• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 3663)
پنج شنبه 5/9/1388 - 18:2 -0 تشکر 166010
خاطرات ترکش دار!

نقل خاطرات شاد از رزمندگان دفاع مقدس...

 

دوشنبه 9/9/1388 - 15:31 - 0 تشکر 166823

 امان از دست عمو حسین

خيلي‌ با صفا بود. آن‌ طور كه‌ خودش‌ مي‌گفت‌ بچه‌ چهارراه‌ مولوي‌ تهران ‌است‌. باور نمي‌كردم‌، مگر اينكه‌ توي‌ عمليات‌ روحياتش‌ را ديدم‌. خدا وكيلي كَكش‌ نمي‌گزيد. با همان‌ اخلاق‌ «داش‌ مشدي‌» و لوطي‌ منشش‌. چطوري‌؟بفرمائيد.
اوج‌ عمليات‌ والفجر هشت‌ بود. در منطقه‌ كارخانه‌ نمك‌، جاده‌ فاو ـ ام‌القصر مستقر بوديم‌ و چشم‌ انتظار دويست‌ ـ سيصد تانكي‌ كه‌ مثل‌ لاك‌ پشت‌در جاده‌ رو به‌ رو مي‌خزيدند و جلو مي‌آمدند. خمپاره‌ و كاتيوشا هم‌ كه‌ تادلتان‌ بخواهد مي‌باريد. خستگي‌ امانمان‌ را بريده‌ بود. خستگي‌، تشنگي‌ وگرسنگي‌.
ديدن‌ قيافه‌ عمو حسين‌ همه‌ را به‌ خنده‌ واداشت‌. پدر آمرزيده‌ يك‌ سيني‌بزرگ‌ دستش‌ بود كه‌ داخل‌ آن‌ چند بشقاب‌ فلزي‌ قرار داشت‌. مثل‌ كساني‌ كه‌جهيزيه‌ مي‌برند؛ جلو كه‌ آمد، ديديم‌ داخل‌ بشقابها يك‌ پرس‌ «اُملت‌» خوش‌مزه‌ و مَلَس‌ وجود دارد. به‌ هر دو نفر كه‌ مي‌رسيد، يك‌ بشقاب‌ همراه‌ يك‌ تكه‌نان‌ عراقي‌ مي‌داد.
حتي‌ «صفرخاني‌» فرمانده‌ گردان‌، مات‌ مانده‌ بود كه‌ اين‌ غذا از كجا آمده‌است‌. همه‌ به‌ طرف‌ سنگر عمو حسين‌ هجوم‌ برديم‌. خيلي‌ باحال‌ بود. درحالي‌ كه‌ بچه‌ها سنگرهاي‌ عراقي‌ را به‌ دنبال‌ نارنجك‌ و موشك‌ آرپي‌ جي‌مي‌گشتند، عمو حسين‌ يك‌ چراغ‌ والور نفتي‌ ـ كه‌ از شانس‌ خوبش‌ پر از نفت‌بود ـ همراه‌ با چند بشقاب‌ پيدا كرده‌ بود. همين‌ شده‌ بود انگيزه‌ كه‌ زير آن‌آتش‌ خمپاره‌ آنقدر بگردد تا يك‌ جعبه‌ تخم‌ مرغ‌، چند كيلو گوجه‌ فرنگي‌ ومقداري‌ روغن‌ و نان‌ از داخل‌ سنگر فرماندهي‌ لشكر عراقيها پيدا كند.
بعد از عمليات‌ والفجر هشت‌ ديگر عمو حسين‌ (حسين‌ كروندي‌) رانديديم‌. هر كس‌ او را ديد به‌ بچه‌هاي‌ گردان‌ شهادت‌ هم‌ خبر بدهد. يادش‌بخير هر جا هست‌ در پناه‌ حق‌ مصون‌ باشد.

منبع: ساجد

سه شنبه 10/9/1388 - 20:22 - 0 تشکر 167103

بشین و پاشو به فرمانده لشکر

كمتر كسی هست كه « حاج حسین خرازی » را نشناسد; فرمانده جانباز لشكر مقدس 14 امام حسین (ع ) كه همیشه كی از آستینهای پیراهنش خالی از دست بود.
 در زندگی مطالعاتی ام خاطرات زیادی از این بزرگوار شنیده و خوانده ام ولی این یكی كه برادر عباسعلی كریمی برایم نقل كرده بدجوری منقلبم نموده است و مانده ام در انبوه افكارم كه نامش را چه بگذارم بهتر است به شما بسپارم تا ودتان برای این صفت كه بیانگر خصلتهای زیادی از یك انسان كامل است نامی انتخاب كنید .

 حدود 16 سال داشت . رزمنده بسیجی بود كه تازه به جبهه آمده بود . او را به عنوان دژبان در ورودی موقعیت عقبه لشكر تعیین كرده بودند و بازرسی عبور و مرور خودروها را برعهده داشت .
 « حاج حسین » به اتفاق دو نفر از مسئولان لشكر در حالی كه سوار تویوتا بود قصد داشت به موقعیت موردنظر وارد شود ولی دژبان تازه وارد كه از روی چهره حاجی و همراهانش را نمی شناخت گفت : « كارت شناسایی ! »
 حاجی گفت : « همراهمان نیست . »
 دژبان : « پس حق ورود ندارید. »
 یكی از همراهان خواست حاج حسین را معرفی كند اما حاجی با اشاره او را به سكوت فراخواند. اصرار كردند سودی نداشت . دژبان كارت شناسایی می خواست .
 همراه دیگر حاج حسین كه دیگر طاقتش طاق شده بود گفت : « طناب بنداز بریم حوصله نداریم . »
 دژبان در حالی كه اسلحه را به طرف آنها نشانه رفت با لحنی خشن گفت : « بلبل زبونی می كنید ! زود بیائید پائین دراز بكشید رو زمین كمی سینه خیز برید تا با مقررات آشنا شوید. »
 حاج حسین با فروتنی خاصی كه داشت به همراهان خود آهسته گفت : « هركار می گوید انجام دهید. »
 و از خودرو پیاده شد. همراهان نیز به پیروی از ایشان همین كار را كردند. وقتی كه پیاده شدند دژبان متوجه شد یكی از آنها یعنی حاج حسین یك دست بیشتر ندارد برای همین گفت : خیلی خب تو سینه خیز نرو اما ده مرتبه بشین وپاشو. »
 در همین حین مسئول دژبانی كه در حال عبور از آن حوالی بود منظره را دید و سراسیمه و پرخاش كنان به طرف دژبانی دوید و گفت : « بروكنار بگذار وارد شوند مگر نمی دانی ایشان فرمانده لشكر هستند. »
 با شنیدن این سخن حالت بیم و شرمساری شدیدی در چهره دژبان هویدا شد.
 حاج حسین بدون آنكه ذره ای ناراحتی در چهره روحانی اش مشاهده شود با تبسمی حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت و بوسه ای از روی مهر بر چهره او زد و گفت : « اتفاقا وظیفه اش را خیلی خوب انجام داد. »
 و پس از سپاسگذاری از دژبان به خاطر حسن انجام وظیفه او را بدرود گفت .
 حال شما نام این خصلت را چه می گذارید.
 حسین زكریائی عزیزی

سایت گنجینه دانلودهای رویایی

فریاد بی صدا حرف دل همه کسانی که میگویند ولی شنیده نمی شوند ...هستند ولی دیده نمی شوند ..پس تو نیز بی صدا فریاد کن....

سه شنبه 10/9/1388 - 20:26 - 0 تشکر 167105

فیض زیارت

طبق برنامه ای كه تدارك دیده شده بود ، قرار بود پیكر پاك شهید موسوی را به آمل منتقل وبه خانواده شهید تحویل دهیم تا پس از مراسم احیای شب 21 ماه رمضان فردای آن شب یعنی روز شهادت حضرت علی(ع) همان جا پیكر را دفن كنند.

