• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 3392)
چهارشنبه 21/5/1388 - 10:7 -0 تشکر 141188
داستانكهای مترو

سلام

مدتیه در ثبت مطلب شروع به ثبت داستانهای كوتاهی با محوریت مترو كردم.بنا به پیشنهاد سركار خانم حس غریب تصمیم گرفتم اونهارو در انجمن ادبیات هم ثبت كنم تا بطور یكجا جمع آوری بشه .امیدوارم مورد پسند واقع بشه.

خودش موبایل نداشت اماهمیشه وقتی سوار مترو میشدیه چیز خیلی براش جالب بود.اكثر كسانی كه سوار میشدند بلافاصله موبایلشون رو در می آوردندوشروع به ور رفتن با اون می كردند.بعضی ها بازی می كردند وخیلی ها در حالی كه دور وبر خودشون رو نگاه می كردند ومواظب بودند كسی صفحه موبایلشون رو نبینه مشغول بودند.تو روزنامه ها خونده بود كه چیز خطر ناكی به نام بلوتوث بازی در قطارهای مترو رواج پیدا كرده ومواردی خوبی هم بین مردم رد وبدل نمیشه.كنجكاویش باعث شد چند بار هم به موبایل دیگران سرك بكشه وچیزهایی رو هم كه زیاد مناسب نبود ببینه.همین سرك كشیدنهاباعث شد شیطون گولش یزنه.باخودش گفت:هر طور شده باید یه موبایل بخرم وخودم دست بكار بشم.بالاخره موبایل رو خرید ووقتی سوار مترو شد بلوتوثش رو روشن كرد ومنتظر شد.یه بلونوث رسید با خوشحالی وولع تموم دكمه بله رو فشار داد این بلوتوث برعكس قبلی ها نوشتاری بود وبه این مضمون:"دنبال چی می گردی...حیف نیست به خاطر هوسهای زودگذر دنیایی آخرتت رو از دست بدی"فكری باخودش كرد وگفت..استغفروالله وربی....

از اون به بعد دیگه هیچوقت بلوتوثش رو در مترو روشن نكرد

                          این نیز بگذرد.....
شنبه 4/7/1388 - 16:49 - 0 تشکر 154352

سلام

پسرك نوجوون تا حالا از محدوده ی محل خودش  خارج نشده بود چون پدرش اجازه نمی داد.یكی از آرزوهاش سوار شدن به مترو بود.با اینكه خونشون نزدیك ایستگاه مترو بود ولی به خاطر اینكه از پدرش اجازه نداشت تا حالا سوار مترو نشده بود.بعضی از دوستاش كه سوار مترو شده بودند با آب وتاب براش تعریف می كردند واون هرروز مشتاقتر میشد.البتهگاهی اوقات بلیطی میخرید وداخل ایستگاه رو یه دیدی میزد ..از پله برقی ها بالا وپایین می رفت ولی هیجوقت سوار نمیشد .بالاخره یه روز تعطیل صبح اشتیاقش به قولی كه به پدرش داده بود غلبه كرد ...بلیطی خرید وسوار مترو شدهمه جیز براش جالب بود قطار به هر ایستگاه كه میرسید سریع بیرون می رفت ویه نگاهی به ایستگاه مینداخت ودوباره سوار میشد.واگن های قطار مترو به هم راه داشت واو چند بار از اول قطار به آخرش رفت ویرگشت.از دوستاش چیزایی راجع به میدون ولی عصر وسینما ها ومغازهای اونجا شنیده بود وخیلی دوست داشت اونجارو ببینه.دوستاش گفته بودند اگه ایستگاه هفت تیر پیاده بشی میتونی به ولی عصر بری..بلند گوی قطار اعلام كرد ..ایستگاه هفت تیریه دلش میگفت تا آخرین ایستگاه بره ودوباره به جایی كه سوار شده بود برگرده ویه دلش میگفت حالا كه به هفت تیر رسیدی ..حیف نیست ولی عصر ندیده بر گردم...زود برم وبرگردمبالا خره در ایستگاه هفت تیر پیاده شد.وقتی از پله های ایستگاه بالا اومد وپا به میدون گذاشت تا چند دقیقه محو میدون وساختمونهای دور وبرش بود...چیزی كه خیلی براش جالب بود تلویزیون بزرگ نصب شده در میدون بود ..چند دقیقه ای هم محو اون تلویزیون بود.از مردم محل ایستگاه اتوبوسهای میدون ولی عصر رو پرسید وسوار شد.تو میدون از اتوبوس پیاده شد.سینمای دور میدون جذبش كرد.عكسهای مربوط به فیلم رو تماشا كرد تصمیم گرفت همون موقع به سینما بره ولی پشیمون شد با خودش گفت اول برم مغازه ها رو دید بزنم وبعد بیام...تا حالا اینهمه مغازه توی یك خیابون ندیده بود..جلوی هر مغازه هفت هشت دقیقه ای می ایستاد ومحو تماشای ویترین میشد.گذشت زمان دیگه براش معنا نداشت..انگار یادش رفته بود هیچوقت از یه ساعت بیشتر بیرون نمونده .گشتهاش كه تموم شد به طرف سینما رفت ولی ناگهان چشمش به ساعت وسط میدون افتاد.آه از نهادش بر اومد..خیلی دیر شده بود..سریعا دوباره به ایستگاه مترو هفت تیر برگشت .به طرف خونه براه افتادوقتی به سر كوچشون رسید دید پدر ومادرش وچند تا از همسایه ها در خونشون ایستاده بودند.با ترس ولرز به طرف خونه براه افتاد

