• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 25550)
شنبه 10/5/1388 - 11:46 -0 تشکر 137648
1-رمان زیبای دالان بهشت

سلام دوستان در این بحث من قصد دارم یک رمان زیبا رو  قرار بدم

من که خیلی لذت بردم.امید وارم شما هم خوشتون بیاد

حدودا چهل قسمتی میشه

 

.:: نویسنده: نازی صفوی ::.

 

.:: لذت ببرید ::. 

يکشنبه 18/5/1388 - 0:45 - 0 تشکر 140145

رمان زیبای دالان بهشت فصل هفتم -- نوک تیز

لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است .

یادم است اولین اختلافمان تقریباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهریور ، پیش آمد . محمد درگیر انتخاب واحد و كارهای دانشگاهش بود و من برای اول مهر و رفتن به مدرسه آماده می شدم . قرار بود مادر مریم روپوش مدرسه من و زری را بدوزد. برای همین با زری رفتیم پیش اكرم خانم كه بپرسیم چقدر پارچه لازم داریم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت برای خرید برود، گفت:

- اكه دوست دارین می تونین همین امروز همراه خودم بیاین خرید تون رو بكنین . منم تا آ خر هفته روپوش رو آماده می كنم.

زری چون اجازه نداشت از اكرم خانم خواهش كرد زحمت خرید را بكشد ولی من با غروری خاص احساس كردم دیگر احتیاج به اجازه ندارم. دیگر یك زن شوهر دار بودم و با خیال راحت فقط از زری خواستم به مادرم بگوید كه برای خرید همراه اكرم خانم رفته ام. اكرم خانم پرسید :

مهناز جون به محمد آقا گفتی؟ با خونسردی گفتم: نه برای چه؟ تنها كه نیستم با شما می رم تازه كارم واجبه. حتی برای یك لحظه هم فكر نكردم باید به محمد گفته باشم تازه حس خوبی داشتم از این كه دیگر لزومی ندارد از مادرم هم اجازه بگیرم. به هر حال همراه اكرم خانم و مریم رفتم و چون اكرم خانم خرید های دیگری هم داشت كارهایش طول كشید و تقریبا دو ساعت از غروب گذشته بود كه برگشتیم. حتی به ذهنم خطور نكرده بود كه اشتباه كرده ام. فقط برای محمد دلتنگ شده بودم. همان طور كه داشتم از اكرم خانم برای این كه تا دم خانه همراهی كرده بود تشكر می كردم زنگ را فشار دادم كه محمد مثل این كه پشت در باشد بلافاصله در را باز كرد.

چهره اش آن قدر در هم بود كه لبخند روی لب هر سه ما مخصوصا اكرم خانم ماسید. من آن قدر جا خورده بودم كه حتی سلام هم نكردم و محمد كه معلوم بود به زحمت سعی می كند خوشرو باشد جواب اكرم خانم را می داد كه مرتب عذر خواهی می كرد و می گفت اگر دیر شده تقصیر من بوده. بیچاره اكرم خانم و مریم با عجله خداحافظی كردند و گفتند: دیر وقته مزاحم حاج خانوم و این ها نمی شیم. سلام برسونین. و با نگاهی مضطرب از ما جدا شدند و رفتند.

من كه از رفتار سرد و نگاه های غضب آلود محمد جا خورده و گیج بودم بلا تكلیف ایستاده بودم و دور شدن مریم و مادرش را نگاه می كردم كه محمد گفت: نمی فرمایین تو؟ برای اولین بار این لحن نیش دار را از او می شنیدم. نگاهش درست مثل روزی بود كه پشت در حیاط ما زری را دعوا كرد . با تعجب و مثل آدم های گیج وارد خانه شدم. توی حیاط كسی نبود. مادرم با نگرانی تا دم در راهرو آمد و در جواب سلامم با ناراحتی گفت: تا الان كجا بودی؟ فكر نمی كنی بقیه نگران می شن؟

من كه باورم نمی شد اوضاع این قدر وخیم باشد یعنی در حقیقت فكر می كردم اصلا چیزی نشده گفتم: خوب اكرم خانم چند جا كار داشت دیر شد. من كه به زری گفتم بهتون بگه، آقا جون كجان؟ مادر بدون این كه جوابم را بدهد گفت: حالا برو لباست رو عوض كن محمد آقام هنوز شام نخورده.

بعد هم رفت. رفتم توی اتاق. بعد از نامزدیمان اولین بار بود كه دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. اما محمد دنبالم آمد در را آرام بست بعد به در تكیه داد و ایستاد . با لبخندی زوركی و در حالی كه سعی می كردم به صورتش نگاه نكنم پرسیدم: چرا شام نخوردی؟ ببخشید كه دیر شد. ببین این پارچه ای است كه....

محمد خیلی جدی حرفم را قطع كرد و گفت: بشین باهات كار دارم. به زحمت خود را جمع و جور كردم و نشستم لب تخت. با همان نگاه و لحن جدی پرسید: یادم نمی آد كه گفته باشی می خوای جایی بری؟ چقدر صدایش خشك و جدی بود. به زحمت جواب دادم: آخه یكدفعه امروز قرار شد بریم به زری گفتم كه بگه نگفت؟

فكر نمی كنم كه وقتی زن من می خواد كاری بكنه خبرش رو غیر از خودش كس دیگه ای باید به من بده غیر از اینه؟

- خوب من فقط رفتم پارچه بخرم.

به من گفته بودی یا نه؟ زوركی لبخند زدم و گفتم: اخه. دوباره با همان لحن خشك گفت: مهناز سوال كردم!

جواب پس دادن به محمد از جواب دادن به آقا جون و مادرم هم سخت تر بود. محاسباتم اشتباه از آب در آمده بود. من كه پیش خودم فكر می كردم ازدواج جواز آزادی و اختیار دار شدنم است، مثل كسی كه با سرعت بدود و جلویش یك دیوار قد علم كند، حیران شده بودم. دوباره محمد برادر زری را می دیدم و زبانم بند آمده بود. نمی دانستم چه باید بگویم. محمد محكمتر از قبل سوالش را تكرار كرد. دهانم را باز كردم كه حرفی بزنم ، ولی چشمم كه به نگاه چشم های عصبانی اش افتاد زبانم بند آمد. فقط توانستم بگویم محمد و ساكت شدم. محمد چی؟ مثل بچه هایی شده بودم كه از دعوای مادرشان بیش تر از این بابت می ترسند كه مادر دیگر دوستشان نداشته باشد نه از خود دعوا. اشك توی چشم هایم حلقه زد. بغض گلویم را گرفت و فقط برای این كه اشكم سرازیر نشود توانستم لبم را گاز بگیرم . نگاهش كمی مهربان شد ولی با همان لحن جدی آمد نزدیكم پارچه را از دستم گرفت و كنار گذاشت و نشست لب تخت.

مهناز من یك سوال كردم این سوال یا جواب داره یا نداره اگر جواب داره من منتظرم اگه نه....

پریدم وسط حرفش . نمی توانستم این لحن خشك و غریبه را تحمل كنم. برای من كه جز ناز و نوازش چیزی از محمد ندیده بودم این لحن و كلام از صدا تا سیلی تلخ تر بود با گریه گفتم: من نمی دونستم كار بدی می كنم. فكر كردم این طوری تو از این كه كار خودم رو خودم انجام دادم خوشحال هم می شی. فكر كردم حالا كه شوهر كردم لابد دیگه عقلم می رسه. فكر نمی كردم حتما باید اجازه بگیرم من ، من فكر....

ولی گریه مجالم نداد. حالا او متعجب شده بود. با ناراحتی سرم را روی سینه اش گرفته بود و پشت سر هم می گفت: گریه نكن. من نمی فهمم گریه برای چه؟ آخه مگه چی بهت گفتم؟ مهناز ؟ خواهش می كنم . می شنوی؟

دست هایش كه موهایم را نوازش می كرد و مهربانی دوباره صدایش قلبم را آرام می كرد ولی اشك هایم بی اختیار می ریخت. كمی كه آرام تر شدم دستم را بالا برد و انگشت هایم را بوسید و همان طور كه دستم را توی دستش نگه داشته بود گفت: از این كه خواستی كمكم كنی ممنونم و از این كه ناراحتت كردم معذرت می خوام. ولی آخه عزیزم دلم تو فكر نكردی وقتی من خودم هر جا می خوام برم حتی ساعت تقریبی رفت و برگشتمو تا اون جا كه ممكنه به تو می گم، حق اینو دارم كه از تو هم همینو بخوام؟ من نمی خوام ازم اجازه بگیری ولی دوست ندارم سراغ تو رو از این و اون بگیرم. تو كافی بود كه دیشب بهم می گفتی كه خرید داری یا من وقت داشتم و چشمم كور خودم باهات می آمدم یا نه شما خودت این زحمت رو می كشیدی ولی نه این طوری. این درسته كه من خسته از راه بیام بشنوم كه شما پیغام دادین با مریم این ها می ری خرید. تازه این خرید تا این موقع شب هم طول بكشه؟ مهناز من اون موقع كه تو زنم هم نبودی دوست نداشتم ازت بی خبر باشم دوست نداشتم تنها جایی بری. تو یك دختر جوونی دلیلی نداره تا این موقع شب بیرون از خونه باشی. حرفمو می فهمی؟ چهار ساعته كه من چهل بار تا سر خیابون اومدم و برگشتم . فقط پنج بار رفتم در خونه مریم این ها كه ببینم آخه چی شده كه تو تا این موقع نیامدی . اون وقت حالا كه اومدی به جای این كه ناراحتی منو درك كنی تازه جواب سوال من اینه؟ باید این طوری اشك بریزی؟

راست می گفت با شرمندگی سرم را بلند كردم و نگاهش كردم. اشك هایم را پاك كرد و آرام چشم هایم را بوسید و گفت:

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

مثل این كه گفته بودی دیگه مثل بچگی هات فوری گریه نمی كنی! این همه اشك رو از كجا می آری؟ من معذرت می خواستم و او مرا می بوسید. اگر پایان همه توبیخ های دنیا این قدر شیرین باشد هیچ كس مشتاق پاداش نمی شود. به هر حال آن شب گذشت و من تازه فهمیدم كه خود ازدواج و صرف دوست داشتن محكم ترین دلیل است اگر نه برای اجازه گرفتن لااقل برای حریم قائل شدن برای خیلی از مسائل زندگی.

يکشنبه 25/5/1388 - 0:42 - 0 تشکر 142167

رمان دالان بهشت فصل هشتم

رمان زیبای دالان بهشت فصل هفتم -- نوک تیز

مهر ماه با حال و هوای خاص خودش رسید اما مهر آن سال برای من مثل سال های قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر می دیم و این كلافه ام می كرد. دیگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پیش خودم فكر می كردم بی خود نیست كسی كه ازدواج می كند مدرسه راهش نمی دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همین مرا خیلی از مریم و زری عقب انداخته بود.

بر عكس من محمد كه واحد های بیش تری گرفته بود روزها تا غروب كلاس داشت. وقتی هم خسته برمی گشت مدام سرش توی كتاب و جزوهایش بود. مریم و زری هر چه به من فشار می آوردند فایده ای نداشت. دیگر دل و دماغ كلاس و دفتر و كتاب را نداشتم. مریم مرتب می گفت: مهناز بیچاره این محمد از اون مردها نیست كه تو فكر می كنی ها كسی كه به خواهرش برای درس این قدر سخت بگیره زنش رو ول نمی كنه.

ولی من گوشم بدهكار نبود. برای خانه داری و شوهرداری احتیاج به درس نداشتم حدود دوماه از باز شدن مدرسه ها گذشته بود. بعد از ظهر جمعه بود محمد روی میز خم شده و سرش توی كتاب و دفترهایش بود ومن بیهوده كتاب ها را جلوی خودم روی زمین پهن كرده بودم همان طور كه دست هایم زیر چانه ام بود غرق تماشای محمد بودم. سنگینی نگاهم انگار تمركزش را به هم زد و سرش را بلند كرد. لبخند زنان گفت: دختر خوب تو مگه درس نداری؟ با خونسردی و خیلی راحت گفتم: چرا ولی دیگه حوصله درس خوندن ندارم.

یكدفعه صاف نشست و گفت: دیگه حوصله نداری یا امروز حوصله نداری؟

- چه فرقی می كنه ؟

- خیلی فرق می كنه شما اول بگو كدومش ؟ تا فرقش رو بگم. دستهایم را از زیر چانه ام برداشتم همان طور كه صاف می نشستم زانوهایم را بغل كردم و خیلی راحت گفتم: دیگه حوصله ندارم اصلا چیزی از درس ها نمی فهمم حواسم جمع نمی شه . دلم نمی خواد دیگه برم... در حالی كه اخم هایش را در هم كرده بود پرید وسط حرفم و با دست اشاره كرد كه ادامه ندهم. از پشت میز بلند شد و جلوی من نشست و خیلی جدی گفت: چرا؟

- اصلا اگه دیگه نخوام درس بخونم چی می شه؟ با چشم های عصبانی چنان نگاهی كرد كه ترسیدم بعد خیلی محكم و جدی گفت: این حرفو دفعه آخر باشه كه می شنوم. تو باید درس بخونی باید دیپلم بگیری و باید بری دانشگاه می فهمی؟ من از زن هایی كه فكر می كنن شوهر كردن و بچه آوردن نهایت هنر شونه حالم به هم می خوره. الان دیگه اون زمان مرده كه دختره كوچیك شوهر می كرد و پشت سر هم بچه می آورد و جز بغل شوهر خوابیدن و پخت و پز و بچه داری هیچی نمی فهمید. اگه هم نمرده من همچین زنی نمی خوام نمی خوام مادر بچه هایم همچین زنی باشه می فهمی؟ من این قدر كه توی كله تو و افكارت برایم مهمه زیبایی ظاهریت برایم اهمیت نداره. صورت زیبایی كه پشتش فكر و اندیشه و شعور نباشه شاید برای خیلی ها جذاب باشه ولی برای من نیست. مهناز همه زیبایی و قشنگی تو وقتی برام ارزش داره كه بدونم پوسته یك مغز داناست. نه مثل طبل تو خالی فقط یك صورتك قشنك و خوش آب و رنگ می فهمی؟ این كه من با تو زود ازدواج كردم فقط برای این بود كه خاطرم جمع باشه مال خودمی و با تو دنبال خواسته هام باشم نه این كه بگم خوب من یك زن جوون خوشگل دارم دوستش هم دارم. باباهامون هم كه وضعشون خوبه پس دیگه زهی سعادت همه چیز تمومه. مهناز این فكر رو كه من به اتكای بابام همه چیز دارم از سرت بیرون كن من می خوام خودم صاحب اونچه دارم باشم.

زندگی اگه پرواز باشه دو تا بال لازم داره كه یكیش عشق است و دیگری عقل و شعور، من اون اولیش رو قویترینش رو دارم و می خوام دومی هم به اندازه اولی جون دار باشه. نمی خوام زن گرفتن من یا شوهر كردن تو به جای ترقی ما باعث درجا زدنمون بشه می فهمی؟ چی باعث شده تو این فكر رو به سرت راه بدی؟ مگه تو الان غیر  از درس خوندن چی كار داری؟

خدا رحم كرده ما نرفتیم سر زندگیمون . تو اگه می دیدی و می دونستی بعضی ها با چه مشقتی این راه رو طی می كنن، چه زحمت ها می كشن تا این دوره ای كه توی ناز و نعمت دل جنابعالی رو زده بگذرونن آن قدر راحت نمی گفتی دیگه حوصله ندارم. یك نمونه اش همین دوست خودت مریم تا حالا فكر كردی اون حتی یك دهم آرامش و راحتی تو رو نداره؟

راست می گفت من اصلا به این موضوع فكر نكرده بودم. محمد ادامه داد: یا خواهر جواد، ثریا . من باید تو رو باهاشون آشنا كنم تا خودت....

با كنجكاوی حرفش را قطع كردم و پرسیدم: ثریا كیه؟

خواهر دوستم جواد. همون كه امیر هم باهاش دوسته و با هم می ریم كوه.

دوباره پرسیدم: تو خواهرش رو از كجا می شناسی؟

بی حوصله گفت: ممكنه اول به اصل مطلب توجه كنی بعد به حاشیه ها؟

باورم نمی شد محمد چنین عكس العملی نشان بدهد. پیش خودم فكر كرده بودم، ذوق هم می كند و حتما پیشنهاد می كند زودتر عروسی كنیم ولی نخیر باز تیرم به سنگ خورده بود و اشتباه فهمیده بودم. از آن روز به بعد محمد سختگیر تر از هر معلمی حواسش به درس های من بود و با صبر و حوصله اول به درس های من می رسید بعد به كارهای خودش و بالاخره آن قدر با من سر و كله زد كه از نظر درسی تقریبا همسطح مریم شدم كه همیشه از من و زری درسش بهتر بود. زری مدام سر به سرم می گذاشت:

مریم خبر نداری محمد چه خود كشانی داره می كنه تا خانم درسشون رو بخونن. اون وقت جواب سوال های منو اگه دو دفعه بگه و من نفهمم دفعه سوم از كوره در می ره.

مریم گفت: خب این قراره مادر بچه هاش بشه تو چی؟

خاك بر  سر، من هم مثلا عمه بچه هاش می شم دیگه...

اگر كمی عاقل بودم باید از آن روز به بعد لااقل یكخورده فكرم مشغول می شد و سعی می كردم سر از افكار محمد در آورم و به جای این كه راحت از كنار قضیه بگذرم در آن دقیق شوم. منتها همین كه مشكلی حل می شد فراموشش می كردم، بدون این كه حتی ذره ای فكرم مشغول شود یا پیش خودم حرف های محمد را تجزیه و تحلیل كنم. آدم باید بداند چه می خواهد و چرا می خواهد؟ اگر جز این باشد، مثل من می شود تركه ای در مسیر باد كه به هر طرفی خم می شود. من محمد را دوست داشتم بدون این كه بدانم چرا و چقدر؟ در آن سن و سال نهایت لذتم، احساس عشق بی نهایت او نسبت به خودم بود كه مرا غرق لذت می كرد. ولی صرف خواستن چیزی، بدون دانستن چرای آن، آدم را گمراه می كند. من بدون این كه نیاز به خواستن و داشتن را حس كنم، بدون فكر و تعقل و به آسانی محمد را در كنار خود دیدم و شاید همین باعث درجا زن ذهن خام من می شد. چون تشنگی و نیاز را نمی شناختم، نیاز به دوست داشتن و عشق، نیاز به حامی و همفكر، نیاز به پناه و همراه و نیاز به امنیت خاطر. من بی زحمت صاحب گنجی بودم كه نمی دانستم باید با آن چه كنم؟ چطور حفظش كنم یا از آن بهره ببرم. و بدبختانه آن قدر به تملكش مطمئن بودم كه لزومی هم برای تقلا كردن و نگهداری اش نمی دیدم. شاید اگر محمد هم مثل من فكر می كرد قضیه به همان روال معمول و همیشگی پیش می رفت، عشق سوزان و التهاب، وصل جسمانی، فروكش احساس و تمام ... ولی از آن جا كه نه محمد خام بود و كوتاه فكر نه من عاقل و با درایت، این عدم تعمق و تامل و ساده انگاری و فراموشكاری ها، آرام آرام مرا به بی راهه ای دور برد كه وقتی چشم باز كردم برای بازگشت خیلی دیر شده بود.