در جریان انتقال پیكر پاك شهداء دوستان با وجودی كه پیكر شهید موسوی را كنار گذاشته بودند تا به آمل بفرستند اما به طور اشتباه همراه شهدای دیگر،پیكر ایشان را هم به اهواز فرستادند ، تا همراه شهدای دیگر از شملچه به طرف مشهد تشییع شود .همان زمان ، مادر شهید تماس می‌گیرد و اصرار می‌كند پیكر شهید را به آمل بفرستید ، چون آن طور كه ایشان گفته بود در آمل ، خانواده شهید برنامه ریزی كرده بودند و مهمان دعوت كرده بودند.دوستان تلفن زدند و مرا در جریان گذاشتند . من گفتم : «خب !‌اگر خانواده شهید اصرار دارند ، چاره ای نیست ، پیكر را سریع با هواپیما به تهران و از آن جا به آمل بفرستید؛ اما برای خودم این پرسش پیش آمد كه شهید چطور حاضر شده دوستانش را ترك كند و فیض حرم ثامن الئمه (ع) را از دست بدهد؟ چون كاملاً معتقدم ما كاره ای نیستیم ،‌همه كارها دست شهداست .»این گذشت ، تا این كه شب 23 رمضان ، از بچه‌ها پرسیدم بالاخره پیكر شهید موسوی را به آمل فرستادید؟ گفتند : نه . پرسیدم :چرا ؟ گفتند : ما مقدمات انتقال پیكر شهید را به آمل آماده می‌كردیم و در آستانه فرستادن آن بودیم كه تلفن زنگ زد مادر شهید پشت خط بود و گفت : دیشب خوابی دیدم. البته به طور كامل ،خواب را تعریف نكرد . براساس آن باید بچه من ابتدا به مشهد برود ، زیارت بكند بعد بیاید ما پیكرا را ، تحویل بگیریم ، اتفاقاً‌ شهید سید علی موسوی از پیكرهایی بود كه دو بار ، دور ضریح نورانی آقا علی بن موسی الرضا (ع) طواف داده شده ؟!

سایت گنجینه دانلودهای رویایی

فریاد بی صدا حرف دل همه کسانی که میگویند ولی شنیده نمی شوند ...هستند ولی دیده نمی شوند ..پس تو نیز بی صدا فریاد کن....

چهارشنبه 11/9/1388 - 2:12 - 0 تشکر 167171

آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.

روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.

درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!

کتاب رفاقت به سبک تانک ص11

چهارشنبه 11/9/1388 - 10:11 - 0 تشکر 167190

 «لندرور» و اسب‌ زورو

آن‌ اوائل‌ حاج‌ آقا بخشی‌ یك‌ جیپ‌ «لندرور» سبز رنگ‌ داشت‌ كه‌ عقب‌ آن‌پر بود از بیسكویت‌ و پفك‌ و عطر و جانماز. هر موقع‌ با آن‌ ماشین‌ كه‌ دوبلندگو رویش‌ سوار بود، وارد اردوگاه‌ لشكر می‌شد، كولاكی‌ بپا می‌كرد.بچه‌ها می‌ریختند دورش‌، او هم‌ به‌ هر كس‌ پفك‌، بیسكویت‌ و چیزی‌ می‌داد.
بعد از عملیات‌ والفجر هشت‌ ظاهراً سپاه‌ یك‌ دستگاه‌ جیب‌ تویوتالندكروز به‌ حاجی‌ بخشی‌ داده‌ بود و او هم‌ جیپ‌ لندرور شخصی‌ خودش‌ راكه‌ داغان‌ شده‌ بود، گذاشته‌ بود كنار.
تا صدای‌ بلندگو آمد، بچه‌ها گفتند كه‌ حاجی‌ بخشی‌ آمده‌. نزدیك‌ كه‌شد، با تعجب‌ دیدیم‌ جیپ‌ سبزرنگ‌ تبدیل‌ شده‌ به‌ لندكروز نقره‌ای‌ رنگ‌.وقتی‌ مقابلمان‌ ایستاد و سلام‌ و علیك‌ كرد، یكی‌ از بچه‌ها خیلی‌ جدی‌ به‌ اوگفت‌:
ـ حاجی‌... پس‌ بچه‌ها راست‌ می‌گفتن‌ كه‌ حاجی‌ بخشی‌ «ذوالجناح‌» روفروخته‌ و اسب‌ «زورو»رو خریده‌...
و این‌ حاجی‌ بخشی‌ بود كه‌ اخم‌هایش‌ را در هم‌ فرو برد و فریاد زد:
ـ پدر صلواتی‌...

