جمعه 11/4/1389 - 8:47
-0 تشکر
208662
آخرین همسفر
در این تاپیک اشعار منتخب فریدون ایل بیگی گذاشته می شه
منتخب اشعار : از کتاب آخرین همسفر
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
چهارشنبه 16/4/1389 - 1:34
-
0
تشکر
209909
عصیان
ای دروغ ، ای قوانین گنگ طبیعت
می توانستم ایکاش
با تو جنگید .
هرگز مرا با شما آشتی نیست
ای همهء اعتقادهای ملعون
ای با طبیعت من دشمن
کفر و گناه و جنایت موهوم .
من عاصیم
عصیان من سکوت و گریز است .
قلب من ، این در سکوت خویش به زنجیر
خیره به دیوارهای بلند
منتظر هیچ و هیچگاه و هرگز .
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
چهارشنبه 16/4/1389 - 1:40
-
0
تشکر
209910
لبخند
لبخند می شود تمامی اندوه
آرام می شکوفد بر لب
تا با غرور پر از هیچ
شعر شکست را نسراید .
لبخند ، ای دروغ
نا خوانده میهمان
ای مرده ریگ دهسالهء فریب
ای از تمامی کابوس های من
تنها تر و عبوس تر و خوفناک تر
دیریست ما دو تن
بیگانه با همیم
دیگر نه خوابگاهء لبم جایگاه تست .
لب یاد من
آئینه ، ای زلال
ای واژه ، وزن و قافیهء شعرهای من
دیریست ، دیر ، دیر
کز چشمه های صداقت من دور مانده ای
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
شنبه 19/4/1389 - 1:15
-
0
تشکر
210652
خسته
شکوه می کردم
با تمامی نفرتم – مهرم
از تو ، از یاد بود کهنهء تو
ای قفس ، ای حدود ، ای گرداب .
۲
با از دریا سخن گویم
از کشاکش های ساحل – آب
از سرود خستهء امواج
از سکون – مرداب .
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
شنبه 19/4/1389 - 1:17
-
0
تشکر
210653
تکرار
دیوارها اگرچه بلند
تنهائی مرا
اما چه ایمنی است :
از نور ، از هوا
از دام دام نبض
از تیک تاک قلب
و ز ناله های گنگ تنفس ؟
دیوارهای معکوس ، ای امتداد بی نهایت دور، ای گور
( ای در میان دیوارها : مشخص ، فرد )
دریاب مرا ، دریاب !
من در میان دیوارهای معکوس
خاموش می شوم .
در اشک یادها
فراموش می شوم .
دریا ترانهء خود را تکرار می کند .
آرامش و سکوت شب ، افسوس روز را
بیدار می کند .
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
شنبه 19/4/1389 - 1:18
-
0
تشکر
210654
وسوسه های گریز
از وسوسه های گریز می ترسم
از بازگشت ، ادامه ، توقف .
ای چشم داشت ها
ای ناگزیری ماندن
ای میوهء نیاز
ای عشق ، ای ملاطفت ، ای مهر
ای چشم های دوخته بر در ،
از وسوسه های گریز می ترسم
ای عاطفه های لطیف و مزاحم .
می ترسم .
می ترسم !
می ترسم !
از وسوسه های گریز می ترسم
ای عاطفه های عزیز ، ای جلاد !
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
شنبه 19/4/1389 - 1:20
-
0
تشکر
210655
آخرین همسفر
من و تنهائیم کنار هم
با تمامی خستگی هامان
به غروب عبوس می نگریم.
با سرود بزرگ باور خویش:
بوده ها را به بادها دادم
مانده ها را به یادها دادم
یاد ها را به باد ها دادم.
با گریز حباب باور خویش
در غروب عبوس می خوانم:
ای خدایان برفی خودخواه
شرمگینستم از ستایش خویش
رفته ام تا هر آن کجا بتوان
گامهایم نمی رود زین پیش.
در عروج صداقت افلاک
جمله آغاز ، ناتمامی ها.
اینک افتاده ام به درهء خاک
با تمام نارسائی ها.
در یقین مطلق هیچ
باز تنهائی و من ... آنسوتر
چشم دوزم به چشم همسفرم
- آنکه با من منست و بی من هیچ -
بینمش مهر مهربانی ها
یابمش باغ همزبانی ها
گویمش - زانک نیک می دانم
اینکه پایان ، نارسائی هاست: -
راستی هرچه ئی ، دروغ نئی ؟
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
شنبه 19/4/1389 - 1:22
-
0
تشکر
210656
برکه
دریاها بود .
دریاها هست .
من برکه ای ساکنم .
بادی می تواندم بدوردستان برد
نوری می تواندم نوشید
غباری می تواندم آلود .
از برکه بودنم چه غروری احساس می توانم کرد ؟
دریاها خواهد بود .
دریاها خواهد ماند .
من برکه ای ساکنم .
به سیل و ابر و باران
پناه نتوانم برد ،
نیاز نتوانم کرد ،
امید نتوانم داشت .
آفتاب و زمان و زمین
دشمنان آشتی ناپذیر برکه اند .
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
شنبه 19/4/1389 - 1:28
-
0
تشکر
210657
مجسمه های گوشتی
در خالی غروب
رگهای پای من
در خون ابتذال
فریاد می کشید :
این عابران مجسمه ای بیش نیستند
این کوچه ها ، تمامی این کوچه ها تهی است !
در خالی غروب
در کوچهء تهی
بر پله ای نشستم
با خویش ، بی غرور
آنگونه ئی که هستم تنها
توی اتاق خویش
لیکن نه آنچنان که مرا بینی
در جمع گوشتین مجسمه های پوک
در خالی غروب
در کوچهء تهی
دیدم که سالهاست
بیهوده در نبردی خاموش باختم
هرفرصت بزرگ – که غیر از یکی دو بار
در طول زندگانی من رو نکرده بود .
در خالی غروب
در کوچهء تهی
در جنگ واقعیت موجود
دیدم غرور من
یکسر شکست خورد .
دیدم که پته های نقاب من
بر آب افتاد .
در خالی غروب
در کوچهء تهی
دیدم اگر گذشت آدمیان را
در قلب یکنفر بتوانند جمع کرد
درد بزرگ زندگیم را
یک لحظه هم تحمل نتواند .
قلبم به حال دلم سوخت .
در خالی غروب
در کوچهء تهی
دیدم که اشتیاق منجمدم را
خورشید تیرماه
از پنج متر فاصله حتی
ذوب کرد می نتواند .
در خالی سپیده دم سرد
در کوچهء تهی
رگ های پای من
در خون ابتذال
فریاد می کشند :
این شهر و اینهمه مجسمه های گوشتینه اش
خالی تر و سبک تر : از ابر ، از فضا ست .
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
شنبه 19/4/1389 - 1:29
-
0
تشکر
210658
فریاد خاموش
به فریاد خاموش دل بسته ام
جدا ماندم از خواهش خواستن .
ز نامهربان مردمی مردمان
چه گویم به فریاد خاموش من ؟
در این آزمندان جویای نام
من و شعر و مرتاضی و سوختن .
ز زاهد نمایان تقوی فروش
چه گویم به فریاد خاموش من ؟
غرور من از آزمندی بدور
سرود من و خویشی خویشتن .
از این جمع پیغمبران دروغ
جدا باد فریاد خاموش من !
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
شنبه 19/4/1389 - 1:32
-
0
تشکر
210659
بودن ... هستن
می رفتم
هدف ، رسیدن بود .
شب بود و بیمناک جنگل بود .
تنها بودم
می رفتم
شاید ز بیم ماندن بود .
تنها بودم
می رفتم
شاید ز ترس مردن بود .
تنها بودم
می رفتم
شاید مقصود رفتن بود .
هر چیز بود در من ، الا ، الا
شوق و هوای راه گشودن بود .
بیهوده بود ، هیچ بود ، یاوه – می دانم
یک چیز بود در آن شاید
برگردان بیم شبان جنگل بود .
هستم
تنها هستم
هدف ، رسیدن نیست .
شب هست و بیمناک جنگل هست .
هستم
تنها هستم
در من دیگر بیم ماندن نیست .
هستم
تنها هستم
در من دیگر بیم مردن نیست .
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب