• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 4967)
شنبه 28/6/1388 - 16:20 -0 تشکر 152704
حکایتهای طنز و البته حکیمانه

به نام خدا

سلام

این تاپیکو با اجازه دوستان مختص داستانهای طنز و البته حکیمانه قرار میدهیم

شما دوستان هم میتونید کمک کنیداااااااااا

اولیش در پست بعد...

يکشنبه 8/9/1388 - 13:32 - 0 تشکر 166536

بهلول و مرد شیاد

بهلول سكه طلایی در دست داشت و با آن بازی می كرد .
مرد شیادی كه شنیده بود بهلول دیوانه است ، جلو آمد و گفت :
اگر این سكه را به من بدهی ، در عوض ده سكه كه به همین رنگ است به تو می دهم .
بهلول چون سكه های او را دید ، دانست كه سكه های او مسی است و ارزشی ندارد .
بهلول گفت :
به یك شرط قبول می كنم .
بشرط آنكه سه مرتبه مانند الاغ عرعر كنی .
مرد شیاد قبول كرد و شروع به عرعر كرد .
بهلول به او گفت :
تو كه خر هستی فهمیدی سكه های من طلاست و مال تو از مس ! چگونه می خواهی ، من كه انسان هستم ، این مطلب را ندانم .
مرد شیاد ، پا به فرار گذاشت .

يکشنبه 8/9/1388 - 13:34 - 0 تشکر 166537

*  تعلیم بهلول به یكی از دوستان

شخصی الاغ قشنگی جهت حاكم كوفه تحفه آورد .
حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند .
یكی از حاضرین به شوخی گفت :
من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن بیاموزم .
حاكم از شنیدن این سخن از كوره در رفت و به آن مرد گفت :
الحال كه این سخن را می گوئی ، باید از عهده آن بر آئی و چنانكه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانكه از عهده آن بر نیائی ، دستور می دهم تو را بكشند .
آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست .
حاكم ده روز برای این كار مهلت داد .
آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حیران و سرگردان ، نمی دانست سرانجام این كار به كجا خواهد رسید . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنائی با او داشت ، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاكم و الاغ را برای بهلول تعریف كرد .
بهلول گفت :
غم مدار ، علاج این كار در دست من است و به تو هر طور رستور می دهم ، عمل كن .
سپس به او دستور داد تا یك روز تمام به الاغ غذا ندهد و یك روز مقداری جو ، وسط صفحات كتابی بگذار و آن كتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات كتاب را ورق بزن .
الاغ چون گرسنه است ،‌با زبان جوهای صفحات كتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تكرار كن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاكم رفتی ، همان كتاب را با خودت نزد حاكم ببر .
روزی كه پیش حاكم می روی ، دیگر بین صفحات كتاب جو نگذار و آن كتاب را در حضور حاكم جلوی الاغ بگذار .
آن مرد به همین دستور كه بهلول آموخت عمل كرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با كتاب نزد حاكم برد و در حضور او و جمعی دیگر كتاب را جلوی الاغ گذاشت .
چون الاغ كاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه كه بین صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق های آن را باز كرد و چون به صفحه آخررسید ، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند كه گرسنه است و حاضرین مجلس و حاكم نمی دانستند كه چه ابتكاری در این عمل شده و باور نمی كردند كه در حقیقت الاغ می خواهد كتاب بخواند و همه در این كار متعجب بودند ، ناچار حاكم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت .

سه شنبه 10/9/1388 - 9:41 - 0 تشکر 166952

بهلول و قاضی

آورده اند كه كسی عزیمت سفر حج نمود .
چون فرزندان كوچك داشت ، هزار دینار نزد قاضی برده و در حضور اعضاء (دارالقضاء) تسلیم قاضی نمود و گفت :
چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید ، شما وصی من هستید و آنچه میل شما است به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت باز آمدم ، امانت را خودم خواهم گرفت .
چوم از محضر قاضی بقصد سفر عزیمت نمود ، از قضای الهی در راه در گذشت و چون فرزندان او بحد بلوغ و رشد رسیدند ، امانتی را كه از پدر نزد قاضی بود مطالبه كردند .
قاضی گفت :
بنا بر وصیت پدر شما كه در حضور جمعی نموده ، من هرچه دلم بخواهد به شما باید بدهم .
بنابراین ، فقط صد دینار به شما می توانم بدهم .
ایشان بنای داد و فریاد را گذاشتند .
قاضی ، كسانی را كه در آن محضر حاضر بودند و دیده بودند كه پدر بچه ها هزار دینار زر تسلیم كرده ،حاضر كرد و به آنها گفت :
شما گواه بودید آن روز كه پدر بچه ها هزار دینار طلا به ما داد و وصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم ، هرچه دلت خواست از این زرها به فرزندان من بده .
آنها همگی گواه دادن كه چنین گفت .
قاضی گفت :
الحال بیش از صد دینار به شما نخواهم داد .
آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هركس التجا كردند ، آنها برای این حیله شرعی راهی پیدا نمی كردند ، تا اینكه خبر به بهلول رسید .
بهلول بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت :
چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟!
قاضی گفت :
پدرشان وصیت نموده آنچه من دلم بخواهد به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر دلم نمیخواهد بدهم .
بهلول به قاضی گفت :
ای قاضی ! واقعیت این است كه دلت نهصد دینار را می خواهد ، و چون اینطور است ، لذا طبق وصیت پدر این ایتام می بایست نهصد دینار را بپردازی ، زیرا كه طبق خواسته دلت ، مبلغی كه می بایست پرداخت كنی ، نهصد دینار است - نه صد دینار .
قاضی پس از شرمندگی بسیار مجبور به پرداخت نهصد دینار شد .

پنج شنبه 12/9/1388 - 15:54 - 0 تشکر 167464

 هارون و مرد شیاد
شیادی به خضور هارون الرشید خلیفه عباسی بار یافت و خود راسیاح معرفی كرد .هارون الرشید از محصولات و جواهرات و صنایع ممالكی كه آن سیاح رفته بود سئوالاتی كرد تا به محصولات و جواهرات و صنایع هندوستان رسید .
مرد شیاد شرح جواهرات را برای خلیفه عباسی بیان می نمود كه خلیفه نادیده عاشق و طالب آنها بود .
من جمله به خلیفه گفت :
در هندوستان معجونی می سازند قوه و نیروی جوانی را به انسان باز میگرداند و مرد شصت ساله اگر از آن معجون بخورد ، مانند جوانی بیست ساله با نشاط و مقتدرمیشود .
خلیفه بی اندازه طالب آن معجون و پاره ای ا ز جواهراتی را كه آن شیاد شرح داد گردید و گفت:
چه مبلغ لازم است تا به تو بدهم كه آن معجون و جواهرات كه شرح دادی بیاوری ؟
آن مرد شیاد برای آوردن آنها ، مبلغ پنجاه هزار دینار در خواست نمود . هارون پنجاه هزار دینار را حواله كرد تا خزانه دار به آن مرد شیاد بدهد .
مرد شیاد آن مبلغ را گرفت و رهسپار وطن خود گردید . خلیفه تا مدتی به انتظار نشست ، ولی خبری از آن مرد نشد . خلیفه بی اندازه از این موضوع غمگین شد و هر موقع بیاد می آورد ، افسوس می خورد و روزی كه جعفر برمكی و چند نفر دیگر در حضور بودند ، سخن آن مرد شیاد را بیاد آورد.
خلیفه گفت :
اگر این مرد شیاد را به چنگ آورم ، علاوه بر اینكه چند برابر مبلغی كه به او داده ام خواهم گرفت ، دستور می دهم سر او را از بدن جدا و به دروازه بغداد آویزان نمایند تا عبرت دیگران شود .
بهلول قهقهه ای زد و گفت :
ای هارون ، قصه تو با مرد شیاد در ست مثل قصه خروس و پیره زن و روباه است .
هارون گفت :
چگونه است قصه خروس و روباه و پیره زن ، بیان كن .
بهلول گفت :
گویند شغالی خروسی را از پیره زنی گرفت . آن پیره زن به عقب شغال می دوید و فریاد می زد به دادم برسید كه شغال خروس دو منی مرا برد .
شغال پریشان با خود می گفت :
این زن چرا دروغ می گوید ،این خروس این مقدار كه این پیره زن می گوید نیست .
از قضا روباهی سررسید و به شغال گفت :
چرا متفكری ؟
شغال ماوقع را بیان كرد .
روباه گفت :
خروس را زمین بگذار تا من او را وزن نمایم .
چون شغال خروس را زمین گذارد ، روباه آنرا برداشت و فرار كرد و گفت :
به پیره زن بگو پای من این خروس را سه من حساب نماید . هارون از قصه بهلول خنده بسیار كرد و او را آفرین گفت .

پنج شنبه 12/9/1388 - 15:56 - 0 تشکر 167466

  بهلول و خرقه و نان جو و سركه

بهلول بیشتر وقتها در قبرستان می نشست . روزی طبق عادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شكار از آن محل عبور می كرد ، چون به بهلول رسید پرسید :
بهلول چه می كنی ؟
بهلول جواب داد :
به دیدن اشخاصی آمده ام كه نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند .
هارون گفت :
آیا می توانی از قیامت و صراط و سئوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد :
به خادمین خود بگو تا در این محل آتش نمایند و تا به برآن آتش نهند تا سرخ و داغ شود .هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تا به برآن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
ای هارون ، من با پای برهنه روی این تابه می ایستم و خودم را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام دكر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمائی و خود را معرفی كنی و آنچه خورده و پوشیده ای ذكر نمائی .
هارون قبول كرد .
آنگاه بهلول روی تابه داغ بایستاد و فوری گفت :
بهلول و خرقه و نان جو و سركه .
فوری پایین آمد و ابدا پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید ، بمحض اینكه خواست خود را معرفی كند نتوانست ، پایش سوخته و پایین افتاد .
پس بهلول گفت : ای هارون ، سئوال و جواب قیامت به همین طریق است ، آنها كه درویش بودند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها كه پای بند تجملات دنیا باشند ، به مشكلات گرفتار آیند .

پنج شنبه 12/9/1388 - 16:47 - 0 تشکر 167486

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند
.
هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند
.
مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم .
مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند
.
مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته
.
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر


پنج شنبه 12/9/1388 - 16:52 - 0 تشکر 167488

ملا دختر خود را به یك مرد دهاتی داده بود. شب عروسی عده ای از خویشاوندان داماد از ده آمده و دخترك را سوار بر خری كرده با خود بردند. هنوز مقدار زیادی از خانه ملا دور نشده بودند كه ناگهان ملا دوان دوان خود را به آنها رساند. یكی از همراهان عروس از ملا پرسید چی كار داری و برای چی با این عچله به اینجا آمدی؟ ملا نفس نفس زنان گفت: باید نصیحتی برای دخترم میكردم ولی یادم رفت. و سرش را نزدیك به گوش او كرد و گفت: دخترم یادت باشد كه هر وقت خواستی چیزی بدوزی پس از اینكه تار (نخ)را داخل سوزن كردی آخرش را گره بزنی وگرنه از سوراخ بیرون خواهد رفت.

جمعه 20/9/1388 - 12:21 - 0 تشکر 168895

 بهشت فروختن بهلول

روزی بهلول نزدیك رودخانه نشسته و چون بیكار بود ، مانند بچه ها با گلها چند باغچه كوچك ساخته بود .
در این هنگام (زبیده) زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود ، چون به نزدیك بهلول رسید سئوال نمود :
بهلول چه می كنی ؟
بهلول جواب داد :
بهشت می سازم .
زن هارون گفت :
از این بهشت ها كه ساخته ای می فروشی ؟
بهلول گفت :
می فروشم .
زبیده گفت :
چند دینار ؟
بهلول گفت :
صد دینار .
چون زن هارون می خواست از این راه كمكی به بهلول نموده باشد ، به خادم خود گفت :
صد دینار به بهلول بده .
خادم پول را به بهلول داد .
بهلول گفت :
قباله نمی خواهی ؟
زبیده گفت :
بنویس و بیاور .
این بگفت و به راه خود رفت .
بهلول پولهارا بین فقرا تقسیم كرد .
از آنطرف زبیده ، همان شب خواب دید كه باغ بسیار عالی كه مانند آن در بیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار زیبا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریاحین و درختهای بسیار قشنگ و با خدمه و كنیزه های ماه رو و همه آماده را به خدمت او عرضه نمودند و قباله تنظیم شده ای به آب طلا به او دادند و گفتند :
این همان بهشت است كه از بهلول خریدی .
زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شده و خواب خود را به هارون گفت .
فردای آنروز هارون عقب بهلول فرستاد .چون بهلول آمد ، به او گفت :
از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یكی از همان بهشتها كه به زبیده فروختی ، به من هم بفروشی .
بهلول قهقهه ای زده و گفت :
زبیده نا دیده خرید ، تو شنیدی و می خواهی بخری ، ولی افسوس ! كه به تو نخواهم فروخت .

شنبه 21/9/1388 - 13:11 - 0 تشکر 169099

فضل بن ربیع مسجدی در بغداد بنا نمود .
روزی كه سر در مسجد را بنا بود بنویسند ، از فضل سئوال نمودند تا دستور دهد عناوین كتیبه را به چه قسم باید نوشت . اتفاقا بهلول در آنجا حاضر بود . از فضل پرسید مسجد را برای كه ساخته ای ؟
فضل جواب داد :
برای خدا .
بهلول گفت :
اگر برای خدا ساخته ای اسم خود را در كتیبه مسجد ذكز نكن !
فضل عصبانی شد و گفت :
برای چه اسم خود را در كتیبه ذكر ننمایم ، آخر مردم باید بفهمند بانی این مسجد كیست ؟
بهلول گفت :
پس در كتیبه بنویس بانی این مسجد بهلول است .
فضل گفت :
هرگز چنین چیزی نمی نویسم .
بهلول گفت :
اگر این مسجد را برای خودنمائی و شهرت ساخته ای ، اجر خود را ضایع نمودی .
فضل از جواب بهلول عاجز ماند و سكوت اختیار نمود و گفت :
هرچه بهلول می گوید بنویسید .
آنگاه بهلول دستور داد آیه ای از قرآن كریم را نوشته بر سر درب مسجد نصب نمایند .

دوشنبه 23/9/1388 - 14:42 - 0 تشکر 169593

آورده اند روزی بهلول از راهی می گذشت . مردی را دید كه غریب وار و سرگردان ناله میكند.
بهلول نزد او رفت و سلام كرد و گفت :
آیا به تو ظلمی شده كه چنین نالان هستی ؟
آن مرد جواب داد :
من مردی غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم قصد حمام رفتن و استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم ، از بیم سارقین آنها را به دكان عطاری به امانت سپردم و پس ازچند روز كه مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم ، به من ناسزا گفت و مرا دیوانه خطاب كرد .
بهلول گفت :
غم مخور ، من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار گرفته و به تو پس می دهم .آنگاه نشانی آن عطار را سئوال كرده و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت :
من فردا فلان ساعت نزدآن هستم ، تو در همان ساعت كه معین می نمایم در دكان آن عطار بیا و با من ابدا صحبت نكن ، اما به عطار بگو امانت مرا بده .
آن مرد قبول كرد .
بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت :
من خیال مسافرت به شهرهای خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات كه قیمت آنها معادل سی هزار دینار طلا می شود می خواهم به امانت نزد تو بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم ،
آن جواهرات و زرهارا از تو می گیرم و چنانچه تا فلان مدت باز نگردم ، تو از جانب من وكیل و امین هستی تا آن جواهرات را بفروشی و از قیمت آنها مسجدی بسازی .
عطار از این سخن خوشحال شد و گفت :
به دیده منت دارم . چه وقت امانت را میاوری ؟
بهلول گفت :
فردا فلان ساعت .
و بعد به خرابه رفت و كیسه چرمی بساخت و مقداری خرده آهن و شیشه در آن جای داد و سر آن را محكم بدوخت و در همان ساعت معین آنها را به دكان عطاری برد .
مرد عطار از دیدن كیسه كه تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد . در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود .
مرد عطار فوری شاگرد خود را صدا زد و گفت :
كیسه امانت از این شخص در فلان محل در انبار است ، فوری بیاور وبه این مرد بده .
شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول كرد .

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.