• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 4020)
پنج شنبه 15/11/1388 - 16:54 -0 تشکر 180207
درج مقالات کاربران انجمن برای صفحه اصلی تبیان

با سلام به شما کاربران عزیز انجمن های تخصصی تبیان

همانگونه که در صفحه اصلی سایت تبیان اطلاع داده شد ؛ از این پس قرار است 30 درصد مطالب صفحه اصلی تبیان با قلم و دستان توانای شما تولید گردد .

لذا از شما کاربر گرامی می خواهیم با انتخاب موضوع و انجمن مورد نظر خود ؛ مطلب خودتان را تنها در ذیل همین مبحث مطابق با قالب مندرج در اطلاعیه سایت وارد نمایید .

 

 

نمونه مطلب ارسالی

 

 ساختار ورود مقالات باید از الگویی مشابه جدول ذیل پیروی نماید : 

 

1 – عنوان یا تیتر مطلب چگونه از بروز بیماری قلبی جلوگیری کنیم ؟
2 – کلید واژه ها بیماری قلبی ؛ چربی ها ؛ فشار خون ؛ تغذیه مناسب و ...
3 – تولیدی یا تلفیقی یا تجمیعی تلفیقی
4 – متن مطلب امروزه بیماری های قلبی از مهمترین عوامل مرگ و میر در جوامع پیشرفته و در حال توسعه محسوب می شوند . ....
5 – نام نویسنده و منبع مطلب 1 – هفته نامه سلامت 2 – انجمن تخصصی پزشکان بدون مرز 3 - ....
  

برای شما عزیزان آرزوی موفقیت داریم

 

جمعه 28/12/1388 - 22:38 - 0 تشکر 190912

1 – عنوان یا تیتر مطلب

شب رسوایی مرگ

برداشتی از دست نوشتۀ شهید یحیی عامری

2 – کلید واژه ها

شهادت؛ عملیات؛ میدان مین؛ تخریب چی؛ تشنگی

3 – تولیدی یا تلفیقی یا تجمیعی

تجمیعی

4 – متن مطلب

شب سختی بود. والفجر شش بود و هوا سرد و كشنده، سرمای هوا تا مغز استخوان نفوذ كرده و بدن ها بی حس شده بود، اما عشق به عملیات، آتشی به جان مان افكنده بود كه گویی حسین منتظر ماست...امام امید دلش پیش ماست. خانواده شهدا منتظرند دلشان را شاد كنیم، پس گرم می شدیم. گُر می گرفتیم و از سرما می سوختیم. دل وقتی محكم باشد، خدشه نداشته باشد، مرگ رسوائی اش را به تماشا می نشیند...مرگ را باید زمین گیر كرد تا آسمان آغوشش را برای نعش فرزندان زهرا(س) باز كند، نوازش مان دهد. بعد آسمان بعد فوج فوج فرشتگان، هر كس فرشته ای دارد كه بر پیكرش فرود خواهد آمد، اما من هنوز نمی دانستم كجای بال فرشته ام گره خواهم خورد و نعش مرا تا عز قدس همراهی خواهد كرد.

نم نم می بارید. كم كم آماده می شدیم.بند پوتین ها هر چند محكم تر از دل ها نمی شد و پای مان می لغزید در پوتین، اما دل مان هرگز نلغزید. نلغزید، چون دنیا وتعلقاتش را، دلبستگی هایش را همه وهمه در دور دست ها خاك كرده بودیم وسبك بال آمادۀ پرواز. نباید منتظر دستور فرماندهان می شدیم برای حركت، اما معلوم نبود چه وقت راه را به طرف منطقۀ عملیات طی خواهیم كرد. پس هر كس نجوایی داشت. بعضی ها هم خوابی كه تا بیداری شب های بعد توان از تن شان در نكند. بعضی ها هم زیارت عاشورایی یا به صحیفۀ سجادیه ای دلخوش داشتند و شاد بودند در دل گویه های آخرشان. هیچ مرگی دنیا را پایان نخواهد داد،اما من در انتظار پایان كار جهان خویش بودم و شهادت هم نقطۀ آغاز و پایان. من، یك جا در من فرو ریخته بود. پیرمردی را دیدم كه از سرما می لرزد. پتوی خودم را به او دادم كه او راحت بخوابد و من هم به خاطر اینكه سرما اذیتم نكند، راه رفتم، راه رفتم، راه رفتم، تا گرم بمانم، تا گرم بمانم، تا دلم قرص و محكم بماند، تا دلم نلرزد، بگذار این تن بلرزد، اما دل مباد كه بلرزد.

وقت موعود فرا رسید وراه افتادیم. از داخل شیارهای رودخانه حركت می كردیم و چون ظرف نداشتیم، بچه ها غذای گرم را داخل كلاه یا چفیه می ریختند. ما باید طوری حركت می كردیم كه دشمن متوجه ما نشود، وگر نه همه در دم گرفتار آتش سنگین دشمن می شدیم. زمانی كه به سیم خاردار رسیدیم، میدان مین بود و متأسفانه عملیات هم لو رفته بود؛ یعنی دشمن منتظر ما بود و ما باید همراه ستون از روی سیم خاردار عبور می كردیم. باید آرام حركت می كردم. ناگهان چیزی روی سیم خاردار نظرم را جلب كرد. ایستادم و دقیق نگاه كردم. رزمنده ای خود را روی سیم خاردار انداخته بود تا رزمندگان دیگر از روی بدنش عبور كنند. دلم هوری ریخت. زیر پوتین هایم را نیم نگاهی كردم. زانوهایم سست شد. روی كمر جوانی راه می رفتم و جلوتر، جوان دیگر.

تا ته معبر گیج و حیران به راهم ادامه دادم و از خدا خواستم كه دیگر این مسیر را نبینم. بدن های خونینی روی سیم های خار دار جان باخته بودند وبه شهادت رسیده بودند و من برایم این امكان نبود كه بار دیگر تن زخمی شان رابه نظاره بنشینم و به خانه ام باز گردم. در دلم گفتم: خدایا، ای خدای من، مرا باز پس نگردان. و بعد كمی جلوتر، در آن طرف سیم خار دار دو جوان را دیدم كه خود را جمع كرده و نشسته اند. گفتم الان وقت نشستن نیست. گفتند: شما بروید ما می آییم. نشستم و گفتم: پشت سرتان را ببینید، هم سن و سال های شما خزیده اند روی مرگ و مرگ را به رسوایی كشیده اند. دست بردم به سینه شان تا سرشان را بالا بگیرم. گفتم كُپ كرده اید... خوب كه دقت كردم فرو ریختم. هر دو چنان زخمی شده بودند كه خون همه جای شان را فرا گرفته بود. نشسته بودند تا كسی نفهمد زخمی هستند و دلی را بلرزاند یا رزمنده ای را باز پس گرداند برای بردن جسم زخمی شان. به تحمل زخم ها را در آغوش كشیده بودند. توی دلم گفتم: خدای من، این ها چه نشانه هایی است كه بر راه من می گذاری! شرمنده شدم و خجل، غافل از اینكه هر دو مجروح شده بودند و تركش به شكم و قفسۀ سینۀ این ها برخورد كرده بود. لحظاتی بعد دشمن از زمین و هوا آتش می ریخت.

باز جلوتر، یك میدان مین بود. همه در آن زمین گیر شده بودیم و منتظر باز كردن معبر. یكی از آرپی چی زن ها با رشادت تمام بلند شد و توپ دشمن را هدف گرفت و دشمن از ترس فرار كرد. یكی از تخریب چی ها كه می خواست معبر را باز كند. گرفتار مین والمری بود و ما دورتر نظاره گر بودیم كه ناگهان همراه دود وآتش به هوا پرید بعد از چند لحظه متوجه شدیم مانند باران، چیزهایی نرم به سرمان می ریزد و معلوم شد كه پارۀ گوشت های تن آن تخریب چی عزیز بوده است. باز نشانه ای دیگر.

خدایا، داری با من چه می كنی! به كدامین سو سوقم می دهی! ازمیدان مین عبور كردیم، اما در سمت راست من، صدای یا حسین و یا زهرا به گوشم خورد. بعد دیدم رمندۀ دیگری به شهادت رسید و این رزمنده فرزند پیرمردی بود كه شب پتوی خودم را روی سرش كشیده بودم. پیرمرد خَم شد، صورت پسرش را بوسید و راهش را ادامه داد. خودمان را به ارتفاع سوق الجیشی رساندیم كه مقر فرماندهی دشمن بود.

جلوتر هم یك میدان مین بود و باز تخریب چی هایی كه موانع را گشودند و رزمندگان به عملیات خود ادامه دادند. نارنجكی به طرفم پرت شد و تركش كوچكی هم به من خورد و یك تركش هم به قمقمۀ آب رزمندۀ دیگر.

