول شروع کرد موهای من رو از زیر مقنعه بیرون آوردن گفت : با خودتی ، نه؟!
دستش رو گرفتم و گفتم :این کی بود آوردیش خونه ما؟
از جاش بلند ، نشست روی میز پاهاش رو روی نیمکت گذاشت و گفت :من نیاوردمش بلکه خودش اومد !
از جایم بلند شدم و کنارش روی میز نشستم و در حالیکه کسی متوجه حرفهامون نشه گفتم : چرند نگو !
کیفم رو از روی نیمکت برداشت درش رو باز کرد و ساندویچ هایی که مامان گذاشته بود رو بیرون آورد یکی به من داد و دیگری رو خودش شروع کرد به گاز زدن و بعد در حالیکه سعی می کرد به سختی یک لقمه قورت بده گفت :ببینم اگه این آقا ، پسرعموی من نبود ؛ بازم این حرف ها رو به من میزدی ؟! اصلاً اون موقع که سوار ماشینش شدی و با اون چشمهات دلش رو دزدیدی ! من کجا تشریف داشتم ؟
کتاب زبان رو از روی میز برداشتم و محکم کوبیدم توی سرش .قهقهه ی خنده اش تمام کلاس رو پر کرده بود .از روی میز بلند شدم و دوباره سر جام نشستم ؛ ساندویچمم توی کیف گذاشتم و فقط به مهناز که از خنده داشت خفه می شد نگاه کردم .حالا دیگه از چشمهاش اشک هم می اومد . اصلاً نمی خندیدم یعنی نمی تونستم بخندم ، جایی برای خنده نبود .باید به چی می خندیدم به حماقت خودم ! نمیدونم ! بعد از چند سرفه جانانه که حالش سر جاش اومد کنار من روی نیمکت نشست ؛ دسش رو انداخت روی دوشم و گفت : شوخی کردم ، ناراحتی نشی ها.
گفتم : نه! تو راس میگی . من نباید این حماقت رو می کردم و سوار ماشین می شدم .
مهناز خندید و گفت : خوب حالا نمی خوای بدونی من................
مهناز خندید و گفت : خوب حالا نمی خوای بدونی من چه جوری فهمیدم ؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : نه؛ مهم نیست .
گفت : اه ؛ دوباره که سگ شدی ! دختر تو با این گند اخلاقیت آخرم می ترشی ! یا فقط باید با پسر عموی من عروسی کنی ....
اصلاً از این حرفهای مهناز خوشم نمی اومد با شنیدن این چیزها احساس خوبی بهم دست نمی داد .زنگ بعد درس دینی داشتیم با خانم احمدی که خیلی بد اخلاق و سخت گیر بود و اصلاً ساعات دلچسبی سر کلاس نداشتیم دائم از رفتار بچه ها ایراد می گرفت و بیشتر به جای اینکه سازنده باشه ؛ مخرب بود .امابه هر جون کندنی بود این ساعتم تموم شد .ساعت تفریح دوم مهناز جدی تر شده بود کمی به من نزدیک شد و گفت : به خدا روح من از این موضوع خبر نداشت شب قبل از خواستگاری تو زن عموم اومد خونه ی ما و گفت امیر بالاخره خودش یکی رو انتخاب کرده و شروع کرد با مامان و بابام صحبت کردن وقتی خوب به حرفاش گوش کردم و شنیدم که امیر اون دختر و کجا سوار کرده و کجا پیاده شده و چه جوری سر کوچه مکث کرده تا اون دختر به خونه شون برسه و وقتی خوب دقیق تر شدم دیدم تموم نشونی ها چه از نظر چهره چه از نظر آدرس محل تحصیل و محل سکونت همه با تو مطابقت داره ؛ وقتی هم که گفت خود زن عموم به در خونه تون اومده و اول با مامانت صحبت کرده و نشونی های مامانت رو داد ،تازه مامان و من مطمئن شدیم که امیر کسی رو که سوار ماشین کرده و مورد پسندش قرار گرفته هیچ کس نیست ؛ جز تو !! ....حالا فهمیدی؟!...فردای اون روزم توی مدرسه که هر کاری کردم از زیر زبونت بکشم شب چه اتفاقی می خواد توی خونه تون بیفته؟...تو اصلاً حرف نزدی اصلاً انگار نه انگار که من و تو با هم صمیمی هستیم ! ...تو حسابی خودت رو با من غریبه فرض کردی ! منم دیدم بهتر اینه که شب با بابا و مامان و زن عمو و امیر به خونه تون بیام ! تا حالت رو بگیرم و تو بفهمی که اگر چه به من هیچی نگفتی ولی من از همه چی خبر داشتم ...همه ی ماجرا همین بود ....
وقتی حرفهای مهناز به این جا رسید مکث کوتاهی کرد و گفت : خوب حالا نوبت توس!
برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم: یعنی چی ؟
درحالیکه چشمهاش برق میزد و سعی داشت بیشتر خودش رو به من نزدیک کنه گفت : خوب منظورم اینه که نظرت چی بود؟
یک دستم رو زدم زیر چونه ام و بهش خیره شدم و گفتم : نظرم باید چی باشه ؟...تو که بهتر از هر کسی میدونی من اصلاً قصد ازدواج ندارم . حالا اون شخص می خواد هر کسی باشه چه پسر عموی تو باشه چه هر فرد دیگه ایی !!!
مهناز کمی عقب رفت و گفت : تو اصلاً امیر رو دیدی؟
با بی اعتنایی گفتم : نه !!! ....
مهناز با عجله گفت : یعنی حتی با وجود اینکه آقای شفیعی موافقت کرده که تو و امیر چند باری همدیگرو بیرون از منزل ببینید ، بازم نمی خوای ؟!
با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم : تو این موضوع رو از کجا می دونی ؟!!
گفت : خوب این یکی از مهمترین شرط های همیشگی امیر برای ازدواج بوده !...همیشه و همیشه تو فامیل وقتی مطرح میشد که امیر باید ازدواج کنه ؛ میگفت من اگه یه روزی خودمم دختر مورد علاقه ام رو پیدا کنم باید اول چند دفعه ای همدیگرو بیرون از محیط خونه ببینیم شاید بعد از چند جلسه من اصلاً مورد توجه و علاقه ی فرد مورد علاقه ام قرار نگیرم و ....
سریع میون حرف مهناز پریدم و گفتم : پس لطفاً پیغام ببر براشون که من همین الان اعلام می کنم که به هیچ وجه مورد پسند من قرار نگرفته!
مهناز کمی شل شد و گفت : داری اشتباه می کنی !! عجله نکن ! لااقل بذار یه بار با هم صحبت کنید بعداً بگو نه !
با عصبانیت گفتم : به تو ربطی نداره !
مهناز گفت : افسانه با من اینطوری حرف نزن ؛ بخدا من خیلی دوستت دارم ؛ و باور کن اگه هر کسی دیگه به غیر از امیر می خواس با تو ازدواج کنه تو اونقدر خوب بودی که من امکان نداشت بتونم طرف مقابلت رو تایید کنم ؛ ولی در مورد امیر قضیه اش فرق میکنه !...
ساعت سوم درس شروع شده بود و آقای مغانی دبیر فیزیک مثل همیشه بی صدا وارد کلاس شده بود .با اشاره ی دستم به مهناز فهموندم که باید ساکت باشه .ولی مهناز بازوی من رو گرفت و گفت : به خدا راس میگم ...
دستش رو از بازوم رها کردم و گفتم : دیگه نمی خوام در این مورد حرفی بزنی ؛ تمومش کن . فقط پیغام من رو بهشون برسون .
در حالیکه صداش خیلی آروم شده بود گفت : رفته ماموریت نیست .
شونه هام رو بالا انداختم و سعی کردم توجهم رو به حرفهای آقای مغانی جلب کنم .تمام ساعت آخر مهناز یک کلمه حرف نزد و تا حدی خودش رو کنار کشید چند باری نگاهم افتاد بهش . خیلی پکر شده بود ولی برام مهم نبود چون میدونستم خیلی زود اخلاقش عوض میشه .زنگ آخر که تموم شد کتاب ها رو جمع کردم و داخل کیف گذاشتم چشمم به ساندویچم افتاد که نخورده بودم ؛ حسابی گرسنه شده بودم از توی کیسه بیرونش آوردم و شروع کردم به خوردن اون و در همین حال چادرمم سرم کردم .مهناز پا به پای من راه می اومد ، ولی اصلاً حرف نمی زد .حیاط مدرسه رو طی کردیم و وارد خیابون شدیم منم آخرین تکه ساندویچم رو خوردم چادر رو مرتب کردم و به راه افتادیم . طول مسیر خیابونم مهناز حتی یک کلمه حرف نزد .سر کوچه که رسیدیم با مهناز خداحافظی کردم ؛ مهناز سر جاش ایستاده بود و نگاه طولانی به من کرد و زیر لبی جواب خداحافظی من رو داد .از هم جدا شدیم ؛ برام عجیب بود که مهناز سر این موضوع اینقدر دلخور شده باشه .دم درب حیاط رسیدم ؛ زنگ درب رو فشار دادم ، خیلی سریع مامان با اف اف درب رو باز کرد .جلوی درب هال که رسیدم کفش های خاله زهره رو شناختم وقتی وارد شدم مثل همیشه خندون و مهربون به طرفم اومد و گفت : چطوری ؟ الهی خاله قوربونت بره ....
بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی ؛ چادرم رو به جالباسی دم درب آویزون کردم و به آشپزخونه رفتم مامان قورمه سبزی درست کرده بود .آخ که چقدر من قورمه سبزی دوست داشتم .صدای مامان بلند شد که : ناخنک نزنی ها !.... برو بالا لباست رو عوض کن بعد بیا میخوایم ناهار بخوریم .
دوباره از آشپزخونه بیرون اومدم و به طبقه ی بالا رفتم .قبل از اینکه وارد اتاق بشم دیدم مامان دو تا ساک لباس بسته و چادرش رو آماده روی تخت گذاشته دوباره برگشتم جلوی پله ها و با صدای بلند گفتم : مامان ....؟مامان...؟
خاله زهره که از دستشویی بیرون اومده بود گفت : مهین ... افسانه داره صدات میکنه .
مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : هان .... چیه ؟
گفتم : ساک بستی برای چی ؟!!
خاله زهره گفت : هیچی خاله ، من و عمو مرتضی می خواستیم بریم قم ، سر خاک آقاجون بزرگ و مادرجون ؛ مامانت وقتی فهمید ، تلفن زد بانک به بابات گفت ، آقای شفیعی هم قبول کرد که همه بروم قم ...قرار گذاشتیم سنگ قبر شون رو عوض کنیم برای همین با یه ماشین جامون کم بود حالا دو ماشینه میریم قم ، بعد از ناهار میریم . به امید خدا فردا بر میگردیم .
در حالیکه دکمه های روپوش رو یکی یکی باز میکردم ، گفتم : خوب فردا جمعه اس، پس منم میام .
مامان که داشت حالا میز ناهار رو آماده میکرد گفت : جا نداریم .
صدای زنگ درب بلند شد و خاله زهره رفت به سمت اف اف که ببینیه کیه ...با اخم گفتم : یعنی چه ؟!...
مامان با صدای بلند تری گفت : حالا لباست رو عوض کن ...
خاله زهره که داشت گوشی اف اف رو سر جاش می ذاشت از پایین پله ها نگاه مهربونی به من کرد و گفت : بابات و عمو مرتضی هستن.
برگشتم به اتاقم روپوشم رو روی صندلی گذاشتم ؛ موهام رو که صبح با عجله بسته بودم باز کردم و با برس مرتبشون کردم یه تل سفیدم برداشتم و گذاشتم به موهام و رفتم پایین .عمو مرتضی و بابا هم اومده بودن توی خونه ، عمو مرتضی داشت با حوله دست هاش رو خشک می کرد ؛ جلو رفتم و با هم روبوسی کردیم بابا هم که حالا حوله رو از دست عمو می گرفت حالم رو پرسید و مثل همیشه سرم رو بوسید .مامان و خاله زهره میز آشپزخونه رو آماده کرده بودن.من و بابا و عمو مرتضی هم وارد آشپزخونه شدیم ؛ ضمن اینکه صندلیم رو عقب می کشیدم گفتم : خوب حالا چرا برای من جا ندارید ؟!!
مامان که داشت برای خاله زهره برنج می کشید گفت : سنگهایی که سفارش دادیم یکی باید روی صندلی عقب ماشین ما باشه یکی هم روی صندلی های عقب ماشین خاله زهره ؛ حالا متوجه شدی ؟! از همه ی اینها گذشته تو که هیچ وقت از قم خوشت نمیاد ! حالا چی شده هوس کردی با ما بیای ؟!!
بابا که حالا مشغول خوردن شده بود گفت : نه ؛ افسانه جان ایندفعه نه ، انشا الله دفعه ی بعد با هم میرم .
گفتم : من باید تنها تو خونه بمونم ؟!!..................پایان قسمت سیزدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 2/6/1389 - 14:38 - 0 تشکر 223960