سه شنبه 27/5/1388 - 0:56 - 0 تشکر 142848

دالان بهشت فصل نهم

دالان بهشت فصل نهم -- نوک تیز

با كمك و همراهی محمد درس را با جدیت دنبال می كردم و پاییز آن سال برای من كه در قلبم از عشق بهاری شاد داشتم ، قشنگترین فصل ها شد. انگار برای اولین بار پاییز را با تمام خصوصیاتش می شناختم پاییز كه همیشه برای من با بوی مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معنی بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب های سرد پاییز دلگیر نبود چون برای من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش.

سوز بادهای پاییزی و رگبار باران برای من كه وجودم با آتش محبت گرم می شد، مثل باران های بهاری دل انگیز بود. برای اولین بار از ایستادن زیر باران و خیس شدن از رسوخ سرما و سرازیر شدن قطره های آب از سر و رویم در حالی كه محمد نگران بود سرما نخورم بی نهایت لذت می بردم و شب های پر رعد و برق همراه صدای زوزه باد ، برای من كه پناهی گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد. همین باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردی و دلگیری پاییز را نشناسد. فقط عظمت و زیبایی را دید كه باعث شد برای همیشه پاییز برایم قشنگترین فصل ها باشد.

همان وقت ها بود كه برای اولین بار ثریا و جواد را دیدم. مدتی بود حرف های محمد و امیر و تعریف هایی كه از خاطراتشان با جواد و گردش های مشتركشان می كردند و مقید بودن هر دوشان به این كه در هر شرایطی هفته ای یك بار با هم كوه بروند كنجكاوم كرده بود كه آن ها را ببینم. دوست داشتم بدانم جواد كیست و شخصیتش چگونه است كه این قدر دوستش دارند و برای همین وقتی محمد گفت: شب جمعه خونه جواد این ها دعوت داریم خوشحال شدم. به یاد دارم آن شب از دیدن خانه كوچك و قدیمی آن ها كه توی یكی از محله های نزدیك بازار بود و خود جواد كه با تصورات من خیلی فرق داشت چقدر جا خوردم.

جواد پسری لاغر با قدی متوسط و چهره ای معمولی بود كه در مقابل امیر و محمد با آن قدهای بلند خیلی ریز نقش تر به چشم می آمد و در نگاه اول من از این كه می دیدم این دوست خیلی عزیز برای محمد و امیر این قدر با تصوراتم متفاوت است حیرت كردم. منتها برخورد و لحن جواد آن قدر مهربان و گرم بود كه زود آدم را تحت تاثیر قرار می داد.

محمد و جواد و امیر با سر و صدا و شادمانی مشغول سلام و احوالپرسی بودند كه خواهرش هم برای استقبال تا دم ایوان آمد و من برای اولین بار ثریا را دیدم.

در مقابل خانه ما و خانه حاج آقا، خانه آنها مثل قوطی كبریت بود ولی برخورد گرم و روی باز آنها فضا را عوض می كرد طوری كه آدم به سرعت محیط و اطراف را فراموش می كرد.

ثریا هم مثل جواد خوش زبان و خوش برخورد بود. صورتش بدون این كه زیبا باشد. دوست داشتنی بود و آهنگ قشنگ صدایش ، آدم را مجذوب می كرد. با این كه از من ریز نقش تر بود تسلطش در كلام و برخورد و اعتماد به نفسی كه در رفتارش بود باعث شد كه نا خودآگاه احساس كنم خیلی از من بزرگ تر است، در حالی كه ثریا فقط دو سال از من بزرگتر بود. به هر حال وارد راهروی باریكی شدیم كه كنارش اتاقی بود كه ما را به آن راهنمایی كردند.

زیر پله ها آشپز خانه بود و روبرو راه پله های طبقه بالا. دو چیز خانه در همان ابتدا آدم را مبهوت می كرد، یكی كوچكی بیش از اندازه و یكی تمیزی. انگار همه جا برق می زد. توی اتاق روی زیر اندازی سفید، خانمی مسن با صورتی بسیار مهربان به زحمت از جا بلند شد و مرا چنان با محبت و گرمی بغل كرد و بوسید كه نا خود آگاه مهرش در دلم نشست. مرتب می گفت: ماشاالله، هزار ماشاالله. مادر، محمد، ایشالله خوشبخت باشین. ایشاالله خیر هم را ببینین و به پای هم پیر شین. بی خود نبود ما رو ترك كرده بودی. آدم عروس به این قشنگی داشته باشه بایدم سراغ از كسی نگیره.

محمد خندان با صمیمیت و مهری فوق العاده كه نشان از آشنایی دیرینه اش داشت گفت: به خدا زهرا خانم، به خاطر زن گرفتن نبود، گرفتار بودم. ولی جواد شاهده ، همیشه جویای احوالتون هستم.

جواد با لحنی شوخ گفت: راست می گه مامان، هر جمعه كه با هزار زور می یاد كوه، حال شمارو می پرسه.

محمد خواست جواب بدهد كه زهرا خانم با محبتی مادرانه گفت: حرص نخورمادر، بازم رحمت به شیر تو، بگذار اون دو تا زن بگیرن، اگه اسم بقیه هم یادشون اومد، اون وقت درسته.

با این كه از زبان امیر و محمد خیلی از خاطرات جمع سه نفره شان شنیده بودم ولی باز هم صمیمیت زیادی كه در رفتارشان موج می زد برایم تازه و نو بود. من جایی ندیده بودم كه محمد این قدر راحت و صمیمی باشد. خصلت همیشگی امیر شیطنت  و زود جوشی بود، ولی در مورد محمد نه.

موقع شام كه دیدم محمد هم با امیر برای كمك به انداختن سفره بلند شد، تعجبم بیش تر شد. آن ها مدام از خاطراتشان می گفتند و می خندیدند و گهگاه ثریا هم با آن ها همراه می شد و من كه تا حالا محمد را این قدر خوشحال و سرحال در جمعی ندیده بودم، سعی می كردم رفتارم عادی باشد.

وقتی خواستم برای كمك بلند شوم، ثریا و زهرا خانم مانع شدند و گفتند: حالا این دفعه نه، این بار پاگشاست، ایشاالله دفعه های بعد.

جواد هم به زور محمد را نشاند و گفت: این بار به خاطر مهناز خانم معافی.

محمد قبول نمی كرد كه زهرا خانم پا در میانی كرد و گفت: بشین مادر، دیگ كه بالا و پایین نگذاشتن. بشین پیش خانمت. هنوز با ما آشنا نشده. غریبی می كنه.

و بعد در حالی كه حواسش به من بود ادامه داد: محمد آقا خدا می دونه چقدر دلم می خواست عروست را ببینم حالا از سرشب آن قدر خوشحالم كه خانمی به این برازندگی نصیبت شده كه توی پوستم نمی گنجم. الهی شكر هر دوتون شانس آوردین . و رو به من اضافه كرد محمد آقام مثل جوادم می مونه، ایشاالله خدا عمر با عزت بهش بده، كه فقط خدا می دونه این جوون چقدر آقاست.

صدای جواد كه سر سفره دعوتمان می كرد حرف زهرا خانم را نیمه تمام گذاشت.

جواد همان طور كه دیس پلو را جلوی ما نگه داشته بود، به شوخی به ثریا گفت: ثریا می خواستی غذا زیاد درست كنی محمد اون وقت ها كه كم می خورد عاشق بود حالا دیگه خیالش راحت شده، اشتهاش باز شده. با خود گفتم پس امیر و محمد قبلا هم این جا غذا خورده اند كه جواب ثریا بر تعجبم اضافه كرد كه با طعنه گفت:

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

 مگه پسر حاجی هام عاشق می شن؟

محمد بدون این كه ناراحت شود با شوخی جواب داد: مگه پسر حاجی ها آدم نیستن؟

ثریا با خنده گفت: ببین جواد شاهد باش. دوباره خود محمد آقا داره حرف توی دهن من می گذاره ها. من كی گفتم آدم نیستن. منظورم این بود كه پسر حاجی ها معمولا سرشون توی حساب و كتاب و تجارت و حساب یك قرون دوزاره. حساب یك قرون دوزار كجا و عشق و عاشقی كجا؟

محمد باز هم خندان گفت: خب شاید اون مال پسر حاجی های خالص باشه، من ناخالصی دارم.

امیر فوری گفت: ا، اون خالص ها هم دل دارن، سنگ كه نیستن.

ثریا در جواب در حالی كه سعی می كرد مستقیم به امیر نگاه نكند گفت: اون كه بله،منتها توی عشق اون ها ، حساب بانكی پدر معشوق هاست كه حرف اول رو اگه نزنه لااقل نصف بیش تر حرف رو می زنه . امیر خواست دفاع كند كه زهرا خانم با دلخوری گفت: گفتم شوخی هم می كنین حرمت خونه خدا رو نگه دارین.

جواد گفت: مادر جون ما منظورمون از حاجی اون هایی كه رفتن مكه نیست كه. منظورمون بچه پولدارهاس و چون معمولا اون ها بازاری هستن با انگشت و چشم و ابرو اشاره ای به محمد و امیر كرد و پدرهاشون حاجی، اینو می گیم. مادر من چرا حرص بی خود می خوری؟

معلوم بود زهرا خانم جوش ورده، برای همین بقیه دیگه دنبال شوخی را نگرفتند.

كنایه های آن ها برایم تقریبا بی مفهوم بود می خندیدم ولی از این كه سر در نمی آوردم منظورشان چیست و در ضمن بیش تر از این كه می دیدم محمد با دختری دیگر این قدر راحت حرف می زند، ناراضی بودم. لبخند می زدم خود را خوشحال نشان می دادم ولی در باطن كلافه بودم. مخصوصا در برابر ثریا كه این قدر راحت حرف می زد، بحث می كرد و جواب می داد و به نظر می آمد كه اطلاعات وسیعی دارد،خودم را دست پا چلفتی و معذب احساس می كردم. اعتماد به نفس ثریا و تسلطش بر محیط و اطرافیان و نگاه های تحسین و تایید دیگران برای من با آن ذهن خام و افكار بچگانه رنج آور بود. مثل آدم های ناتوان كه وقتی از چیزی سر در نمی آورند  سعی می كنند نفی اش كنند،من هم در وجودم دنبال بهانه ای برای پس زدن و نادیده گرفتن محاسن ثریا می گشتم و از دستش حرصم می گرفت. آن شب وقتی دیر وقت از خانه آنها برمی گشتیم امیر و محمد سر حال و خوشحال حرف می زدند و می خندیدند و از خانواده جواد تعریف می كردند.

ولی من توی فكر بودم. ناخواسته اخم هایم در هم رفته بود و در سكوت به حرف هایشان گوش می دادم. محمد آن قدردر حال و هوای خودش غرق بود كه برای اولین بار متوجه حال من نشد. و همان شب بود كه برخلاف انتظارم كه توی ذهنم همیشه فكر می كردم امیر به زری علاقه دارد،از حال و هوای و نگاه های امیر با تردید و دودلی حس كردم كه نگاه های پر از تحسین امیر به ثریا رنگی از محبت دارد. ولی نمی خواستم قبول كنم،یعنی باورم نمی شد امیر به دختری در شرایط ثریا دل بسته باشد. آن شب همه چیز برایم عجیب و غیر منتظره بود.

موقع خواب در حالی كه سعی می كردم لحن صحبتم معمولی باشد گفتم: فكر نمی كردم این قدر با جواد  این ها صمیمی باشی.

محمد در حالی كه معلوم بود هنوز فكرش مشغول است گفت: من كه برایت ازش تعریف كرده بودم.

تو از جواد گفتی نه خانواده اش،راستی اصلا تو چطوری با جواد دوست شدی؟

قصه اش طولانیه، حالا بخواب خسته ای، بعدا برایت می گم.

نه خوابم نمی یاد بگو.

بالاخره با اصرار من آرام و شمرده انگار در خیال خودش غرق شد و مثل یك قصه گو شروع كرد:

من جواد این ها رو خیلی ساله كه می شناسم. تقریبا از دوازده سالگیم. نمی دونم یادت هست ما تابستونا با بابا می رفتیم بازار؟ اون موقع جواد سیزده سالش بود و همراه پدرش آقا اسدالله می آمد بازار.آقا اسدالله باربر بود. با اون جثه لاغر و ضعیف ، فرش ها رو كول می گرفت و این طرف و آن طرف می برد. آقا جون به خاطر چشم و دل پاكیش خیلی آقا اسدالله رو دوست داشت. من مدت ها اصلا جواد رو نمی دیدم،یعنی منظورم اینه كه چون مثلا پسر صاحب حجره بودم به جواد مثل اشیای مغازه نگاه می كردم، مثل فرش های آقا جون!

یادمه هر روز ظهر آقا جون از ما می پرسید كه ناهار چی می خوریم. بعد سفارش غذا می داد و یكی رو می فرستاد غذا بگیره. جواد و باباش ظهر كه می شد پشت مغازه غذاشون رو می خوردن،باورت می شه من حتی یك بار هم به فكرم نرسیده بود اون ها ناهار چی می خورن.

یك روز آقا جون نزدیك ظهر با مهدی رفت دنبال یك كاری و خیلی دیر كرد. سر ظهر بود و من گرسنه،آقا اسدالله پرسید: آقا چی ناهار بگیرم؟

گفتم نمی دونم باید آقا جون بیاد. آقا اسدالله با مهربونی گفت: ما یك لقمه ناهار ناقابل همراهمون هست. شما بفرمایین تا حاجی بیاد. قبول نكردم ولی دلم برای نون خالی هم ضعف می رفت.

اون ها مثل هر روز رفتن و بقچه شون رو باز كردن و من حیرون پشت میز آقا جون منتظر نشستم.

چند دقیقه بعد جواد با خجالت اومد و گفت: محمد آقا شاید اومدن حاج آقا طول بكشه یك لقمه از این بخورین ته دلتون رو بگیره.

آن قدر مهربون و با صفا گفت كه رویم نشد قبول كنم. باورت نمی شه مهناز دو تا سیب زمینی پخته بود كه رویش گلپر ریخته بودن، روی یك تكه نان، بعد از صبح تا ظهر كه جواد با اون جسم ریزه ومیزه اش كار كرده بود،ناهارش این بود. از همه عجیب تر این بود كه اون نون و سیب زمینی به دهن من از چلو كباب هر روزه خوشمزه تر بود. اینم خاصیت های گرسنگی است كه من تا اون روز نمی شناختم. این اولین جرقه انسانیت بود كه جواد باعث شد توی ذهن من زده بشه.

فردای اون روز كه آقا جون فرستاد غذا گرفتن، نا خود آگاه یاد كار دیروز جواد افتادم و این دفعه من پا شدم غذامو بردم پیش جواد و باباش.

من با تعجب گفتم: یعنی آقا جون به این مهربونی یك تعارف به اون ها نمی كرد؟

محمد با دلخوری گفت: ای بابا مهناز،تو باید باشی و ببینی تا بفهمی توی محیط كار و بازار و روابط آدم ها چه خبره. آقا جون تازه در فهم و شعور سرآمد شكم سیرهاست آقا جون كمك می كرد، خرج دوا و درمان زنش رو می داد. كمك كرد تا آقا اسدالله خونه بخره، واسه درس و مدرسه بچه هاش هم همین طور ولی نه بیش تر!

می دونی من یك چیزی از آدم ها فهمیدم اونم اینه كه شكم كه سیر می شه، چشم ها كور می شه و گوش ها كر، و میزان این كری و كوری هم، ارتباط مستقیم با دو چیز داره، یكی میزان سیری، دیگری انسانیت طرف. منظورم رو می فهمی؟

ببین همین بابای من و تو كه جزو خوب ها و انسان های شریف و با رحم هستن اندازه همه توانشون كه كمك نمی كنند. اگر همه داراها اندازه توانشون كمك می كردند به خدا دیگه آقا اسدالله و زهرا خانمی پیدا نمی شد یا آدم مستحق و محتاجی. بیش تر داراها یا به قول ثریا حاج آقاها،بستگی به وجدانشون یك سقفی برای كمك در نظر گرفتن. یكی آن قدر می ده كه فقط وجدانش راضی باشه. دیگه كاری نداره كه گرهی از كار كسی باز می شه یا نه؟ یكی از روی چشم و همچشمی ، یكی برای اسم در كردن، بعضی ها هم هر وقت میلشون بكشه و دلشون بخواد و خلاصه این وسط ، كسی كه بخواد با تمام توان و برای از میان برداشتن مشكل كار كنه، انگشت شماره. خاصیت وجودی آدم فراموشیه و اولین چیزی كه آدم ها فراموش می كنن همون نیاز و سختی و درموندگی هاشونه. برای همینه كه با همه سختی كه هر كس ممكنه توی زندگیش بكشه تا به بی نیازی برسه، اولین چیزی هم كه فراموش می كنه، همونه حال گذشته خودشه و حال فعلی عده زیادی از مردم. اینه كه درك و همدردی رو از آدم ها می گیره. هر قدر نیازمندی و تنگنای زندگی آدمو هوشیار می كنه، بی نیازی باعث كوری ذهن و كرختیش می شه. تو الان ثریا رو ببین، مگه چند سالشه ؟ دختری به این سن، فكر می كنی چرا این قدر ذهنش باز و فهمیده ست؟

من كه حسادت به دلم نیش می زد، با كنایه گفتم: به خاطر طعنه هایش می گی فهمیده س؟

محمد انگار منظور كنایه آمیزم را نفهمیده باشد، فوری گفت: اون طعنه نمی زنه. حقایقی رو كه توی زندگیش فهمیده به شوخی بیان می كنه . تو خودتو جای اون بگذار. ببین ثریا وقتی كوچیك بوده همراه مادرش بوده كه توی خونه های مردم كار می كرده. فرق دارا و ندار، نیاز و بی نیازی، خواستن و نداشتن رو با تموم وجود حس كرده و شناخته. این میون شاید معدودی انسان های مهربون و فهمیده رو هم دیده، ولی اكثریت همون فراموشكارهایی بودن كه برایت گفتم. این حرف هاش هم برداشت های تلخی است كه اون از زندگی داشته.

نمی دانم چرا تعریف های محمد از او، مثل خاری به قلبم فرو می رفت و احساسی ناخوشایند به قلبم چنگ می زد.

