«یا مَن هُوَ أضحَکَ و أبکی»
به نام او که
خنده به غمخوارگی لب نشاند
***************************************
1-یه روز یه جهنّمیه میاد دم در بهشت به یه بهشتیه می گه:"ببخشید!یه لیوان آب خنک می دید؟"
بهشتیه با ناز و غرور می گه:"نه!اصلاً"
جهنّمیه هم ناراحت می شه،می گه:"باشه! میاد روزی که بیای از ما آب جوش بخوای.اگه دادیم!!!"
***
2-یه روز یه نفر با لباس سیاه و صورت زخمی می ره سرکار.همکاراش می پرسن:"خدایی نکرده اتّفاقی افتاده؟"
می گه:"پدرم فوت کرده"
میگن:"خدا رحمتشون کنه.خُب حالا چرا صورتتون زخمی شده؟"
می گه:"آخه وقتی داشتم دفنش می کردم خیلی مقاومت می کرد!!!"
***
3-یه نفر شب موقع خواب،لیوان خالی می ذاره بالای سرش!
ازش می پرسن:"چرا لیوان خالی می ذاری بالای سرت؟"
می گه:"اومدیمو شب یهو از خواب بیدار شدم، تشنم نبود!!!"
***
4-یه عالمی بالای منبر موعظه می کرد و می گفت:
" ای مردم!بدانید و آگاه باشید که هرگاه آدمی بخواهد کار خیر کند،هفتاد شیطانک دست او را می بندند و مانع انجام آن کار خیر می شوند"
مردی از میان جمع بلند شد و گفت:
"ای شیخ!برای امتحان،هم اینک به خانه ام می روم و کیسه ای گندم به اینجا می آورم تا گندم هایش را بین فقرا تقسیم کنم.ببینم آیا آن هفتاد شیطانک لعین را می بینم؟"
مرد به خانه رفت.وقتی خواست کیسه ی گندم را بردارد و به مسجد آورَد،زنش با تشر و داد و فریاد زیاد مانع از بردن کیسه ی گندم شد.
مرد دست خالی و اندوهناک به مسجد برگشت.
همگی ساکت و حیران نگاهش می کردند که ناگهان مردی با هیجان پرسید:
"چه شد؟چه شد؟...شیطانک ها را دیدی؟"
مرد جواب داد:"شیطانک ها را نه،ولی مادرشان را دیدم!!!"
***
5-یه نفر ادّعای خدایی می کرده،می برنش پیش خلیفه.
خلیفه می گه:"مردک!سال گذشته کسی اینجا ادّعای پیامبری کرد دستور دادیم به دردناک ترین مجازات بکشندش"
مرد گفت:" خوب کردید!چون من او را نفرستاده بودم!!!"