منبع: ساجد

چهارشنبه 11/9/1388 - 23:20 - 0 تشکر 167350

خاطرات شهید زین الدین

اسلحه و تسبیح

قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.

چهارشنبه 11/9/1388 - 23:24 - 0 تشکر 167351

خواب ناتمام

بعد از چند شبانه‌روز بی‌خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یكی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می‌گذشت و آقا مهدی به خاطر كار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی‌خوابی‌ها و شب بیداری‌های ممتد حكایت می‌كرد. ساعتی نگذشت كه یك گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه‌ها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم كه او در حالیكه سرفه می‌كرد و خاك‌ها را كنار می‌زد، دیدیم. كمكش كردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟»و او همانطور كه خاك‌های لباسش را می‌تكاند خندید و گفت: «انگار عراقی‌ها هم می‌دانند كه خواب به ما نیامد»

پنج شنبه 12/9/1388 - 15:10 - 0 تشکر 167449

جیب‌ خشاب‌ یا شلوار

شایعه‌ شده‌ بود كه‌ «گردان‌» امشب‌ رزم‌ دارد. حسین‌، جیب‌ خشاب‌ و اسلحه‌اش‌ را بالای‌ سرش‌ گذاشته‌ بود. خوشش‌ نمی‌آمد آنها را به‌ خود ببندد و بخوابد. ترجیح‌ می‌داد كمی‌ دیرتر به‌ ستون‌ نیروها برسد ولی‌ این‌ یكی‌ دوساعت‌ را راحت‌ بخوابد.
جیب‌ خشاب‌ او از نوع‌ سینه‌ای‌ بود كه‌ رنگ‌ سبزی‌ داشت‌ و مدل‌ جیب‌ خشابهای‌ غنیمتی‌ عراق‌ بود. این‌ نوع‌ جیب‌ خشابها به‌ جلوی‌ سینه‌ بسته‌ می‌شوند و بندهای‌ آن‌ را از پشت‌ گره‌ می‌زنند.
نیمه‌های‌ شب‌، یكی‌ از نماز شب‌ خوانهای‌ گردان‌، از حسینیه‌ می‌آمد، شلوارش‌ را كه‌ شسته‌ و روی‌ بند خشك‌ شده‌ بود، بر داشت‌ و آمد داخل‌ اتاق‌. پتویش‌ را انداخت‌ كنار حسین‌ تا بخوابد. شلوارش‌ را قشنگ‌ تا كرد و چون ‌بالای‌ سر خودش‌ جا نبود، دست‌ بر قضا گذاشت‌ بالای‌ سر حسین‌ و بی‌ خبراز همه‌ جا روی‌ جیب‌ خشاب‌ او.
ساعتی‌ بعد با شلیك‌ گلوله‌، نیروها برخاستند و تجهیزات‌ بسته‌ پایین ‌ساختمان‌ به‌ خط‌ شدند. هنگامی‌ كه‌ فرمانده‌ گردان‌ به‌ نیروها «بدو... بایست‌»می‌داد، حسین‌ متوجه‌ شد چیزی‌ جلویش‌ تاب‌ می‌خورد. بچه‌ها هم‌ متعجب‌مانده‌ بودند. كم‌ كم‌ خنده‌های‌ آرام‌ به‌ انفجاری‌ تبدیل‌ شد. حسین‌ شلوار رابجای‌ جیب‌ خشاب‌ برداشته‌ و پاچه‌های‌ آن‌ را دور گردنش‌ گره‌ زده‌ بود و این‌سو و آن‌ سو می‌دوید.
منبع: ساجد

پنج شنبه 12/9/1388 - 15:15 - 0 تشکر 167453

چقدر خوشگل‌ شده‌ بود سردار!

تابستان‌ سال‌ 63 بود و لشكر در اردوگاهی‌ نزدیك‌ خرمشهر میان‌ بیابانهایی‌ كه‌ زمانی‌ در اشغال‌ بعثیها بود. با اینكه‌ هوا گرم‌ بود، بچه‌ها ترجیح‌ دادند یك‌ دست ‌فوتبال‌ بزنند. توپی‌ پلاستیكی‌، درب‌ و داغون‌ پیدا كردند و وسط‌ محوطه‌ خاكی‌ اردوگاه‌ چهار پوكه‌ گلوله‌ تانك‌ عَلَم‌ كردند بجای‌ دروازه‌ و بازی‌ شروع‌شد. من‌ هم‌ كه‌ اصلاً استعداد لگد زدن‌ به‌ توپ‌ را نه ‌داشتم‌ و نه‌ خوشم‌می‌آمد، با دو سه‌ تایی‌ از بچه‌ها نشسته‌ بودم‌ كنار و الكی‌ نگاه‌ می‌كردم‌.
تو حال‌ خودم‌ بودم‌ كه‌ دیدم‌ مرد تقریباً سن‌ داری‌ با لباس‌ سپاهی‌ِ رنگ‌ ورو رفته‌، از كنارمان‌ رد شد. دستی‌ بلند كرد و گفت‌:
ـ سلام‌ برادرها خسته‌ نباشین‌...
ـ با بی‌ حوصلگی‌ دستی‌ تكان‌ دادم‌ و جواب‌ سلامش‌ را دادم‌. رویم‌ را كه‌برگرداندم‌، اول‌ شك‌ كردم‌ ولی‌ زود شناختمش‌. سریع‌ به‌ مجید گفتم‌:
ـ مجید بلند شو... حاج‌ عباسه‌... فرمانده‌ لشكر...
و بلند شدیم‌ و رفتیم‌ طرفش‌... بچه‌های‌ دیگر هم‌ كه‌ او را شناختند دویدند به‌ سمت‌ حاجی‌. پا را گذاشت‌ به‌ دو و سریع‌ از دستمان‌ گریخت‌ و رفت‌ داخل‌ سنگر فرمانده‌ گردان‌ ابوذر. «نوری‌ نژاد» فرمانده‌ گردان‌ آمد بیرون ‌و گفت‌:
ـ برادرا عجله‌ نكنید... حاجی‌ امروز تا ظهر پیش‌ ماست‌... می‌خواد براتون‌ صحبت‌ كنه‌...
صحبتهای‌ حاجی‌ تمام‌ شده‌ بود و می‌خواست‌ خداحافظی‌ كند كه‌ برود. بچه‌ها ریختند دورش‌. مثل‌ پروانه‌ گردش‌ می‌چرخیدند و سرو رویش‌ را غرق‌ بوسه‌ می‌كردند. هر كس‌ كه‌ دوربین‌ داشت‌ عكس‌ می‌گرفت‌. من‌ هم‌ دوربین‌ راآوردم‌ و چند تایی‌ عكس‌ یادگاری‌ با او و بچه‌های‌ گردان‌ گرفتم‌. در همین‌ حین‌ یكی‌ از پیردمردهای‌ گردان‌، كاسه‌ای‌ پر از شربت‌ خاكشیر آورد و به‌ حاج‌عباس‌ كریمی‌ تعارف‌ كرد كه‌ در این‌ گرما نوش‌ جان‌ كند. حاجی‌ نمی‌پذیرفت‌.ب چه‌ها از اینكه‌ فرمانده‌ لشكر محمد رسول‌ الله‌ (ص‌) ساعتی‌ مهمانشان‌ بود ودر جمعشان‌، شادمان‌ بودند.
حاجی‌ كه‌ تشنه‌اش‌ هم‌ شده‌ بود، از بچه‌ها اجازه‌ گرفت‌ كه‌ كاسه‌ شربت‌ را سر بكشد. كاسه‌ را برد جلوی‌ دهانش‌ كه‌ ناگهان‌ یكی‌ از بچه‌ بسیجیها كه‌ تازه‌ به‌ اردوگاه‌ آمده‌ و شنیده‌ بود حاج‌ عباس‌ كریمی‌ اینجاست‌، شادمان‌ به‌طرفمان‌ دوید. از همانجا حاجی‌ را شناخته‌ بود و از پشت‌ سر، خواست‌ تادست‌ دور گردن‌ حاجی‌ بیندازد و او را ببوسد. دست‌ دور گردن‌ انداختن‌ همان ‌و كاسه‌ شربت‌ خاكشیر در صورت‌ حاجی‌ خالی‌ شدن‌ همان‌. دانه‌های‌ قهوه‌ای ‌رنگ‌ خاكشیر صورت‌ و محاسن‌ زیبای‌ حاجی‌ را خنده‌ دار كرده‌ بودند.بچه‌ها، هم‌ می‌خندیدند، هم‌ ناراحت‌ بودند. چفیه‌ها بود كه‌ به‌ نیت‌ تبرك‌، سر و صورت‌ حاجی‌ را پاك‌ می‌كرد. نوری‌ نژاد كه‌ بدجوری‌ حالش‌ گرفته‌ شده‌بود، با عصبانیت‌ بچه‌ها را هل‌ داد كه‌ بروند عقب‌ و فریاد زد:
ـ مسخره‌ شو درآوردین‌... خجالت‌ داره‌... این‌ كارها چیه‌ می‌كنین‌...
حاج‌ عباس‌ كه‌ خودش‌ بیشتر از بقیه‌ می‌خندید، دست‌ نوری‌ نژاد را گرفت‌ و او را كشید طرف‌ خودش‌ و گفت‌:
ـ عیبی‌ نداره‌... واسه‌ چی‌ داد می‌زنی‌؟ مشكلی‌ كه‌ پیش‌ نیومده‌... عوضش‌من‌ خُنَك‌ شدم‌... سر اینها داد نزن‌.
منبع: ساجد