محمد ادامه داد: خلاصه دوستی من و جواد كم كم ریشه دار شد. جواد دریچه ای بود رو به دنیایی كه من ازش بی خبر بودم. شنیدن حسرت ها و آرزوهای جواد و مقایسه زندگی اون با خودم و جوانمردی هایی كه از آقا اسدالله و خود جواد و مادرش دیدم، باعث علاقه ام به اون ها شد تا الان كه می بینی.

و چون جواد استعداد زیادی برای درس خواندن داشت با همدیگه درس خوندن هم باعث نزدیكی بیش ترمون شد. بی چاره آقا اسدالله آرزویش این بود جواد به جایی برسه، ولی درست همون سالی كه جواد، دانشگاه قبول شد، آقا اسدالله ریه هایش عفونی شد و فوت كرد. خدا رحمتش كنه.

خدا رو شكر ، زهرا خانم مونده كه یك نفس راحت بكشه و لااقل یكخورده از آرزوهایش رو برآورده ببینه. مخصوصا حالا كه ثریا هم دانشگاه می ره. الان روزهای خوشبختی و راحتی اون هاست كه دیگه آقا اسدالله نیست.

حرف هایش برایم مثل داستانی قشنگ بود . جواد و مادرش و آقا اسدالله را دوست داشتم، ولی در مورد ثریا، احقانه فكر می كردم. كاش جواد خواهر نداشت، یا دست كم چنین خواهری نداشت.

آدم وقتی جوان است و خام و مثل من، احمق، فكر می كند كامل بودن یكی، دلیل ناقص بودن خودش است و همین فكر باعث می شد نظر خوبی به ثریا نداشته باشم.

احساس كردم محمد منتظر است حرفی بزنم. پرسیدم: پس تو چرا برای عقد مون دعوتشون نكردی؟

خوب الان جواد این ها خیلی سعی كردن از گذشته شون دور بشن و خودشون رو بالا بكشن. حق دارن كه دوست نداشته باشن با كسانی كه شاید اون ها رو به چشم قدیم نگاه می كنن، رفت و آمد داشته باشن. البته تا حالا هیچ وقت جواد مستقیم اینو نگفته، ولی خودم خوب می شناسمش. برای عقد هم دعوتشون كردم اون ها مریضی زهرا خانم رو بهانه آوردن منم اصرار نكردم، همین.

من كه فكر ثریا رهایم نمی كرد ، یكهو بی مقدمه گفتم:

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

چه خواهر خوبی داره .

خیلی راحت گفت: آره واقعا، من مثل زری دوستش دارم، خیلی دختر ماهیه.

در حالی كه سعی می كردم لحنم معمولی باشد، گفتم: ماه بودنش به خاطر حاضر جوابیشه؟

یكدفعه از جا پرید نیم خیز شد و در حالی كه توی تاریكی صورتش را نزدیك چشم هایم آورده بود گفت: باز توی اون سر كوچولیت چه خبره؟!

با حرص گفتم : سر من كوچولو نیست . و پشتم را به او كردم، ولی صدای رعد و برق یكدفعه چنان مرا از جا پراند كه بلافاصله برگشتم و خود را توی بغلش قایم كردم.

خندان گفت: آهان، اینم جریمه ت كه دیگه بی خودی بد اخلاقی نكنی. آسمون جای من تنبیهت كرد.

آن قدر خسته و خواب آلود بودم و در ضمن فكرم مشغول بود كه ترجیح دادم قضیه را با خنده تمام كنم. آن شب گذشت، اما جرقه فكری پوچ توی ذهنم زده شده بود ، بدون این كه خودم بدانم كه روزی این جرقه ، آتشی خواهد شد به دامن هستی و زندگی ام.

سه شنبه 27/5/1388 - 1:12 - 0 تشکر 142852

دالان بهشت فصل دهم

دالان بهشت فصل ده  -- نوک تیز

آن روزها بیش تر سرگرمی مادرم شده بود تهیه جهیزیه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خریدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزی ونوارهای نقده داشت، چادر نماز، پرده ای، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چینی و....

همه را با شوق و شور می خرید و آقا جون الحق از خرج كردن دریغ نداشت. خانم جون هم تا به چیزهایی كه به خانه می آوردند انافحتنا نمی خواند و هلهله نمی كشید نمی گذاشت بازش كنند.

خلاصه یكی از اتاقهایمان به قول امیر شده بود بازار شام و من پیش خودم فكر می كردم، حالا چه عجله ای است؟ هنوز دو سال وقت داریم.

صورت مهربان و دوست داشتنی مادرم كه با عشق و علاقه دوخت و دوز می كرد و خانم جون كه با آن دست های چروكیده و لرزان برایم سفره قند و دمكنی درست می كرد و پدرم كه با رویی باز كمبودهای گوشزد شده مادر را پذیرا می شد، همه و همه رویای قشنگ خانه پدری من بود.

خانه امنی كه سرشار از محبت و عاطفه و مهر بود و من همه چیز داشتم. محبت بی نهایت اطرافیان و زندگی پر از آرامش و رفاهی كه جلوی نیازم را می گرفت با همه ارزش بالایی كه داشت نتیجه اش برای من خوب نبود. خود نیاز و احتیاج ذهن را شكوفا و پویا می كند. بی نیازی بیش از حد باعث تباهی می شود. چون وقتی همه چیز آماده است و آدم از داشتنش مطمئن است اعتماد به نفس احمقانه ای به وجود می آورد كه انسان را از بین می برد . سیری زیاد اگر باعث تركیدن نشود لااقل باعث بیماری است. و این بیماری بلایی بود كه آرام آرام دامن مرا گرفت.

اواخر پاییز همان سال موقع امتحانات ما بود كه یك روز صبح توی مدرسه زری گفت عمه حاج آقا برای پنجشنبه آینده من و مادرم را به مهمانی زنانه ای كه هر سال دارد دعوت كرده، و من چون وصف عمه خانم كه اسمش زرین تاج بود و مهمانی هایش را بارها از زری شنیده بودم، ظهر كه از مدرسه برگشتم اولین حرفی كه به محمد زدم همین بود. او كه برای رفتن عجله داشت جواب نه محكم و قاطعی داد كه مثل آب سردی شد روی اشتیاق بی نهایتم.

وا رفته گفتم: آخه چرا؟ زری هم می ره!

محمد همان طور كه آماده می شد گفت: زری بره اون سرش درد می كنه واسه همین چیزها.

با التماس گفتم: منم می خوام برم.

برگشت با نگاهی مهربان مثل نگاهی كه پدری به بچه اش می كند گفت: باشه شب صحبت می كنیم الان دیرم می شه.

بعد هم گذاشت و رفت. وقتی به زری گفتم محمد مخالف است، در حالی كه از خودم بیش تر وا رفته بود، پرسید : چرا؟

نمی دونم گفت شب صحبت می كنیم.

زری مثل كسی كه فكر خوبی به سرش زده گفت: ولش كن به مامان می گیم راضیش كنه.

ولی محترم خانم در حالی كه شك داشت گفت: باشه من بهش می گم. فقط خدا كنه روی دنده چپش نباشه. اگه باشه كه دیگه مرغ یك پا داره، آسمون هم زمین بیاد، كسی حریفش نمی شه. چون نه از این مهمونی ها خوشش می آد  نه از عمه این ها.

زری با حرص گفت: ا، اون خوشش نمی آد به این چه؟

- مادر جون اجازه زن دست شوهرشه ، بعد از اونم حالا تا پنجشنبه خیلی مونده، از الان نمی خواد عزا بگیرین.

اما من كه بی دلیل برای رفتن اشتیاق داشتم توی دلم واقعا عزا گرفته بودم. یادم هست آن شب محمد خیلی خسته بود طوری كه حتی به خانه خودشان هم سری نزد. عقلانی این بود كه آن شب سكوت می كردم ولی دلم طاقت نمی آورد.

به محض این كه دراز كشید از ترس این كه خوابش نبرد، بی مقدمه گفتم: گفتی شب صحبت می كنیم ها، یادت رفت؟

خسته پرسید: در مورد چی؟

مهمونی دیگه.

در حالی كه نفس عمیقی می كشید برگشت سمت من و پرسید:این قدر برایت مهمه كه نمی تونی تا فردا صبر كنی؟

خیلی راحت گفتم: آره، خیلی.

آرام گفت: حالا اگه من خواهش كنم كه بعد حرف بزنیم، چی؟

خودم را لوس كردم: اگه من خواهش كنم كه همین الان بگی آره چی؟

در حالی كه دستم را توی دستش می گرفت و چشم هایش را می بست گفت: پس نه من خواهش می كنم نه تو.

با حرص دستم را از دستش بیرون كشیدم و در حالی كه پشتم را به او می كردم گفتم: پس منم قهر می كنم.

بر خلاف انتظارم خیلی جدی گفت: منم با كسی كه به خاطر یك مهمونی مسخره باهام قهر می كنه كاری ندارم.

بعد هم طوری كه اصلا با من تماس نداشته باشد دراز كشید.

من كه به خیال خودم فقط خواسته بودم خودم را لوس كنم، هم تعجب كرده بودم و هم توی كاری كه كرده بودم مانده بودم. از عكس العمل جدی محمد كه برایم دور از ذهن بود هم رنجیده بودم هم خیلی بهم برخورده بود. تا آن شب هیچ وقت نشده بود كه با هم قهر كنیم. هر چه سعی می كردم بی اعتنا باشم نمی شد. كلافه و بی قرار، انگار فرسنگ ها دور باشم، دلم قرار نمی گرفت.

با این كه نزدیكم بود، كنارم بود، احساس می كردم دارم از غصه خفه می شوم. برای اولین بار هر چه می كوشیدم به خاطر حفظ غرورم همان طور بخوابم، می دیدم دور از او خوابم نمی برد.

صدای آه های گاه و بی گاهش نشان می داد كه بیدار است، ولی از رفتارش مطمئن شده بودم كه قصد صدا زدن و آشتی ندارد. با خودم در جنگ بودم كه او هم پشتش را به من كرد. ناراحتی ام چند برابر شده بود.

مثل بچه ای كه از آغوش مادرش دور مانده باشد پرپر می زدم و می دانستم كه انتظار هم فایده ندارد این بار مثل همیشه نیست.

حال بدی داشتم سعی می كردم خود را قانع كنم كه نباید پا پیش بگذارم ولی دلم انگار جدای از من تصمیم گرفت و وادارم كرد بی اختیار به طرفش برگردم ، بی اعتنایی اش را نمی توانستم تحمل كنم.

صدایش زدم: محمد.

بی آنكه برگردد، جدی گفت: بله؟

حرصم بیش تر شد.

محمد صدایت كردم!

باز همان طور بی اعتنا گفت: منم گفتم ، بله.

یكدفعه انگار خون به مغزم هجوم آورد. عصبی پا شدم، نشستم و با صدای بلند و حرص و بغض گفتم: محمد؟!

آه عمیقی كشید و در حالی كه می نشست با همان لحن جدی كه حالا عصبانی هم بود گفت: لازم نیس صدات رو بلند كنی همون دفعه اول هم شنیدم جوابت رو هم دادم. چیه؟ بله؟ بفرمایین!

چانه ام از بغض می لرزید گفتم: چرا این جوری؟

سرد گفت: چه جوری؟

نه خیال كوتاه آمدن نداشت. این اولین باری بود كه آن قدر سرد و سخت جلویم می ایستاد و من هم كه اول به خیال خودم با شوخی شروع كرده بودم، حالا نمی فهمیدم از چه این قدر رنجیده است.

درمانده گفتم: خودت می دونی!

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

- چی توی این جور حرف زدن ناراحتت می كنه؟

با صدایی لرزان همان طور كه سعی می كردم اشكم سرازیر نشود، گفتم: لحنش.

هیچ نگفت. در سكوت در حالی كه شقیقه هایش را با دست هایش فشار می داد آه كشید، اما باز هم چیزی نگفت. از لجم، مشتم را با حرص روی بالش كوبیدم و گفتم: یعنی یك آره یا نه، این قدر سخته كه به خاطرش با من این طوری رفتار می كنی؟

سرش را بلند كرد. توی تاریكی نگاه چشم هایش را نمی دیدم و سر از احوالش در نمی آوردم و این بیشتر طاقتم را طاق می كرد. ادامه سكوتش برایم غیر قابل تحمل بود و در ضمن بیش از پیش مطمئنم می كرد كه این بار قضیه با دفعه های قبل خیلی فرق می كند. او از چیزی كه من خبر نداشتم رنجیده بود و خیال نداشت به هیچ قیمتی كوتاه بیاید. من هم كه درمانده بودم، هیچ جوری نمی توانستم بی اعتنایی اش را تحمل كنم.

بغضم تركید . خودم را روی بالش انداختم و گریه كنان گفتم: باشه حرف نزن مهم نیست، اگه برای تو مهم نیست برام منم فرقی نمی كنه.

چند لحظه طول كشید و بعد با صدایی آرام كه همراه آه عمیقی از سینه اش بیرون آمد.

صدایم زد: مهناز؟!

خدایا ، توی این صدا چه بود كه من را این طور مقهور و اسیر می كرد؟ از ترس اینكه ، مبادا دوباره ناراحت شود، بی اختیار فوری سرم را بلند كردم و موهایم را از صورتم كنار زدم.

نزدیك من، در حالی كه روی یك دستش تكیه كرده بود نشسته بود.

دست دیگرش را به طرفم دراز كرد و من مثل ماهی دور مانده از آب به محض این كه دستم را توی دستش گذاشتم خودم را هم توی آغوشش انداختم و گریه كردم. همان طور كه مثل یك بچه توی بغلش نگهم داشته بود.

آرام توی گوشم گفت: یواش مادر اینا خوابن، صدات می ره بیرون. اگه من بدونم با این گریه و اشك های تو باید چه كار كرد، خیلی خوب می شه.

لب برچیده سر بلند كردم و نگاهش كردم. لبخند به لب و آهسته گفت: یعنی من و تو، یك بار هم نمی شه بدون این كه تو گریه كنی با هم حرف بزنیم؟

تقصیر خودته، تو كه می دونی من زود گریه ام می گیره، چرا این قدر اذیتم می كنی كه گریه كنم؟!

یعنی منظورت اینه كه من هیچی نگم ، همه چیز همیشه همونی باشه كه تو می گی، حالا چه درست، چه غلط ، تا تو گریه نكنی؟!

سرم را تكان دادم و در حالی كه اشك هایم را با پشت دست پاك می كردم، گفتم: نخیر، منظورم این نبود.

خیلی خب من دارم گوش می كنم. منظورتو بگو، بفهمم.

مگه من چیكار كردم كه باهام قهر كردی؟

خندید. سرش را تكان داد و گفت: مثل بچه ها حرف نزن، من باهات قهر نكردم. مثل كار خودت رو بهت نشون دادم، به چند دلیل همین.

در حالی كه اخم هایم را درهم كرده بودم، گفتم: كدوم كار؟

تو نمی دونی كدوم كار؟

نخیر، نه كارهامو نه دلیل های جنابعالی رو.

با این كه می دونم كه می دونی، باشه می گم. می گم كه بیش تر در موردش فكر كنی، باشه؟ تو امروز از من یك سوال كردی، درسته؟ در مورد این سوال هم من حق داشتم نظرمو، مخالف یا موافق بگم، حتی بی چون و چرا، درسته؟ در حالی كه من به خاطر حق خودم و این كه شوهرت هستم و این حرف ها هم نگفتم نه، ولی تو راضی نشدی.

گفتم شب با هم صحبت می كنیم، درسته؟

سرم را تكان دادم و او ادامه داد: و تو امشب دیدی كه من آن قدر خسته ام كه حتی به مامان این ها هم سر نزدم ، درسته؟

دوباره سرم را تكان دادم.

ولی با این همه این مهمونی كذایی این قدر برایت مهم بود كه مثل بچه ها پشتتو به من بكنی ، نه؟ اگر قرار باشه یك مهمونی برای تو، حتی از خود منم مهم تر باشه ،حتما زندگی خوبی بعد ها خواهیم داشت مگه نه؟

پریدم وسط حرفش: من فقط خواستم شوخی كنم.

اگه واقعا هم شوخی كردی ، نه شوخی بجایی بود نه درست. این كه من عین همون كار رو باهات كردم هم، به خاطر همین بود كه زشتی كارت رو بفهمی و از همه این گذشته دوست دارم یك چیز برای همیشه یادت باشه.

در حالی كه موهایم را از روی پیشانی ام كنار می زد، با لحنی ملایم اما محكم گفت: با همه این كه خودت می دونی چقدر دوستت دارم و با این كه می دونی اشك هات رو نمی تونم ببینم، ولی چیزهایی هست كه برای من قابل تحمل نیست،بخصوص از سمت تو ، حتی اگه به قول تو به قیمت قهر بین ما تموم بشه، منظورمو می فهمی؟ پس از اشك هایت هیچ وقت به عنوان سلاح استفاده نكن و از قهر برای به كرسی نشوندن حرفت.

دوباره بهم برخورد. حس كردم منظورش این است كه من به دروغ گریه می كنم. رنجیدم و خودم را از آغوشش بیرون كشیدم و گفتم: گریه كردن من دست خودم نیست، وقتی نمی تونم حرفامو بزنم بی اختیار گریه می كنم.

مهربانانه خندید: ولی دوست ندارم این جوری باشه، تو تصور كن با بچه مون بخوای حرف بزنی ، مادری كه به جای جواب منطقی گریه تحویل بچه اش بده ، خنده دار نیست؟!

راست می گفت ، خودم هم از تصور خودم در آن قیافه خنده ام می گرفت ولی جلوی خود را گرفتم و با لجبازی گفتم: به خاطر اینم كه شده دیگه جلوی تو گریه نمی كنم.

نه نشد، جلوی من ، نه ، جلوی هیچكس.

نخیر ، فقط جلوی تو ، كه دیگه فكر نكنی می خوام سرت كلاه بگذارم.

با لبخند گفت: من همچین حرفی نزدم . در ضمن منظورم این نبود كه تو اصلا گریه نكنی . اون طوری تازه بدتر می شه كه . اون وقت همه فكر می كنن ، زن محمد یك دختر بچه لوسه ، مگه نه؟

رویم را برگرداندم و گفتم: خیلی بد جنسی چرا همیشه باید حق با تو باشه؟

این بار از ته دل خندید و گفت: حالا دیدی اگه حرف بزنی ، بهتر از گریه س؟!

چه مهارتی توی تغییر فضا داشت. او تنها كسی بود كه از این كه مغلوبش شوم ، لذت می بردم. سرم را روی بازویش گذاشت و حس كردم آرامش دنیا به قلبم حاكم شد.

خدایا ، چه قدرتی توی این وجود بود كه این طور به تمام هستی من حكومت می كرد و در كنارش احساس می كردم به مطمئن ترین پشتوانه دنیا تكیه دارم؟

داشت خوابم می برد كه محمد با صدایی آهسته گفت: در ضمن در مورد اون مهمونی هم ، فردا حرف می زنیم.