....مادر بطرفش دوید وبغلش كرد...تگاه بابا بد جوری غضبناك بود ..جلو همسایه ها چیزی بهش نگفت..دستش رو گرفت ووارد خونه شدند.....چند لحظه بعد صدای گریه پسرك بلند شد

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 5/7/1388 - 11:0 - 0 تشکر 154530

سلام

پسرك نوجوون تا حالا از محدوده ی محل خودش خارج نشده بود چون پدرش اجازه نمی داد.یكی از آرزوهاش سوار شدن به مترو بود.با اینكه خونشون نزدیك ایستگاه مترو بود ولی به خاطر اینكه از پدرش اجازه نداشت تا حالا سوار مترو نشده بود.بعضی از دوستاش كه سوار مترو شده بودند با آب وتاب براش تعریف می كردند واون هرروز مشتاقتر میشد.البته

گاهی اوقات بلیطی میخرید وداخل ایستگاه رو یه دیدی میزد ..از پله برقی ها بالا وپایین می رفت ولی هیجوقت سوار نمیشد .

بالاخره یه روز تعطیل صبح اشتیاقش به قولی كه به پدرش داده بود غلبه كرد ...بلیطی خرید وسوار مترو شدهمه چیز براش جالب بود

قطار به هر ایستگاه كه میرسید سریع بیرون می رفت ویه نگاهی به ایستگاه مینداخت ودوباره سوار میشد.واگن های قطار مترو به هم راه داشت واو چند بار از اول قطار به آخرش رفت ویرگشت.از دوستاش چیزایی راجع به میدون ولی عصر وسینما ها ومغازهای اونجا شنیده بود وخیلی دوست داشت اونجارو ببینه.دوستاش گفته بودند اگه ایستگاه هفت تیر پیاده بشی میتونی به ولی عصر بری..بلند گوی قطار اعلام كرد ..ایستگاه هفت تیر

یه دلش میگفت تا آخرین ایستگاه بره ودوباره به جایی كه سوار شده بود برگرده ویه دلش میگفت حالا كه به هفت تیر رسیدی ..حیف نیست ولی عصر ندیده بر گردم...زود برم وبرگردم

بالا خره در ایستگاه هفت تیر پیاده شد.وقتی از پله های ایستگاه بالا اومد وپا به میدون گذاشت تا چند دقیقه محو میدون وساختمونهای دور وبرش بود...چیزی كه خیلی براش جالب بود تلویزیون بزرگ نصب شده در میدون بود ..چند دقیقه ای هم محو اون تلویزیون بود.

