دوی بعد از ظهر
خاطراتم هنوز سردر گمند...!
به گذشته ام نگاه می کنم..،
و سرک می کشم از لا به لای روزنه ای بزرگ.،
به سرزمین رویاهایم...
پُر می شوم از احساس پوچ نا امیدی...
آیا این ستاره ی پنهان در میان کهکشانها..،
همان نیمه ی گمشده ی من است.؟!
دقایقی بیش،به دوی بعد از ظهر باقی نمانده است.
امروز می فهمم که چرا باد به گریه های من می خندد...!
آری رویاهایم.....رویا...نبود...!
آری خاطراتم هنوز هم سر در گمند و رویاهایام نیز....!