سلامی دیوانه وار بر جمع دیوانگان
اولش یه تشکر از شاه شووریده سران که فکر نمیکردم اولین نفر اعلام امادگی کنند و همینطور وقتی دیدم داستان رو هم شرووع کردند کلی ذوق کردم و مک لارن عزیز که هیچ جایی خنده و شوور و نشاط بدوون مک لارن امکان نداره و یلدای گلم ... خلاصه فکر نمیکردم با دیوونگی اینقدر زوود کنار بیاین...من هنووز داستانا رو نخووندما اما خب ماجرای من مال قبل ایناست
...............................................................................................................................................
مکان:تووی یه اتاق خالی!
زمان:رووز قبل از اخرین فرار انیشتین
یاسان(خودشم نمیدوونه بین دیوونه ها چیکار میکنه)مشغوول نقاشی کشیدن رووی دیوار اتاقه...این اتاق همیشه از دیوونه خالیه چون یاسان هم اتاقی نداره واسه همینم همیشه سعی میکنه عکس یه دیوونه رو روو دیوار بکشه اما هر رووز عصر که از هواخوری(یاسان همیشه عصرا دوبار چیزی میخوره یه بار با بقیه چیزایی که پرستارا میارنو میخوره یه بار هم تنهایی میره هوا میخوره البته چون باید همه بخورن یاسان واسه بقیه هم نگه میداره و هر چند دقیقه یه بار هواها رو میخوره...یکی از دغدغه های یاسان اینه که این هوا که اینقدر بی نمکه چرا همیشه مجبوورن بخورنش!!!یه دیوونه ی مهربوون که اسمش پرستاره همیشه میگه واسه هضم غذا!؟؟؟)برمیگرده میبینه عکسه فرار کرده و دیوار خیسه،حتما طاقتش نیوومده دیوونه باشه و اوونقدر گریه کرده که یکی اوومده و از دیوار درش اورده...اخه دیوونه بوودن و مووندن لیاقت میخواد!!!
امرووزم مثه هر رووز میگذره و بالاخره بازم شب میشه و یاسان همیشه شبا مشکل داره...چرا؟...میگم واستوون:
یاسان فووتاش خیلی یواشن ینی سرعتشوون!کمه و به چراغ اتاق نمیرسن و با خامووشیدن چراغ اتاق مشکل داره...هر رووز عصر همینجووری که هوا میخوره یکمی سنگم میجمعه تا باهاشوون چراغو خامووش کنه اوون سنگا رو میپرتوونه طرف چراغ و چراغم میترسه و خامووش میشه و یه وقتایی هم از ترس دلش هوررررری میریزه پایین و فرداش پرستارا دلو روودشو سرهم میکنن و وقتی نیست میذارنش سر جاش یه وقتایی هم چراغ بس که میبینه سنگا میخورن به دیوار بیچاره چشاشو میبنده تا این صحنه ی خشن رو نبینه...امرووز سه تا سنگ اورده اولی رو از جلوی در امتحان میکنه،اما هر چی با خودش فکر میکنه یادش نمیاد باید کدووم چشمشو ببنده بعد از کلی اینورو اوونور تصمیم میگیره هر دوتا چشمشو ببنده و 1...2...3پرتاااااااب...اما انگار هنووز اتاقش روشنه خب تصمیم میگیره سنگ بعدی رو از رووی تخت امتحان کنه و با خودش فکر میکنه بهتره اینبار چشاشو با دستاش بگیره اخه مطمئنه که چشما در پرتاب خیلی موثرن!و سنگو میگیره بین انگشت بزرگ دستش و انگشت کناریه که یاسان هیچ وقت اسم اینارو یاد نگرفت(چون به نظرش مهم نبوودن)خب توو این شرایط یاسان انگشتی واسش نمیموونه که بخواد بشماره اخه جووراب پاشه و انگشتای پاشم باهم قاطی شدن...خب هیچ راهی نیست و یاسانم حوصله ی فکر کردن بیشتر رو نداره پس همینجووری سنگو میپرتوونه که یه هو در اتاقش باز میشه و یه صدای اااااااخ...چشاشو باز میکنه میبینه کلی شانس دوروبرش ریخته اخه سنگ میخوره توو سر دیوونه ی مهربوون و به یاسان هیچی نمیگه و فقط میگه شبت بخیر(اخه دفعه های قبل که گفته چی شده که اینبار بخواد بشه)خب یاسان باید اخرین محل پرتاب رو یه جای مطمئن انتخاب کنه اخه دیگه سنگ نداره...تصمیم خودشو میگیره و میره زیر چراغ...با خودش میگه اینبار نباید چشامو ببندم اما به چراغم نمیتوونه نگاه کنه اخه اینجووری چراغ میشناسشو دیگه اتاقشو روشن نمیکنه پس بهترین راهی که به نظرش میرسه اینه که سرشو بگیره پایین و 1..2..3پرتاااااااااب...دنگ!!! و صدای ااااخ سرم به گووش میرسه بعععععله ایندفعه سر خود یاسان بوود نگاهش میموونه روو سنگی که روو زمین افتاده و توو فکره که چراغ از کجا سنگ اورده که زده توو سر یاسان که ناگهان یه راه جدید به ذهنش میرسه...یادش میاد توو تولد 6 سالگیش وقتی چراغای کیکش فووتیده نشدن از ابمیوه استفاده کرد!...فکر جدید باعث میشه پارچ ابو برداره و اینبار با چشمای باز!!!1..2...3...........تتتتتتتتتتتق!یخ تووی پارچ!وسط اتاق تیکه تیکه شده و چراغم از ترس دلوروودش ریخته کف اتاق و خود پارچم افتاده رووی تخت و ابا هم به اطراف پاشیده شدن و در این لحظه پرستار شب(اوون مهربوونه رفته خوونشوون)در اتاقو باز میکنه و قیافش یه جووریه انگار دووست داره مووهای سرشو دوونه دوونه بکنه و یاسان که اینو میفهمه بهش میگه ببخشید من الان باید بخوابم اگه تا صبح واست موویی مووند بیار تا بکنمشوون...بعد میره تختو یکم جابهجا میکنه تا نوور ماه زیر تختشو روشن کنه(اخه توو تاریکی نمیتوونه بخوابه) و میره جای همیشگیش ینی زیر تختش و میخوابه...
(خوابای یاسان زیادی شلووخ پلووخن پس واسه جلوگیری از دیوونه شدن بچه های مردم بازگوو نمیشن)
صبح یاسان با صدای سروصدا!!!از خواب پا میشه و میره طرف اتاق.....بعععله بازم این انیشتین سرزده رفته دیدن رئیس...
........................................................................................................................................
خب ببشخید که کمی تا قسمتی کش اوومد(خب باید به پراکنده گوویی من عادتیده باشید دیگه)دووست داشتم واسش بیشتر وقت بذارم اما متاسفانه مجبوور بوودم همزمان با خووندن فیزیک(اینم جواب مک لارن) اینا رو هم بنویسم...نمکش نزدم تا شوور نشه شما میتوونید از نمکپاشهای موجوود کمال بهره رو ببرید...(به دل نگیرید این استارتشه کم کم اندازه ی نمکم میاد دستم...به این میگن اعتماد به نفس)
تا بعد