سه شنبه 27/5/1388 - 1:27 - 0 تشکر 142856

دالان بهشت فصل یازده  

دالان بهشت فصل یازده -- نوک تیز

خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت می كردیم! ولی دیگر مهمانی مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش كه برای من امن ترین جای دنیا بود.

با آرامشی شیرین پلك هایم بسته می شد كه دوباره توی گوشم زمزمه كرد: هم شب بخیر، هم خداحافظ ، من صبح می رم كوه.

خواب آلود گفتم: نه ، نرو .

با خنده ای كه توی صدایش بود پرسید: برای تو چه فرقی می كنه؟ تو كه تا من برگردم هنوز خوابی!

راست می گفت ، ولی با این همه دلم نمی خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چی می شه مگه؟

اصلا به خاطر این كه تا حالا منو بیدار نگه داشتی ، حقت بود تو رو هم بیدار می كردم و به زور می بردم.

دست پاچه و هول گفتم: نه ، نه ، ببخشید قول می دم تكرار نشه.

ای خواب آلوی تنبل.

لبخند زنان دستش را محكم در دستم نگه داشته بودم كه خوابی آرام وجودم را گرفت و چشم هایم روی هم افتاد ، خوابی خوش و سنگین كه تا نزدیكی های ظهر فردا ادامه پیدا كرد.

با صدای محمد در حالی كه آرام موهایم را نوازش می كرد و می گفت: پاشو خانم كوچولوی تنبل ، ظهر شد تو هنوز خوابی؟

به زور چشم هایم را باز كردم. آفتاب كاملا اتاق را پر كرده بود و نور چشم هایم را می زد ، بالشی را بغل كرده بودم روی صورتم گذاشتم و محكم نگه داشتم تا محمد كه سعی می كرد آن را از روی صورتم بردارد ، موفق نشود.

با التماس گفتم: محمد خواهش می كنم ، تو رو خدا، فقط یكخورده دیگه.

با صدای سرحال و شوخ گفت: چی؟ پاشو ، زود باش. می دونی ساعت چنده؟! من دیشب فقط چها ر ساعت خوابیدم ، تو خوابت می آد؟

من كه چشم هایم هیچ جوری باز نمی شد ، همان طور كه بالش را محكم نگه داشته بودم ، گفتم: فقط یكخورده دیگه ، به خدا خوابم می آد.

با حالتی قهر آلود بالش را رها كرد و گفت: باشه هر چقدر دلت می خواد بخواب ، من رفتم.

مثل فنر از جا پریدم.

كجا ؟!

در حالی كه برق شیطنت توی نگاهش بود گفت: سردرس هام.

از فریبی كه خورده بودم هم حرصم گرفت هم خنده. بالش را پرت كردم طرفش. خواب از سرم پریده بود.

آن روز وقتی محمد دلایلش را برای نرفتن به مهمانی گفت بدون این كه كاملا منظورش را درك كنم و سر از مغز كلامش در آورم و در حالی كه از درون قانع نشده بودم قبول كردم . طاقت بحث دوباره را نداشتم . برایم توضیح داد : مهناز اگه گفتم نه ، یكی از دلایلش یا بهتر بگم مهم ترین دلیلش اینه كه دوست ندارم پای تو به این مهمونی ها باز بشه. این شروع خاله بازی هایی است كه من اصلا حوصله اش رو ندارم. جمع شدن یك مشت زن بی كار كه سرگرمیشون غیبت و به رخ كشیدن سر ولباس و چه می دونم طلا و جواهراتشون به همدیگه س و از بیكاری از چند روز قبل تو این فكرن كه چی بپوشن وچه كار كنن كه از بقیه بهتر باشن . ببین تو اگه این مهمونی رو بری بقیه هم توقع دارن كه دعوت هاشون رو قبول كنی و من می خوام اون ها از همین اول حساب تو رو جدا كنن. به نظر تو مسخره نیست آدم وقتشو برای این چیزها تلف كنه؟1

شانه هایم را بالا انداختم. به نظر من مسخره نبود ، این چیزی بود كه از بچگی دیده و یاد گرفته بودم.

محمد ادامه داد: چه حاصلی ، چه فایده ای توی این مهمونی هاست؟ چی ممكنه به تو بده یا تو توی این جور مجالس یاد بگیری؟ خودت فكر كن ، یك مشت زن خودشون رو برای هم آرایش كنن و برن یك جا دو سه ساعت برای همدیگه ژست بگیرن یا حرف های بی سر و ته بزنن و برگردن خونه.

نا خود آگاه خنده ام گرفت. تا حالا این جوری فكر نكرده بودم.

محمد گفت: ببین خودت هم خنده ات می گیره و من دلم می خواد از الان همه بفهمن و دور تو رو خط بكشن ، این مهمونی اول رو كه بری شروع گله گزاری خاله خانباجی ها می شه كه خونه فلانی رفت ، خونه ما نیومد و.... مهناز ، من اصلا نمی خوام وقت تو و خودم صرف این حرف های بی خود و بی حاصل بشه . منظورمو می فهمی؟

با سادگی گفتم : یعنی من دیگه هیچ وقت مهمونی نرم ؟!

با لبخندی شیرین سرش را تكان داد و گفت : صبر كن . كم كم جاهایی می برمت كه دیگه به زور غل و زنجیر هم حاضر نشی بری این جور مهمونی ها ، خانم كوچولوی ، من . بهت حق می دم، تو باید دنیاهای دیگه ای رو ببینی تا از این دنیا كه تویش بزرگ شدی ، فاصله بگیری و نگاهت از جلوی پایت دورترها را ببینه ، مگه نه ؟.

نمی دانم چرا حرف هایش وحشتی گنگ در من به وجود می آورد، ترس و دلهره ای كه آدم در مقابل چیزهای ناشناخته و نامانوس پیدا می كند. بیشتر از این كه هیچ وقت برای حرف هایش جوابی نداشتم احساسی تلخ از نادانی و دست و پا چلفتی بودن می كردم. این بود كه بدون این كه حتی خودم هم متوجه باشم اخم هایم درهم رفته بود و نگاهم به پنجره خیره مانده بود .

پرسید: چیه ؟ چرا این قدر فكرت مغشوش شده؟!

متعجب گفتم : تو از كجا می دونی ؟!

از نگاه اون چشم های قشنگت كه پر از نگرانیه.

همان طور كه از جایم بلند می شدم شكلكی بچگانه در آوردم و خندان دور شدم. از این كه این قدر راحت سراز افكارم در می آورد دستپاچه می شدم.

او هم در حالی كه می خندید گفت: ا ، صبر كن ، كجا؟ آخرین دلیل رو كه از همه مهم تره ، هنوز نگفتم.

در را دوباره بستم و ایستادم : كنجكاو و منتظر.

محمد با چشم هایی كه از شیطنت می درخشید ، شمرده و آرام گفت: و اما دلیل آخر.... كه باید باشه همون پنچشنبه دیگه بهت بگم.

حرصم گرفت. در حالی كه دندان هایم را به هم فشار می دادم مثل گربه ای كه می خواهد چنگ بیندازد ، به او حمله كردم. داری مسخره ام می كنی ، آره؟

او هم در حالی كه از ته دل می خندید و دست هایم را گرفته بود ، پشت سرهم می گفت : به خدا نه ، صبر كن . و سعی می كرد مرا كه با تمام قدرتم سعی داشتم دست هایم را آزاد كنم ، آرام كند.

سال ها بعد ، از تصور تك تك آن لحظه ها چنان حسرتی وجودم را به آتش می كشید كه قابل گفتن نیست. تسلط شیرینی كه محمد دانسته یا ندانسته بر تمام وجودم پیدا كرده بود ، آرام آرام با هستی من قرین می شد و دوری از وجودش برایم غیر ممكن. و من سال ها بعد فهمیدم كه همه چیز در این دنیا فراموش می شود ، تغییر می كند و از بین می رود ، غیر از تسلط شیرین جان و روح آدم ها بر یكدیگر. اثری كه از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند ، تغییر نا پذیر و پایدار است . اما به شرطی كه این اثر زاییده عشق راستین و محبت واقعی باشد ، نه آنچه دیگران به غلط نامش را عشق می گذارند. عشق تماس مستقیم دو روح است كه بین تمام ارواح این عالم همدیگر را می شناسند و درهم حل می شوند. نه آن هوس غرق در شهوتی كه باعث كشش جسم ها به سوی هم و بروز شور و التهابی زود گذر می شود و برخی آدم ها در اشتباهی محض آن كشش را عشق می پندارند و با این پندار غلط ، هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار می كشانند. برای همین است كه در عشق واقعی ، تملك و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان كه تنها در كنار هم آرام و قرار می گیرند و از سلطه بی چون و چرایی كه بر هم دارند ، لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس می كنند. و در عشق شهوانی تملك و وصل یعنی پایان التهاب و فروكش احسا سی كه گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پیش می رود.

غروب پنجشنبه هفته بعد را خوب به خاطر دارم. اول دی بود و من كه ته دلم از این كه همراه زری نرفته ام دلگیر بودم ، چشم به راه محمد ، زیر كرسی ، كنار خانم جون نشسته بودم كه داشت شمرده شمرده از روی مفاتیحش دعا می خواند. زانوهایم را بغل گرفته و در صدای حزین خانم جون غرق شده بودم . علی كه حتی سرما هم نمی توانست از جنب و جوش نگهش دارد ، داشت توی حیاط با دیوار توپ بازی می كرد و مادرم مشغول آستركشی بقچه ای برای جهاز من بود .

خانم جون نگاهی به من كرد و گفت: مادر اگه تو هم دو تا كوك به این بقچه هایت بزنی ، گناه نداره ها !

می دانستم خانم جون از این كه كسی را دور و برش بیكار ببیند حرص می خورد.

با خنده گفتم : من بلد نیستم آستركشی كنم.

خانم جون در حالی كه سرش را با تاسف تكان می داد و از بالای عینكش نگاهم می كرد ، گفت : خوش به حال شوهرت ! مادر این قدر راحت نگو بلد نیستم ، كار نشد نداره ، پاشو یك سوزن بگیر دستت یاد می گیری. خواستم جوابی بدهم كه صدای امیر كه مثل همیشه خندان و با هیاهو وارد شده بود نجاتم داد. امیر اول خم شد مادر را بوسید و بعد یكراست آمد سراغ خان جون و همان طور كه زیر كرسی می نشست سر خانم جون را هم بوسید.

خانم جون با لبخندی پر مهر مفاتیح را بست و گفت: دیگه فایده نداره ، شیطون اومد.

مادر جون ، شیطون كه بغل دستت نشسته بود ، تازه خبر نداری امروز تولدش هم هست.

من كه داشتم برای استقبال از محمد بیرون از در می رفتم هاج و واج به طرف امیر برگشتم كه ببینم منظورش به من است یا نه ، كه محكم با محمد كه دستش یك جعبه بزرگ شیرینی بود و رویش یك دسته گل خیلی قشنگ پر از گل های رز مریم ، برخورد كردم.

محمد با سلامی بلند به مادر و خانم جون كه با تحسین و پرسش نگاهش می كردند رو به امیر كرد و با خنده گفت: شد تو یك حرف نیم ساعت توی دهنت بمونه؟

امیر قاه قاه خندید و گفت : حالا منم كه نمی گفتم از این ها كه دستته ، نمی فهمید ؟!

توی خانواده ما گرفتن جشن تولد مرسوم نبود. همیشه بزرگ شدنم را با بالاتر رفتن سال های درسی ام حساب می كردم . برای همین این كه محمد روز تولدم را بداند ، یادش باشد و برایم جشن بگیرد خارج از انتظار بود ، نه تنها برای من ، برای همه .

آن قدر ذوق زده و خوشحال شده بودم كه فقط با یك دنیا عشق و تشكر نگاهش می كردم و كلامی كه بتوانم تشكر كنم پیدا نمی كردم.

خانم جون در حالی كه مرتب می گفت : مباركه ، مباركه . ایشاالله صد سال دیگه هر دو تون عمر با عزت بكنین. اضافه كرد آفرین به این شوهر . و بعد رو به من پرسید : راستی مادر به سلامتی چند سالت شد؟!

امیر مهلت نداد و فوری گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال دیگه باید به حالش گریست!

خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قدیم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهایی كه تا اون سن ، شوهر نداشتن ، این كه دیگه شوهر داره!

امیر خندان با چشم هایی سرشار از شیطنت گفت: پس باید دعایش رو به جون محمد كنیم كه خدا زد پس كله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گریه نجات داد.

همین كه براق شدم جوابش را بدهم مادر میانه را گرفت و با شوخی و خنده های همه قضیه فیصله پیدا كرد.

چقدر غروب آن روز احساس شادی و غرور می كردم. در كنار خانواده مهربانم و در حالی كه دلم به عشق محمد و وجودش در كنارم گرم بود ، برای اولین بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخی های امیر و خوشحالی همه ، شادی را چند برابر می كرد. این اولین جشن تولدم بود كه برای همیشه در ذهنم به خاطره ای شیرین و ماندگار تبدیل شد.

یادم است ، آن شب هوا خیلی سرد بود. برف ریزی می بارید و من خوشحال از این كه فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و حیاط را كه پوشیده از برف می شد نگاه می كردم . منتظر محمد بودم كه رفته بود خانه شان سری بزند . وقتی آمد او هم بی صدا كنارم ایستاد ، در حالی كه دستش را دور شانه ام حلقه می كرد ، بازویم را گرفت و ساكت به حیاط خیره شد .

 چند دقیقه كه گذشت پرسید : مهناز ، یادته اون هفته بهت گفتم یك دلیل رو باید همون روز بهت بگم ؟!

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

برگشتم و پرسان توی چشم هایش نگاه كردم تا ببینم منظورش چیست باز قصد شوخی داره یا نه.

از نگاه كنجكاو و مرددم خنده اش گرفت . خم شد پیشانی ام را بوسید و گفت : وقتی چشم هات این جوری كمین می كنن مچمو بگیرن ، نمی دونی چقدر صورتت دوست داشتنی می شه . نترس نمی خوام سر به سرت بگذارم . فقط می خواستم بگم ، دلیلش این بود كه دوست داشتم روز تولدت پیش خودم باشی این حق رو نداشتم ؟!

دستش را به طرف من كه هنوز با تردید نگاهش می كردم دراز كرد و گفت: حالا اینم برای تشكر هم از این كه به خاطر من مهمونی نرفتی هم به خاطر درس هایت كه خوب خوندی و از همه مهم تر برای این كه خانم خوشگل من ، هفده ساله شده.

مبهوت نگاهش می كردم. بعضی وقت ها دوست نداشتم بگویم ، دلم می خواست فریاد بزنم كه ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسی . با عجله در جعبه كوچكی را كه توی دستم گذاشته بود باز كردم. داخلش یك گردنبند با زنجیر بلند نقره ای رنگ بود. یك قلب كه از دو طرف به یك زنجیر با ساختی ظریف وصل بود. روی قلب پر از كنده كارهای ظریف و ریز بود كه در مقابل نور تلا لویی خیره كننده داشت و به نظر پر از نگین می آمد.

 ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بیندازم ، پرسید : نمی خوای تویش رو ببینی؟

با تعجب پرسیدم : توی چی رو ؟!

طرف راست پایین انحنای قلب را فشار داد و من در كمال ناباوری دیدم درش باز شد و دو تا قلب كنار هم قرار گرفت ، در حالی كه بینشان یك صفحه بسیار ظریف بود كه با مفتولی نازك از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل این كه وسط آن دو تا قلب ، یك صفحه كاغذ باریك باشد.

روی آن با خطی خوش نوشته بود :

مرا عهدیست با ماهی ، كه آن ماه آن من باشد          مرا قولیست با جانان ، كه جانان جان من باشد 

از آن همه زیبایی و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بی اختیار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه كردم. هیجان زده بودم ، دلم می خواست گردنبند را به همه نشان دهم.

با عجله گفتم : برم به مامان این ها نشون بدم ، بیام.

با لبخند بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چی ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا.

ولی من ، بی قرار اصرار كردم : نه هنوز خواب نیستن زود....

حرفم را برید و همان طور خندان و در حالی كه سعی می كرد نگهم دارد ، گفت : عزیز دلم تا فردا این گردنبند فرار نمی كنه ، نه مادر این ها.

بعد دستش را جلو آورد و در آن رابست . در كه بسته می شد باید از نزدیك خیلی دقت می كردی تا شیار بین دو قلب را ببینی.

در ضمن می خواستم بگم ، اینو به هر كس نشون می دی ، درش را نمی خواد باز كنی ، باشه؟

چرا؟!

برای این كه چیزی كه تویش نوشته مربوط به توست نه كس دیگه و من دوست دارم غیر از من و تو كسی ازش خبر نداشته باشه. عیبی داره؟!

سرم را تكان دادم چشم غرایی گفتم و دوباره مثل بچه ها از گردنش آویختم و بوسیدمش. چه شب قشنگی بود . آسمان برفی آن شب زمستانی برای من به قشنگی یك صبح آفتابی تابستان گرم بود و وجودم پر از گرمای عشقی كه زندگی ام را پر كرده بود.

محبتی كه گهگاه احساس می كردم وجودم گنجایش تحملش را ندارد. حس سعادت شیرینی كه برای هر انسانی می تواند بهشتی مجسم در این دنیا باشد و من سرمست این باده بی نهایت برای باقی عمر پایبند وجودی كه با زنجیرهای مهر و عاطفه من را به اسارت در می آورد.

آن شب در حالی كه عطر گل های مریم فضا را انباشته بود و با وجودی سرشار از عشق دست در دست محمد در سكوتی شیرین از پنجره ریزش برف ریز و تندی را نگاه می كردم كه مثل پرده ای پنجره را پوشانده بود ، به همه آنچه گذشته بود فكر می كردم. نمی دانم خود محمد می دانست با این كارها و حرف هایش با من چه می كرد ، یا نه. ولی من ، سال ها بعد فهمیدم كه تك تك آن صحنه ها حرف ها و رفتارهایش چه طور ، مثل نقش روی سنگ ، برذهن و قلبم حك شده است.

مثل خاطره آن روز و آن شب كه برای همیشه زنده و تازه توی ذهنم ماند و آن گردنبند كه یادگار آن خاطره و عزیزترین دارایی زندگی ام شد و تقریبا دیگر هیچ وقت از من جدا نشد و از گردنم در نیامد.

سه شنبه 27/5/1388 - 1:32 - 0 تشکر 142859

دالان بهشت فصل دوازدهم

دالان بهشت فصل دوازدهم -- نوک تیز

فردای آن روز ،وقتی زری با آب و تاب از مهمانی روز قبل می گفت، ته دلم اصلا حس نکردم که دلم از نرفتن می سوزد، تازه از این که پیش محمد مانده بودم بینهایت راضی هم بودم.


