[quote=yassy;165504;213897]همینطور پسر بچه به جلو می رفت و آن موجود به عقب که یکباره پسر بچه لبخند زد و با دست اشاره کرد و گفت "وایسا.... نترس.... من می خوام باهات دوست بشم...." آن موجود چیزی از خرفهای پسرک نفهمید اما از لبخند و چهره دوستانه پسر فهمید که دیگر جایی برای ترس وجود ندارد. پس ایستاد و هردو کنجکاوانه به هم نگاه می کردند. پسر به این فکر می کرد که این موجود کوچک و با نمک چیست؟ از کجا آمده؟ به چه زبانی سخن می گوید؟ بدنش از چیست؟ چه می خورد؟ و ..... آن موجود هم شاید به این فکر می کرد که این موجود دوپا چیست؟ اصلا او سوار بر یک شهاب به کجا سفر کرده؟ چه طوری توانسته به اینجا بیاید؟ و .....
با همه کنجکاوی پسر بچه به موجود کوچک لبخندی زد و باعث شد که او هم بخندد، یک لبخند با نمک و خنده دار که با دیدنش لبخند پسر بچه به خنده ای بلند تبدیل شد که ابتدا موجود کوچک را ترساند اما بعد اوهم شروع کرد با صداهای بلند و عجیب خندیدن. دیگر آنها با هم دوست شده بودند و از همدیگر نمی ترسیدند. پس جلوتر رفتند و ....
با سلام
بابا بنده خدا این فضایی داستان ما شاید خنده بلد نبوده :D اونم ورژن قاه قاهش :D
میگم كه ، ادامه ی داستان سخت شد، یكی از بچه ها ادامه بده تا باز ما مال اون رو ادامه بدیم
موفق باشید.