از مردم محل ایستگاه اتوبوسهای میدون ولی عصر رو پرسید وسوار شد.تو میدون از اتوبوس پیاده شد.سینمای دور میدون جذبش كرد.عكسهای مربوط به فیلم رو تماشا كرد تصمیم گرفت همون موقع به سینما بره ولی پشیمون شد با خودش گفت اول برم مغازه ها رو دید بزنم وبعد بیام...

تا حالا اینهمه مغازه توی یك خیابون ندیده بود..جلوی هر مغازه هفت هشت دقیقه ای می ایستاد ومحو تماشای ویترین میشد.گذشت زمان دیگه براش معنا نداشت..انگار یادش رفته بود هیچوقت از یه ساعت بیشتر بیرون نمونده .گشتهاش كه تموم شد به طرف سینما رفت ولی ناگهان چشمش به ساعت وسط میدون افتاد.آه از نهادش بر اومد..خیلی دیر شده بود..

سریعا دوباره به ایستگاه مترو هفت تیر برگشت .به طرف خونه براه افتادوقتی به سر كوچشون رسید دید پدر ومادرش وچند تا از همسایه ها در خونشون ایستاده بودند.با ترس ولرز به طرف خونه براه افتاد....مادر بطرفش دوید وبغلش كرد...تگاه بابا بد جوری غضبناك بود ..جلو همسایه ها چیزی بهش نگفت..دستش رو گرفت ووارد خونه شدند.....چند لحظه بعد صدای گريه پسرك بلند شد

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 12/7/1388 - 13:36 - 0 تشکر 156218

سلام

این بار داستانك ندارم.ولی رفتار های منفی مختلفی رو كه طی مدتی كه مترو سوار میشم مشاهده كردم بصورت طنز خدمتتون ارائه میدم .انشاا..مورد پسند واقع بشه

توصیه هایی حال گیرانه برای مترو سوران:سوارشدن:

1-تا اونجا كه میتونید بدون بلیط سوار بشید.برا این كار پشت سر كسی كه بلیط داره بایستید وبطوری كه مامور كنترل متوجه نشه تا در باز شد به اون طرف بپرید.اگر هم مامور متوجه شد با داد وفریاد سریعا بطرف محل سوار شدن فرار كنید

2-وقتی می خواهید بلیط بگیرید،لازم نیست توی صف بایستید.به اول صف برید وبا گفتن ..ببخشید من عجله دارم..بدون گوش دادن به اعتراض دیگران بلیط خودتون رو بخرید

سوار شدن:

:1-اگه ایستگاه اول بودید ومسافر زیاد بودهر طور شده خودتونو به نزدیكی در برسونید وبه محض باز شدن دربطرف اولین صندلی خالی خیز بر دارید

2-اگه ایستگاههای بین راه سوار شدید به علت اینكه جای خالی كمتر از مسافرایی هست كه باید سوار بشند.برای سوار شدن تا اونجایی كه میتونید نفرات جلویی رو هل بدید وبه فریاد های آقا چه خیرته؟...آقا هل نده...آی دنده هام شكست...اصلا گوش ندید..مهم سوار شدن شماست

3-وقتی خودتون سوار شدید یكه از میله هارو محكم بچسبید ثابت جاتون بایستید وبه آقا برو جلوی دیگران توجه نكنید

داخل قطار:

1-همونطور كه ایستادید با آرنجتون به پهلوی بغل دستیتون فشار بیارید اگه اعتراض كرد بگید...آقا بمن چه ..از بغل هل میدند

2-اگه خسته شدید همونجا كه ایستادید بشینید..ممكنه بعضی ها بگند آقا مگه خونه خالته...توجه نكنید ..اصل اینه كه شما راحت باشید

3-چهار چشمی مراقب باشید ...اگه كسی نزدیكتون از صندلیش داره بلند میشه قبل از اینكه كسی بفكر بیفته سریع به جاش بشینید.تعارف كردن به دیگران معنا نداره..4-وقتی نشستید اگه یه وقت پیرمردی...مریضی...زن بچه داری..بالای سرتون ایستاد فورا چشماتون رو بسته وخودتونو به خواب بزنید.

5-برای اینكه حوصله تون سر نره با بغل دستیتون شروع به حرف زدن كنید.هر چقدر كه می تونید با صدای بلند تر صحبت كنید..شاید بغل دستیتون مشكل شنوایی داشته باشه..شاید بغل دستیتون به انحای مختلف بخواد از زیر بار حرف زدن در بره ..شما نذارید وومدام حرف بزنید

پیاده شدن:

1-چند لحظه قبل از رسیدن به مقصد از جاتون بلند شید...بازور بقیه رو كنار بزنید وخودتون رو به نزدیك در برسونید.

2-وقتی در باز شد چون بیرونی ها می خوان بزور بیان تو شما زودتر با مشت ولگدوفشار راهتون رو باز كرده وپیاده بشید

3وقتی پیاده شدید با سرعت یه دونده صد متر خودتونو به پله های برقی برسونید.شما باید اولین كسی باشید كه به بالا میرسید

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 10/8/1388 - 15:23 - 0 تشکر 161646

سلام

چند وقتی بود كه پسر جوون در ساعتی معین وارد ایستگاه میشد،درنقطه ای مشخص می نشست وبه روبرو خیره میشد.مدتی بود كه دلش با مهر دختری كه همانوقت در مسیر محالف وروبروی او منتظر منتظر اومدن قطار مترو بود ،گره خورده بود.دختری وجیهه،محجبه ،باوقار ومتین وسر بزیر كه توجهی هم به اطرافش نداشت واین همون چیزی بود پسر در ذهنش راجع به ظواهر همسر آینده ش طراحی كرده بود.مدتی بود خونوادش بهش اصرار می كردند كه فكر ازدواج باشه.میگفتند:درست نیست بچه مسلمون زیاد مجرد بمونه.كار كه داری..الحمدا..در آمدت هم بد نیست..یه الهی به امید تو بگو ووارد گود شو..اولش خیلی مخالفت میكرد وهر دلیلی كه به نظرش می اومد می آورد تا اونا رو منصرف كنه. ولی بعدا كه بیشتر فكر كرد وكلاشو منصفانه قاضی كرد،دید حق بااوناست ویواش یواش نرم شد.از وقتی اون دختر رو دیده بود یك دل نه صد دل....ویه حسی بهش می گفت این دختر باید مورد خوبی برای ازدواج باشه..چندبار خواسته بود به اون طرف بره وسر صحبت رو با دختره باز كنه واز قصد خیر خودش براش بگه ولی نتونسته بود چون تا حالا از این كارا نكرده بودبالا خره تصمیم گرفت دختره رو تعقیب كنه،آدرس خونشون رو پیدا كنه ومادرش روبه اونجا بفرسته.یه روز این كارروكرد وبدون اینكه دختره بفهمه تعقیبش كرد.در طول مسر تعقیب هم با دیدن رفتار سنگین دختر ارادتش بیشتر شد.وقتی به خونه رسید با مادرش صحبت كرد وكلی از وجنات دختره تعریف كرد وآدرس رو بهش داد .مادرش اول قبول نمی كرد:

یعنی چی بچه..این كه روش درستی برا پیدا كردن همسر نیست..این درست نیست كه هر چی رو دیده ببینه..دل یاد كنه ..ازدواج راه ورسمی داره ..دختره معلوم نیست كیه..چه خونواده ای داره..چه اخلاقی داره ..

پسر گفت:

مادر من ..من كه نمی گم صد در صد میخوام با اون ازدواج كنم ..شما برید اونجا ..تحقیق كنید ..با مادرش صحبت كنید..ببینید چه جوریند ..بعد تصمیم می گیریم...هر چند اون دختری كه من دیدم ..مطمئنم خونواده خوبی داره..بالاخره با اصرار مادرش رو راضی كرد تا فردا به آدرس مورد نظر بره..