رمان((به یاد مانده))قسمت چهاردهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهاردهم

بابا که حالا مشغول خوردن شده بود گفت : نه ؛ افسانه جان ایندفعه نه ، انشا الله دفعه ی بعد با هم میریم .

گفتم : من باید تنها توی خونه بمونم ؟!!

مامان گفت : به معصومه خانوم زن آقای بشیری سپردم که تو تنها خونه هستی ؛ خیالت راحت باشه اونها حسابی حواسشون بهت هس.

دست خاله زهره رو که کنارم نشسته بود گرفتم و گفتم : تو رو خدا یه جوری منم ببرید دیگه...

خاله زهره گفت:به خدا جون خاله من كمرم درد میكنه ‍‍،‌مامانتم همینطور و گرنه می گفتم روی صندلی جلو دو نفری میشینیم تا تو هم بیای...ولی خودت كه بهتر میدونی من كه تازه كمرم رو عمل كردم مامانتم كه بدتر از منه...

با بی میلی گفتم : باشه پس تو رو خدا فردا زودتر برگردین؛ من اصلا ً دوست ندارم جمعه ها بعد از ظهر تنها باشم.

مامان گفت : خیالت راحت باشه تا كارمون تموم بشه فكر میكنم طرفهای ظهر برگردیم.

در تمام طول ناهار عمو مرتضی كلی حرف و خاطره از كودكیهاش با بابا تعریف میكرد و همه میخندیدیم ؛ ناهار كه تموم شد مامان و خاله بلند شدند و به گفته مامان چون باید قبل اینكه به تاریكی برخورد كنند راه بیفتند مرتب كردن میز ناهار و شستن ظرفها به عهده من گذاشته شد.بابا و عمو مرتضی بعد از خوندن نماز كارهای لازم رو جهت سفرشون به قم برای ماشینهاشون انجام دادن.مامان و خاله زهره هم بعد از خوندن نماز بلافاصله وسایلشون رو به حیاط بردن.در این مدت منم میز آشپزخونه رو مرتب كردم .یكدفعه صدای بابا رو شنیدم كه از طبقه ی بالا من رو صدا میزد : افسانه جان ...بیا بابا بالا... كارت دارم .

به طبقه بالا رفتم دیدم بابا توی اتاق منه و داره توی آینه اتاق من نگاه می كنه و در ضمن دكمه های پیراهنش رو می بنده وقتی وارد اتاق شدم گفت : بشین بابا...

روی تخت نشستم .برگشت نگاهم كرد و گفت : این فرصت خوبیه كه توی تنهایی حسابی و عمیق فكر كنی تو از الان تا یه هفته دیگه وقت داری که خوب فكر كنی و منطقی تصمیم بگیری !...هفته ی آینده امیر از ماموریت بر میگرده امروز توی بانك با من تماس گرفت و مجدداً اجازه گرفت تا هفته ی آینده كه برگشت ‌‍، یكشنبه ، ظهر دم در مدرسه بیاد دنبالت و با هم برید بیرون …دقت كن منظور از این دیدار این نیست كه تو مجبور باشی جواب مثبت بدی بلكه فقط هدف اینه كه تو بیشتر اون رو بشناسی و تازه بعد تصمیم بگیری ؛ فقط همین...این یه شبم كه تنها توی خونه هستی سعی كن بهتر فكر كنی و صحیح تر تصمیم بگیری حداقل اینكه برای دیدنش در بیرون از منزل جواب رد ندی...سعی كن خوب روش فكر كنی و در آخر اگرم می خوای جواب رد بدی یك دلیل منطقی و صحیح داشته باشی...

اومد و دستش رو روی سرم كشید ، دولا شد و سرم رو بوسید .برگشت رفت دم در ایستاد و برای بار دوم به سمت من چرخید و گفت : امیدوارم عاقلانه تصمیم بگیری ؛ فقط این رو بدون كه بعد از اینكه با مادرت صحبت كردم ؛ اونم تا حد زیادی دست از لجاجت برداشت و تشخیص داده بهتره شما دو تا با هم چند دیدار داشته باشید ؛ اون وقت تصمیم نهاییت رو بگیری...فقط می خوام این رو بدونی كه من و مامان خوشبختی تو رو می خوایم در كنار خواسته ی قلبی خودت ؛ فقط و فقط همین ...عزیز دلمی و بدون كه در نهایت ، رضایت من وقتی پیش میاد که رضایت قلبی تو همراهش باشه.

از درب اتاق بیرون رفت ، از جام بلند شدم ؛ فكر می كردم موضوع دیشب تموم شده باشه ! فكر می كردم ؛ مامان موفق شده رای بابا رو عوض كنه اصلاً تصورش رو هم نمی تونستم بكنم كه موضوع كش اومده باشه بطوریكه امیر با بابا تلفنی قرار بگذاره كه هفته ی آینده ی من رو به بیرون ببره ...هفته ی آینده !.. … بیرون !… نه! ...اصلاًَ معلوم هست چی می خواد بشه ؟!!! وسط اتاقم ایستاده بودم و اصلا ً نمیتونستم افكارم رو جمع كنم .صدای مامان رو از طبقه پایین شنیدم كه می گفت : افسانه جان بیا ما میخوام بریم.........

از اتاق خارج شدم و تمام مدتی كه از پله ها پایین میرفتم صدای بابا دائم توی گوشم می پیچید که : هفته آینده ی ... امیر با من تلفنی صحبت كرده ... یكشنبه...

وقتی آخرین پله رو تموم كردم و به حال رسیدم صدای مامان و خاله زهره كه با هم صحبت میكردن رو از حیاط میشنیدم .با عجله به حیاط رفتم .مامان آخرین سفارشهاش رو داشت به معصومه خانم ؛ زن همسایه مون میكرد بعد از سلام و احوالپرسی با اون ؛ مامان و خاله دیگه زیاد معطل نكردن هر كدوم سوار ماشین خودشون شدن و ماشینها به حركت افتاد.سر كوچه رسیدن نیش ترمزی كردن و دستهاشون رو از ماشین بیرون آوردن و با من كه تنها دم در حیاط ایستاده بودم خداحافظی كردن و از خم خیابان پیچیدن و رفتن.معصومه خانم با لبخند مهربونی به من نگاه میكرد گفت : افسانه جان اگه فكر میكنی لازمه، شب بیام خونه تون و پیشت بخوابم ...

با عجله گفتم : نه مرسی لازم نیست توی زحمت بیفتید ،خیلی ممنون ، اگه ترسیدم حتما ً تلفنی بهتون خبر میدم ،همین قدر که مطمئن باشم شما حواستون به منه برام کافیه...

بعد از کلی تعارف و تشکر بالاخره راضی شد که بره خونه ی خودشون وقتی درب حیاط رو بستم به درب تكیه دادم و به حیاط و خونه نگاه كردم سكوت بود و سكوت ‍، خالی خالی ، سرد سرد ..................

وقتی درب حیاط رو بستم به درب تكیه دادم و به حیاط و خونه نگاه كردم سكوت بود و سكوت ‍، خالی خالی ، سرد سرد ...از درب جدا شدم به سمت پله های ایوان كه داشتم بالا می رفتم بی اراده ایستادم ؛ صدایی گنگ و عجیب توی گوشم میپیچید خوب كه دقت كردم فهمیدم صدای بچه گیهای من و پروانه و فرزانه است توی حیاط بازی میكردیم من از اونها كوچیكتر بودم و در بازیها هر قدرم كه دوست داشتم خاله بشم ولی فرزانه و پروانه مخالف میكردن و میگفتن چون تو خیلی كوچیك هستی فقط باید بچه باشی اون وقت دعوای بین پروانه و فرزانه شروع میشد سر اینكه كدومیك مادر من بشن و دست آخرم كه پروانه بزرگتر بود پیروز میشد ...بعدم معلم بازی شروع میشد و من بازم باید شاگرد می شدم و اونها معلم...چقدر شكایت اینها رو به مامان و بابا می كردم وقتی كه شكایت های من دیگه از حد میگذشت قهر من شروع می شد و اون وقت نوبت پروانه و فرزانه میشد كه به هر دری میزدن تا دل من رو دوباره با كلك به دست بیارن...ای كاش هنوز بچه بودم ای كاش پروانه و فرزانه اینجا بودن؛ خدایا كاش تموم این صحنه ها به واقعیت تبدیل میشد و ما دو باره بچه میشدیم ، دوباره دعواهای بچه گی شروع میشد ، حیاط پر میشد از هیاهوی خنده ی من و پروانه و فرزانه ...كاش دوباره تابستون داغ می اومد و حوض آبی رنك رو پر از آب میكردیم و فواره اش رو هم باز میكردیم ، موكتهای كوچیكی كه مامان به ما داده بود رو پهن میكردیم و روش رو پر میكردیم از اسباب بازی...ولی افسوس این امكان نداشت من تنها مونده بودم ، تنهای تنها و در كنار سكوت خونه خاطرات كودكی رو مرور می كردم با حسرت نگاه دیگری به حیاط انداختم و از پله ها بالا رفتم وارد حال شدم و پشت سرم طبق سفارش مامان درب راهرو رو قفل كردم .به آشپزخونه رفتم و مشغول شستن ظرفهای ناهار شدم بعد از مرتب كردن آشپزخونه و جابجا كردن ظرفهای شسته شده برای نماز آماده شدم هنوز قامت نبسته بودم كه تلفن زنگ زد گوشی رو برداشتم صدای مهناز رو بلا فاصله شناختم همونطور كه می خندید گفت:سلام خانم خانما ، خوبی؟ یا نه هنوز دیوونه تشریف داری؟!!

گفتم : خوب الحمدالله كه از سگی مدرسه خارج شدی ! مثل همیشه دلقك بازیهات رو شروع كردی!

با خنده گفت : این كه جواب سلام نشد!

خندیدم و گفتم : خودت رو لوس نكن اگه كار واجب نداری قطع كن میخوام نماز بخونم...

بلافصله گفت : با تو كار ندارم بد اخلاق گوشیو بده خانم شفیعی ...

در حالیكه چادر نمازم رو هم با یك دستم روی سرم مرتب میكردم گفتم : فضول خانم !مامانم تشریف نداره.

بازم خندید و گفت :پس لطف كنید گوشی رو بدید به آقای شفیعی.

دیگه داشت حوصله ام رو سر میبرد با عصابنیت گفتم : اه ، بس كن دیگه ، گفتم كه نیستن.

بلافاصله صداش تغییر كرد و جدی شد و گفت : راست ، راستی نیستن یا داری منو اذیت میكنی؟!!!

گفتم:به خدا نیستن من تنهام. رفتن قم و تا فردام نمیان .

گفت:آخی…پس تنها موندی ؟ طفلك كوچولو............

گفتم :مهناز تو رو خدا اذیت نكن می خوام نماز بخونم ، مسخره بازی بسه اگه كاری نداری قطع كنم !

بلافاصله گفت:نه به خدا كارشون داشتم می خواسم برای هفته بعد جمعه دعوتشون كنم منزلمون.

خندیدم و گفتم : باز چی شده كه احساس فامیلی كردی؟

با صدای طعنه دار و كشداری گفت :برو گمشو… موضوع تو و امیر اصلا ً به من ربطی نداره، اون مربوط به خودتونه و خودتونم باید از پس هم بر بیاد ولی مساله اینه كه هفته آینده جمعه شام حتما ً باید بیاید منزل ما چون من جمعه هفته آینده عروس خانم میشم و پای سفره عقد میشینم.

روی صندلی كنار تلفن نشستم و گفتم : باز خل شدی!!!

خیلی جدی گفت:نه به خدا هفته آینده عقد محضری و غیابی میكنم...باور نمیكنی شنبه از خانم عزیزی سوال كن ...

حالا دیگه صدام شل شده بود باور نمیكردم به این راحتی سر سفره عقد بشینه و ندیده و نشناخته اونم به این سرعت حاضر به این بشه كه به عقد كسی در بیاد؟!!!

گفتم:راستی ،راستی میگی مهناز ؟!!!

صدای غش غش خنده اش پای تلفن بلند شد و گفت : به خدا راس میگم یادت نره ها به خانم و آقای شفیعی بگو البته خودم فردا شب دوباره تماس میگیرم . راستی امشب تنهایی میخوای موقع خواب بیام پیشت ؟ الان تا بعد از شام نمی تونم بیام چون باید برم خونه خانم عزیزی قراره بریم بیرون یكسری خرید كنیم .

بلافاصله گفتم:نه مرسی لازم نیست بیای .

بعد خدا حافظی كرد و گوشی قطع شد .از جام بلند شدم و روی سجاده مامان شروع كردم به نماز خوندن چادر نمازش و سجاده اش بوی خودش رو میداد و از اینكه با چادرش نماز می خوندم كلی احساس لذت داشتم یادم می اومد از بچه گی چادش رو دوست داشتم بهم گفته بودن كه وقتی خیلی خیلی كوچیك بودم تنها چیزی كه میتونسته من رو ساكت كنه چادر مامان بوده.بعد از نماز تلوزیون رو روشن كردم و چایی رو كه از قبل گرم كرده بودم یك استكان كوچیك برای خودم ریختم و مشغول خوردن شدم تلویزیون مارش حمله پخش میكرد و صحنه های جبهه رو نشون میداد .صدای مارش و گوینده اعصابم رو به هم ریخت كانال دوم هم چیزی شبیه كانال یك رو نشون میداد موقع اذان مغرب تلفن دوباره زنگ زد گوشی رو كه برداشتم صدای مامان بود حالم رو میپرسید و از خودشون میگفت كه خیلی راحت رسیده بودن و بابا و عمو مرتضی یك سری از كارها رو انجام دادن و فردا بعد از ظهر انشاالله خونه خواهند بود.بعد از اینكه تلفن رو قطع كردم تلوزیون رو كه همچنان مارش حمله پخش میكرد خاموش كردم .رفتم به طبقه بالا وارد اتاقم شدم و كتاب شیمی رو برداشتم و روی تخت نشستم شروع كردم به ورق زدن.بیشتر مطالب رو بلد بودم نگاهی سطحی به اون كردم یكباره به یاد حرفهای بابا افتادم كه باید راجع به امیر فكر میكردم چهره اش اومد توی ذهنم همون لحظه كه توی پذیرایی نگاهمون با هم تلاقی كرده بود چهره مهربونی داشت ولی حالا به هر حال برای من یك غریبه بود و برام خیلی سخت بود كه بخوام راجع به اون فكر كنم و یا اینكه طبق گفته بابا در هفته ی آینده باهاش بیرون باشم.سرم رو به دیوار تكیه دادم و نگاهم به عكس پروانه و فرزانه افتاد.چقدر راحت و خوش بودن هیچ وقت یادم نمی اومد كه لحظه ای اونها رو در فكر دیده باشم همیشه همه چیز رو آسون میگرفتن و خیلی ساده مسائلشون رو حل میكردن ای كاش منم مثل اونها بودم یا لااقل منم الان پیش اونها بودم.هوا بازم سرد شده بود.از توی كشوی پایین تختم یه لباس بافتنی بیرون كشیدم و پوشیدم كتاب ها رو با پام فرستادم زیر تخت دوباره رفتم پایین به تخم مرغ نیمرو كردم و با نون لواش خوردم چقدر خونه بدون مامان و بابا بد بود بعد از شام بلافاصله نماز خوندم و خوابیدم دیگه حوصله تنهایی رو نداشتم .جمعه بعد از ظهر طبق قول مامان از قم برگشتن وقتی اومدن اولین حرفی که بابا تو تنهایی بهم زد این بود:امیدوارم به اندازه كافی فرصت داشتی كه توی تنهایی درست فكر كنی و تصمیم بهتری بگیری!

با سر جواب مثبت دادم ولی توی دلم خنده ام گرفت چون تو این مدت به تنها چیزی كه كمترین زمان رو بهش برای فكر كردن اختصاص داده بودم همون مسئله امیر بود! شب مهناز تلفن زد و قضیه عقد كنونش رو در جمعه آینده به مامان گفت و اونها رو برای جمعه شام دعوت كرد مامانشم کلی با مامان پای تلفن صحبت کرد.میدونستم این دعوتش بی دلیل نیست و هدفش اینه كه خونواده ما و خونواده ی عموش بار دیگه همدیگرو ببینیم .مامان كلی خوشحال شده بود و كلی میخندید و میگفت اصلا ً باورش نمیشه كه مهناز میخواد عروس بشه اونهم عروس بی داماد...! هفته ای كه در پیش بود به سرعت سپری شد پنجشنبه كه مدرسه تعطیل شد مهناز سر از پا نمیشناخت نمی تونستم بهش حرفی بزنم چون ترس و هراسی كه در دل من وجود داشت ذره ای از اون در دل او نبود، از شجاعتش لذت میبردم.وقتی ازش جدا شدم همه اش میخندید و کلی اصرار و سفارش داشت كه فردا زیاد دیر نریم.به خونه كه رسیدم مامان گفت بعد از ظهر باید بریم خرید هم بخاطر اینکه سر عقد به مهناز هدیه بده هم برای خودمون لباس بخره با تعجب گفتم:..............پایان قسمت چهاردهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 4/6/1389 - 11:47 - 0 تشکر 224572

رمان((به یادمانده))قسمت پانزدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پانزدهم

به خونه كه رسیدم مامان گفت:بعد از ظهر باید بریم خرید هم به خاطر اینکه سر عقد به مهناز هدیه بدم هم برای خودمون لباس بخریم

با تعجب گفتم:سر عقد میخوای به مهناز هدیه بدی؟!!!

ضمن اینكه به خورشت روی گاز سری میزد گفت: خوب آره ، مگه اشكالی داره؟!!

گفتم:آخه ما كه سر عقد نیستیم ما رو از بعد از ظهر تا پایان جشن دعوت كردن.

مامان با تعجب گفت : اِ راست میگی ! من فكر كردم باید سر عقد م باشیم .

در حالیكه از پله ها بالا میرفتم گفتم : نه بابا شما هم دلت خوشه تازه اگر م سر عقد باید بودیم من نمیذاشتم چیزی به مهناز بدی آخه مگه ما سر پیازیم یا ته پیاز كه باید بهش كادویی هم می دادیم !!!

