نقش گروه فدائیان اسلام در شكست حصر آبادان چه بود؟
من در طول مدت شكست حصر آبادان در بیمارستان طالقانی بودم و لحظه ای ننشستم. من در این مدت هم در اتاق عمل مشغول بودم و مجروح هم بیهوش میآمد و بیهوش میرفت و از آنها خبری به ما نمیرسید. آنقدر فشار كار هم زیاد بود كه هیچ فرصتی برای اطلاع از آنچه بیرون میگذشت، نبود. من شش ماه اول در اورژانس بودم و بیشتر در ارتباط بودم اما بعد از شش ماه اول كارم به نحوی شد كه دیگر خیلی اطلاعی از آنها نداشتم.
این سوال شاید جایش اوایل مصاحبه بود. میتوانید از روزهای آغازین جنگ، روزهایی كه امثال سید مجتبی هاشمیها به آبادان و خرمشهر آمدند یك توصیفی ارائه دهید؟ شما به عنوان یك آبادانی چه تصویری از روزهای نخست جنگ دارید؟
قبل از حمله عراق در آبادان و خرمشهر خیلی بمبگذاری شد. در بازار و اماكن عمومی خیلی از مردم شهید شدند و به گونه ایی شده بود كه وقتی بیرون میرفتیم اصلا احساس امنیت نمیكردیم اینها همه نشان از یك واقعه جدی میداد.
اما جنگ ما را غافلگیر كرد، باور نمیكردیم كه یك دفعه در شهریور و مهر به شكل گسترده با چندین لشگر به آبادان ، خرمشهر و اطراف حمله كند. اما شرایط یك شرایطی بود كه میدانستیم منطقه ما با همه كشور متفاوت است مثل كردستان. یعنی من فكر میكنم آبادان و كردستان شرایط شبیه به هم داشتند حالا یك تفاوتهایی از لحاظ جغرافیایی و افراد بومی وجود داشت. شرایط را عادی نمیدیدیم، زیرا در منزلهای آبادن به راحتی رادیو و تلویزیون عراق قابل مشاهده بود. در برنامههای تلویزیونی عراق ، صدام تبلیغات بسیار گستردهای را شروع كرده بود.
من خاطرم است سرودی در وصف صدام از تلویزیون عراق روزی چندین مرتبه نمایش میداد. این نشان میداد كه در واقع در حال نمایش مانورهایی هستند. ولی برای خود من كه یك فرد عادی بودم جنگ غافلگیر كننده بود. مهر 59 كه جنگ شد ما قم بودیم، پدر من در شهر قم دفن هستند در همان قبرستان وادی السلام كه شهید نواب صفوی هم در آنجا مدفون هستند. من همیشه میگفتم خوشا به حال پدرم جایی دفن است كه نواب صفوی هم هست. ما هر سال تابستان میرفتیم قم برای زیارت قبر پدرم چون تنها فرصتی بود كه داشتیم . یادم میآ ید كه آن سال تصمیم داشتم به حوزه علمیه بروم و داشتم پیگیری میكردم كه چه طوری میشود در آنجا درس خواند. زمان برگشت وقتی به اندیمشك رسیدیم، هواپیماهای عراقی در حال بمباران كردن دزفول و اندیمشك بودند. اتوبوس ما كنار جاده ایستاده و همه مسافران در بیابان پراكنده شدند، بعد از بمباران دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت آبادان حركت كردیم. وقتی رسیدیم مشاهده كردیم كه یك حمله خیلی جدی شروع شده است.
من همیشه در صحبتها و مصاحبههایم میگویم ، وقتی میخواهیم در مورد جنگ صحبت كنیم باید حساب آن 34 روز مقاومت خرمشهر را از كل جنگ جدا كنیم یعنی این موضوع نیاز به بررسی و تحلیل بسیار متفاوتی دارد و آن شش ماه اول جنگ را نمیتوانیم با كل تاریخ جنگ مقایسه كنیم . وقتی كه ما به آبادان رسیدیم دیدیم شهر بسیار درگیر است عراق شبانهروز شهر را مورد حمله قرار میداد. یك اصطلاحی است بین خوزستانیها كه به آن توپهایی كه پی در پی در شهر میریخت، خمسه خمسه میگفتند. عراق مرتب از صبح تا شب خمسه خمسهها را میزد به طوری كه یك محله در عرض كمتر از20 دقیقه كاملا تخریب میشد. ما اوایل چون به هیچ جایی دسترسی نداشتیم و سازماندهی نشده بودیم، میرفتیم به بیمارستان و محلههایی كه تخریب شده بودند و هر كاری كه از دستمان بر میآمد انجام میدادیم.
