به نام خدا
سلام
داستان حضرت حسن علیه السلام
امام حسن (علیهالسلام) آن روز، روزه داشت؛ مثل اغلب روزهای دیگر. روزهداشتن و تشنگی را در چنان گرمای سوزانی تحملکردن، به راستی که سخت و طاقتفرسا بود. امام با لبهای تشنه و خشک، از بیرون به خانه آمد. لحظهی افطار بود. اذان مغرب خوانده شده و امام هم نمازش را به جا آورده بود. اکنون برای افطاربه خانه آمده بود. امام به شدت تشنه و گرسنه بود. تا پا به خانه گذاشت، کاسهای شیر خواست تا افطار کند. جعده نابکار و شیطانصفت که با عادت امام آشنایی داشت و میدانست که او شیر دوست دارد و اغلب با شیر افطار میکند، از پیش زهر کشنده را در کاسه شیر ریخته بود.
امام تشنهلب و روزهدار کاسهی شیر را گرفت و سر کشید؛ اما فورا به مسموم بودن شیر پیبرد. بلافاصله حالش دگرگون شد. رنگش از رخسارهی مبارک چون ماهش پرید. درد شدید و کشندهای در ناحیه سینه و شکمش پیچید.زهر چنان قوی و کشنده بود که فورا رودههای آنحضرت را پاره پاره کرده و کبدش را سوزانده بود.
امام در حالیکه از شدت درد به خود میپیچید و مینالید، آهسته رو به جعده فرمود:«ای دشمن خدا! ای ملعون نابکار! عاقبت کار خودت را کردی و مرا کشتی؟ خداوند تو را بکشد و از تو نگذرد!»
امام لحظهای به خود پیچید و کوشید درد شدید شکمش را تحمل کند. آنگاه فرمود: «به خداوند سوگند که پس از من، به آنچه میخواستی برسی، نخواهی رسید و خداوند تو را ذلیل و خوار خواهد کرد. تو را فریب دادند و رایگان از تو برای رسیدن به هدفهای کثیفشان استفاده کردند. از اینکار هیچ سودی به تو نخواهد رسید. به خداوند سوگند که معاویه با این کار تو را بیچاره و بدبخت کرد. و خود را نیز ذلیل و خوار ساخت!»
آنگاه در حالی که میکوشید دراز بکشد، زیر لب فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون....»
جعده از فرصت استفاده کرد و پیش از آنکه کسی متو جه شود، از خانه گریخت. به زودی اهل خانه فهمیدند و به یاری امام شتافتند.
حال امام هر لحظه بدتر میشد. فورا بستری برایش آماده کردند و امام در بستر بیماری افتاد: بیماری مرگ.حسین بن علی وقتی واقعه را شنید، سراسیمه بر بالین برادر شتافت. وقتی آنحضرت را در چنان حال زاری یافت، شروع به گریستن کرد و او در آغوش فشرد و غرق بوسه کرد.
هر لحظه که میگذشت، حال امام بدتر و بدتر میشد. دیگر کسی، امیدی به زندهماندن آنحضرت نداشت. جنادة بن امیه که یاران و اصحاب پیامبر خدا بود، به ملاقات امام رفت. حالش را پرسید و آنگاه گفت: «ای فرزند رسولخدا! چرا خودت را معالجه نمیکنی؟ چرادستور نمیدهی که برای معالجهات طبیب حاذقی بیاورند؟!»
امام در حالیکه از شدت درد و ناراحتی به خود میپیچید و رنگ به رخساره نداشت، فرمود: «معالجه؟ چگونه میتوان مرگ را معالجه کرد؟»
جناده گفت: «انا لله و انا الیه راجعون!»
و امام ادامه داد: «پیامبر خدا امامت را بر عهدهی ما - دوازده جانشین خود - گذاشته است و هیچیک از ما به حال طبیعی از دنیا نخواهیم رفت. یا مسموم خواهیم شد و یا با تیغ و خنجر و شمشیر دشمن به شهادت خواهیم رسید!»
تشتی که در برابر امام قرار داشت، پر از خون شده بود.