مامان چیزی گفت و چون من دیگه توی اتاق خودم بودم نفهمیدم ؛ كنجكاوی هم نكردم بعد از تعویض لباس به پایین رفتم و ناهار خوردم، بابا اونروز كمی دیر اومد ولی خیلی سرحال بود تقریبا ً مدت طولانی بود كه اینقدر سر حال ندیده بودمش بعد از پرسیدن های مسلسل وار مامان فهمیدم امیر از ماموریت برگشته و برای درخواست وام یكی از دوستانش خیلی تصادفی به بانك بابا اینها رفته بود و بابا از اینكه تونسته بود برای دوست امیر كاری انجام بده خیلی خیلی راضی بود.چقدر امیر به دل بابا نشسته بود! خدایا اگه نتونم اونچه رو كه بابا شدیدا ً پسندیده و راغبش شده رو قبول كنم چیکار كنم؟! دائم از وقایع توی بانك صحبت میكرد و در لا به لای حرفهاش از ادب و شخصیت امیر هم زیاد تعریف میكرد و این ما بین متوجه بودم كه گاه گاهی با خنده به من نگاه میكنه.ولی من اصلا ً احساس خوبی نداشتم بیشتر احساس كلافگی پیدا میكردم.بعد از شستن ظرفها به بهانه استرا حت رفتم به طبقه بالا.صندلی میز تحریرم رو كشیدم عقب و نشستم دستهام رو زدم زیر چونه ام و به این مساله فكر كردم كه نكنه مثل آدمهای بهانه جو فقط دارم دنبال بهانه میگردم ؛ شاید واقعا ً آدم بدی نباشه! اما به هرحال هرچی هست پس چرا من حسی ندارم و فكر كردن به این موضوع بیشتر از اونچه كه سرگرم كننده باشه برام آزار دهنده اس .به کتابهای روی میز نگاهی از روی بی حوصلگی كردم و خودكارهایی كه روی میز ولو شده بودن رو جمع كردم و ریختم تو لیوان روی میز.از جام بلند شدم ترجیح دادم كمی بخوابم تا كار دیگه ای بكنم رفتم روی تخت دراز كشیدم ، احساس سرما میكردم هوا هم حسابی ابری شده بود و اتاقم بیشتر حال و هوای خواب به من داده بود رو تختی رو كنار زدم و رفتم زیر پتو.اصلا ً نفهمیدم كی و چطوری ولی به خواب رفتم فقط وقتی بلند شدم كه شنیدم مامان میگه :افسانه جان مادر بلند شو ، خوابیدی؟! بلند شو میخوایم بریم خرید ؛ نمازت رو بخون و آماده شو، تا من و تو نماز بخونیم باباتم آماده میشه.

روی تخت جابجا شدم و گفتم : حالا نمیشه من لباس نخرم؟خوب یكی از لباسام رو میپوشم دیگه ؛ كی میدونه لباس من نوس یا قدیمی؟

مامان كه همیشه اینجور مواقع از تنبلی من عصبانی میشد در حالی كه داشت از اتاق خارج میشد گفت :بلندشو ، خودتم لوس نكن.

اصلا ً دلم نمیخواست از زیر پتو بیام بیرون ، ولی به هر جون كندنی كه بود بلند شدم.حدود ساعت هفت و نیم شب شده بود ( از این جهت میگم شب چون من همیشه تو پاییز وقتی هوا تاریك میشه اونرو شب میدونم حالا چه شش بعد از ظهر باشه چه ده شب)از خونه خارج شدیم.................

از خونه خارج شدیم.میدونستم برای خرید لباس و كفش به چه جاهایی خواهیم رفت مامان امكان نداشت كفشش رو از جایی به غیر از باغ سپه سالار بخره، خرید لباسشم باید از خیابون ولی عصر باشه.بابا میگفت مامان از همون دوران قبل از بچه دار شدنش فقط و فقط مراكز خریدش رو اونجا میدونسته این عادت مربوط به خیلی وقت ها پیش میشده و تا حالا ادامه داشت.اول رفتیم ولیعصر و لباس خریدیم هرچی دلم خواست یك پیراهن بلند ماكسی بخرم كه رنگش زرشكی بود مامان نذاشت منم لج كردم اصلا ً برای خرید لباسم نظر نمی دادم.بابا فقط میخندید سعی میكرد من رو از حالت قهر خارج كنه ولی مامان كه دیگه كلافه شده بود ذیگه از من نظر نخواست ولی الحق كه آخرش چه كت شلوار دخترونه قشنگی برام انتخاب كرد.رنگش پسته ای كمرنگ بود و به قول خانم فروشنده اش درست انگار برای تن من اونرو دوخته بودن وقتی توی آینه اتاق پرو نگاه كردم خودم هم خیلی خوشم اومد .مامانم برای خودش یك دست كت و دامن شیری خرید كه خیلی شیك بود وقتی اونرو پرو میكرد و توی آینه نگاه میكردم از اینكه یك همچین مامان خوشگلی دارم به خودم میبالیدم .بابا هم یك دست كت و شلوار سرمه ای خرید البته با اسرار بیش حد مامان .میدونستم اینهمه خرید و هزینه فقط و فقط به خاطر اینكه مامان مطمئن بود این مهمونی در معرفی شخصیت اجتماعی ما خیلی موثره.برای كفش هم زیاد معطل شدیم چون مامان همه چیز رو با وسواس انتخاب میكرد، برای من به خصوص خیلی حساسیت به خرج میداد تا اینكه بالا خره یك جفت كفش مشكی نوك تیز كه پاشنه دار بود رو برام انتخاب كرد به همراه یك كیف مشكی خیلی ظریف كه با كفش هماهنگی داشت.میدونستم در اینجور مواقع مامان چقدر به بعضی چیزها اهمیت میده ! حالا دیگه كمی از حالت قهر خارج شده بودم چون واقعا ً از خریدم راضی بودم و مامان از رفتار من كاملا ً این موضوع رو فهمید ه بود و فقط خندید و گفت : خیلی لوسی...

شام رو هم بیرون خوردیم وقتی برگشتیم خونه ساعت طرفهای 12 بود .اونقدر خسته بودم كه خیلی زود خوابم برد.صبح جمعه خیلی خیلی دیر از خواب بیدار شدم وقتی ساعت دیواری اتاق رو دیدم فكر كردم از شب قبل باتریش تموم شده ولی وقتی به ساعت مچی دستم نگاه كردم كم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم اصلا ً صبح نبود ساعت دقیقا ً بیست دقیقه به دوازده ظهر بود! بوی غذای مامان تا بالا اومده بود و من كه تا الان خواب بودم احساس گشنگی میكردم رفتم پایین و بعد از اینكه صورتم رو شستم به آشپزخونه رفتم خونه ساكت ساكت بود.در قابلمه رو برداشتم و طبق عادت ناخنكی به خورشت زدم از پنجره كه به بیرون نگاه كردم دیدم بابا داره حیاط رو تمیز میكنه همیشه جمعه از صبح كه بیدار میشد تا موقع ناهار حیاط رو تمیز میكرد.در همین موقع درب حیاط باز شد و مامان اومد. یه تیكه نون برداشتم و كمی مربا كه روی میز بود روی اون ریختم و شروع كردم به خوردن.مامان بالاخره اومد توی خونه و به محض اینكه چشمش به من افتاد گفت :ساعت خواب !! یكی نمیدونست فكر میكرد تا صبح بیدار موندی كه اینجوری خوابیده بودی !

بعد نگاهی به لقمه توی دستم كرد و گفت :این چیه داری میخوری؟ خوب صبر كن ناهار میخوری، اشتهات رو بیخودی كور نكن .

در حالیكه داشتم لقمه ام را قورت میدادم گفتم : كجا بودی؟

چادرش رو داشت به جا لباسی آویزون میكرد گفت: رفتم آرایشگاه پری خانم كمی به سر و صورتم برسم.

یادم افتاد كه بعد از ظهر عقد كنون مهنازه.گفتم : كاشكی منم می اومدم آخه دلم میخواس موهام رو كوتاه كنم

بلافاصله به طرف من برگشت و گفت : دیگه چی؟!! حیف نیست موهای به این قشنگی رو میخوای كوتاه كنی؟!! كه چی بشه؟!!

گفتم : آخه خسته شدم ! قوربونش بشم حالتم كه نداره همینجوری لخت افتاده ، اصلا ً حالت نمیگیره هر جا می خوام برم باید صاف بریزم دور خودم.

مامان در حالی كه داشت سری به خورشت میزد و دم برنج رو امتحان میكرد گفت: خیلی دلت بخواد!!! مردم آرزوی داشتن چنین مویی دارن! اون وقت تو از اون خسته شدی؟!!

اومد به طرف من و لقمه بعدی نون و مربا رو ازم گرفت و گفت : برو حمام . دیگه لقمه نگیر چون ناهار دیگه اشتها نداری

بلند شدم و رفتم حمام؛ بعد از ناهار تا موقع رفتن كمی به درس های فردام رسیدم.تقریبا ً ساعت 6:30 بعد از ظهر بود كه به دستور مامان كم كم شروع كردم به آماده شدن البته كار چندانی نداشتم وقتی لباسم رو پوشیدم و كفشام رو پا كردم جلوی آیینه ایستادم خودم از خودم خیلی خوشم اومد تازه فهمیدم كه یك کمی بزرگ شدم موهام رو كه همیشه لخت بود برس كشیدم یه فرق كجم باز كردم قبلا ً از مهناز پوش دادن مو رو یاد گرفته بودم كمی جلوی موم رو پوش دادم و چتری هام رو سشوار كشیدم وقتی كارم تموم شد صدای بابا از پایین می اومد كه میگفت : تموم نشد؟! چقدر شما خانمها معطلی دارین!

مامان درب اتاق رو باز كرد و وقتی چشمش به من افتاد خندید و گفت : موهات چقدر قشنگ شد. حیف نبود دلت میخواس اونها رو كوتاه كنی؟!!

مانتویی كه مخصوص مهمونی بود از كمد خارج كردم و پوشیدم مامانم خیلی قشنگ شده بود با آن روسری كوتاهی كه زیر چونه اش گره زده بود خواستنی تر از همیشه به نظر میرسید.وقتی پایین رفتم بابا كاملا ً حاضر بود و كمی هم كلافه از اینكه ما زیاد معطلش كرده بودیم و همینكه چشمش به ما خورد گفت :چه عجله ای بود؟!! حالا حالاها وقت داشتید!!!

مامان كه داشت تای چادر مهمونیش رو باز میكرد گفت : اِ…چیه اینقدر غر میزنی؟!!!

داشتیم از درب هال بیرون میرفتیم كه تلفن زنگ زد مامان برگشت تا گوشی رو برداره.من و بابا از درب هال خارج شدیم آخرین لحظه بابا با صدای بلند گفت :مهین زیاد معطلش نكن هر كی بود سعی كن زود حرف رو تموم كنی و بیای...

بابا ماشین رو بیرون حیاط گذاشته بود هوا حسابی ابری بود و سرد هم شده بود هر دو رفتیم داخل ماشین و منتظر مامان نشستیم تقریبا ً نزدیك ده دقیقه گذشت ولی مامان نیومد.بابا كه حالا دیگه واقعا ً كلافه شده بود با بی حوصلگی گفت : من میرم توو ببینم چرا مهین نمیاد...