تشنگی بود وبچه هایی كه نعش آن ها به بال فرشتگان گره می خورد و بر فراز آسمان به پرواز در می آمدند. اما من هنوز منتظرم ... تا فرشته ای بربالش گره ام بزند و به عمق آسمان لایتناهی پروازم دهد و نعشم را روی دست های خداوند وا گذارد... ان شاءالله

5 – نام نویسنده و منبع مطلب

ماهنامۀ امتداد شماره 50 اسفند ماه1388

غلام علی نسائی

خوش  دارم كه مجهول و  گمنام ،

 به سوی  زجر دیدگان دنیا بروم ، در رنج و شكنجه آن ها شركت كنـم ، همچـــون  سربازی خاكی در میان انقلابیـــون آفریقا بجنـگم تا به درجـه شهادت نایل آیـــم.

 

" شهید دكتر چمران "

جمعه 28/12/1388 - 22:53 - 0 تشکر 190916

1 – عنوان یا تیتر مطلب

اسمش را رقیه گذاشت!

خاطرات ملكه قربان زاده همسر جانباز شهید سردار محمد علی روغنیان

2 – کلید واژه ها

انقلاب؛ شهدا؛ جانباز؛ زندگی مشترك؛ فرمانده؛ ولایت فقیه

3 – تولیدی یا تلفیقی یا تجمیعی

تجمیعی

4 – متن مطلب

با شروع انقلاب، فعالیت انقلابی من هم شروع شد. جلسه می گذاشتیم، تظاهرات می رفتیم و بعضی اوقات لاستیك جمع می كردیم و آتش می زدیم. چند تا همسایه داشتیم كه با هم فعالیت می كردیم و گروه خوبی را تشكیل دادیم.

بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد، فعالیتم هم بیشتر شد. یك روز ایام موشك باران دزفول بود كه موشكی كنار منزل پدری ام خورد. رفتم بیرون دیدم كه یكی از همسایه ها كه با هم بودیم سرش از تنش جدا شده، چادرم را انداختم رویش و كمك كردم كه جنازه با آمبولانس منتقل شود.

باز یك موشك به پل قدیم دزفول اصابت كرد.خواهرم هم در آنجا مجروح شده بود.زانوی پایش تا مچ پا شكافته شده بود،بغلش كردم گذاشتم داخل آمبولانس و منتقلش كردم بیمارستان. زخم خواهرم سطحی بود. داخل بیمارستان بستری اش كردم و رفتم سراغ بقیۀ مجروحان.

آن روز تعداد شهدا خیلی زیاد بود، برای شستن خواهرهای شهید استین را بالا زدم و با همكاری چند تا از خواهران شروع كردیم به شستن پیكر شهدا، واقعاً روز سختی بود. مریض شدم. فشار خون و سر گیجه گرفتم كه دكتر ها گفتند به خاطر خستگی و فشار عصبی است.

در مصلای دزفول فعالیت خواهران زیاد بود، آشپزخانۀ فعالی داشتیم. كیسه كیسه آرد می آوردند، كلوچه می پختیم، غذا درست می كردیم وبسته بندی می كردیم، رزمنده ها از سراسر كشور می آمدند، پذیرایی می شدند و می رفتند. دیگ ما همیشه روی گاز بود. كار ما از صبح تا آخر شب ادامه داشت. زمستان و تابستان برای مان فرقی نداشت. مرتب برای جبهه كار می كردیم.

دایی همسرم به آیت الله قاضی گفته بود كه می خواهیم برای محمد علی، همسری مذهبی، مؤمن و خانواده دار پیدا كنیم كه با جانبازی او هم كنار بیاد. كه آیت الله قاضی خانوادۀ ما ار معرفی كرد. خواستگاری كه آمدند، پدرم به من گفت: می دانی كه محمد علی، جانباز است و یك پا ندارد، در انتخابت دقت كن كه در زندگی آینده دچار مشكل نشوی. در جواب به پدر گفتم: افتخار می كنم كه با جانباز زندگی كنم.

بله برون و سفرۀ عقد را با هم گرفتیم، مهریه ام یك جلد كلام الله مجید و یك زیارت مكه بود. ازدواج ساده ای داشتیم. بچه های سپاه و اهالی محل را دعوت كردیم و شامی دادیم و این شروع زندگی مشترك مان بود.

هر وقت كه مرخصی می آمد، روز سوم بهش می گفتم نمی خواهی بری؟ تا كی می خواهی مرخصی بمانی؟ هم سنگرهاش بهش می گفتند، تو تازه ازدواج كردی، چطور دلت می آد زنت را تنها بگذاری؟

ماه رمضان بود، باردار بودم، داشتم سبزی پاك می كردم. دایی همسرم آمد گفت: دایی روزه هستی؟ گفتم: بله.چیزی نگفت و رفت. به مادر شوهرم گفتم: زن عمو، چرا دایی آمد و رفت؟ ده دقیقه بعد دایی برگشت. گفت: دایی، خانه را مرتب و تمیز كن مهمان داریم. گفتم: قرار است محمد علی بیاید. گفت: تو فكرش نباش، میاد، خانه را مرتب كن و سبزی را جمع كن.