جمعه 13/9/1388 - 12:13 - 0 تشکر 167693

خشـــم‌ شبانه‌

شب‌های‌ پادگان‌ دوكوهه‌، برای‌ خودش‌ حال‌ و هوایی‌ خاص‌ داشت‌.عملیات‌ یك‌ طرف‌، شبهای‌ پادگان‌ نیز طرف‌ دیگر. هنگام‌ نماز مغرب‌ و عشاكه‌ می‌شد، «رادیوبسیج‌» (شایعاتی‌ را كه‌ دهان‌ به‌ دهان‌ میان‌ بسیجی‌ها پخش‌می‌شد، رادیو بسیج‌ می‌نامیدند.) اعلام‌ می‌كرد: «امشب‌ برای‌ گردان‌ فلان‌ رزم‌شبانه‌ است‌.» و یا «گردان‌ بهمان‌ امشب‌ استراحتش‌ است‌ و رزم‌ ندارد.»
آن‌ شب‌ میان‌ صفوف‌ فشرده‌ و جمع‌ نماز گزاران‌، دهان‌ به‌ دهان‌، خبر رزم‌شبانه‌ پخش‌ شد. خوب‌ كه‌ توجه‌ كردم‌، متوجه‌ شدم‌ نام‌ گردان‌ «شهادت‌» ـ همان‌ گردانی‌ كه‌ جمعی‌ آن‌ بودم‌ ـ ورد زبانهاست‌. حساب‌ كار دستمان‌ آمد.تعقیبات‌ كه‌ تمام‌ شد، سریع‌ به‌ ساختمان‌ گردان‌ رفتم‌ و به‌ آن‌ عده‌ كه‌ درحسینیه‌ نبودند، قضیه‌ را گفتم‌. جالبتر آن‌ لحظه‌ای‌ بود كه‌ دیدم‌ آنها زودتر ازمن‌ خبردار شده‌اند.
سفره‌های‌ شام‌ كه‌ جمع‌ شد، داخل‌ اتاقها ولوله‌ای‌ بود. همه‌ در فكر جمع‌و جور كردن‌ تجهیزات‌ بودند تا هنگام‌ رزم‌ شبانه‌، به‌ دلیل‌ كم‌ داشتن‌تجهیزات‌، مجبور به‌ قبول‌ تنبیه‌ و سینه‌ خیز نشوند.
ساعت‌ ده‌ شب‌ بود و بچه‌ها پوتین‌ به‌ پا و تجهیزات‌ به‌ خود بسته‌، در اتاقهاخوابشان‌ برد، ولی‌ از رزم‌ خبری‌ نشد. «یاسر» از مسؤلان‌ یكی‌ از دسته‌ها،نیمه‌های‌ شب‌ از حسینیه‌ به‌ ساختمان‌ برگشت‌ و با دیدن‌ بچه‌ها كه‌ با وجود تجهیزات‌ فراوان‌ به‌ حالت‌ آماده‌ دراز كشیده‌ و به‌ خواب‌ رفته‌اند، دلش‌ به‌ رحم‌آمد. سراغ‌ تك‌ تك‌ آنها رفت‌ و آرام‌ به‌ طوری‌ كه‌ بیدار نشوند، بند پوتینها را باز كرد و از پایشان‌ در آورد تا راحت‌تر استراحت‌ كنند. تنها «حاج‌ محمدی‌»بیدار شد و اجازه‌ نداد او پوتینش‌ را در آورد.
ساعتی‌ نگذشته‌، صدای‌ تیراندازی‌ دوشكایی‌ كه‌ جلوی‌ ساختمان‌ قرارگرفته‌ بود، همه‌ را از خواب‌ پراند. به‌ دنبال‌ آن‌ فریاد خشن‌ فرماندهان‌ وتیرهای‌ هوایی‌ و نارنجكهای‌ دست‌ سازی‌ كه‌ در راهرو منفجر می‌شد، نیروهارا سراسیمه‌ روانه‌ بیرون‌ ساختمان‌ كرد.
كّل‌ گردان‌، پایین‌ ساختمان‌ به‌ خط‌ شدند. فرماندة‌ گردان‌ جلو آمد و یاتعجب‌ به‌ سر و وضع‌ نیروها نگاه‌ كرد. صدای‌ ریز خنده‌، كم‌ كم‌ به‌ قهقهه‌ مبدل ‌شد. هیچ‌ كس‌ نمی‌توانست‌ جلوی‌ خنده‌اش‌ را بگیرد. بیشتر بچه‌ها، با اطمینان ‌از اینكه‌ هنگام‌ خواب‌ بند پوتینهایشان‌ را محكم‌ بسته‌اند، به‌ خط‌ شده‌ بودند؛ رنگ‌ روشن‌ جورابها به‌ چشم‌ می‌زد. دلسوزی‌ آقا یاسر كار خودش‌ را كرد وآنهایی‌ كه‌ با پای‌ برهنه‌ به‌ خط‌ شده‌ بودند، مورد غضب‌ فرمانده‌ای‌ كه‌ سعی‌ می‌كرد جلوی‌ خنده‌اش‌ را بگیرد، قرار گرفتند و مجبور شدند دهها باربنشینند و بلند شوند:
ـ بشین‌... برپا... بشین‌...
منبع: ساجد

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.