از ماشین پیاده شد و رفت داخل حیاط.سرم رو به شیشه ماشین تكیه دادم و به مهمونی امشب فكر كردم به اینكه چه راحت مهناز عروس شد اونم بدون داماد! خنده ام گرفت ولی یك دفعه به یاد امیر افتادم! مطمئن بودم امشب اونم هست…شایدم نباشه،خدا خدا میكردم نباشه! حس عجیبی داشتم و از اینكه بخوام در هر شرایطی با اون رو به رو بشم احساس ناراحتی میكردم برگشتم و از شیشه عقب به درب حیاط نگاه كنم كه دیدم مامان و بابا اومدن بیرون.مامان داشت با دستمال چشماش رو پاك میكرد!!!! یكدفعه ترسیدم درب ماشین رو باز كردم گفتم:چی شده؟!!

بابا گفت:هیچی ؛ پیاده نشو...

مامان درب ماشین رو باز كرد و نشست؛ در حالی كه با دستمال اشکهاش رو پاك میكرد ؛ شونه اش رو گرفتم و گفتم : چی شده؟!!!

بابا كه حالا نشسته بود و داشت ماشین رو روشن میکرد گفت: مهین گریه نکن الحمدالله...به سلامتی همه چیز به خوبی تموم شده!!! بچه ها كار خوبی كردن بهت نگفتن چون مطمئن بودم اگه خبردار بودی تا وقتی بچه اش به دنیا بیاد من رو میكشتی !

یكدفعه به یاد پروانه٬فرزانه افتادم با صدایی كه بیشتر شبیه خنده و جبغ بود گفتم: كدوم یكیشون بچه دار شدن؟!!

مامان كه حالا هم میخندید هم گریه میكرد گفت : فرزانه یه پسر به دنیا آورده.....پایان قسمت پانزدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 5/6/1389 - 12:46 - 0 تشکر 224896

رمان((به یادمانده))قسمت شانزدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت شانزدهم

مامان كه حالا هم میخندید هم گریه میكرد گفت : فرزانه یه پسر به دنیا آورده.

خیلی خوشحال شدم چون می دونستم فرزانه عاشق بچه اس بلافاصله گفتم: حالشون چطوره؟

بابا گفت : عالیه…الان از بیمارستان ، پروانه تماس گرفت هم خودش هم فرزانه صحبت كردن و هر دو سالم و خوبن...

با تمام وجودم احساس خوشحالی میكردم اما می تونستم بفهمم مامان چقدر دلش می خواسته الان دختر هاش پیشش بودن بخصوص فرزانه كه حالا یه بچه كوچولو داره...چون پنجشنبه بود و خیابونها كمی از حد معمول شلوغتر بود برای همین تقریبا ً سه ربع طول كشید تا برسیم خونه پدر مهناز، تقریبا ساعت نزدیكهای 8:30 بود كه رسیدیم ؛ كوچه شون خیلی شلوغ و پر از ماشین بود دم درب حیاطشونم چند نفر وایساده بودن.یكسری پسر بودن كه خیلی عجیب لباس پوشیده بودن شلوارهای جین تنگ به پا داشتن و تی شرت های رنگی رنگی به تن كرده بودن كتونی هایی هم كه به پا داشتن ساقدار و بلند بود شلوارهاشون خیلی عجیب بود هم تنگ بود هم كوتاه تر از حد طبیعی و این كوتاهی رو ساق های بلند كتونی پر می كرد!!! من و مامان صبر كردیم تا بابا ماشین رو پارك كنه و با هم وارد خونه بشیم...وقتی می خواستم با مامان و بابا وارد حیاط بشم یكی از پسرها خیلی پرو به نظر می اومد و با وجود اینكه می دید بابا و مامان همراه من هستن به من نگاه کرد و با صدای بلند گفت : ماشاالله... !!!

خوشبختانه مامان و بابا متوجه نشدن چون درست در همین موقع بابا و مامان داشتن با بابای مهناز كه به عنوان خوش آمد گویی مهمانها جلوی درب می آمد سلام و احوالپرسی میكردند .صدای كف زدن و خنده و موسیقی از داخل منزل به گوش می رسید وقتی وارد خونه شدیم خواهرهای مهناز كه مثل خودش شلوغ شیطون بودن، و همگی از اون بزرگتر ، به طرف ما اومدن،خانم عزیزی هم با دیدن من از جاش بلند شد و كلی من خجالت كشیدم و به مامان معرفیش كردم قیافه اش با وقتی كه در مدرسه بود خیلی فرق میكرد.خونه مهناز اینها خیلی شلوغ بود همه جا صندلی چیده بودن و مهناز بالای اتاق نشسته بود و یك لباس بلند سفید تنگ تنش بود و یك آرایش خیلی قشنگ روی صورت و موهاش كرده بودن و از اونچه كه بود با نمك تر شده بود .در ضمن اینكه از دور باهاش سلام و احوالپرسی میكردم خواهرهای مهناز مشغول گرفتن مانتو و روسری من بودن مامان هم سرگرم سلام و تعارف با مادر مهناز بود در این موقع با صدای آشنایی كه مامان رو با نام خانم شفیعی مورد خطاب قرار میداد برگشتیم.درست فهمیده بودم این صدای مادر امیر بود كه به طرف ما می اومد با این كار او خیلی نگاهها روی ما ثابت شده بود میدونستم قبل از اینكه به طرف ما بیاید و سلام كنه حتما ً توضیحات لازم رو به افراد مورد نظرش داده بود و حتما ً در این مورد خیلی هم پیش رفته بود و من رو عروس آینده خودش معرفی كرده بود، بعد از روبوسی و كلی تعارفات معمول یكباره چشمم افتاد به همون پسرهای كه جلوی درب حیاط بودن و حالا به داخل خونه اومده بودن.خیلی احساس ناراحتی میكردم از اینكه وسط هال ایستادم و تقریبا ً نگاهها به من و مامان و مادر مهناز و زن عموی مهناز و خود مهناز كه حالا به جمع ما پیوسته بود ، جلب شده بود.گوشه لباس مامان رو كشیدم و گفتم: بریم بشینیم دیگه.........

به غیر از همون چند پسر كه جلف به نظر می اومدن اكثر آقایان بنا به عرف و شخصیت خودشون به طور ناخودگاه در یك اتاق جمع شده بودن فقط و تك و توك بعضی آقایون اونم برای انجام كار خاصی بین خانمها می اومدن و بالطبع بابا نیز به همون اتاق هدایت شد و تقریبا ً دور از چشم ما قرار گرفت.با راهنمایی خواهرهای مهناز و زن عموش ما در كناری نشستیم ولی كاملا ً متوجه نگاههای سنگین بعضی افراد حاضر در مهمونی كه هنوز روی ما بود شده بودم.مادر امیر در حالیكه سعی داشت آروم صحبت كنه سرش رو نزدیك من و مامان كرد و گفت: اگه امیر بهم سفارش نكرده بود ، الان عروس خوشگلم رو كه توی همه ی دخترها از همه نظر ماشاالله...تكه به همه معرفی میكردم..

میدونستم دروغ میگه و قبلا ً حرفهای لازم رو به هر كس كه می خواسته گفته! اصلا ً از واكنشهایی كه داشت خوشم نمی اومد ؛ حضور اون پسرها هم كمی به بدی حالم اضافه میكرد.هیچ احساس خوبی نداشتم.خانم عزیزی برای چند لحظه اومد پیش ما و از اینكه در این مهمونی شركت كرده بودیم از ما تشكر كرد و رفت به سمت مهمونهای دیگه.بعضی دخترهای حاضر در مجلس هم كه شورش رو درآورده بودن و برای خودنمایی هر چه بیشتر دست به هر حركتی میزدن و بعضی مهمانها هم كه با چشمهای دریده مثل گرك های درنده با چشماشون اونها رو برانداز میكردن.در این ما بین گاه گاهی چشمم به همون پسری كه جلوی درب با اون حالت بی ادبانه به عنوان خوشمزگی حرفی زده بود می افتاد و از اینكه اینقدر گستاخانه نگاه می كرد شدیدا ً احساس ناراحتی می كردم.یكباره زمزمه هایی بلند شد از لا به لای حرفها شنیدم كه می گن: امیر اومد ، بالاخره اومدن...

صدای یكی از خواهرای مهناز رو شنیدم كه با حالتی خاص میگفت : دخترها لطفا ً دست از لوس بازی بردارن..........

و بعد زد زیر خنده. یكسری دختر جلف پشت پنجره رفتن و با جیغ های كوتاهی كه كشیدن و سعی كردن هرچه بیشتر برای خودنمایی تلاش كنن با خوشحالی میگفتن شام اومد ؛ شام رو آوردن، امیراینها اومدن...

در این موقع مادر امیر بلند شد و گفت:الهی قوربونش بشم...

و بعد به مامان رو كرد و گفت : راستی خانم شفیعی اونم كه دم درب اتاق ایستاده پسركوچیكم رضاس...

با نگاه جهت انگشت مادر امیر رو نگاه كردم باورم نمی شد همون پسر … بی ادبی كه با نگاههاش من رو كلافه كرده بود پسر كوچیك این خانمه!!! صدای موسیقی بلندتر شده بود و كف زدن مهمانها شدیدتر در این لحظه چند نفر وارد حال شدن و یكی از اونها امیر بود اكثر مهمونهای حاضر متوجه شدم كه جلوی پای امیر بلند شدن! خیلی از دخترها برای جلب توجه مهمونهای تازه وارد به هر حرکتی دست میزدن!

كسیكه برادر امیر شناخته شده بود بعد از سلام و احوال پرسی به حیاط رفت و خدا رو شکر تا آخر مهمونی اون رو ندیدم.امیر با اشاره دست مادرش به سمت ما اومد؛ تموم تنم داغ داغ شده بود ،با مامان سلام و احوالپرسی كرد و سلام كوتاهی هم به من كرد و خوش آمد گفت.من زود سرجام نشستم و چشمم به مهناز افتاد كه خنده به لب من رو نگاه میكرد.امیر به اتفاق چند نفر دیگه به اتاقی رفتن كه بابا هم به اونجا رفته بود.بعد از این كه شام خوردیم متنی رو مبنی بر مقدار مهریه مهناز و تعهداتی كه خانواده ی داماد در قبال عروس داشتن قرائت شد و همه كف زدن و در پایان برای تمام جوونها و خوشبختی اونها دعای خیر شد.ساعت تقریبا َ از دوازده گذشته بود كه مهمونها خداحافظی می كردن.من و مامانم بعد از حاضر شدن برای رفتن مجددا ً پیش مهناز رفتیم و بهش تبریك گفتیم و براش آرزوی خوشبختی كردیم و بابت امشب از مامانش و خانم عزیزی تشكر كردیم بعد هم با مادر امیر خداحافظی كردیم تقریبا ً چند نفری برای بدرقه ما به حیاط اومدن در حیاط امیر و بابا و بابای مهناز و برادر امیر ایستاده بودن.برادر امیر مجددا ً برای آشنایی با مامان باب صحبت رو باز كرد ؛نمیدونم چرا اصلا ً ازش بدم اومده بود!!! بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم.وقتی به خونه رسیدیم خیلی خسته بودم و دلم میخواست هرچه زودتر برم به اتاقم بنابراین شب بخیری گفتم و به طبقه بالا رفتم؛ وارد اتاق شدم لباسهام رو عوض كردم و روی تخت دراز كشیدم به سقف اتاق خیره شدم كه با................