نماز مغرب و عشا را خواندیم. مادر محمد علی رفت بیرون از خانه،صدای شیونش بلند شد. دویدم دنبالش ببینم چی شده؟ دوستان و همسایه ها دورش را گرفته بودند. مثل اینكه همه می دانستند و فقط ما نمی دانستیم. گفتم: چه خبر شده؟ گفتند: خدا صبرت بده.

هر كسی می آمد طوری ابراز دلسوزی می كرد و بر خوردش طوری بود كه انگار من بدبخت شدم. می گفتند: شما شش ماه است كه ازدواج كردید... من از این برخوردها ناراحت شدم و گفتم مگر همسر من از علی اكبر امام حسین(ع) عزیز تر بوده؟

وقتی شهید شد، پیكرش را آوردند دزفول، وقتی كه قرار شد شهید را غسل دهند، گفتم همه بروید، می خواهم همسرم را خودم بشویم. باردار بودم. دایی همسرم گفت: نه، همسرت را ببین و برو. هر چه اصرار كردم نگذاشتند كه محمد علی را بشویم، یك شیشه عطر و یك شیشه گلاب روی پیكر مطهر شهید ریختم وبا همسرم وداع كردم.

زمانی كه رقیه به دنیا نیامده بود، یك شب بعد از شهادتش آمد به خوابم، گفت: مباركه. گفتم:چی مباركه؟ گفت: دخترمون رقیه. خودش اسم برایش انتخاب كرد.

خیلی بهانه می گرفت، می گفت بابام كجاست؟ كی میاد؟

شش سالش بود، كنار گلزار شهدای شهید آباد بازی می كرد. گفتم: رقیه، بیا بنشین می خواهم با تو حرف بزنم، دیگر خواستم حقیقتش را به او بگویم. گفتم: رقیه جان این قبر پدرت است. گفت: بابام اینجاست؟ گفتم: بله دخترم، پدرت شهید شده واین هم قبرش. دوید رفت. گفتم: كجا؟ گفت: به دوستام بگم منم بابام شهید شده، منم فرزند شهیدم.

آن موقع مهد كودك می رفت، یك روز خوشحال آمد و گفت: مامان، تمامی دوستانم می دانند كه بابای من هم شهید شده.

بعد از این جریان دیگر بهانه نمی گرفت.

هر وقت شب برایش قصه می گفتم، قصۀ امام حسین(ع) را می گفتم، قصۀ رزمنده ها و پدرش را می گفتم.

هر وقت احساس می كنم كه ناراحت هستم و یا نبودش را در زندگی حس می كنم، صلواتی می فرستم و وضو می گیرم، نماز می خوانم و یا در مجلس روضه شركت می كنم.

یك روز كنار مزارش نشسته بودم كه دیدم آقایی قبرهای گلزار شهدا را یك به یك می رود و فاتحه می خواند، به من كه رسید گفت: ببخشید قبر«شهید روغنیان» كجاست؟ گفتم: همین جاست.فاتحه ای خواند و گفت: خیلی خوش برخورد بود، یك روز ماشین یكی از بچه ها خیلی كثیف بود. گرفت و ماشین را حسابی تمیز كرد، حتی داخل ماشین را هم جارو كرد. هر چی می گفتیم: شما فرمانده هستید، این كارها را نكنید، گفت: من خاك پای شما هستم فرمانده یعنی چی؟

از اول انقلاب بسیجی بودم و الان هم هستم و هر كجا كه نیاز باشد و ببینم انقلاب و ولایت فقیه در خطر است، در صحنه هستم. تا وقتی كه نفس دارم در خدمت نظام هستم و اگر همسرم هم زنده بود تا آخرین قطره خونش مقابل متجاوزان می ایستاد.

باید ندای رهبر را لبیك گفت، فرقی نمی كند میدان جنگ چه زمانی و كجا باشد.

5 – نام نویسنده و منبع مطلب

ماهنامۀ امتداد شماره 50 اسفند ماه1388

فاطمه حسنی

خوش  دارم كه مجهول و  گمنام ،

 به سوی  زجر دیدگان دنیا بروم ، در رنج و شكنجه آن ها شركت كنـم ، همچـــون  سربازی خاكی در میان انقلابیـــون آفریقا بجنـگم تا به درجـه شهادت نایل آیـــم.

 

" شهید دكتر چمران "

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.