در مراجعاتمان به بیمارستان و كمكهایی كه به آنجا میكردیم چون مادرم در شهر بود مجبور بودیم صبح كه از خانه بیرون میرویم، هنگام شب برگردیم. روبروی منزل به كمك دیگر همسایهها یك سنگر بسیار بزرگ درست كرده بودیم كه سقف برای آن گذاشتیم و موكت در آن پهن كردیم و اصلا در آن سنگر زندگی میكردیم به خاطر اینكه برق قطع بود و امكان استفاده از آب هم شاید فقط چند ساعت آن هم در نیمههای شب ممكن بود. عراق هم مرتبا بمباران میكرد به هیچ عنوان نمیشد در منزل ماند مادرم و زنهای مسن دیگر محله در سنگر میماندند و بچهها برای كمك كردن به این طرف و آن طرف میرفتند. من به یكی از دوستانم به نام فرشته كه در بیمارستان كار میكرد گفتم كه اگر جایی نیرویی نیاز داشتند فورا مرا خبر كند اما چون شرایط من طوری بود كه مادرم در شهر حضور داشت باید صبح از خانه بیرون میآمدم و شب برمی گشتم. به این دلیل كه من ودیگر خواهرانم جوان كم سن وسالی بودیم و ماردم زود نگران ما میشد.
بعضی اوقات یادم میآید كه به بعضی از رزمندگان كه میرسیدیم به قدری اینها گرسنه بودند به طوری كه بعضی از آنها به مدت سه روز بود كه غذا نخورده بودند. در این درگیریها چون تنها محلی كه غذا موجود بود مسجد جامع بود كه آن هم به مقدار محدود بود. آن طور نبود كه بگویم صبح تا شب غذا به مقدار زیاد در مسجد جامع وجود داشت. به هر حال غذایی كه پخته میشد، كم بود و خیلی از رزمندگان به دلیل درگیری زیاد با عراقیها اصلا فرصت نمیكردند برای تهیه غذا به مسجد جامع بیایند. با این حال فرصتی برای استفاده از ژ-3 برای من ایجاد نشد و در شرایطی قرار نگرفتیم كه احتیاج شود از اسلحه در مقابل عراقیها استفاده كنم . ولی بعدها استفاده از اسلحه برایم عادت شد زیرا یك مدت زیادی در روستاهای اطراف آبادان در همان زمان جنگ به عشایر كمك میكردم و چون منطقه ناامن بود، همیشه یك كلت همراه داشتم. در خرمشهر خانمهای زیادی بودند كه اسلحه به دست داشتند و حتی به خط مقدم میرفتند. مثلا میرفتند تا شلمچه. یكی از دوستان به نام خانم زهرا حسینی كه جانبازجنگ هستند، در درگیری باعراقیها تركش به كمرشان اصابت كرد در حال حاضر هم بیمار هستند،ایشان مقابل عراقیها میجنگید. من هم دلم میخواست كه در میدان نبرد حضور داشته باشم اما مادرم رضایت نمیداد. زیرا ما در بچگی پدرمان را از دست داده بودیم و مادرم علاقه و وابستگی شدیدی به بچههایش داشت. ما هم همیشه تا جایی میرفتیم كه مادرم راضی بود و هر جا كه احساس میكردم كه اگر یك قدم دیگر بردارم مادرم ناراضی است به هیچ وجه تكان نمیخوردم . خاطرم است زمانی كه به خرمشهر میرفتم برادرم اسماعیل (شهید) به من میگفت: معصومه الان خیلی به نیرو نیاز داریم و من خیلی راحت میتوانم تو را تا گمرك هم ببرم تا همراه با ما بجنگی، ولی مامان به این كار راضی نیست و تا همین حد كه كار میكنی كافی است.