وقتی به خونه رسیدیم خیلی خسته بودم و دلم میخواست هر چه زودتر برم به اتاقم بنابراین شب بخیری گفتم و به طبقه بالا رفتم؛ وارد اتاق شدم لباسهام رو عوض كردم و روی تخت دراز كشیدم به سقف اتاق خیره شدم كه با نور كوچه كمی روشن شده بود دائما ً صورت امیر جلوی چشمم می اومد و لبخندهای گاه گاهش كه بهم میزد ، چهره مهربونی داشت ولی خیلی جدی هم به نظر می رسید درست برعكس برادرش كه خیلی رفتار سبكی داشت ؛ امیر اصلا ً اینطورنبود.روی تخت غلتی زدم به یاد لحظه ای افتادم كه وارد خونه شد! دخترها برای جلب توجهش هركاری میكردن ولی اون اصلا ً به حركات و خودنمایی های اونها توجهی نداشت خیلی خوش تیپ به نظر میرسید قد بلندش و چهارشونه بودنش بیشتر از هر چیزی جلب توجه میكرد جالبتر از همه احترامی بود كه بیشتر اعضای حاضر در مهمونی براش قائل بودن حالا یا واقعا ً شخصیتش ایجاب میكرد كه اینطور مورد احترام باشه یا شغلش كه خلبانی بود.میدونستم بیشتر دخترهای مهمونی امشب آرزوی داشتن چنین شوهری رو داشتن ولی با اینكه خودم ظاهرش رو در مهمونی امشب تایید میكردم خودم رو از داشتن چنین آرزویی خالی میدیدم.كم كم احساس خواب آلودگی شدیدی بهم دست داد و چشمهام روی هم افتاد و خوابم برد .صبح با احساس لرز و سرمای شدیدی بیدار شدم و تازه وقتی خوب نگاه كردم فهمیدم دیشب با وجودی كه هوا سرد بود ، من روی رو تختی خوابیدم و اصلا ً تا صبح هیچ چیزی روی خودم نكشیدم! وقتی از روی تخت بلند شدم و نشستم حسابی یخ كرده بودم تازه زنگ ساعت به صدا دراومد برگشتم و اونرو خاموش كردم چشمم به پنجره كه افتاد فهمیدم هنوزم هوا ابریه ولی ابرهاش دیگه حسابی تیره شده بودن و نشون میداد بارونی هستن. از اتاق بیرون رفتم صدای پای مامان رو در آشپزخونه میشنیدم وقتی پایین رفتم و خواستم صورتم رو بشورم صدای بابا رو شنیدم كه میگفت كاشكی امروز تعطیل بود خیلی خسته ام!آب رو كه باز كردم سردی آب بدجوری آزارم داد ، حس كردم باید سرما خورده باشم.وقتی وارد آشپزخونه شدم و صبح بخیر گفتم صدام كاملا ً نشون میداد كه سرما خوردم مامان برگشت و بعد از سلام گفت : اِ تو دوباره سرما خوردی؟!!!

بابا كه داشت برای خودش لقمه میگرفت گفت: از بس كه نسبت به خودش بی تفاوته! لباسهاش رو ببین اصلا ً مناسب این فصل سرما لباس نمیپوشه!!!

مامان در حالی كه داشت چایی های رو كه ریخته بود برای هر كدوممون رو جلوی خودمون میگذاشت گفت: شایدم نظر خورده باشه!!!...آخه دیشب خیلی تو چشم بود !!! چندبار خودم دیدم كه بهم نشونش میدادن!!!

گفتم : چی میگی مامان ؟!! دیشب روی رو تختی خوابیدم ؛ پتو روم نكشیدم و سرما خوردم فقط همین ! این حرفها چیه كه میزنی؟!!!

بعد با اخم شروع كردم به صبحانه خوردن.مامان بعد اینكه چند تا لقمه خورد گفت : شفیعی بچه ها پای تلفن گفتن می تونن كار من رو درست كنن تا یه مدتی برم پیش اونا ...

بابا كه در ضمن صبحانه خوردن روزنامه عصر دیروز رو نیز مطالعه میكرد گفت : خوب ؟!!

من هم لقمه ای كه گرفته بودم در نیمه ی راه نگه داشتم تا ببینم بقیه ی حرف مامان چی می شه! بعد از كمی مكث گفت : دلم خیلی برای بچه ها تنگ شده اونا كه نمیتونن بیان خوب حالا كه شرایط طوری شده كه من میتونم به دیدنشون برم چی از ین بهتر فقط سه ما پیششون میمونم...

لقمه رو خوردم و به بابا نگاه كردم ببینم چی جواب به مامان میده...بابا گفت : خرجش خیلی زیاد میشه! مهین من الان تو شرایطی نیستم كه پول بلیط برای تو تهیه كنم خودت كه بهتر میدونی!

مامان گفت : پروانه پای تلفن گفت كه پول بلیط و همه چیز رو هم چون برای اونها ارزونتر تموم میشه خودشون میدن.

بابا گفت من حرفی ندارم.با تعجب گفتم : پس من چی؟!! سه ماه باید تنها بمونم ؟!! هیچكس به فكر من نیست ؟!! چطوری هم درس بخونم هم كارهای خونه و هم درست كردن غذا؟!!...مامان راس بگو اصلا ً به من فكر كردی یا نه؟! من امسال میخوام برای دانشگاه درس بخونم با این تصمیمی كه گرفتی یكدفعه ای بگو : اصلا ً درس بی درس بشین و خونه داری كن دیگه...!

مامان اخمهاش رو در هم کرد و گفت : اووه...حالا كو تا من برم فقط حرفش زده شده ! همه این حرفها به كنار خوب تو هم باید از پس كار خونه بربیای...نمیشه به من متكی باشی پروانه و فرزانه به سن تو بودن پونزده تا مهمون رو با هم راه مینداختن!

از جام بلند شدم و گفتم : باز شروع كردی؟!

بابا گفت:بشین صبحانه ات رو تموم كن...

از آشپزخونه خارج شدم و به سمت پله ها رفتم در ضمن اینكه بالا میرفتم گفتم :مرسی داره دیرم میشه.

ولی اونقدر عصبانی بودم كه نمیشد حرف دیگه ای زد ؛ به این فكر می كردم كه : چرا مامان اصلا ً به فكر من نیست ؟! چرا تمام افكارش متوجه پروانه و فرزانه اس؟! اونهم توی این شرایط كه من واقعا ً احتیاج دارم كه مامان باشه و من حداقل كمتر وقتم رو صرف كارهای بیهوده كنم و بیشتر به درسهام برسم! روپوشم رو پوشیدم كیفم رو برداشتم و به طبقه پایین رفتم بعد از مرتب كردن مقنعه ام چادر رو از از جالباسی برداشتم و روی سرم كشیدم.بابا گفت: صبر كن برسونمت .

گفتم : نه مرسی! شما و مامان كارهای مهمتری دارید كه بهش برسید افسانه كیه؟!

بعد با عجله از هال خارج شدم و پشت سرم چنان محكم در راهرو رو كوبیدم به هم كه خودم هم تصورش رو نمی كردم ! بلافاصله از حیاط خارج شدم و به كوچه رفتم.سر كوچه مهناز ایستاده بود سلام كوتاهی كردم و راه افتادیم.در ضمن اینكه راه می رفتیم طبق معمول مسخره بازیه مهناز شروع شد! دولا شد به صورت من نگاه كرد و گفت: یا علی ! چته دوباره ؟! سگ شدی.

رووم رو به سمت خیابان چرخوندم و در حالیكه اشكهام می اومد گفتم : بسه مهناز،اه

مهناز صاف ایستاد و دست به بازوم زد و گفت : الهی بمیرم ! چرا گریه میكنی؟ ! چیزی شده؟! مامان و بابا خوبن؟ چته؟!

با عصبانیت گفتم : اه ول كن دیگه !!!

مهناز ساكت شد و تا مدرسه چیزی نگفت منم حسابی گریه كردم.خیلی دلم گرفته بود احساس تنهایی میكردم دلم می خواست فریاد بكشم ولی جاش نبود .سرما خوردگیم هم حالا حسابی خودش رو نشون میداد چون علاوه بر سرما خوردگی ؛ گریه هم حسابی آب ریزش بینی من رو زیاد كرده بود.درست جلوی درب مدرسه كه رسیدم آسمون چنان رعد و برقی زد كه در عمرم تا حالا اینجوری از جام نپریده بودم و پشتش بارون رگباری شروع شد مسیرحیاط مدرسه رو تا راهرو دویدیم .بارون خیلی شدید شده بود و رعد و برق هم قطع نمیشد حسابی سر و صدا به پا شده بود.وقتی به كلاس رسیدم اصلا ً حوصله نداشتم دلم می خواست بشینم و سرم رو روی میز بذارم و با هیچ كس صحبت نكنم.همین كار رو هم كردم فقط هر چند دقیقه یكبار مهناز بهم دستمال كاغذی میداد.دبیر هم كه اومد كلاس وقتی پرسید چرا سرت روی میزه مهناز گفت : سرش درد میكنه.

خوشبختانه دبیرمون زیاد گیر نداد.نمی دونم چرا هر چی گریه میكردم دلم خالی نمی شد درست مثل این بود كه با ابرها مسابقه گذاشته بودم زنگ تفریح كه خورد مهناز آروم سرش رو كنار گوشم گذاشت و گفت می خوای به خانم عزیزی بگم بفرستت خونه؟!

سرم رو از روی دستم بلند كردم و گفتم : نه ! هرچی نبینمشون راحتترم!!

مهناز كه حالا چشماش گرد شده بود گفت : تو تمام ساعت رو گریه كردی؟!! ببین چشماش رو به چه روزی در آورد وای!!!...........پایان قسمت شانزدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 6/6/1389 - 13:46 - 0 تشکر 225182

رمان((به یادمانده))قسمت هفدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هفدهم

مهناز كه حالا چشماش گرد شده بود گفت : تو تموم ساعت رو گریه كردی؟!! ببین چشماش رو به چه روزی در آورد وای!!!

گفتم:ولم كن بابا تو هم حوصله داری!

خودش رو بیشتر به من نزدیك كرد و گفت : افسانه چی شده؟

با بی حوصلگی گفتم :هیچی!

