با شروع انقلاب، فعالیت انقلابی من هم شروع شد. جلسه می گذاشتیم، تظاهرات می رفتیم و بعضی اوقات لاستیك جمع می كردیم و آتش می زدیم. چند تا همسایه داشتیم كه با هم فعالیت می كردیم و گروه خوبی را تشكیل دادیم. بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد، فعالیتم هم بیشتر شد. یك روز ایام موشك باران دزفول بود كه موشكی كنار منزل پدری ام خورد. رفتم بیرون دیدم كه یكی از همسایه ها كه با هم بودیم سرش از تنش جدا شده، چادرم را انداختم رویش و كمك كردم كه جنازه با آمبولانس منتقل شود. باز یك موشك به پل قدیم دزفول اصابت كرد.خواهرم هم در آنجا مجروح شده بود.زانوی پایش تا مچ پا شكافته شده بود،بغلش كردم گذاشتم داخل آمبولانس و منتقلش كردم بیمارستان. زخم خواهرم سطحی بود. داخل بیمارستان بستری اش كردم و رفتم سراغ بقیۀ مجروحان. آن روز تعداد شهدا خیلی زیاد بود، برای شستن خواهرهای شهید استین را بالا زدم و با همكاری چند تا از خواهران شروع كردیم به شستن پیكر شهدا، واقعاً روز سختی بود. مریض شدم. فشار خون و سر گیجه گرفتم كه دكتر ها گفتند به خاطر خستگی و فشار عصبی است. □ در مصلای دزفول فعالیت خواهران زیاد بود، آشپزخانۀ فعالی داشتیم. كیسه كیسه آرد می آوردند، كلوچه می پختیم، غذا درست می كردیم وبسته بندی می كردیم، رزمنده ها از سراسر كشور می آمدند، پذیرایی می شدند و می رفتند. دیگ ما همیشه روی گاز بود. كار ما از صبح تا آخر شب ادامه داشت. زمستان و تابستان برای مان فرقی نداشت. مرتب برای جبهه كار می كردیم. □ دایی همسرم به آیت الله قاضی گفته بود كه می خواهیم برای محمد علی، همسری مذهبی، مؤمن و خانواده دار پیدا كنیم كه با جانبازی او هم كنار بیاد. كه آیت الله قاضی خانوادۀ ما ار معرفی كرد. خواستگاری كه آمدند، پدرم به من گفت: می دانی كه محمد علی، جانباز است و یك پا ندارد، در انتخابت دقت كن كه در زندگی آینده دچار مشكل نشوی. در جواب به پدر گفتم: افتخار می كنم كه با جانباز زندگی كنم. بله برون و سفرۀ عقد را با هم گرفتیم، مهریه ام یك جلد كلام الله مجید و یك زیارت مكه بود. ازدواج ساده ای داشتیم. بچه های سپاه و اهالی محل را دعوت كردیم و شامی دادیم و این شروع زندگی مشترك مان بود. □ هر وقت كه مرخصی می آمد، روز سوم بهش می گفتم نمی خواهی بری؟ تا كی می خواهی مرخصی بمانی؟ هم سنگرهاش بهش می گفتند، تو تازه ازدواج كردی، چطور دلت می آد زنت را تنها بگذاری؟ □ ماه رمضان بود، باردار بودم، داشتم سبزی پاك می كردم. دایی همسرم آمد گفت: دایی روزه هستی؟ گفتم: بله.چیزی نگفت و رفت. به مادر شوهرم گفتم: زن عمو، چرا دایی آمد و رفت؟ ده دقیقه بعد دایی برگشت. گفت: دایی، خانه را مرتب و تمیز كن مهمان داریم. گفتم: قرار است محمد علی بیاید. گفت: تو فكرش نباش، میاد، خانه را مرتب كن و سبزی را جمع كن. نماز مغرب و عشا را خواندیم. مادر محمد علی رفت بیرون از خانه،صدای شیونش بلند شد. دویدم دنبالش ببینم چی شده؟ دوستان و همسایه ها دورش را گرفته بودند. مثل اینكه همه می دانستند و فقط ما نمی دانستیم. گفتم: چه خبر شده؟ گفتند: خدا صبرت بده. □ هر كسی می آمد طوری ابراز دلسوزی می كرد و بر خوردش طوری بود كه انگار من بدبخت شدم. می گفتند: شما شش ماه است كه ازدواج كردید... من از این برخوردها ناراحت شدم و گفتم مگر همسر من از علی اكبر امام حسین(ع) عزیز تر بوده؟ □ وقتی شهید شد، پیكرش را آوردند دزفول، وقتی كه قرار شد شهید را غسل دهند، گفتم همه بروید، می خواهم همسرم را خودم بشویم. باردار بودم. دایی همسرم گفت: نه، همسرت را ببین و برو. هر چه اصرار كردم نگذاشتند كه محمد علی را بشویم، یك شیشه عطر و یك شیشه گلاب روی پیكر مطهر شهید ریختم وبا همسرم وداع كردم. □ زمانی كه رقیه به دنیا نیامده بود، یك شب بعد از شهادتش آمد به خوابم، گفت: مباركه. گفتم:چی مباركه؟ گفت: دخترمون رقیه. خودش اسم برایش انتخاب كرد. خیلی بهانه می گرفت، می گفت بابام كجاست؟ كی میاد؟ شش سالش بود، كنار گلزار شهدای شهید آباد بازی می كرد. گفتم: رقیه، بیا بنشین می خواهم با تو حرف بزنم، دیگر خواستم حقیقتش را به او بگویم. گفتم: رقیه جان این قبر پدرت است. گفت: بابام اینجاست؟ گفتم: بله دخترم، پدرت شهید شده واین هم قبرش. دوید رفت. گفتم: كجا؟ گفت: به دوستام بگم منم بابام شهید شده، منم فرزند شهیدم. آن موقع مهد كودك می رفت، یك روز خوشحال آمد و گفت: مامان، تمامی دوستانم می دانند كه بابای من هم شهید شده. بعد از این جریان دیگر بهانه نمی گرفت. هر وقت شب برایش قصه می گفتم، قصۀ امام حسین(ع) را می گفتم، قصۀ رزمنده ها و پدرش را می گفتم. □ هر وقت احساس می كنم كه ناراحت هستم و یا نبودش را در زندگی حس می كنم، صلواتی می فرستم و وضو می گیرم، نماز می خوانم و یا در مجلس روضه شركت می كنم. □ یك روز كنار مزارش نشسته بودم كه دیدم آقایی قبرهای گلزار شهدا را یك به یك می رود و فاتحه می خواند، به من كه رسید گفت: ببخشید قبر«شهید روغنیان» كجاست؟ گفتم: همین جاست.فاتحه ای خواند و گفت: خیلی خوش برخورد بود، یك روز ماشین یكی از بچه ها خیلی كثیف بود. گرفت و ماشین را حسابی تمیز كرد، حتی داخل ماشین را هم جارو كرد. هر چی می گفتیم: شما فرمانده هستید، این كارها را نكنید، گفت: من خاك پای شما هستم فرمانده یعنی چی؟ □ از اول انقلاب بسیجی بودم و الان هم هستم و هر كجا كه نیاز باشد و ببینم انقلاب و ولایت فقیه در خطر است، در صحنه هستم. تا وقتی كه نفس دارم در خدمت نظام هستم و اگر همسرم هم زنده بود تا آخرین قطره خونش مقابل متجاوزان می ایستاد. باید ندای رهبر را لبیك گفت، فرقی نمی كند میدان جنگ چه زمانی و كجا باشد. |