سلام
دوستان عزیز با پادگان برسا در خدمتتونیم
چیه ....چی ....نه بابا خودم میدونم اینجابرسا نیست ولی دلم نیومد اون برسارو از کنار پادگان بردارم یه جوری به هم گره خوردن....... اصلا پادگان خالی قشنگ نیست
کسایی که توی برسا بودن محاله ممکن بود که ندونن پادگان چی بوده چه قضیه ای داشته
من و بچه های دیگه تو پادگان همیشه سعی داشتیم شما رو بخندونیم
اینجا هم هدفی جز این نداریم
راستش قضیه از اونجا شروع شد که بنده در همون بدو فعالیتم دربرسا تصمیم گرفتم که یک تاپیک با عنوان (اهای اقا پسرا سربازی حال میده )راه بندازم واینکارو هم کردم وبچه ها اومدن از سرباز سربا زخونه گفتن تا تاپیک حجیم شد و ما تصمیم گرفتیم که یک پادگان بزنیم که مکلارن زحمتشو کشیدن
پادگان برسا
نقل قول از مکلارن:
(يکي بود يکي نبود زير گنبد کبود يه برسايي بود که توش يه انجمن طنز داشت
تو يکي از روزاي زمستوني يه دختري به نام عسل وارد اين انجمن ميشه
بعد از چند لحظه فکر کردن تصميم ميگره يه پادگان تاسيس کنه و بالاخره بعد از کاراي اداري موفق به تاسيس پادگان ميشه و شروع به گرفتن سرباز ميکنه
اولين نفري که مياد سرباز خونه کسي نبود جز ياسان با اومدن اون جو پادگان دخترونه ميشه
در همين حول و ولاي ثبت نام بود که مهدي هاي برسا هجوم ميارن به پادگان(همشون اومده بودن ثبت نام آخه تو تبليغات گفته شده بود که هر کي تو اين پادگان خدمت کنه ديگه نيازي نيست که بره خدمت و کارت پايان خدمت پست ميشه در خونشون تازه جايزه هم ميدن)
خلاصه تعداد ديگري هم اومدن و سرباز اين پادگان شدن
تو يکي از همين روزا که همگي مشغول بازي کردن و استراحت بودن ييهو يکي با قيافه اي کاملا خشن و جذبه اي خاص اومد وگفت خبردار
اهل پادگان همه خوشکشون زد
فکر ميکنيد چه اتفاقي رخ داده بود؟ بله ميگن ماه پشت خورشيد نميمونه عسل هم چهره واقعيش رو نشون داد
فرمانده عسل که زده بود زير همه حرفايي که تو تبليغات زده بود گفت همه بايد کلاغ پر برن
تازه اينجا بود که اهل پادگان فهميدن که چه کلاه گشادي سرشون رفته و با هم شروع کردن که نقشه فرار بريزن
در ميان همه پسراي سرباز يه دختر هم وجود داشت و اون کسي نبود جز ياسان
ياسان از شورش آينده سربازا باخبر شد و دقيقا به مسووليتي که رو دوشش بود رسيد
فردا که قرار بود سربازه طرح فرار وشورش رو اجرا کنن ديدن که ياسان نيست
بعد از چن دقيقه ديدن همراه عسل يکي با همون تريپ خشن وارد خوابگاه شدن
بله درست حدس زدين ياسان با عسل دستشون تو يه کاسه بوده
سربازه با ديدن اين صحنه روحيه خودشون رو باختن و نتونستن طرح رو عملي کنن
در همين کشو قوس ها بود که فرمانده دخترا در حال يار گيري بودن تا بر حکومت ظالمانه خودشون ادامه بدن
در اين ايام بود که ييهو يه شهابي از آسمان پادگان گذشت
و فردا خبرش رسيد که يه فرمانده پسر وارد پادگان شده
شوق وشور در پادگان بالا گرفت
و توجهتون رو به ادامه داستان جلب ميکنم )
راستش قضیه همین جور پیش رفت و ما بقیه دوستان که البته نا گفته نمونه که خانم گل این ایدرو دادن که بیاین داستان بنویسیم شروع کردیم به نوشتن تا به پادگان 5 رسیدیم که برسا منفجر شد وما اسباب کشی کردیم به اینجا خوب بزارید
راستی بنده فرمانده هستم فرمانده عسل میام وامار بقیهی بچه های پادگان را هم بهتون میدم
اینم امار اهالی پادگان برسا
فرمانده کل قوا نيکادل, فرمانده ياسان, فرمانده عسل,فر مانده ياس خاکي, سرباز خانم گل, سرباز رسول, سرباز نسيم نجفي, سرباز چي داش, سرباز دوستار يو, سرباز مهدي فرخ, سرباز درخشان, سرباز اشک شمع, سرباز جواد پانچو , سربازمونا , سرباز مهشید , سرباز رویا , سرباز محمد تنها , سرباز محمد شجاعتي ,سرباز مک لارن,شاه شوريده سران, مجنون صفت, مجنون يو و قاضی شقایق صحرایی قربونتون
فرمانده عسل