اون شب سخت خوابش برد همش به فكر فردا بود..صبخ كه شد رفت سر كار وتا وقتی به خونه بیاد دلش مثل سیر وسركه می جوشید..به خونه كه رسید سریع سراغ مادش رفت ولی با قیافه گرفته وناراحت مادر روبرو شد..آه از نهادش بر اومد مادرش براش گفت:

به اونجا رفتم ..قبلش از اهالی محل راجع به خونواده سوال كردم همه تعریف كردند .در خونه رو زدم وبعد از گفتن قضیه به مادرش وارد خونه شدم.بعد از كلی تعریف از تو منتظر شدم نظر ماد دختر رو بشنوم.مادره گفت:این طور كه شما میگید پسر شما واقعا پسر خوبیه وهر كسی دوست داره همچین دامادی داشته باشه ولی یه مسئله مهم مربوط به دختر من هست كه فكر كنم مطمئنا شما نمی دونید واگه بفهميد به احتمال زیاد منصرف مي شید.با نگرانی گفتم چه مسئله ای؟؟!!

مادره گفت: دختر من كر ولاله!!به خاطر یه بیماری در بچگی اینطوری شده.البته با وجود این مشكل درسش رو هم خونده والان دانشجویه..

من همینطور مات مادره رو نگاه می كردم وبعد از تموم شدن حرفاش با عذر خواهی ازش خداحافظی كردمپسر جوون با دهان باز مادرش رو نگاه میكرد..وقتی حرفای مادرش تموم شد با قیافه ای گرفته به اتاق خودش رفت...........چند روزی خیلی تو فكر بود.با خودش دائما كلنجار میرفت............................... راستی شما اگه جای من بودید از اینجا به بعد رو جطور ادامه میدادید

                          این نیز بگذرد.....
دوشنبه 11/8/1388 - 17:24 - 0 تشکر 161833

با سلام

یک سری ضمیمه هایی هم روزنامه همشهری داره که معمولا داستانک هست یا خلاصه های داستان

من یکی دوتاش رو دارم 

من خودم سعی میکنم بتونم اون ها رو هم ثبت کنم البته اگر اجازره بدین

ولی اگر شما هم از اونا استفاده کنید بد نیست

متشکر

از با رقه ي عشق چنان سوخته ام

کز سوختنم عاشقي آموخته ام

نامردم اگز منت مردم بکشم

من ديده به زهرا و علي دوخته ام

**

يا علي مدد

يکشنبه 8/12/1389 - 15:8 - 0 تشکر 291344

سلام

زن میانسال جند باری كه سوار مترو شده بود،دستفروش هایی رو مشاهده می كرد كه واگن به واگن می گشتند وانواع واقسام جنس ها رو می فروختند ودرآمد خوبی هم داشتند.بعد از فوت شوهرش با حقوقی كه مربوط به شوهر مرحومش بود امرار معاش میكرد.ولی حقوق به اندازه ای نبودكه كفاف زندگی اون وسه تا دخترش رو بده ،به همین خاطر به سختی زندگی رو می گذروند.بادیدن دستفروش های مترو به این فكر افتاد كه در مترو دستفروشی كنه.

می دونست اگه دختراش بفهمند امكان نداره با این كارش موافقت كنند.چند وقتی بود كه دختر بزرگش اصرار به این داشت كه سر كار بره وكمك حال مادرش باشه ولی مادر به خاطر شرایط بدی كه ممكن بود برای دختر جوونش بوجود بیاد با این كار محالفت می كرد.

بالاخره با تهیه مقداری كالای سبك قابل حمل كاررو در مترو شروع كرد.یكی دو روز اول درگیری هایی هم با بعضی از دستفروش ها پیدا كرد،چون اونا اونجارو قلمرو خودشون می دونستند وجنسی رو هم كه زن می فروخت مشابه جنسشون بود .با این همه حال مقاومت كردو هفته اول گذشت .در همین هفته اول فروشش خوب بود و زن رو به آینده خیلی امیدوار كرده بود.

هفته دوم رو شروع كرد.چند روزی بود كه دستفروش ها می گفتند مسئولین مترو بفكر مقابله با دستفروشی در مترو افتاده اند ودر مواردی اجناس چند ستفروش رو ازشون گرفته ومتعهدشون كرده بودند كه دیگه اونجا دستفروشی نكنند.

زن خیلی نگران بود .آخه تازه این كاررو شروع كرده بود وهنوز اونقدر حرفه ای نشده بود كه مثل بعضی از دستفروش هاراه قایم شدن یا فرار از دست مامور هارو بلد باشه.

از قدیم گفتند هر چی سنگه مال پای لنگه.بالاخره اون اتفاقی كه نباید بیافته افتاد.روز دوم از هفته دوم مشغول فروختنبود كه مامور ها رسیدند وجنساشو ازش گرفتند ..هر چی التماس كرد فایده نداشت..اونا می گفتند :..ماموریم ومعذور

فقط با حسرت وچشمای اشك آلود دور شدن مامور هارو نگاه كرد وبه بخت بدش لعنت فرستاد..................

                          این نیز بگذرد.....
سه شنبه 10/12/1389 - 14:1 - 0 تشکر 292411

سلام

123290843315 عکس های انیمیشن ( شکلک های متحرک جالب )

وارد ایستگاه مترو شد.معمولا در ایستگاه دوم مترو سوار قطار میشد.به علت مسافرانی كه در ایستگاه اول سوار می شدند،هیچوقت موفق نشده بود روی صندلی بشینه وتمام مسیر رو هرروز ایستاده طی می كرد.روی سكو پشت سر عده ای مسافر دیگه منتظر اومدن قطار بود .قطار وارد ایستگاه شد..برخلاف روزهای دیگه این قطار در هر واگن چند جای خالی داشت.با خودش فكر كرد...هر طور شده امروز باید بشینم

فشاری به جمعیت آورد وبا تحمل ناسزای دیگران از چند نفری جلو زد وبعد از باز شدن در مثل تیری كه از چله كمون رها شده باشه،خودشو به سوی یكی از صندلی ها پرتاب كرد ونشست.سرشو پایینانداخت وبه كسی هم نگاه نكرد چون می دونست یه عده كه با اون وارد واگن شدند دارند چپ چپ بهش نگاه می كنند.

یه مقدار جابجا شد...نفس راحتی كشید وچشماشو بست كه چرتی بزنه،كه صدای بلند گوی قطار بلند:

مسافرین گرامی ..با عرض معذرت از همه شما...این قطار به علت نقص فنی قادر به حركت بسوی مقصد نمی باشد.....

123290843314 عکس های انیمیشن ( شکلک های متحرک جالب )

                          این نیز بگذرد.....
چهارشنبه 11/12/1389 - 16:15 - 0 تشکر 293210

سلام
داسنات خونها كجایید؟!! پس چرا نظر نمی دید...........

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 4/2/1390 - 11:29 - 0 تشکر 311229

سلام

رو صندلی مترو نشسته بود وسخت به فكر فرو رفته بود.اون هرروز با مترو از خونه به محل كارش میرفت.بعضی روزها بعلت اینكه ده دقیقه ای دیرتر از خواب بیدار می شدمعمولادیر به محل كارش می رسید واین مسئله باعث دلخوری مسئولش شده بود.

امروز هم یكی از اون روزها بود وبفكر این بود كه وقتی به اونجا رسید چطور جواب مسئولش رو بده.وارد محل كارش شد وسعی كرد در تیررس تگاه مسئولش قرار نگیره.

چند دقیقه ای نگذشته بود كه مسئول صداش كرد.

آقای ...این آخرین باریه كه بهت تذكر میدم .اگه از فردا دیر بسر كارت برسی مجبورم عذرت رو بخوام.ماكارگر بی انضباط نمی خوایم.چشمش گفت وسرش رو پایین انداخت وبسر كارش برگشت.

این كاررو بعد از مدتها بسختی پیدا كرده بودواصلا دوست نداشت اون رو از دست بده.

با خوش عهد كرد از فردا دیگه هر طوری كه شده به هیچ وجه دیر نیاد.صبح روز بعد نیم ساعت هم زودتر بیدار شد وبا اطمینان وخوشحالی بسمت ایستگاه مترو به راه افتاد.

سوار قطار شد.باخیال راحت نشست وخوشحال از اینكه امروز زودتر از روزهای دیگه به محل كار میرسه.وسطای راه بود كه دید قطار نرسیده به  ایستگاه توقف كرد وچند دقیقه ای هم گذشت ولی حركت نكرد.نگارن شد..خدایا چرا حركت نمی كنه؟

تو همین فكرها بود كه بلند گوی داخل قطار اعلام كردك

مسافرین محترم به علت اشكال فنی قطار جلویی در ایستگاه متوقف شده وتا درست شدن اون ما قادر به حركت نیستیم...آه از نهادش بر اومد

این توقف نیم ساعت طول كشید وكارگر قصه ی ما بازهم دیر به سر كارش رسید....

روز بعد به دستفروش های داخل مترو یه نفر دیگه اضافه شده بود واون كسی نبودجز.......

                          این نیز بگذرد.....
دوشنبه 5/2/1390 - 16:50 - 0 تشکر 311669

برزخ گفته است :
[quote=برزخ;29918;161646]

سلام

چند وقتی بود كه پسر جوون در ساعتی معین وارد ایستگاه میشد،درنقطه ای مشخص می نشست وبه روبرو خیره میشد.مدتی بود كه دلش با مهر دختری كه همانوقت در مسیر محالف وروبروی او منتظر منتظر اومدن قطار مترو بود ،گره خورده بود.دختری وجیهه،محجبه ،باوقار ومتین وسر بزیر كه توجهی هم به اطرافش نداشت واین همون چیزی بود پسر در ذهنش راجع به ظواهر همسر آینده ش طراحی كرده بود.مدتی بود خونوادش بهش اصرار می كردند كه فكر ازدواج باشه.میگفتند:درست نیست بچه مسلمون زیاد مجرد بمونه.كار كه داری..الحمدا..در آمدت هم بد نیست..یه الهی به امید تو بگو ووارد گود شو..اولش خیلی مخالفت میكرد وهر دلیلی كه به نظرش می اومد می آورد تا اونا رو منصرف كنه. ولی بعدا كه بیشتر فكر كرد وكلاشو منصفانه قاضی كرد،دید حق بااوناست ویواش یواش نرم شد.از وقتی اون دختر رو دیده بود یك دل نه صد دل....ویه حسی بهش می گفت این دختر باید مورد خوبی برای ازدواج باشه..چندبار خواسته بود به اون طرف بره وسر صحبت رو با دختره باز كنه واز قصد خیر خودش براش بگه ولی نتونسته بود چون تا حالا از این كارا نكرده بودبالا خره تصمیم گرفت دختره رو تعقیب كنه،آدرس خونشون رو پیدا كنه ومادرش روبه اونجا بفرسته.یه روز این كارروكرد وبدون اینكه دختره بفهمه تعقیبش كرد.در طول مسر تعقیب هم با دیدن رفتار سنگین دختر ارادتش بیشتر شد.وقتی به خونه رسید با مادرش صحبت كرد وكلی از وجنات دختره تعریف كرد وآدرس رو بهش داد .مادرش اول قبول نمی كرد:

یعنی چی بچه..این كه روش درستی برا پیدا كردن همسر نیست..این درست نیست كه هر چی رو دیده ببینه..دل یاد كنه ..ازدواج راه ورسمی داره ..دختره معلوم نیست كیه..چه خونواده ای داره..چه اخلاقی داره ..

پسر گفت:

مادر من ..من كه نمی گم صد در صد میخوام با اون ازدواج كنم ..شما برید اونجا ..تحقیق كنید ..با مادرش صحبت كنید..ببینید چه جوریند ..بعد تصمیم می گیریم...هر چند اون دختری كه من دیدم ..مطمئنم خونواده خوبی داره..بالاخره با اصرار مادرش رو راضی كرد تا فردا به آدرس مورد نظر بره..

اون شب سخت خوابش برد همش به فكر فردا بود..صبخ كه شد رفت سر كار وتا وقتی به خونه بیاد دلش مثل سیر وسركه می جوشید..به خونه كه رسید سریع سراغ مادش رفت ولی با قیافه گرفته وناراحت مادر روبرو شد..آه از نهادش بر اومد مادرش براش گفت:

به اونجا رفتم ..قبلش از اهالی محل راجع به خونواده سوال كردم همه تعریف كردند .در خونه رو زدم وبعد از گفتن قضیه به مادرش وارد خونه شدم.بعد از كلی تعریف از تو منتظر شدم نظر ماد دختر رو بشنوم.مادره گفت:این طور كه شما میگید پسر شما واقعا پسر خوبیه وهر كسی دوست داره همچین دامادی داشته باشه ولی یه مسئله مهم مربوط به دختر من هست كه فكر كنم مطمئنا شما نمی دونید واگه بفهمید به احتمال زیاد منصرف می شید.با نگرانی گفتم چه مسئله ای؟؟!!

مادره گفت: دختر من كر ولاله!!به خاطر یه بیماری در بچگی اینطوری شده.البته با وجود این مشكل درسش رو هم خونده والان دانشجویه..

من همینطور مات مادره رو نگاه می كردم وبعد از تموم شدن حرفاش با عذر خواهی ازش خداحافظی كردمپسر جوون با دهان باز مادرش رو نگاه میكرد..وقتی حرفای مادرش تموم شد با قیافه ای گرفته به اتاق خودش رفت...........چند روزی خیلی تو فكر بود.با خودش دائما كلنجار میرفت............................... راستی شما اگه جای من بودید از اینجا به بعد رو جطور ادامه میدادید

سلام

یه روز یه پسری با مادرش رفته بود به خواستگاری

نشسته بودند تا اینکه دختری که تو اون خونه کار می کرد چای اْورد یه لحظه نگاه کرد و دید اشک تو چشاش حلقه زده از مادرش خواست جریان رو بپرسه

مادرش از صاحب خونه پرسید و اونم گفت این دختره کر و لاله واسه همین خواستگار نداره و هر وقت خواستگار میاد اشک تو چشاش حلقه می زنه

اون بنده خدا هم به مامانش گفت به صاحب خونه بگه اینا برا خواستگاری همین دختره اومدن مادرش مخالفت کرد اما اصرار اون به نتیجه رسید و با دختر کر و لال ازدواج کرد

سال ها گذشت و اون به یکی از چهره های سرشناس شهر تبدیل شد و از نظر مالی نیز به موقعیت خوبی دست پیدا کرده بود

یه روز مامورای حکومت برای به خونه افراد سروت مند شهر رفته و دارایی هاشون رو مصادره می کردند نوبت به این بنده خدا رسید اومدن و تمام اسب و علوفه اون رو ضیط کردن و چون مقاومت کرد اون رو هم باز داشت کردند در همین حین خانمش از خونه بیرون اومد یه نگاه به آسمون می کرد و یه نگاه به اونا

نگاه مضطرب و پریشونی داشت

چیزی نمی تونست بگه اما همین که سربازا خواستن برن دیدن اسبا حرکت نمی کنه و هر کاری کردند نتونستن حتی یه قدم بدارن

از اون مرد عذر خاهی کردن و گفتن بذار بریم اموالت هم مال خودت اونا رفتن و مرد پیش خودش به موهبت بزرگ الهی که نصیبش شده بود فکر می کرد "عشق"

این داستان واقعی بود

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.