آن مهمانی به زری هم خیلی خوش گذشته بود و هم برایش سرنوشت ساز بود . چون چند روز بعد از طرف عمه پیغام دادند که یکی از هسایه هایشان می خواهند برای خواستگاری زری بیایند. خواستگار پسر یکی یکدانه خانواده ای متدین و خوشنام بود که در رشته پزشکی در انگلیس تحصیل می کرد. قرار خواستگاری که گذاشته شد هرچه من و زری ذوق می کردیم محمد بی میل و مردد بود و محترم خانم دلشوره داشت.
وقتی علت تردیدش را پرسیدم خیلی راحت گفت: زری سنش کمه.
با تعجب و حیرت در حالی که فکر می کردم زری همسن من است ، فقط طلبکارانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
با خنده گفت: می دونم! می دونم! دردسر همینه دیگه الان اگه من این حرفو بزنم همه همین فکر رو می کنن.
مطمئن نبودم فکرم را درست حدس زده یا نه؟ مردد پرسیدم: چه فکری؟!
همین که فکر می کنی زری همسن توست! مگه طلبکاریت به خاطر همین نبود؟!
ماتم برد. به شوخی بازویش را نیشگون گرفتم و با اعتراض گفتم: کی گفته تو همیشه سر از فکرهای من در بیاری. شاید من نخوام تو بفهمی به چی فکر می کنم!
همان طور که سعی می کرد دست هایم را نگه دارد خندان گفت: اولا که واضح بود تو به چی فکر می کنی ، تازه غیر از من کی باید بدونه توی فکر تو چی می گذره؟!
ا،شاید من نخوام.
یکدفعه با لحنی که دیگر تقریبا جدی بود گفت: مگه چیزی هم هست که تو بخوای از من پنهان کنی؟!
- نه، ولی دوست دارم خودم بهت بگم، نه این که تو همه چیز را خودت بفهمی، این جوری احساس خنگی می کنم!
در حالی که با محبت محکم در آغوشم می گرفت و می خندید مثل کسانی که می خواهند بچه لوسشان را مجاب کنند، گفت: عزیز دلم ، چرا فکر نمی کنی از بس دوستت دارم و از بس تو ماهی و بی غل و غش، فکر تو می خونم ، این چه ربطی به خنگی داره؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمی دونم راستی حرف تو حرف نیار، اول بگو ببینم مگه زری همسن من نیست، چرا می گی زوده ازدواج کنه؟!
- الان اگه بگم وضع ما فرق می کرد، هم تو و هم بقیه می گین چه فرقی ؟ مگه نه؟ ولی مهناز فرقش اینه که من اگه تو رو نمیشناختم،یعنی اگه بهت علاقه پیدا نکرده بودم، غیر ممکن بود توی این سن و با دختری همسن تو ازدواج کنم. زری هنوز خیلی وقت داره، اگه درسش رو تموم کنه بعد ازدواج کنه، خیلی بهتره.
در حالی که وانمود می کردم بهم بر خورده گفتم: جنابعالی هم اجبار نداشتی با من و توی این سن ازدواج کنی.
رویم را برگرداندم . سعی کرد صورتم را به طرف خودش برگرداند و گفت: خود بد جنست می دونی که اجبار داشتم.
با حالت قهرآلود پرسیدم: می شه بفرمایین چه اجباری؟!
هنوز چانه ام را با دستش نگه داشته بود توی چشمانم خیره شد و گفت: تو نمی دونی؟!
چرا من در هیچ حالتی طاقت نگاه های مستقیم محمد را نداشتم ، نمی دانم، انگار بند دلم پاره شود، دلم هری فرو ریخت و احساس کردم چیزی نمانده چشم هایم غرق اشک شود. دلم تاب  نمی آورد . سرم را پایین انداختم و ته دلم فکر کردم خدا را شکر که مجبور شدی!
محمد دوباره پرسید: جواب منو ندادی؟
با حالت قهر از جایم بلند شدم به سمت در رفتم و رویم را برگردانم و جدی گفتم: با این که علت اجبارت را نمی دونم... مکث کردم، دیگر در را باز کرده و تقریبا بیرون از اتاق بودم، چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم می کرد و فکر می کرد واقعا قهر کرده ام و ناراحتم.
بعد مثل بچه های تخس با صدای بلند و خنده گفتم: ولی خدا را شکر که مجبور شدی!!!
محمد نیم خیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم. من شاخه ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد شکل می گرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین می شد. غافل از این که زندگی پیچک وقتی به چیزی آویخت ، جدای آن امکان پذیر نیست و اصلا حیات پیچک یعنی آویختن!!
روز خواستگاری زری رسید. خانواده ای محترم و متدین و فهمیده بودند که به گفته خودشان مهم ترین ملاکشان برای همسر پسرشان، شرافت و انسانیت بود. آن روز داماد ، که اسمش مسعود بود ،با مادر و دو تا از خواهرهایش برای خواستگاری آمده بود. مادرش زنی خوشرو بود و خواهر بزرگش بر خلاف کوچکتر زنی سرو زبان دار و شوخ. خود مسعود هم پسری بود قد بلند با قیافه ای معمولی که در نظر اول ، خیلی کم رو به چشم می آمد، ولی وقتی شروع به صحبت می کرد طرز صحبت سنجیده و با وقارش به سرعت باعث می شد آدم با احترام به او نگاه کند.
آن ها با صداقت تمام گفتند که مسعود یک زندگی دانشجویی دارد و چون در رشته پزشکی تحصیل می کند حداقل تا هشت و نه سال دیگر به ایران برنمی گردد و در طول تحصیلاتش ممکن است زندگی چندان راحتی نداشته باشد و مسعود، تنها به دلیل تدین تصمیم به ازدواج گرفته است و سازگاری و همراهی مهمترین خواسته ای است که از همسرش دارد.
شخصیت خانواده و خود مسعود آن قدر دلنشین بود که راه را بر مخالفت و انتقاد بست و زری تقریبا از همان جلسه اول، دلباخته شد و چون مسعود کم تر از دو ماه برای رفتن وقت داشت، کارهای ازدواج آن ها هم درست مثل من و محمد سریع انجام شد و قرار عقد را گذاشتند. همان روزها بود که با دقت در احوال امیر مطمئن شدم که از اول هم نظری به زری نداشته و این حدس که فکرم در مورد علاقه اش به ثریا درست بوده بیش تر در ذهنم قوت گرفت.
زندگی زری هم درست مثل من در مدتی کوتاه عوض شد. در زمانی کم تر از یک سال ما هر دو از حالت دو دوست و دو همکلاسی در آمدیم و از عالم بچگی جدا شدیم. زری زنی شوهر دار می شد که به کشوری دور و غریبه می رفت و من در کنار محمد به کلی فراموش کرده بودم که سبب علاقه اولیه ام به خانواده آن ها اصلا وجود زری بوده است.
دوباره انگار توی خانه ما هم عروسی باشد، برو و بیا و شور و شوق بود. جشن عقد زری در حقیقت عروسی او هم محسوب می شد. چون شوهرش نمی توانست در فاصله پنج شش ماه بعدی که کار زری برای رفتن درست می شد، دوباره برگردد.به همین دلیل کارها بیشتر بود و جشن مفصل تر.
و ما چه شور و اشتیاقی داشتیم از مدرسه که برمی گشتیم تمام وقتمان را کار و بحث برای روز عقد می گرفت. البته تا وقتی که محمد نبود، من آزاد بودم. زمانی که برمیگشت، خواسته و ناخواسته مجبور بودم بروم سراغ درس هایم.
یادش به خیر ، هنوز لباسی را که برای عقد زری دوخته بودم نگه داشته ام. به چه اشتیاقی آن لباس را به اکرم خانم سفارش دادم. این اولین عروسی و اولین باری بود که قرار بود به عنوان زنی شوهر دار توی مجلسی شرکت کنم و می توانستم به جای لباسی ساده و دخترانه، یک لباس زنانه از آن مدل هایی که همیشه دوست داشتم، بدوزم. با مشورت اکرم خانم، و البته دور از چشم محمد ، مدل و پارچه و رنگش را انتخاب کردم.
روزی که برای پرو لباس رفتم چقدر راضی بودم. تا آن روز چنین لباسی نداشتم. یک لباس دکولته تنگ و چسبان بود که دامنی کوتاه تا بالای زانو داشت و رویش یک کت نیم تنه کوتاه با آستین های شمشیری و یقه ایستاده به رنگ مشکی.
زری که خودش هم داشت لباسش را به کمک اکرم خانم می پوشید، ذوق زده گفت: مهناز، چقدر بهت می آد. چقدر قشنگ شدی، فقط خدا کنه محمد ایراد نگیره و بگذار ه بپوشی.
با تعجب گفتم: چرا نگذاره همه زن هستن دیگه.
اما ته دلم کمی شور می زد . یعنی ممکن بود به خاطر سینه باز و کوتاهی اش ایراد بگیره؟ولی خیلی زود حواسم جمع لباس زری شد و موضوع را فراموش کردم. زری بدون آرایش هم توی لباس عروس خیلی زیباتراز قبل شده بود. خلاصه آن روز هردو مان غرق شادی بودیم و مرتب از اکرم خانم تشکر می کردیم. روز  بعد هم همراه مادر و مریم برای خرید کفش رفتم و برای اولین بار، کفش پاشنه بلندی که به سختی می توانستم با آن راه بروم خریدم. همه این کارها را دور از چشم محمد می کردم و هروقت می پرسید: مهناز، بالاخره لباس تو چی شد؟
می گفتم: صبر کن، روز عقد چی شده. بالاخره روز عقد زری رسید.
اواخر بهمن ماه بود و برف ریز و سنگینی که از شب قبل می آمد هوا را خیلی سرد کرده بود. قرار بود خانه ما مجلس مردانه باشد و من مجبور بودم لباس ها و وسایلم را بگذارم خانه حاج آقا. چون وقتی از آرایشگاه برمی گشتم مسلما خانه شلوغ بود و نمی توانستم به خانه خودمان بروم. لباس هایم را توی اتاق محمد گذاشتم و رویش را پوشاندم که اگر زودتر از من آمد ، لباس و کفشم را نبیند.

هیچ وقت هیجانی که آن روز داشتم فراموش نمی کنم، شور و التهابی بی اندازه که همراه انتظاری شیرین از این پنهانکاری در وجودم رسوخ کرده بود و مرا به وجد می آورد. دو هفته یا بیش تر بود که منتظر این روز و دیدن عکس العمل محمد بودم.می خواستم ببینم وقتی مرا توی لباسی دید که خودم آن قدر دوست داشتم، چه واکنشی نشان می دهد. بارها توی ذهنم صحنه برخورد او را در حالی که چشم هایش از تحسین می درخشید، مجسم کرده بودم. تصور جا خوردن محمد از زیبایی لباس و حسن سلیقه ام در انتخاب آن، برایم شوفی بی نهایت داشت که به هیجانم می آورد.

ادامه دارد ...

چهارشنبه 4/6/1388 - 13:37 - 0 تشکر 146374

رمان دالان بهشت فصل سیزدهم

رمان دالان بهشت فصل سیزدهم  -- نوک تیز

آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید!

با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد.

وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند.

برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم و با هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد. بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد:

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

این چیه پوشیدی؟ این جوری می خوای بری بیرون؟ این لباسیه که دو هفته س داری ازش تعریف می کنی؟!

گیج و درمانده شدم اصلا سردر نمی آوردم که منظورش چیست. همان طور دست هایم به گوشم بود. بهت زده و بی حرکت مانده بودم. صدایش آن قدر بلند و لحنش آن قدر تند بود که با هر کلمه انگار سیلی محکمی به صورتم می خورد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. خشمی که از چشم هایش شعله می کشید آن قدر سوزان بود که جرئت حرف زدن را از من گرفته بود. او هم دوباره دهانش را باز کرد، ولی انگار خودش هم می ترسید نتواند جلوی عصبانیتش را بگیرد. رویش را برگرداند ، در اتاق را محکم به هم زد و رفت.

چه شده بود؟ مگر لباسم چه عیبی داشت؟ چرا سلیقه او با همه و با خود من آن قدر فرق داشت؟ چرا همیشه عکس العملش بر خلاف انتظارم بود؟ جای شوق و اشتیاقم را غصه ای توام با انزجار گرفت. انزجار از خودم از لباسم و از همه انتظار و اشتیاقی که برای دیدن او و عکس العملش داشتم. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دادم تا جلوی اشک هایی را که به چشمم هجوم می آورد، بگیرم.

رویم را برگرداندم و چشمم به خودم توی آینه افتاد و یک آن با حیرت فهمیدم فریادش برای چه بوده! هنوز کتم را نپوشیده بودم. و حتما او فکر کرده بود لباس من تنها همان است و می خواهم با آن سینه و سرشانه برهنه بیرون بروم.

سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از لباسم و از خودم بدم آمده بود. کاش می توانستم برگردم خانه خودمان. برای چند لحظه دلم خواست هیچکس، حتی محمد را هم دیگر نبینم. بد جور توی ذوقم خورده بود، حس بدی داشتم ، احساس آدم های ابلهی که به خاطر هیچ و پوچ هیجانی بی نهایت دارند و دست آخر به تمسخر گرفته می شوند.

می توانست لا اقل از من سوال کند. حتی اگر لباسم فقط همین هم بود چه حقی داشت این جوری لگد مالم کند؟ وجودم را غصه و خشم با هم گرفته بود. حس آدم های سیلی خورده ای که حقارت تحمل سیلی از پا در می آوردشان، نه درد آن. توی گرداب رنجی که برایم ناشناخته بود دست و پا می زدم. تا حالا محمد را آن طور خشمگین و با آن لحن کوبنده و از همه بد تر رو گردان از خودم ندیده بودم. هیجان و عجله ام برای این که مرا زود تر ببیند، باعث شده بود از خودم بدم بیاید. رفتار او توهینی بی نهایت برای قلب مشتاق من بود که مرا از پا در می آورد . دوباره در باز شد، برخلاف انتظارم محمد برنگشته بود.

محترم خانم بود که شتابزده می پرسید: مهناز جون هنوز حاضر نشدی؟ مادر قربونت برم، زود باش همه اومدن، مهمون ها سراغ عروس هام رو می گیرند، تو بیا، آبرومو بخر.

خود را جمع و جور کردم و پرسیدم: مگه الهه نیومده؟

ای مادر اون بود و نبودش غیر از دق دادن من چه فایده ای داره؟ اومده مثل برج زهرمار توی اتاق مهدی بست نشسته.

بعد در حالی که بیرون می رفت، اضافه کرد: الهی فدات شم فقط زود باش.

کتم را برداشتم حتی نیم نگاهی هم به خودم توی آینه نکردم. دیگر دلم نمی خواست نه خودم نه آن لباس را ببینم. خانه پراز مهمان بود و من در حالی که دلم را رنجی بی اندازه می فشرد به هر زحمتی بود باید لبم به لبخندی ساختگی باز می شد تا همراه فاطمه خانم و محترم خانم از مهمان ها پذیرایی کنم. از تحسین و تعریف دیگران حالم منقلب می شد و نا خود آگاه تصویر محمد با آن خشم درنظرم مجسم می شد.

با دیدن قیافه درهم الهه فکرکردم نکند او هم با آقا مهدی حرفش شده باشد. ولی وقتی جواب مراهم با لحنی سرد و نگاهی پراز بغض و کینه داد فهمیدم عصبانیتش تنها از آقا مهدی نیست. صدای هلهله برای وارد شدن زری مرا به طرف اتاق عقد کشاند. زری بی نهایت زیبا، توی آن لباس و با آن وقار، چقدر با زری آشنای من فرق داشت. چه رمزی توی ازدواج نهفته است که حتی قبل از شروع زندگی، در حالت های آدم ها تاثیر می گذارد؟

چند لحظه، غصه ام را فراموش کردم و شادی وجودم را پرکرد.

چشم هایمان به هم افتاد، من غرق تحسین او بودم و او محو تماشای من. با وقاری که از زری کمتر دیده بودم با سراشاره کرد که نزدیکش بروم و بعد با نگاهی پراز مهر و تحسین گفت: مهناز چی شدی!

دلم نمی خواست بشنوم، گفتم: از خودت خبر نداری. باورم نمی شد این قدر خوشگل بشی.

توی گوشم گفت: غلط کردی، باورت نشه! من از اول خوشگل بودم تو خنگی که نمی فهمیدی!

خنده ای از ته دل وجود هردومان را پر کرد. صدا زدند که داماد وارد می شود، می خواستند خطبه عقد را بخوانند و من با عجله از اتاق بیرون رفتم.

چشمم به خانم جون و مادرم افتاد. مادر با رنجیدگی گفت: دیگه انگار نه انگار که مادر داری ، یک سراغ نگیری ببینی ما کجاییم ها؟

صورتش را بوسیدم و گفتم: به خدا خودم هم الان اومدم.

بعد در حالی که از نگاه شیطان خانم جون که از بالای عینک به من خیره شده بود، خنده ام می گرفت به پذیرایی از مهمان ها مشغول شدم. باید کاری می کردم تا حواسم پرت شود و غمی که دلم را می فشرد به چشم هایم راه باز نکند. عجیب بود، با این که بدجور از محمد رنجیده بودم، از این که با قهر از او دور بودم رنج می بردم. حالا این از حماقت بود یا عشق زیاد، نمی دانستم.

خانمی از اقوام شوهر زری با کنجکاوی پرسید: معذرت می خوام ، شما زن برادر عروس خانم هستین؟

با رویی که نهایت سعی ام را برای گشاده بودنش داشتم، جواب مثبت دادم.

ببخشید عروس بزرگشون؟!

نه من عروس دوم هستم.

آهان همون که هنوز ازدواج نکرده؟

بله.

هزار ماشاالله ! گفته بودن عرسشون خیلی قشنگه، فکر کردم باید شما باشین. خواستم  مطمئن بشم. شما خواهرم داری؟

زهر خندی صورتم را پوشاند. دوباره یاد قیافه عصبی و روگردان محمد افتادم. گرمم شده بود . غصه ای دلم را بی طاقت می کرد و اشک هایم که جلوشان را گرفته بودم مثل آدم های تب دار تنم را می سوزاند. در سمت ایوان را باز کردم. هوای سرو و سوز سرما، شاید کمی سوز دلم را آرام می کرد. سرما یکدفعه تا مغز استخانم نفوذ کرد و لرزشی خفیف به جانم انداخت. صدای اکرم خانم که همراه مریم تازه رسیده بودند مرا به خود آورد.

مهناز درو ببند ، استخوان هایت گرمه، سرما می خوری.

راست می گفت. استخوان هایم یخ کرده بود برگشتم و خوشحال از آمدن مریم، کنارشان نشستم.

مریم پرسید: چرا نمی ری سر عقد؟

داماد که رفت، می رم.

عکس نمی گیری؟!

می گم که ، وقتی داماد بره.

راستی محمد وقتی لباستو دید چی گفت؟!

با خشم انگار مقصر او باشد، گفتم: هیچی ، چی باید بگه؟!

مریم با لبخند گفت: همونی که زری گفت شده، آره؟!

به جای جواب با خنده شکلکی در آوردم و از جایم بلند شدم.

پاشو بریم پیش خانم جون. مامان رفته سر عقد، خانم جون تنهاست.

حال بی قراری بدی داشتم که قابل تحمل نبود. دلم آرام نمی گرفت و این میان حفظ ظاهر کردن برایم بیشتر از همه چیز سخت.

مریم از خانم جون پرسید: خانم جون مهناز خوشگل شده؟

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

خانم جون با لبخندی غرق تحسین و غرور گفت: بچه م خوشگل که بود.

می دونم با لباس و آرایش می گم.

خانم جون با خنده گفت: خوب اون که بله، مادر. از قدیم گفتن سرخاب سفیداب مرا زیبا کند! لباسشم که فقط مات موندم این کیسه مارگیری رو چطوری تنش کرده و چطور، نفسش بند نمی آد؟ حالا واجبه لباس این قدر تنگ باشه؟! خوب این همه پارچه و دوخت و زحمت ، اگه یکخورده گشادتر باشه، چند سال می شه استفاده کرد. این الان یکخورده آب بره زیر پوستش دیگه به درد نمی خوره.

مریم خندان گفت: عوضش این جوری هیکلش ظریف شده!

خانم جون با نگاهی ناباورانه از بالای عینک نگاهی به لباس و بعد مریم کرد و گفت: یعنی اگر دو انگشت گشادتر بود، دیگه هیکلش ظریف نبود؟ لا اله الاالله ، چه حرف ها که ما توی این روزگار نشنیدیم.

حوصله شنیدن هر چیزی را که مربوط به آن لباس بود ، نداشتم.

انگار چیزی به دلم نیش می زد. از جایم بلند شدم و دوباره سرم را به پذیرایی گرم کردم.

فاطمه خانم صدا زد: مهناز جون بیا عکس بنداز.

هروقت آقای داماد رفتن می آم.

رفتن که محرم ها عکس بندازن، زود باش.

تند راه رفتن با آن کفش ها به راستی که سخت بود. در حالی که مجبور بودم به قول خانم جون خرامان خرامان بروم که نخورم زمین، وارد اتاق شدم و فاطمه خانم در را بست. همزمان با من محمد از در سمت ایوان وارد شد. در حالی که سرم را بالا گرفته بودم، سعی می کردم چهره ای آرام داشته باشم. یک آن نگاهم به چشم هایش افتاد. این بار، نگاه او حیرتزده بود و نگاه من ، خشمگین. زود سرم را پایین انداختم و در حالی که دقت می کردم پایم را توی سفره عقد نگذارم به سمت زری و حاج آقا و محترم خانم که بالای سفره بودند، رفتم.

سلام آقا جون، چشم شما روشن.

حاج آقا با سلامی کشیده و بلند گفت: سلام به روی ماهت بابا. هزار ماشاالله. خانم ، یک عکس هم از من و عروسم بنداز که اگه یک عروس خوشگل توی دنیا باشه، عروس خودمه.

زری با خنده و لحنی رنجیده گفت: آقا جون پس من چی؟!

آقا جون با مهربانی گفت: تو که دخترمی بابا، من عروسم رو گفتم.

در حالی که سنگینی نگاه محمد را احساس می کردم و می کوشیدم نادیده بگیرمش تا با بی اعتنایی تلافی کارش را کرده باشم، سرم را به انداختن عکس گرم کردم.

هنوز عکس هایم را دارم. یک عکس با آقا جون و محترم خانم در حالی که بینشان ایستاده ام و دست هردوشان در دستم است ، یک عکس با زری در حالی که صورتمان را نزدیک هم گرفته ایم و می خندیم و عکس بعدی محترم خانم و آقا جون، یک طرف زری ایستاده اند و من طرف دیگرش.

محترم خانم صدا کرد: محمد ، مادر، بیا جلو دیگه.

ولی من رویم را برنگرداندم ، محمد نزدیک می شد و هجیان من برای آرام و بی تفاوت بودن، بیشتر.

عکاس گفت: کمی نزدیک تر، کمی مهربون تر بایستید.

آقا جون پشت سر محترم خانم ایستاد و محمد در حالی که پشت سرم می ایستاد بازویم را گرفت. با همه رنجیدگی و ناراحتی ام ، با همه خشمی که سعی داشتم به او نشان دهم، تماس دستش مثل آتشی گداخته بود که مستقیم با قلبم ارتباط پیدا کرد. حرارت دستش و نزدیکی جسمش قرار و آرام را از من گرفت. عجیب بود حالت قهر به جای دفع ، انگار کششم را به سمت او بیشتر می کرد. ولی هرطور بود باید جلوی خود را می گرفتم. نمی خواستم تسلیم شوم. در حالی که دلم نمی خواست دیگران هم متوجه شوند، تمام سعی ام را برای عادی بودن رفتارم و در عین حال، نگاه نکردن به محمد می کردم.

فاطمه خانم گفت: محمد یک عکس تکی هم بگیرین یادگاریه.

و من ته دل چقدر از او ممنون شدم. کنار سفره، خانم عکاس داشت می گفت که چطور بایستیم. محمد همان طور که پشت سرم ایستاده بود فشار خفیفی به بازویم داد، سرش را پایین آورد و توی گوشم خیلی آرام گفت: چرا به من نگفتی که لباست فقط اون نیست؟

در حالی که تمام رنجیدگی و خشمم را توی نگاهم می ریختم، سرم را به عقب و بالا برگرداندم به چشم های مشتاق و پر از محبت و تحسین محمد افتاد. دلم فرو ریخت، فوری رویم را برگرداندم ، ولی عکاس گفت: همون حالت الانتون خیلی خوب بود. آقا، شما لطفا با دست چپ کمرشان را بگیرین و با دست راست دستشون رو. شما هم خانم، لطفا به حالتی که انگار به کنار سینه شون تکیه دادین بایستین و سرتون رو به سمت صورت ایشون بالا بگیرین . با لبخند توی چشم هم نگاه کنین، آهان، همین طور خوبه، چند لحظه صبر کنین، آماده ؟!

خدا می داند در آن چند ثانیه چه حالی داشتم. نگاه پر مهر محمد را می دیدم و گرمای لبخندش حرارت تنش و ضربان قلبش را زیر بازویم حس می کردم و خودم با تمام وجود می خواستم خونسرد باشم و اختیارم را از دست ندهم. آن عکس هنوز هم جزو قشنگ ترین عکس های گذشته است که از دیدنش خونی گرم توی رگ هایم می دود و همان حس آن روز را پیدا می کنم. هیجانی سرکش از عشقی که می خواستم مخفی اش کنم و مهری که با زجر می خواستم لا به لای خشم از دید او پنهان بماند.

عکس را گرفتم، بدون لحظه ای مکث، بازویم را از دست محمد بیرون کشیدم و بدون این که نگاهش کنم، از اتاق بیرون رفتم، در حالی که سنگینی نگاهش را که ایستاده بود و نگاهم می کرد، احساس می کردم. آن شب چه حالی بدی داشتم. بی قرار و دلتنگ بودم، تمام وجودم محمد را می طلبید و در عین حال نمی خواستم ببینمش. هیجان روحی ام با سوزش گلو و سردرد و خستگی زیاد همراه شده بود. تنم داغ می شد و یخ می کرد و من بی تاب، خدا خدا می کردم مهمان ها زودتر بروند.

سر انجام وقتی آخرین مهمان ها هم رفتند، همراه مادر و خانم جون راه افتادم که برگردم خانه.

محترم خانم گفت: محمد رفته مهمان ها رو برسونه، کجا می ری؟ صبر کن الان می آد، حالا چه عجله ای داری؟!

با عذر خواهی خستگی را بهانه کردم و گفتم: راه که دور نیست. من با این لباس ها خیلی معذبم، الان برم که صبح زودتر بیام کمک.

چهارشنبه 4/6/1388 - 13:44 - 0 تشکر 146379

رمان دالان بهشت فصل چهاردهم

رمان دالان بهشت فصل چهاردهم -- نوک تیز

برگشتم به خانه. سرمایی که دوباره در آن مسافت کم به جانم ریخت حالم را بدتر کرد. پیش خودم فکر کردم حتما سرما خورده ام، لرزی که به جانم افتاده بود حالم را بدتر کرد. خسته و خرد بودم ، حتی حوصله نکردم موهایم را باز کنم . اولین لباس گرمی که دم دستم بود، یادم است پولیور محمد بود پوشیدم و در حالی که دندان هایم از لرزی شدید به هم می خورد زیر لحاف از هوش رفتم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدا و تکان آرام دست های محمد بیدار شدم.

مهناز ، مهناز ، چی شده؟!در حالی که در گرمایی سوزان دست و پا می زدم، چشم هایم را باز کردم. محمد لحاف را کنار زده بود و چراغ روشن بود. با چشم هایی تب دار، نگاهش کردم. چقدر گذشته؟ کی آمده بود؟ یک دستش روی پیشانی ام بود و با دست دیگر نبضم را گرفته بود. انگار با خودش حرف بزند، عصبی گفت: مثل کوره داره می سوزه.لحاف را کاملا کنار زد و بیرون رفت و من بی حال چشم هایم را بستم. دوباره از احساس سرما و صدای مادرم چشم هایم را باز کردم. محمد دستمالی خیس روی پیشانی ام گذاشته بود و مادر نگران در حالی که دستم توی دستش بود صدایم می زد: مهناز پاشو، مامان پاشو این قرص رو بخور.محمد پرسید: مادر، امروز حالش خوب بود؟تا شب که چیزیش نبود حالا اگه آدم بگه اون لباس مال این سرما نیست ناراحت می شه. صبح هم با اون موهای خیس از حموم دراومد و رفت بیرون، با این هوا سرما خورده.خانم جون که از سر و صدا بیدار شده بود و آرام نزدیک می شد پرسید: چی شده مادر؟نمی دونم خانم جون داره توی تب می سوزه.خانم جون با لحن آرام همیشگی گفت: هول نشین مادر هیچی نیست چشمش زدن! برو فوری یک تخم مرغ دور سرش بچرخون . یک صدقه ام بگذار زیر سرش. حالا خوبه من یکسره بهش آیه الکرسی خوندم و فوت کردم. از کی این طوری شدی مادر؟!محمد جای من جواب داد: من که اومدم خواب بود، از صدای ناله اش بیدار شدم دیدم تب داره.بعد نگران گفت: مادر ببریمش دکتر؟خانم جون گفت: ننه، نصفه شبه توی این برف؟ حالا کو دکتر؟مادر گفت: آره مادر، باید صبر کنیم تا صبح . فقط کمکش کن بشینه پاهاش رو بگذاریم توی آب، تبش بیاد پایین، الان قرص هم اثر می کنه.محمد کمکم کرد و نشستم پاهایم که توی آب سرد رفت، یکدفعه انگار آرامش به تنم برگشت، ولی چند لحظه بعد دوباره لرزی بی امان به جانم افتاد که هیچ جوری آرام نمی شد. صدای محمد را بی قرار و عصبی شنیدم.مامان، لحاف رو دورش بپیچین، می برمش دکتر.نه مادر جون، یک کم صبر کن الان آروم می گیره. نترس سرمای سخت خورده تا صبح هم دو سه ساعت بیشتر نمونده ، بعد هم با این لرز که نمی شه بردش بیرون.لرز آرام آرام کم تر شد و من بی حال نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن بود و احساس می کردم گلویم از سوزش و درد به هم چسبیده . با سرفه ای دردناک نیم خیز شدم و چشمم به چشم های سرخ از بی خوابی و صورت خسته محمد افتاد که با لبخندی مهربان دستش را روی پیشانی ام می گذاشت، گفت: حالت بهتره؟ تب که داری؟ ولی مثل دیشب نیست. برم برایت یک لیوان شیر بیارم بخور، بریم دکتر.من که با یادآوری دیروز و دیشب ناخودآگاه اخم هایم توی هم رفته بود بدون این که جواب بدهم دوباره سرم را روی بالش گذاشتم و رویم را به طرف پنجره کردم. آرام صدایم زد. جواب ندادم. دوباره صدایم کرد.خانم بد اخلاق، با شما بودم؟با لحنی قهرآلود و صدایی گرفته گفتم: بد اخلاق منم یا اونی که بی خودی داد می زنه؟!

در حالی که می خندید گفت: این قدر ناراحتی که نمی شه صبر کنی ، بری دکتر و بیای، حالت بهتر بشه، بعد قهر کنی؟!دلم برایش ضعف می رفت ولی با همان لحن قهرآلود گفتم:

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

نخیر نمی شه.با صدایی خسته گفت: خیله خب، پس گوش کن، روتو برگردون تا برایت بگم.بدون این که رویم را برگردانم گفتم: می شنوم، بفرمایین.با لبخندی که روی صدایش اثر می گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت: من می خوام با خودت حرف بزنم نه موهایت!خنده ام گرفت. در حالی که سوزش گلویم همچنان آزارم می داد گفتم: نه صورتی که باعث بشه آدم فریاد بزنه و درو به هم بکوبه ، نبینی بهتره.

هنوز حرفم تمام نشده بود که با دست هایش مثل یک بچه، چرخاندم و وادارم کرد بنشینم، در حالی که مثل همیشه بدون این که بخواهم از قدرتش لذت می بردم و در عین حال از درد استخوان هایم که از تب و لرز درد می کرد ناله ام بلند شده بود نشستم.پتو را دورم پیچیدم و گفت: تقصیر خودته، حالا مثل یک دختر خوب گوش کن. خیله خب، حق با شماست. من اشتباه کردم. به خاطر این که زود قضاوت کردم. حالا هم معذرت می خوام. خیلی هم معذرت می خوام، ببخشید. ولی باور کن اصلا اختیاری نبود. وقتی تو رو اون جوری دیدم، نفسم بند اومد . اصلا نمی تونستم، یعنی هیچ وقت نمی تونم تحمل کنم تو همچین لباسی بپوشی. از تصور این که لباست تنها اون باشه و دیگران تو رو اون طوری ببینن، اصلا نفهمیدم چه کار کردم.

با نا را حتی گفتم: دیگران کی بودن؟! همه یک مشت زن بودن به فرض که لباسم تنها...حرفم را قطع کرد و با شگفتی گفت: منظورت از این که همه زن بودن چیه؟ مگه قرار بود، کس دیگه ای باشه؟! این خودخواهیه، غیرته، دوست داشتن زیاد یا تعصب، هر چی که دوست داری اسمش رو بگذار ولی اینو یادت باشه نه حالا نه هیچ زمانی، دوست ندارم کسی تو رو اون جوری ببینه، می تونی بفهمی؟ ولی با این همه، چون زود قضاوت کردم، معذرت می خوام، قبول؟ آهان راستی یادم رفت بگم لباستون بی نهایت قشنگ بود، وقتی موقع عکس انداختن آمدی توی اتاق بهتم زد. باورم نمی شد اون خانم کوچولوی عصبانی که دیگه حتی نیم نگاهی هم حاضر نبود بهم بکنه، خانم خوشگل خودمه.بعد در حالی که به شوخی گونه ام را نیشگونی آهسته می گرفت، گفت: خوب خانم خانم ها ، من هم از خستگی تنم خورده، هم دلم برای شنیدن صدای شما بی نهایت تنگ شده، هم می خوام زودتر ببرمتون دکتر، بالاخره نمی خواهین رای دادگاه رو صادر کنین، تکلیف این بنده گناهکار معلوم بشه؟!دوستش داشتم چقدر؟ فقط خدا می دانست. حرف هایش دلم را به آتش می کشید و برای آغوشش بی قرار می کرد و خوب معلوم بود که رای به قول او دادگاه چیست! و این قهر هم با پایانی خوش شد خاطره ای عزیز برای قلب به زنجیر کشیده من. ولی سرمای سختی که خورده بودم و با تشخیص دکتر معلوم شد آنژین است، سه روز تمام بستری ام کرد و توی آن سه روز آن قدر محمد به من محبت و توجه کرد که صدای امیر در آمد: بابا این قدر لوسش می کنی مریض شدن به دهنش مزه می کنه، هفته ای دو سه روز مریض می شه ها.محمد خندید و خانم جون در جوابش گفت: ما ببینیم شما که زن گرفتی وقتی مریض شد چه کار می کنین! به محمد آقام یاد می دیم.امیر خندان گفت: زن من مریض بشه؟! مگه من عقلم مثل محمد کمه که زن نازک نارنجی بگیرم!محمد قبل از این که من چیزی بگویم فوری گفت: در این که خانم شما پهلوان هستن که حرفی نیست.امیر یکدفعه لبخند روی لبش ماسید و در حالی که چشم غره ای غضبناک به محمد می رفت در جواب خانم جون که با کنجکاوی فراوان می پرسید مگه شما خانم ایشان را می شناسین؟!با طعنه و حرص گفت:نه بابا، شوخی می کنه، در مقایسه با زن این معلومه، بقیه پهلوونن دیگه.بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت و من و محمد را با خنده ای از ته دل و خانم جون را با نگاهی مشکوک و کنجکاو باقی گذاشت.

یاد آن روزها به خیر. امیر راست می گفت، مزه آن مریضی هم برای همیشه توی ذهن من ماند. محبت و مهر بی نهایت، شعله ای فروزان است که زمستان ، سرما، غصه، قهر، دعوا و حتی مریضی در پرتو گرمای آن دلچسب و گوارا می شود.

چند روز بعد از بهبودی ام بود. یک روز که خسته از مدرسه برگشته بودم، کتابم را بر داشتم و رفتم توی اتاق خانم جون. در آن بعد از ظهرهای سرد زمستانی در حالی که آفتابی کم جان اتاق را روشن می کرد، زیر کرسی خوابیدن عالمی داشت. زمستان ها خانم جون توی اتاقش کرسی می گذاشت و می گفت مادر این استخوان های پو سیده رو هیچی مثل کرسی گرم نمی کنه. این بود که زمستان ها اتاق خانم جون معمولا اتاق نشیمن همه می شد. من بیشتر روزها کتاب به دست می رفتم به اتاق خانم جون که مثلا درس بخوانم ولی هنوز صفحه اول را نخوانده، خوابی شیرین چشم هایم را گرم می کرد و معمولا این خواب چند دقیقه ای آن قدر طولانی می شد که تا آمدن محمد طول می کشید.آن روز هم پشت کرسی خوابم برده بود که با صدای خانم جون بیدار شدم: پاشو مادر، پاشو که خسته شدی این قدر درس خوندی!از لحن طعنه و شوخی خانم جون خنده ام گرفته بود، چشم هایم را نیمه باز کردم و نگاهم به محمد افتاد.او هم از حرف های خانم جون لبخند به لب داشت و به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. با دنباله حرف های خانم جون که می گفت مادر حالا گفتن درس بخونین دیگه نه این جور! بچه ام از ظهر که می آد این کتاب از دستش نمی افته! خنده ای که وجودم را پر کرده بود خواب را کاملا از سرم پراند.در حالی که صاف می نشستم و موهایم را جمع میکردم با خنده سلام کردم. محمد همانطور که با نگاهی مثل نگاه معلم ها به شاگردهای تنبلشان نگاهم میکرد ، گفت:سلام خسته نباشی.خانم جون دوباره گفت: خسته که مادر، خودشو کشته، بیا مادر جون، بیا بنشین پیش خانم زرنگت! یک چایی بخور، خستگی ات در بره. ببین این استراحت چه مزه ای داره که این خانم شما ازش دل نمی کنه.

محمد در حالی که خندان کنارم می نشست به شوخی گفت: خانم جون، من که نیستم ، شما وقتی می خواد بیاد زیر کرسی نگذارین.

خانم جون گفت:

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

که خوابش نبره؟! ای مادر، قربون شکلت ، آب دستی توی چاه ریختن فایده نداره، این جا نخوابه می ره توی اتاق خودش.من با حالت قهر و گلایه گفتم: ا ، خانم جون ، خوب خسته بودم شما چرا به حرف های محمد گوش می کنین.بعد در حالی که اخم هایم را توی هم کرده بودم رویم را از محمد برگرداندم. خانم جون با لبخندی شیطنت بار گفت: ببخشید خانم، از این به بعد می گم دیگه حرف حساب نزنه.بعد رو به محمد گفت: این از این خانم خانم ها، اون از اون یکی ، الان امیر هم بیاد صدایش در می آد. اون که دیگه حالا اگه درس نمی خونه اقلا پا زیر پا نمی گیره تنش راحت بشه.منظور خانم جون به علی بود که همیشه مشغول تکاپو و جنب و جوش بود. محمد رو به من که اخم هایم را توی هم کرده بودم ، گفت: می دونی چند روز دیگه تا امتحان ها مونده؟! حالا این چند روز اگه از شما خواهش کنم با همه خستگی تون شب ها زود تر بخوابی و روزها به درست برسی امکانش هست؟ خانم جون شمام قدیم ها حرف حاج آقا رو این جوری گوش می کردین؟!

سر درد دل خانم جون باز شد: ای مادر جوون های الان چه می دونن زندگی یعنی چه؟ سختی چیه؟ روزگار یعنی چه؟ شوهر کدومه؟ راحت و حاضر و آماده همه چیز هست، نمی فهمن از کجا می آد، چه طور می آد، واسه همینه این چهار تا کتاب این قدر مهم شده، همه باید پس برن پیش بیان بلکه این شق القمر انجام بشه، زمان ما کجا و زمان شما کجا؟ همین عباس بابای این ها، نصف سن این ها رو هم نداشت که از صبح علی الطلوع تا بعد غروب توی همین بازار عرق می ریخت و کار می کرد .خدا شاهده هنوز قدش به پیشخون مغازه نمی رسید، اونم با اون اوستاهای اون زمان که مثل شمر ، سر تو می چرخوندی کتک بود و چوب.اوستاها اگه مزد یادشون می رفت، کتک یادشون نمی رفت.اون بچگی کجا و این ها کجا. الان اگه به این علی آقا بگی. مادر نونت هست، آبت هست، همه چی ، حی و حاضر، این چهار تا کتاب چه کاری داره که زیر بار نمی ری؟ بهش بر می خوره. ولی همین باباش خدا می دونه با چه خون جگری این الف و ب رو یاد گرفت. خدا ایشاالله عمر با عزت بهش بده، من موندم و یک بچه و یک مشت آدم خدا نشناس و یک دنیا مشکل.من یکدفعه پرسیدم: راستی خانم جون، چرا فقط آقا جون رو داشتین؟!تا آن روز هر وقت این سوال را می کردم خانم جون می خندید و می گفت آخه من یکه زا بودم ولی آن روز چون احساس کردم خانم جون دوست دارد حرف بزند، دوباره این سوال همیشگی به ذهنم رسید.خانم جون با لبخندی کمرنگ در حالی که از چشم هایش معلوم بود دارد به گذشته ها فکر می کند، گفت: والله چی بگم؟ آخه من، زن دوم نصرالله خان پدربزرگ را می گفت بودم. می دونی وقتی من شوهر کردم چند سالم بود؟ دوازده سالم بود و نصرالله خان 38 سالش بود.من که برای اولین بار این حرف را می شنیدم ، از حیرت دهانم باز مانده بود، با بهت گفتم: چند سال؟!خانم جون خندید و گفت: نه که حالا فکر کنین اون خدا بیامرز پیمرد بود، نه بابا، خیلی هم سرحال و جوون بود، من خیلی کوچیک بودم.

همان طور حیران پرسیدم: خوب حالا چرا با این همه اختلاف سن، ازدواج کردین؟!

چهارشنبه 4/6/1388 - 13:53 - 0 تشکر 146385

رمان دالان بهشت فصل پانزدهم

رمان دالان بهشت فصل پانزدهم  -- نوک تیز

خانم جون آهی کشید و گفت:

والله مادر قصه اش درازه.

من اصرار کردم و محمد با نگاهی که یعنی (شاید خانم جون دوست نداره بگه) نگاهم کرد. اما خانم جون گفت:

می ترسم شماها حوصله تون سر بره. ولی بلاخره با اصرار من خانم جون شروع کرد.

من خیلی کوچیک بودم که مادرم به رحمت خدا رفت و پدرم دوباره زن گرفت. خوب هیچ زنی هم چشم دیدن بچه شوهر رو نداره. از طرفی هم، زن پدرم جوون بود و هی پشت هم بچه می آورد. اون دوره و زمونه هم مثل حالا فراوانی نبود. پدر من هم وضعیتی نداشت، یک کاسب جزء بود که صبح تا شب پی یک لقمه نون می رفت و خونه نبود.

زن بابام هم خدا بیامرزتش، تا اون جا که می تونست به من ظلم می کرد و بازم چشم نداشت ببینتم. شوهرم رو هم خودش پیدا کرد. از فامیل های دور خودشون بود. زنش سر زا رفته بود و سه تا بچه داشت. خدا رحمتش کنه، خود آقا هم وقتی منو دید قبول نکرد، گفته بود، این جای بچه منه. ولی زن بابام ول کن نبود. این قدر سعی و تلاش کرد، واسطه فرستاد، سن من رو بالا برد و چک و چونه زد تا به قول خود اون خدا بیامرز، آقا رو از رو برد. من این قدر سن و سالم کم بود و چشم و گوشم بسته، که اصلا نمی دونستم شوهر یعنی چی؟ منتظر بودم ببینم آخرش چی می شه؟! بالاخره زن بابام هم آقا رو راضی کرد هم پدر خدا بیامرزم رو. یک روز یک آقا آوردن خونه، یک قواره چادری، یک قواره پارچه، یک کله قند، یک ظرف باقلولا با یک انگشتر. صیغه رو خوندن و بقچه ام رو زدن زیر بغلم که با نصرالله خان برم. من از سن و سالم درشت تر بودم، ولی خوب عقلم هنوز بچه بود. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، نصرالله خان هم درست مثل یک بچه منو برد خونه ش. آن قدر صبر و حوصله کرد، آن قدر ندانم کاری هام رو تحمل کرد تا بلاخره بعد از دو سه سال یواش یواش از آب و گل در اومدم و تازه می شد اسمم رو گذاشت زن. خدا خواهی بود که بچه های نصرالله خان رو مادر بزرگشون قبول کرده بود، اگه نه، با اون عقل ناقص من خدا عالمه اوضاع چه جور می شد. خلاصه رفته رفته هر چی عقلم رسید به حاج آقا علاقه بستم، آخه ننه، آدمیزاد بنده محبته. منم که خدا وکیلی مزه راحتی و طعم محبت رو توی خونه حاج آقا چشیده بودم توی این دنیا فقط دلم به حاج آقا خوش بود.

چشم های خانم جون برق خاصی می زد، معلوم بود، هنوز با یادآوری گذشته، عشق به موجودی که جای پدرش بوده، وجودش را پر می کند، بعد از چند لحظه خانم جون آهی کشید و ادامه داد:

ولی اون جام زن بابا ولم نمی کرد. هر چند وقت یک بار می اومد، خوب گوشت تنم رو می لرزوند و می رفت. هر وقت می اومد توی دل منو خالی می کرد و می گفت: (پس چرا بچه دار نمی شی؟ این جوری پایت روی پوست خربزه س، حاجی سه تا بچه داره، یعنی عرضه بچه دار شدنم نداری؟). بلاخره حامله شدم و بچه م نموند. غیر از عباس خدا چهار تا بچه دیگه بهم داد که نموندن.  به دنیا که اومدن نارس بودن و از بین می رفتن. خدا می دونه واسه هر کدوم چقدر گریه می کردم و اون خدا رحمت کرده چقدر نازم رو می کشید و دلداریم می داد، تا بلاخره بیست و چهار، پنج سالم که شد خدا عباس رو با هزار نذر و نیاز بهم داد. دیگه هیچی کم نداشتم. اون روزها دیگه پسرهای حاج آقا بزرگ شده و رفته بودن در حجره پدرشون. دخترش هم دیگه شوهر کرده بود. روزگار خوبی داشتیم که یکدفعه، سربند یک ندانمکاری شاگردها، حجره و انبار حاج آقا آتیش گرفت. یادم رفت بگم، حاج آقا توی کار نخ و پنبه بود. خلاصه مادر، شعله اون آتیش به زندگی ما هم گرفت. یکدفعه اوضاع ما از این رو به اون رو شد. اون روزها پول توی دست مردم مثل الان فراوون نبود، ارزش داشت. چو که افتاد حاجی ورشکست شده، اعتبارش کم شد، داد و ستدها خوابید و طلبکارها صف کشیدن. هیچی ، مادر جون در عرض یک سال ورق زندگیمون برگشت. حاج آقا هر چی تلاش کرد و به هر دری زد، کارها جفت و جور نشد. خونه رو فروختیم که بلکه فرجی بشه ولی فایده نکرد. حاج آقا از غصه کمرش خم شد و خونه نشین شد و دنباله اش مریض. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، همچین که مریضی اش طولانی شد، یواشکی از بچه هایش یک خونه کوچیک خرید و به نام من کرد و گفت: من اون ها رو سر و سامون دادم، بعد از من، تو و این بچه سر گردون می شین. روزهای آخر، انگار خدا به دلش بندازه که رفتنیه، هی حلالیت می طلبید و می گفت ( تو بچه بودی به پای من سوختی، حاللا من که برم با یک بچه تو چه می کنی؟). و خدا می دونه که من چی کشیدم!

چشم های مهربان خانم جون نم اشکی برداشت و ساکت شد. انگار دوباره داغ از دست دادن حاج آقا برایش تازه شده بود و من که از غصه خانم جون و از شنیدن سرنوشتی که بار اول بود کاملا از آن با خبر می شدم، بغض گلویم را گرفته بود، بی اختیار دست محمد را محکم گرفتم. گیج و متحیر یک لحظه فکر کردم، اگر روزی محمد را از دست بدهم؟ یا وقتی پیر شدم، محمد زودتر از من برود؟ با خانم جون احساس همدردی کردم و اشک چشم هایم را سوزاند. حتما پدر بزرگم هم همان قدر برای خانم جون عزیز بوده که محمد برای من. اصلا تصورش را هم نمی خواستم بکنم. خانم جون آهی کشید و ادامه داد:

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

یک زن جوون با یک بچه، نه یاوری نه پشت و پناهی. خونه داشتم، ولی خوب، خونه رو که نمی شد خورد و پوشید. آدم زنده زندگانی می خواد. آقام یک سر داشت و هزار سودا با شش سر عائله، دیگه اگه می خواست هم نمی تونست کاری برام بکنه. زن بابام هم از ترس این که من یک وقت فکر کمک از آقام رو نکنم، همون اول آب پاکی رو روی دستم ریخت. من هنوز جوون بودم و حاج آقا نگذاشته بود آب توی دلم تکون بخوره. حیرون مونده بودم و نمی دونستم باید چه کار کنم؟ خدا شاهده از تنهایی یعنی از شب و تنهایی توی اون خونه چقدر می ترسیدم. شب تا سپیده صبح اشک می ریختم و بالای سر عباس که خواب بود می نشستم تا سحر می شد. حالا که یک وقت ها، عباس از ترسو بودن مهناز ناراحت می شه، بهش می گم مادر، دست خودش که نیست، اینم ارث و میراث مادر بزرگشه که به این بچه رسیده. اون روزها خوب من ازحالای مهناز بزرگ تر بودم ، یک بچه هشت نه ساله داشتم ولی توی اون خونه، بعد از حاج آقا وهم برم می داشت. شب تا صبح چشم هایم مثل جغد باز بود تا بلکه آفتاب بزنه و هوا روشن بشه. این که می گن زن چراغ خونه س اشتباهه، مادر، خدا هیچ خونه ای رو بی مرد نکنه، که اگه کرد، صدتا چلچراغ هم نمی تونه روشنایی اون خونه باشه. زن اگه چشم و چراغ هم باشه به پشتیبانی مردشه و دلگرمی اون. بگذریم، خلاصه از اون جا که خدا یار غریبونه ، همون روزها خونه کناری مارو فروختن و یک همسایه جدید اومد که خدا ایشاالله اون روزی که همه حیرونن، دستگیرشون بشه و روسفید شون کنه. آره مادر، این همسایه ما که یک پیرزن و پیرمرد بودن شدن برای من پدر و مادر و مونس و یاور و خلاصه همه کس. اگه گفتی اسم اون ها چی بود؟!

به من خیره شد. من با تعجب و فکری مغشوش همان طور که اخم هایم توی هم رفته بود سعی می کردم حواسم را جمع کنم که خانم جون خندید و گفت: دیگه این که این قدر فکر نداره، حاج رحمت و بانو خانم خدا بیامرز دیگه.

بابا بزرگ مادر؟!

خانم جون سرش را تکان داد : بله، خدا خواست که اون ها سبب خیر بشن و دست منو بگیرن. حاج رحمت واسطه شد و عباس رو گذاشت بازار، در حجره حاج قاسم بلورچی که تاجر چینی و بلور بود و حالا این بچه چی کشید تا شد این حاج عباس موسوی که رویش توی بازار قسم می خورن و این اعتبار رو به هم زد، فقط خدا می دونه و بس. همون سالها بازم، حاج رحمت یک زن و شوهر مطمئن رو پیدا کرد و دو تا اتاق هامون رو بهشون اجاره دادم و یکخورده زندگیمون سرو سامون گرفت و دیگه تنها نبودم. خودمم یواش یواش پیش بانو خیاطی و قرآن یاد گرفتم و بعضی وقت ها برای درو همسایه خیاطی می کردم و شب و روز هم دعا به جون حاج رحمت و بانو خانم می کردم. اینه که مادر یک وقت می بینی، صد پشت غریبه ، برای آدم از خواهر و برادر بهتر می شه.خلاصه زندگیمون کم کم روبراه می شد و عباس تقریبا هفده هجده ساله بود که از بخت بد یا نمی دونم از اون جا که هر که در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیش تر می دهند، داماد حاج رحمت که پدر همین ملیحه خانم باشه دور از این خونه و شماها ، درد بد گرفت و ناغافل از بین رفت. بیچاره مرضی خانم موند و سه تا دختر که دومیش همین عروس خودم بود. خلاصه مادر، مرضی خانم که اومد خونه حاج آقا از اون جا که دردمون مشترک بود، شدیم دوست های جون جونی. و خوب بعدشم که معلومه، عباس بیست سه چهار سالش شده بود و گلویش پیش این ملیحه خانم گیر کرده بود، منم که جونم برای ملیحه و خانواده اش در می رفت مستاجر مون رو جواب کردیم وملیحه خانم از خونه حاج رحمت اومد خونه ما و شد عروس گل من. بعد هم پا به پای شوهرش زحمت کشید و خانمی کرد تا زندگی شد این که حالا هست. هرچی خاک مادر و مادربزرگش است، عمر ملیحه باشه. مادر جون، همه خانمی و بلند نظری مادرت به اون ها رفته.

بعد رو به من اضافه کرد: دیگه از این جا به بعدشم که خودت دیگه می دونی و معلومه.

من که غرق فکر و خیال، هنوز در حرف های خانم جون غوطه می خوردم و به او خیره مانده بودم، با تعجب و گلایه پرسیدم: چطور تا حالا این ها رو تعریف نکرده بودین؟!

آهان، همینو می خواستم بگم. اولا که مادر، تو کی پرسیدی که من بگم؟ بچه ها فکر می کنن پدر و مادرشون از اول پدر و مادر بودن و زندگی همین طور بوده که اون ها حالا دارن می بینن. تو خودت تا حالا اصلا پرسیده بودی که من نگفته بودم؟! بعد از اون ، مادر، بابات یک عیبی داره که دوست داره از اون جا که خودش سختی کشیده، شماها رو لای پنبه بزرگ کنه. همه ش می گه سختی رو خودشون می رن توی زندگی می فهمن، حالا نمی خواد غصه گذشته مارو بخورن. اینم که حالا امروز من سر درد دلم باز شد به خاطر حرف تو بود که واسه یک مدرسه رفتن و اومدن، می گی خسته ام و تازه اخم ها تو برای شوهرت توی هم می کنی که چرا، حالا که تا غروب خوابیدم بهم مژدگونی نمی دی! مادر، والله به خدا، قدر زندگیتون رو، این راحتی و جونیتون رو بدونین. خدا شاهده زمان ما زندگی این جور نبود. مرد باید واسه یک لقمه نون از جون مایه می گذاشت و زن اصلا نبایس حرف می زد که اگه کاسه جای کوزه باشه بهتره، چه برسه به این که توقع کنه مثل شما واسه چهار تا کتاب نازش رو بکشن. زمان ما یک خشت اگه می خواستیم به زندگیمون اضافه کنیم، سختی ها داشت و داستان ها، صدامون هم در نمی آمد. از هزار تا یکی هم اسم طلاق رو نشنیده بود چه برسه بیاره. اما حالا، همین که عروس و داماد می گن بله، عروسی و خرج عروسی پای پدر داماد است همه وسایل زندگی پای پدر عروس . خونه ام اگه ندن که مفت و مجانی بشینین، بالاخره اول و آخر بازم کمک اون هاست. هیچی ، راحت ، هلو بیا برو تو گلو.تازه می رن نمی تونن زندگی کنن، چرا؟ فوری می گن تفاهم نداریم.

این به من گفته بالای چشمت ابروست، اون به من گفته پایین ابرویت چشم است. خوب این ها برای چیه؟! همین دیگه، همین که می گم. وقتی همه چی، حاضر و آماده و زحمت نکشیده بیاد دست آدم، معلوم که باید دندون اسب پیشکشی رو هم شمرد و از اون طرف هم بالاخره آدمیزاد سرگرمی می خواد، حالا که نباید پی زندگی بدوه ، انگشت به زندگیش فرو می کنه و پی عیب و ایراد می گرده. از قدیم گفتن وقتی نه درد داری نه بیماری جوالدوز به خودت می زنی و می نالی. الان اگه زمان قدیم بود شب جای این که ور دل من زیر کرسی خوابیده باشی، باهاس دنبال بچه هات و شام شب و غصه ناهار فردا می دویدی. اسم اومدن شوهرت هم که می اومد، زهره ات می رفت که هنوز کارهایت روبه راه نیست.

من معترض بودم و محمد خندان ، که خانم جون با خنده و چشمکی شیطنت بار به محمد ادامه داد:

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

این ها رو  برای شما هم گفتم آقا، این قدر به زنت آسون نگیر . چه معنی داره زن تا غروب بخوابه ، دروغ می گم؟!

سه شنبه 10/6/1388 - 6:2 - 0 تشکر 147990

رمان دالان بهشت فصل شانزدهم

رمان دالان بهشت فصل شانزدهم  -- نوک تیز

محمد با خنده ای از ته دل با خانم جون همداستان شده بود و من در حالی که با سرو صدا و شلوغی مخالفتم را اعلام می کردم سعی داشتم با نیشگون های محکمی که از بازوی محمد می گرفتم ساکتش کنم.

خانم جون خندان گفت: بفرمایین ، حالا دیدی؟ بدهکار هم نشی خیلیه، اینه که مادر بهت می گم زنت رو نباید این قدر لوس کنی دیگه.

آن روز چقدر حرص خوردم و خانم جون و محمد خندیدند. آن شب در حالی که محمد داشت مسئله هایم را حل می کرد، یک دست زیر چانه ام بود و در ظاهر به حرف هایش گوش می کردم، ولی حواسم جای دیگر بود پیش حرف های خانم جون و گذشته عزیزانم که من تازه به آن پی برده بودم و در جواب سوال محمد که پرسید یاد گرفتی یا نه؟ با گیجی سرم را تکان دادم.

چند لحظه نگاهم کرد بعد در حالی که خودکار را زمین می گذاشت و کتاب را می بست گفت: نخیر ، نفهمیدی.

بعد دستم را از زیر چانه ام برداشت و صاف نشاندم.

خوب حالا می شه بپرسم به چی فکر می کنی؟

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

دستپاچه گفتم: هیچی به خدا، داشتم گوش می کردم.

بدون این که چیزی بگوید، ناباورانه و سرزنش آمیز توی چشم هایم خیره شد. فهمیدم فایده ندارد و در حالی که سعی داشتم خودم را به مظلومیت بزنم که به سر هوایی محکوم نشوم، با یک لبخند تسلیم شدم و گفتم: خیله خب، به حرف های خانم جون!

و نمی شه به من بگی به حرف هام گوش نمی کنی تا برای خودم مسئله حل نکنم؟!

با نگاهی پر از شرمندگی نگاهش کردم و گفتم: ببخشید، معذرت می خوام.

خندید و گفت: خوب یاد گرفتی سرو ته قضایا رو با یک نگاه مظلوم و یک ببخشید هم بیاری، نه؟ خوب حالا بعد از این همه فکر به چه نتیجه ای رسیدی؟

در حالی که دوباره توی فکر فرو می رفتم گفتم: این که خانم جون و آقا جون چه زندگی سختی رو گذروندن.

همین؟!

خوب، آره.

پس خوب فکر نکردی، اگه خوب فکر می کردی خیلی چیزهای دیگه هم دستگیرت می شد.

می خواست دوباره درس را شروع کند که پرسیدم: مثلا چی؟!

خودکار را زمین گذاشت، روی صندلی جا به جا شد رو به من نشست و گفت: مثلا این که آدم باید بخواد، تا بشه و بتونه. خانم جون می تونست راه آسون رو انتخاب کنه. بگه تنهام، کسی رو ندارم ، چه میدونم، جوونم و همون کاری رو بکنه که معمولا همه می کنن و با اولین کسی که پیدا می شد ازدواج می کرد، ولی نکرد. و یا مثلا وفاداری، وفاداری که یک زن می تونه نسبت به شوهرش داشته باشه، حتی شوهری که دیگه نیست. وفاداری به محبتی که دیده و سال هایی که کنار همسرش گذرونده که با وجود جوونی، توشه باقی عمر طولانی خانم جون شده، یا این که عشق، سن و سال نمی شناسه، همونطور که در مورد خانم جون نشناخت و توانست با عشق به کسی که می توانست جای پدرش باشه، زندگیش را پر کنه. اونم با علاقه ای این قدر محکم و پا برجا. پس باز هم نتیجه می گیریم، آدم وقتی چیزی را با تمام وجود بخواد، قادر به انجام هر کاری می شه. و از همه این ها مهم تر، تلاشی است که به دنبال این خواستن به وجود می آید. همان طور که خانم جون تنها به پشتوانه محبت شوهر و عشق به فرزند و مهر مادری، تمام تلاشی را که از دستش بر می اومد انجام داد و موفق شد، این نشون می ده که صبر و تلاش و استقامت بالاخره به ثمر می شینه و ... و واضح ترین و مهم ترین نتیجه هم این که: خود شما، خانم خانم ها ، چقدر توی زندگی، جلویی و خوشبخت و اون وقت؟ با انگشت به کتاب اشاره کرد برای خواندن این، بنده تا این موقع شب باید نازت رو بکشم که اونم، تازه لطف کنی! و اگه دلت خواست، فقط با دقت گوش کنی!!!...

چرا نفهمیدم؟ چرا گول خوردم؟! مقصر خودم بودم یا اطرافیانم؟ اطمینان از محبت بی انتهای آن ها یا نداشتن دغدغه از دست دادنشان؟ یا اصلا عادت به همه آنچه داشتم، بدون این که احساس کنم هر کدام از داشته هایم به تنهایی گنجی گرانبهاست؟!

چرا گوش هایم نمی شنید و چشم هایم نمی دید؟ مدت ها زمان لازم بود که بفهمم آنچه می شنویم و می بینیم مهم نیست، مهم وجود خود ماست و توانایی درکمان و این که چطوری نگاه می کنیم. همه نصایح و حرف های پخته دنیا، وقتی ذهن خام و کور باشد به کار نمی آید، همان طور که در مورد من نیامد. تا زمانی که روزگار به جبر چشم هایم را بینا و گوش هایم را شنوا کرد وقتی فهمیدم لذت بردن از نادانی، بهایی بسیار گزاف دارد که خیلی دیر شده بود.

روز ها مثل برق گذشت و من که نمی دانستم این گذران برق آسا، روزهای خوشبختی من است که می گذرد و دور می شود، بی خبر از فردا، غرق روزهایی بودم که پایانی برایشان تصور نمی کردم. اشتباه همیشگی شاید تمام انسان ها را مرتکب شدم که در روزگار خوشبختی غرق می شوند و فردا را از یاد می برند. درست برعکس روزگار تیره روزی و بدبختی، که فقط چشم به فردا و امید به آینده دارند.

سه هفته به عید مانده و امتحان های ما شروع شده بود که آقا رضا از طرف بانک به اصفهان منتقل شد. هنوز آن روز غروب را به یاد دارم. محترم خانم در حالی که زیر کرسی خانم جون بود، اشکریزان این خبر را داد و مادرم با آرامش همیشگی اش گفت:

تو رو خدا محترم خانم، گریه نکن، خدا پشت و پناهشون، حاج آقا زنده باشن. کدوم بچه برای پدر و مادرش مونده؟ این ها همه شون باید برن پی زندگیشون.

محترم خانم گریان گفت: نگو ملیحه خانم، اگر باد به گوشم رسونده بود که ممکنه فاطمه هم راه دور بره، هیچ وقت دیگه زری رو به غربت شوهر نمی دادم.

مادرم گفت: قسمت هر چی باشه، آدم نمی تونه مانع بشه، قسمت زری هم این بوده. از اون گذشته، از این جا تا اصفهان که راهی نیست، شما می ری، اون ها می آن. دو سه سال که بیش تر نیست. چشم به هم بزنی تموم می شه. از اون طرف زنده باشن. پسرهایت. ایشاالله همین روزها آقا مهدی بچه دار می شه، سرت به بچه اون ها گرم می شه.

محترم خانم که از دست الهه و رفتار هایش به تنگ آمده بود، یکدفعه انگار داغ دلش تازه شد و سردرد دلش باز. چون با گذشت حدود سه سال از ازدواج آقا مهدی، الهه نه تنها بدبینی های گذشته را از بین نبرده بود، بلکه به اختلافات و کینه ها دامن می زد و محترم خانم که به قول خودش، دلش دریای خون بود ، روز به روز از غصه دچار بیماری های جور وا جور می شد. حاج آقا با بی اعتنایی و نادیده گرفتن سعی می کرد نتیجه رفتار نا درست را نشان بدهد، ولی محترم خانم بیچاره با خون دل سعی می کرد ظاهر را حفظ کند، ولی الهه لایق آن هم نبود. به همین دلیل با آمدن اسم مهدی، محترم خانم اشک به چشم آورد و گفت: چی بگم ملیحه جون؟ چی بگم؟ اسم مهدی که می آد، خدا شاهده انگار یکی نیشتر به این قلب من می زنه. حالا ما هیچی، من از حق خودم گذشتم و این دختره رو واگذارش کردم به خدا.جگرم از این کبابه که مهدی خودش هم زندگی خوشی نمی کنه، شده پوست و استخون. این دختره با این اخلاق و رفتار عوضی ، نمی دونم چه جوری این بچه رو خام کرد و به روز سیاه نشوند. برای رضای خدا، یکی نیست که این خانم ازش خوشش بیاد!

همه یک عیبی دارن. از بخل و حسادت روی همه عیبی ایرادی می گذاره. فکر می کنه این جوری خودش خوب نشون داده می شه. آخه یکی نیست بگه بی انصاف ، تو به چی می نازی؟ به قد و بالای رعنایت؟ به رخساره بی همتایت؟ به خلق محمدیت؟ من نمی دونم چی شد که مهدی این خاک رو دو دستی توی سرش ریخت که حالا باید نون رو توی خون بزنه و بخوره.

باز سیل اشک هایش روان شد.

خانم جون گفت: مادر ، دعایش کن. مادری، دعایت گیراست ، جوونیه و جاهلی . حالا کاریست شده.

محترم خانم گفت: خانم جون، آخه دیگه راهی نیست که آدم امید به تموم شدنش داشته باشه. چاهیه که مهدی تا عمر داره باید تویش بسوزه و بسازه. خدا می دونه هروقت این ها رو می بینم انگار به جیگرم کارد می زنن. همچین به مهدی نگاه می کنه انگار بنده زر خریدشه. این دل بی صاحب طاقت نمی آره، بگم اقلا نیان، من نبینم. پسره رو از مغازه باباش در به در کرد ، از فامیل بریدش، دیگه از برادر و خواهر و پدر و مادر نزدیک تر هست؟ هر وقت این دختر اومد یک ننگی به یکی از ما بست و یک حرف و سرو صدا در آورد و رفت.

مادرم در حالی که خودش هم اشک به چشم داشت گفت: تو رو خدا محترم خانم، این جور خودتو داغون نکن، می دونم اولادته، دلت طاقت نمی آره، ولی از خودخوری کدوم درد چاره داره؟! جوون سرشون به سنگ می خوره عاقل می شن.

محترم خانم در حالی که سرش را تکان می داد ، گفت: دیگه چه فایده ؟ وقتی جوونی اون بچه و عمر ما رفت، دیگه چه فایده؟! الان شما، شاهدین چه اون موقع که با ما آشنا بودین، چه این چند وقته که مهناز عروس ما شده، از ما چی دیده؟! بابا، آدمی را آدمیت لازم است. اگه کسی روی مرز خودش رفتار کنه مگه دیگران چه دردی دارنکه باهاش نسازن. مگه ما غیر از احترام چی می خواهیم؟ الان مگه مهناز با زری و فاطمه چه فرقی می کنه؟ اونم همین طور. مهدی می گه به خاطر مخالفت های اول شما، از شما کینه به دل گرفته، خوب دختر ما از اول تو رو نمی خواستیم ، درست ، حالا عوض این که کاری کنی مارو از فکر اول شرمنده کنی، باید مارو به این روز بنشونی؟ خدا شاهده شب و روز خودم رو نفرین می کنم که کاش قلم پایم خورد شده بود، نرفته بودم خواستگاری.

مادرم با همدردی گفت: راستی هم که آب را از سرچشمه باید بست. دیگه حالا کاریست شده و آبیست ریخته، چاره ای نیست.

محترم خانم پریشان گفت: چه می دونستم ملیحه خانم جون، گرگ بود، لباس میش پوشیده بود. به مهدی گفته بود من اصلا تو رو به خاطر خانواده ات و تعصبتون می خوام، هررنگی فکر کنی در آورد و این پسر منم گول خورد، هیچی ، من گیس سفید خام شدم.

همین فاطمه و زری خدا می دونه چه اشکی می ریختن که خدا رو خوش نمی آد این ها را از هم جدا کنین. حالا اولین کسانی که چشم نداره ببینه همین دو تا هستن. اون روز که می خواست مهدی رو خام کنه، عاشق تعصب و غیرت و خانواده اش بود. حالا که خرش از پل گذشته ما شدیم بازاری و قدیمی و امل ، اون شده امروزی و فهمیده و عقل کل که کسر شانش است با ما نشست و برخاست کنه.

خانم جون در حالی که استکان چای را جلوی محترم خانم می گذاشت، گفت: هر چی شما بگی حق داری، من خودم به ملیحه همینو می گفتم که اگه این دختره عقلش می رسید و طینتش خوب بود باید کاری می کرد که همچین خودش رو توی دل این ها جا کنه، از مخالفت روز اول پشیمون بشن. ولی با این همه مادر جون، جز صبر و دعا چاره ای نیست به خدا توکل کن. بالاخره، خدایی هست که جای حق نشسته. شما، یک مدت ، می دونم سخته، ولی مثل حاج آقا دندون سرجیگر بگذار، سراغی ازشون نگیر، بگذار خودشون بفهمن فرق احترام و بی احترامی چیه.

محترم خانم دوباره بغض کرد و گفت: د آخه خانم جون، درد همینه، این دختره هم فقط همینو می خواد، مهدی بشه مویز بی دم که هر بلایی دلش خواست سرش بیاره. خدا شاهده وقتی بچه ها دور هم جمعند و بگو و بخند این ها رو می بینم، انگار غذا خون می شه از این گلوم می ره پایین. منم پسر بزرگ کردم به یک امیدی، نه این که واسه دیدنش، بخوام منت بکشم.

دوباره اشکش سرازیر شد و اشک همه ما هم بدنبالش.

محترم خانم، چشمش که به چشم های گریان همه افتاد با شرمندگی گفت:

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز

 تو رو خدا ببخشید، دم غروبی دل شما رو هم خون کردم. مهناز، زری پاشین مادر، پاشین برین سر درس هاتون. تقصیر منه که جلوی این زبونم رو نمی تونم بگیرم از بس که دلم پره.

خانم جون که عینکش رو برداشته بود و با گوشه چارقدش داشت اشک هایش را پاک می کرد، گفت: ای بابا، آدم اگه درد دل نکنه که دلش می ترکه. خوب کاری کردی، اما مادر هر وقت دلت می سوزه همیشه به این فکر کن که از قدیم گفتن هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی. این دختره ام به شما نه، به خودش بد می کنه، حالا تا کی و کجا نتیجه اش رو ببینه. فقط باید آدم صبر و چشم بینا داشته باشه و طاقت بیاره. مادر جون، حساب هیچی توی این دنیا گم نمی شه، خاطرت جمع. راستی حالا فاطمه خانم کی به امید خدا راهی می شه؟!

والله قراره آقا رضاامشب بره اصفهان، خونه ای که دست همکار قبلیش بوده ببینه، اگه مناسب و تر و تمیز باشه دیگه چند روزی بیشتر وقت نداره، باید اسباب ببرن.

مادر با تعجب گفت: چطور با این عجله؟!

می تونن بعد از عید هم برن، منتها آقا رضا رو که می شناسین صبر نداره، می گه حالا که قرار به رفتنه زودتر برن بهتره . فاطمه که می ره، زری هم که می ره، مهدی هم که اون جور، مرتضی هم که بعد از عید می خواد بره سربازی، دیگه فقط مهناز و محمد واسه من می مونن. دیشب به حاج آقا گفتم: حسابی یکدفعه غریب می شیم. خدا را شکر بازم این دو تا پیشمون هستن.

خانم جون، همان طور که ظرف نقلش رو دور می گرداند، گفت: خدا ایشاالله عمر طولانی به خودت و حاج آقا بده مادر، زن و شوهر تا وقتی با هم هستن، هیچکدوم غریب نیستن . زن و شوهر ریشه زندگی هستن، بچه ها برگ و بار، برگ هم یک روز به شاخه س یک روز نیست، اصل ریشه س. ریشه که باشه و درخت سرجا، برگ و بار هم دوباره سرجایش برمی گرده. قول بهت می دم چند سال دیگه همشون با بچه هاشون برگردن و سرتون این قدر شلوغ بشه که دیگه واسه یکخورده تنهایی، دلت تنگ بشه.

محترم خانم با لبخندی که صورتش را پوشانده بود گفت: تو رو خدا خانم جون، دعا کن خدا به همشون و بخصوص اول به فاطمه بچه های سالم بده، قدمشون روی چشم های ما.

خانم جون گفت: به فاطمه هم بچه می ده صبر داشته باش. حالا همه اش پنج شش ساله، دکترها هم که گفتن سالم هستن، دیگه غصه چی رو می خوری؟ هر چیزی یک ساعتی داره، منتها صبر ما کمه.

محترم خانم گفت: آقا رضا هم همیشه همینو می گه، بازم خدا رو شکر دامادم خوب و با ایمانه. همه ش می گه هر چی خدا بخواد. تازه من و فاطمه رو هم اون دلداری می ده. من که همه ش راه می رم و دعاش می کنم.

مادر گفت: همین براشون از صد تا دوا و دکتر بهتره، دعای خیر مادر، غیر ممکنه گیرا نشه.

خانم جون یکدفعه ، در حالی که برق شیطنت همیشگی به چشم هایش برگشته بود، با نگاهی به من زری گفت: والله محترم خانم ، من که می گم غصه که نباید بخوری هیچ، از حالا به بعد بایس روزی چند دفعه خدا رو شکر کنی، هم ما یک یکی یکدونه داشتیم، هم شما یک ته تغاری که بالاخره از خونه بیرنشون کردیم و یک نفس راحت کشیدیم. مادر، این ها همه جای شکر داره، مگه نه؟!

با تایید مادر و محترم خانم و خنده هایشان و سرو صدای من  و زری ، فضا تغییر کرد. خانم جون با روش همیشگی خودش، دوباره شادی و نشاط را به جمع ما برگرداند و محترم خانم، انگار غصه هایش را فراموش کرده باشد، با چهره ای آرام و مهربان و پر از آرامش از خانه ما رفت.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.