با سلام
از حكایات ملا خیلی چیزا میشه درس گرفت و البته خندید- اینجا جاشه
شما هم هر چی در مورد عنوان بحث می دونید بذارید
یا علی
سیبسرخ60- غریبیآشنا وبلاگم: ماه تابان من
کل آیتم ها 41
ملانصرالدین زن خودش را برای رخت شویی به خانه دیگران می فرستاد و زن رختشویی هم به خانه آنها می آمد و رختهای آنها را می شست. از ملانصرالدین پرسیدند: چرا این کار را می کنی؟ گفت: زنم کار می کند و پول در می آورد و مزد رخت شور را می دهد. این طوری هم احتراممان به جاست و هم در زندگی صرفه جویی می کنیم.
این دیگه از اون حكایتایی بود كه ورژن اصلی ضرب المثل كارهای ملا نصرالدینی رو نمایان میكنه!!!!
موفق باشید.
زن نصرالدین مرد. ولی نصرالدین زیاد ناراحت نشد. اما خرش كه مرد تا چند روز آه و ناله میكرد :: . علت را پرسیدند :گفت: «زنم كه مرد، همسایهها و دوستان جمع شدند و گفتند غصه نخور، یك زن دیگر برایت پیدا میكنیم :: ، ولی خرم كه مرد كسی همچین حرفی به من نزد :: .»
سایت گنجینه دانلودهای رویایی
فریاد بی صدا حرف دل همه کسانی که میگویند ولی شنیده نمی شوند ...هستند ولی دیده نمی شوند ..پس تو نیز بی صدا فریاد کن....
روزی ملانصرالدین داشت از چاه آب می کشید و به خرش می داد. یکدفعه پوزه خر به کله ملا خورد و عمامه اش افتاد توی آب. ملانصرالدین سریع افسار خر را باز کرد و انداخت توی چاه. رفیقی او را دید و گفت: ملا، این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: برای اینکه هر کسی رفت افسار الاغ را بیاورد عمامه من را نیز با خودش بالا بیاورد.
روزی ملا، کیسه گندمی را آرد کرده بود و داشت به خانه اش می برد. در راه با خدا راز و نیاز می کرد که خداوند گره از مشکلاتش باز کند.ناگهان گره کیسه آرد باز شد و تمام آردها به زمین ریخت. ملا با ناراحتی سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا بعد از این همه سال خدایی کردن فرق دو تا گره را نمی دانی و من را این طور ذلیل و بیچاره می کنی!!
فرق دو گره روزی ملا، کیسه گندمی را آرد کرده بود و داشت به خانه اش می برد. در راه با خدا راز و نیاز می کرد که خداوند گره از مشکلاتش باز کند.ناگهان گره کیسه آرد باز شد و تمام آردها به زمین ریخت. ملا با ناراحتی سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا بعد از این همه سال خدایی کردن فرق دو تا گره را نمی دانی و من را این طور ذلیل و بیچاره می کنی!!
ملای بی فکر شخصی با زن ملا سر و سری داشت. یک روز آن شخص جوانی را پیش زن ملا فرستاد. زن از او خوشش آمد و آن را به خانه دعوت کرد. یک دفعه آن مرد وارد خانه شد. زن ملا جوان را در جایی پنهان کرد و با مرد شروع کرد به خوش و بش کردن. در همین موقع صدای پای ملا شنیده شد. زن ملا که اوضاع را اینطور دید چاقویی به دست رفیقش داد و گفت: با من دعوا کن و بگو غلام مرا کجا پنهان کرده ای. ملا وارد اتاق شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ زن گفت: غلام این مرد فرار کرده و به خانه ما پناه آورده و من او را قایم کرده ام که او را نزند. آن مرد با شفاعت ملا جوان را بخشید و هر دو از آنجا بیرون آمدند.
روزی از ملانصرالدین پرسیدند: دوست داری یتیم شوی اما میراث خوار پدرت شوی؟ ملا جواب داد: ابدا"! دلم می خواهد او را بکشند تا هم میراث او به من برسد و هم خون بهای او را بگیرم.
ملانصرالدین پیش طبیب رفت و گفت: ریشم درد می کند. طبیب پرسید: چه خورده ای؟ ملا گفت: نان و یخ. طبیب گفت: همان بهتر که بمیری، چون نه دردت به درد آدمی می ماند و نه غذا خوردنت مثل آدمهاست.