ساعتی بی واعظ و منبر گذشت عاقبت صاحب عزا بی تاب گشت
رفت در پس کوچه ها پیدا کند واعظی تا مدح میت را کند
دید شیخی با عرقچین و عبا ریش و نعلین و عصا ، شال و قبا
گفت : ای دستم به دامانت بیا از غم و غصه رهایم کن ، رها
مجلس ختمی است وعظی است مختصر پول بستان ، آبرویم را بخر
شیخ از هول حلیم روغنی رفت با سر توی دیگ ده منی
آمد و شد در عزایش نوحه خوان طبق عادت هی چاخان پشت چاخان
بی خبر کان مرده زن بوده نه مرد رفت بر منبر سخن آغاز کرد :
کو بری بود از بدی و هرزگی می شناسم من ورا از بچگی
من خودم او را بزرگش کره ام کودکی بود و سترگش کرده ام
من نمی گویم چرا رنجوربود رازها در بین ما مستور بود
وه چه شب های درازی را که من با همه اهل محل دمساز بود
ما دو جسم و لیک یک جان بوده ایم مست و مدهوش و غزلخوان بوده ایم
او نه تنها بر منش ایثار بود مطمئنم با شما هم یار بود
ما به او احساس دیرین داشتیم خاطرات تلخ و شیرین داشتیم
آتشی در این هوای سرد بود جمله مردان را دوای درد بود
نازنینی رفته است از بین ما از کجای او بگویم با شما
هر شب جمعه بداد از پیش و پس بر گدایان نان و خرما و عدس
یاد باد آن شب که خود را باختم دست را در گردنش انداختم
زیر گوشش نرم کردم زمزمه درد دل کردم به او یک عالمه
سر به زانویش نهاده سوختم چشم در چشمان شوخش دوختم
دست خود را بر سر و گوشم کشید از سر رافت در آغوشم کشید
***************************
تا رسید این جا سخن صاحب عزا بر سر او کوفت با چوب عصا
کی همه نفرین و عصیان و گناه با عیال خویش کردی اشتباه ؟
تو چه سری با زن ما داشتی دختر سعدی ورا پنداشتی ؟
تو نپرسیدی ز قبل گفتگو زن بود لیلی و یا مرد ای عمو ