اگر مجله نجوم می خوانید که هیچ اما اگر نمی خوانید در هر شماره این ماهنامه یک داستان نجومی به چاپ می رسد که در قالب داستان یک سری مفاهیم را آموزش می دهد.
از این هفته قصد دارم این داستان ها را در انجمن بگذارم.
سعی کنید به وجه علمی ماجرا دقت کنید.
کل آیتم ها 14
اینم آخر داستان
هنوز از رفتار آقای مدیر دلخور بودم. هر چه قدر هم که گزارش را بی دقت نوشته بودم باز هم شایسته نبود چنین برخوردی با من بشود. نمی دانستم الآن باید دل شکسته و آزرده باشم یا گیج و مبهوت. خلاصه وسایلم را با دلخوری تمام جمع کردم و به اتاق کنفرانس رفتم تا فیلم هایم را هم بردارم. همین که در را باز کردم چیزی ترکید و اتاق پر شد از خرده کاغذهای رنگی. جمعیتی که در اتاق بودند ترانه ی تولدت مبارک می خواندند. جلوتر از همه، مدیر رصدخانه ایستاده بود و لبخند می زد. همه ی دوستان بودند: بابک، شهاب، پوریا، شادی، و خیلی های دیگر. سیاوش داشت فیلم برداری می کرد (پس این ناقلاها آسمان شب قلابی ضبط کرده بودند؟) و اُشین ذکریان عکس می گرفت. هنوز در شوک بودم که کیک را آوردند و روی میز گذاشتند. دو شمع روی کیک، عدد 36 را نشان می دادند. با لبخند گفتم:- «چراسن من را بالا می برید؟ من امسال 31 ساله می شم.» بابک با تعجب نگاهم کرد و گفت: - «مگه متولد 58 نیستی؟»- «چرا؛ خُب 89 منهای 58 می شه 31 دیگه.»- «89 چیه؟ الآن سال 94 هستیم؛ ببین» و تقویم دیواری را نشانم داد، که حرف او را تأیید می کرد.نه، خواهش می کنم ادامه ندهید. بگذارید همین دو مثقال عقل در این کله باقی بماند. من دیگر طاقت ندارم؛ حتی اگر هدیه ی تولدم باشد.
آخی. چه پایان خوبی. ین سریالها و فیلمهای تلویزیون که همش آخرش خوشه. اصلا ما ایرانیا عادت داریم به پایان خوش. خیلیم خوبه به نظرم. ولی باحال بوده که همش سرکاری بوده.ممنون محاق عزیز از گذاشتن این داستان
من یه دوست دارم کلا فکر می کنه سرش می شه وقتی سرکارش گذاشتمممنون از ایده ی خوبتون
بزرگترين افسوس آدمي اين است که حس ميکند ميخواهد اما نميتواند و به ياد مي آورد زماني را که ميتوانست اما نمي خواست....ئ