با صدای خیلی آرومی گفت : مربوط به امیر میشه؟!!

دیگه حسابی كلافه شدم برگشتم به طرفش و گفتم : اه..... برو گمشو تو هم ..... امیر دیگه كیه ...؟ به خدا مهناز میزنم توی سرت ها!

مهناز خندید و در حالیكه من رو بغل میكرد گفت : تو بزن ولی بگو چته !

بعد بدون معطلی شروع كرد به صحبت :نمیدونی چقدر دیشب وقتی رفتی از تو٬تیپت حرف میزدن از خوشگلیت و خلاصه از اینكه بی خود نبود ، امیر اینقدر در ازدواج سختگیر بوده چون در وجود تو همه چیز رو تموم و كمال دیده بودن! نمیدونی من از اینكه تو دوستم بودی چقدر احساس غرور میكردم.تموم مدت نمیدونی همه که از تو تعریف میكردن امیر فقط و فقط لبخند میزد! مطمئن بودم كه داره توی دلش كله قند آب میشه ...مهناز جونت چقدر به داشتن دوستی مثل تو به همه پز داد....

حوصله شنیدن چرندیات مهناز رو اصلا ُ نداشتم بخصوص درباره ی امیر وقتی حرف میزد بیشتر اعصابم رو خورد میكرد بنابرابن مجبور شدم جلوی اونهمه هیجانش كه خودش حسابی لذت میبرد بگیرم...دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم :بی مغز بسه دیگه حوصله ندارم ، می فهمی یعنی چی ؟!!!

دست من رو گرفت و گفت : آخه چرا؟!

رووم رو كردم به طرف پنجره كلاس دیگه باهاش حرفی نزدم . فهمیدم كیفم رو داره میگرده تا خوراكی برداره…میدونستم هیچی توی كیفم ندارم چون اونقدر با عجله صبح از خونه خارج شده بودم كه فرصت هیچی به مامان نداده بودم .اصلا ً نیازی نداشتم چون به قدر كافی عصبی شده بودم فقط تنها چیزی كه توی كله ام می چرخید این بود كه بابا و مامان اصلا ً به فكر من نیستن.كیفم رو گذاشت رو ی میز و گفت : خاك بر سرت چرا حالا چیزی برای خوردن نداری؟!! خدا رحم كرد من لااقل یه چیزی برای خوردن دارم .

صدای خارج كردن چیزی رو از كیفش می شنیدم ولی اصلاَ برام مهم نبود اونقدر دلم گرفته بود كه گرسنگی و تغذیه اصلاَ برام مهم نبود . هر چی صدام كرد جواب ندادم آخر سر هم گفت : به درك خودم می خورم ...

از آسمون همچنان بارون می بارید ؛ فضای كلاس حسابی سرد شده بود تازه فهمیدم صبح كه از خونه خارج شدم حتی كاپیشنمم نپوشیدم .حسابی سردم شده بود تا زنگ آخر دیگه حسابی میلرزیدم.وسطهای روز بارون قطع شد ولی سر ظهر كه تعطیل شدیم دوباره بارش بارون شروع شده بود.توی راهرو مهناز منتظر شد تا من چادرم رو سرم كنم وقتی چادر رو روی سرم گذاشتم سرمای بیشتری رو حس كردم كاملا ً نوك دماغم یخ كرده بود ‍، سرم به شدت درد میكرد و به خاطر گریه صبح چشمام حسابی میسوخت.مهناز خندید و گفت :چقدر مسخره شدی از ده فرسخی داد میزنه گریه كردی ! حالا كه به من نگفتی چته ؟به امیر چی میخوای بگی؟

سر جام میخكوب شدم !! گفتم : به امیر؟!! به اون چه ربطی داره؟!!!

مهناز گفت: بدبخت...مگه قرار نبوده امروز بیاد دنبالت !!

بلافاصله گفتم : گمشو ! فردا میاد !

خندید و گفت: نه،قرار اونها با آقای شفیعی تغییر كرده ! دیشب به آقای شفیعی گفته كه امروز ظهر میاد دنبالت فكر میكنم الان جلوی درب مدرسه باشه، خوش به حالت زیاد خیس نمیشی ! خانم با ماشین تشریف میبرن...

بازوش رو چنگ زدم و گرفتم و گفتم : مهناز ! تو رو خدا بس كن ! اشتباه میكنی ! فردا قراره...

به من نگاهی كرد و گفت: نه به خدا امروز قراره بیاد دنبالت...

دیگه عصبانیتم صد برابر شد و در حالیكه از گشنگی معده ام داغ داغ شده بود و اصلا ً حال خوبی نداشتم گفتم : ولی من اصلا ً خبر نداشتم .آمادگی هم ندارم ، آخه ...

رسیده بودیم جلوی درب حیاط مدرسه و مهناز بدون توجه به من به دنبال ماشین امیر میگشت چون بلافاصله دست من رو گرفت و كشید و گفت: اونجاس...اونطرف خیابون بیا...منم تا یه جایی باهاتون میام...

سرم به شدت درد میكرد،تنم داغ داغ شده بود و آب ریزش بینی كلافه ام كرده بود ،حسابی یخ كرده بودم و از همه بدتر اینكه چشمامم میسوخت.قبل از اینكه كاری بكنم به اونطرف خیابون رسیده بودم امیر از ماشین پیاده شده بود بارون اونقدر ریز و تند می بارید كه اصلا ً قابل توصیف نبود.مهناز درب جلو رو باز كرد فكر كردم می خواد جلو بشینه اومدم برم عقب متوجه شدم من رو كشید تا به خودم اومده بودم نشسته بودم توی ماشین...مهناز درب جلو رو بست فكر كردم به سمت درب عقب بره دیدم میكوبه به شیشه،شیشه رو پایین كشیدم با عجله گفت : خانم عزیزی داره صدام میكنه ! من با اون میرم ، خوش بگذره خداحافظ!

با عجله گفتم:ولی !!!!!...

كله اش رو كرد توی ماشین و من رو بوسید و با امیر كه حالا توی ماشین نشسته بود خداحافظی كرد و بعد با سرعت به طرف دیگه خیابون رفت و دیدم كه سوار ماشین خانم عزیزی شد ! صدای امیر من رو به خودم آورد كه: شیشه ماشین رو بكش بالا بارون داره خیست میكنه!..................

صدای امیر من رو به خودم آورد كه: شیشه ماشین رو بكش بالا بارون داره خیست میكنه!

سریع شیشه رو بالا كشیدم .اصلا ًحالم خوب نبود صورتم رو به سمت شیشه كنارم برگردوندم، احساس میكردم زشترین كار روزگار رو دارم انجام میدم ...چرا باید با اون در ماشین تنها باشم؟! من كه گفته بودم نمیخوام ازداواج كنم ! چه چیزی باعث این همه بازی میشه نیروی عجیبی كه این بازی رو برای من در نظر گرفته بود با همون قدرت، قدرت من رو سلب كرده بود.برای بار دوم صدای امیر من رو به خودم آورد ؛ در حالیكه جعبه دستمال كاغذی رو جلوی من گرفته بود گفت : مثل اینكه سرما خوردی؟

سرم رو به طرفش چرخوندم ،چشمامون توی چشم هم افتاد بازم احساس بغض داشتم می دونستم هر لحظه ممكنه اشكم سرازیر بشه.به یك باره حالت صورت اونم عوض شد و در حالیكه اشاره به دستمال كاغذی میكرد كه من از دستش بگیرم گفت : خوبی؟!

میدونستم چشمام خیلی وضعش خراب شده، چون هر وقت گریه میكردم حسابی آبروم میرفت.یك دستمال كاغذی برداشتم و بلافاصله گفتم : مرسی...

و دوباره سرم رو به سمت شیشه برگردوندم.ماشین رو روشن كرد و راه افتادیم.كجا ؟ نمی دونستم ! اعصابم ریخته بود بهم، اون از وقایع صبح ، اینم از ظهر كه اینطوری بدون اینكه من اطلاع داشته باشم وضع به این صورت دراومده بود.امیر ضبط ماشین رو روشن كرد موسیقی ملایمی پخش می شد كه تقریبا ً با حال من سازگار بود.مسیر نسبتا ً ناشناسی رو طی میكرد و یا بهتر بگم من به مسیر آشنا نبودم ولی مشخص بود خودش كاملا ً به مسیر آشناس.اصلا ً حرف نمیزد منم صورتم رو از سمت شیشه به جای دیگه حركت نمیدادم و همینطور از شیشه به بیرون نگاه میكردم.بعد از چند دقیقه ای گفت : مطمئن باشم كه حالت خوبه؟

چقدر راحت صحبت میكرد انگار كه ده ساله با من آشناس، اصلا ً هیچ تكلفی در گفتارش نبود، نرم و راحت بود صداش یه گرمی خاصی داشت همون ادكلن رو استفاده كرده بود با اینكه سرما خورده بودم اما نمیدونم چطوری بوی خوب ادكلن رو حس میكردم.سرم درد میكرد.بلافاصله گفتم : آره خوبم فقط سرم درد میكنه، سرما هم خوردم ، خیلی هم سردمه!...

لبخندی رو ی لبش نشست. من به جلو نگاه میكردم اما متوجه شدم كه داره به من نگاه میكنه بعد در حالی كه چهار راهی رو به سمت چپ می پیچید با همون لبخند گفت : خوب پس شما هر وقت خوبید و سرما خوردید سردتونه و سرتون درد میكنه ؛ گریه هم میكنید!

كمی عصبی شدم برگشتم و بهش گفتم : چیز مهمی نبود.

باز هم لبخند زد و با صدایی كه واقعا ً آرامش توش بود گفت : پس شما برای چیزهایی هم كه مهم نیست گریه میكنید؟!!

دندونهام رو به هم فشار میدادم ، حوصله هیچ جیزی نداشتم اونم در اون لحظه! سرم رو دوباره به سمت شیشه برگردوندم.امیر ماشین رو به آرومی به كنار خیابون برد و متوقف كردش.دستش رو پشت صندلی من گذاشت و به سمت من برگشت؛ كمی احساس نارحتی كردم و خودم رو به درب ماشین نزدیك كردم .بارون كمی آرومتر شده بود ولی سرما همچنان آزارم میداد.نگاهی به من كرد و گفت:خوب حالا چرا اینقدر سردته؟!

دوباره عادت همیشگی من كه مواقع خاص بهم روی می آورد و من رو آزار می داد و از دوران كودكی هنوز در من باقی مونده بود شروع شد((دستهام رو توی هم می مالیدم))این عادت رو از كودكی با خود كشیده بودم وقتی عصبی می شدم با چنان شدتی دستهام رو بهم می مالیدم كه معمولا ً بعد از اون تا یك ساعتی دستهام درد میكرد.نگاهی به دستهای من كرد و گفت : خوب؟

منتظر جواب من بود.گفتم : من كه گفتم فقط یك مساله جزیی كوچیك پیش اومد به همین خاطر با عجله از خونه اومدم بیرون و كاپشن یادم رفته .....

برگشت به سمت صندلی عقب كاپشنش رو از روی صندلی های عقب برداشت و گذاشت روی پای من و گفت : بپوش

گفتم:نه!

صداش جدی شد و همونطور كه خیره نگاهم میكرد گفت : نه ؟! یعنی چی ؟! میگم بپوش خوب بپوش دیگه! می خوایم بریم اونطرف خیابون ناهار بخوریم؛ بارون میاد خیس میشی!

گفتم : آخه این مردونه اس منم چادر سرمه نمیتونم كاپشن به این بزرگی رو تنم كنم! از همه اینها گذشته قرار نبود ما بیرون ناهار بخوریم! فقط قرار بود چند ساعتی بیرون باشیم .

خندید.اصلا ً خوشم نیومد. چرا خندید مگه من حرف خنده داری زده بودم ؟!! گفتم:به چی میخندی؟!!!

گفت:به تو!!! آخه دختر كجای دنیا یه مرد دنبال یك خانم میره اونم سر ظهر ، فقط میبرش بیرون تا باهاش حرف بزنه ؟!! اونم این وقت روز كه از سر كار اومدم و از صبح تا حالا هیچی نخوردم ! مطمئنم خودتم نمیتونی طاقت بیاری و دو٬سه ساعت با من بیرون بمونی و ناهار نخورده بری خونتون !!!

گفتم : من سیرم !!!

دروغ گفته بودم داشتم از گشنگی میمردم.نفسی عمیق كشید و به صندلیش تكیه داد با انگشتانش شروع كرد به ضربه زدن روی فرمان اتومبیل.دوباره ماشین رو روشن كرد و در حالیكه مراقب بود از پشت ماشین نیاد گفت : پس به نفع من...اونقدر با هم توی خیابونها میگردیم و حرف میزنیم تا گرسنه ات بشه!!!!

حالم خیلی بد شده بود دیگه صدام می لرزید ،به طرفش چرخیدم و گفتم: میشه من رو ببرید خونه؟!!!

همونطور كه ماشین رو هدایت میكرد گفت : چرا؟

گفتم : من اصلا ً امروز حال خوبی ندارم در ضمن نمی دونستم شما امروز میاد دنبال من خلاصه اینكه...

حالا داشت یك میدون رو دور میزد و دوباره برمیگشتیم به همون خیابون كه از اون بیرون اومده بودیم .سرعت ماشین خیلی كم بود ، خیابونم خیلی خلوت بود .با صدای آروم گفت : ولی من كه گفته بودم میام دنبالتون...

حالا كمی داشت رسمی صحبت میکرد فهمیدم از چیزی دلخور شده ولی زیاد برام اهمیت نداشت.در حالیكه دستمال كاغذی بر می داشتم گفتم : بابا به من چیزی نگفت .

دوباره ماشین رو به كنار خیابون برد و پارك كرد؛ و من فقط به حركاتش نگاه میكردم.از ماشین پیاده شد ماشین رو دور زد و اومد به سمت من ‌درب ماشین رو باز كرد و گفت :پیاده شو .

داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ّیعنی می خواد من رو اینجا ول كنه بره؟!! كیف مدر سه ام رو بر داشتم و از ماشین پیاده شدم ‍داشتم چادرم رو مرتب می كردم كه دیدم كیفم رو گرفته و گفت : به این احتیاجی نیس بذارش توی ماشین...

و بعد بدون معطلی اون رو از دستم بیرون آورد و گذاشت توی ماشین.با دست به رستوران پشت سرمون اشاره کرد و گفت:برو زیر شیروونی اونجا بایست خیس نشی تا من بیام !

خیلی راحت با من حرف می زد و اصلا انگار نه انگار كه من چند دقیقه پیش چه چیز هایی گفته بودم.از جام تكون نخوردم و فقط رفتم عقب تا بتونه درب ماشین رو قفل كنه ‌، وقتی برگشت دید من همونطور توی پیاده رو ایستادم و بارون خیسم كرده !لباس نظامیش به تنش بود و چقدرم برازنده نشون می داد .فقط نگاهش می كردم با سر اشاره كرد :بفرمایید...

و لبخندی زد .اومد توی پیاده رو خیلی راحت بازوی من رو گرفت و مثل اینکه یه بچه رو به رستوران می بره من رو به طرف جایی که اشاره کرده بود برد جلوی درب رستوران دستش رو از دستم جدا کرد و درب رو برام باز کرد...سر جام ایستاده بودم و نگاهش میكردم.بازم خندید و من رو با فشار آروم دستش كه پشتم گذاشته بود به جلو هدایت كرد و آروم گفت: خوب پس لجبازم هستی؟

فهمیدم تمام حركات من رو زیر نظر داره و بر عكس اونچه كه گفته بود كه این بیرون رفتن ها دلیلش اینه كه افسانه خانوم من رو بیشتر بشناسه حالا وضع طوری شده بود كه اون داشت من رو در همین یك جلسه محك میزد و میشناخت.یك لحظه فكر شیطونی به كله ام زد .پیش خودم فكر كردم حالا كه اینطوره پس هر بار یه فیلم جدید براش بازی میكنم تا بالاخره خسته اش كنم! صندلی رو برام كشید‌؛ منم نشستم .سرش رو نزدیك گوشم آورد و گفت :مرسی كه اینجا لجبازی نكردی....

برگشتم به طرفش . به من نگاه نمی كرد ولی لبخند روی لباش بود و بعد میز رو دور زد و صندلی رو به روی من رو كشید عقب و نشست .گارسون خیلی زود به طرف ما اومد و بعد از سلام و احوال پرسی سفارش رو گرفت.امیر بدون اینكه از من بپرسه یا حتی منوی غذا رو نشونم بده خودش سفارش داد .وقتی گارسون رفت گفت:ببخشید! مجبور شدم بدون مشورت باهات سفارش بدم ،خیلی زود اومد سر میز ،منم ترسیدم بخوای جلوی اون با من لجبازی كنی این بود كه ترجیح دادم خودم سفارش غذا رو بدم حالا وقتی آورد اگه خوشت نیومد هر چی خواستی بگو میگم برات بیارن .

دستهاش رو زیر چونه اش زد و به من خیره شد.این كارش خیلی معذبم كرده بود .با اینكه در رستوران همه سر گرم كار خودشون بودن، احساس می كردم همه دارن ما رو نگاه میكنن.بعد از چند دقیقه نگاه طولانی كه حسابی باعث عصبی شدن من شده بود گفت:خوب؟!!

با كلافه گی خاصی گفتم :خوب چی؟!!

گفت:صحبت كن ،حرف بزن...

گفتم :از چی؟از كی؟چی باید بگم؟من حرفی ندارم ؟

دستش رو از روی میز برداشت و گفت:یعنی با این حساب اصلا بی حوصله هستی و هیچی دیگه؟درسته؟

در این موقع گارسون اومد و غذاها رو آورد.امیر ابتدا غذای من رو جلوم گذاشت؛جوجه كباب با برنج سفارش داده بود با یك ظرف سوپ ابتدا سوپ رو برداشتم و مشغول خوردن شدم ،بدنم سرد سرد شده بود و احساس سرمای عجیبی در پشتم حس میكردم.امیر خیلی سریعتر از من سوپش رو تموم كرد و مشغول خوردن غذاش شده بود بعد از اینكه كمی نوشابه خورد گفت:میخوای بگم چیز دیگه ایی برات بیارن؟

در حالی كه سعی میكردم از لرزیدنم جلو گیری كنم گفتم :نه مرسی همین كافیه.

سوپ تموم نشده بود ولی احساس میكردم كه دیگه نمیتونم ادامه بدم كاسه سوپ رو به کناری گذاشتم.امیرگفت : چیه؟ هنوز سردته؟

جوابش رو ندادم و با دستمال كاغذی كه در دست داشتم شروع كردم به پاك كردن بینیم که بد جور به آبریزش افتاده بود.از جاش بلند شد و رفت بیرون.سرم رو روی دستام روی میز گذاشتم ، حالم اصلا ً خوب نبود بعد از چند لحظه احساس گرمای خاصی كردم وقتی سرم رو بلند كردم فهمیدم امیر رفته از توی ماشین كاپشنش رو آورده و انداخته بود روی شونه های من احساس گرمای خوبی می كردم با كمی سختی دستامو توی آستین لباس امیر كردم و گفتم: مرسی .

امیر مجددا" یك كاسه سوپ برام سفارش داد ولی من اصلا ً اشتها نداشتم.پوشیدن لباس امیر و خوردن همون كاسه اول سوپ كمی حالم رو بهتر كرده بود ؛ امیر تقرییا ً نصف برنج و جوجه اش رو هم خورد بعد بلند شد و رفت حساب غذا رو پرداخت كرد و اومد و گفت : بلند شو بریم خونه...

انگار خدا دنیا رو به من داده بود از جام بلند شدم ریختم خیلی مسخره شده بود سریع كاپشن امیر رو در آوردم و چادرم رو مرتب كردم.از رستوران كه بیرون رفتیم بلافاصله توی ماشین نشستم.امیر هم نشست و ماشین رو روشن كرد؛ سرم رو به پشت تكیه دادم متوجه شدم امیر دوباره كاپشن رو كه من روی صندلی عقب گذاشته بودم رو برداشت رووم انداخت.ماشین رو به آرومی به حركت درآورد و بعد با صدای خیلی آروم گفت: خوب امروز كه هیچی...حالت اصلا ً خوب نبود...خیلی دلم میخواس وضع بهتری بود و بیشتر با هم آشنا می شدیم ...آخه می دونی مسئله اینه كه من در انتخاب تو هیچ مشكلی ندارم و دلم می خواد تو هم هیچ مشكلی نداشته باشی و توی این دفعات كه همدیگرو در بیرون از منزل میبینیم بیشتر نسبت به من شناخت پیدا كنی...

همونطور كه امیر صحبت می كرد سرم رو به سمت شیشه كنارم برگردوندم و به عابرین پیاده كه چتر به دست و با عجله حركت میكردن خیره شدم امیر خیلی آهسته و شمرده صحبت می كرد.در حین رانندگی گفت:آخه میدونی من اصلا ً دیگه قصد ازدواج نداشتم !

لبخندی زد و دوباره در ادامه حرفهاش گفت : نمیدونم چه رازیه كه هر وقت تو توی ماشین من میخوای بشینی مثل اینكه باید بارون بیاد !.............پایان قسمت هفدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.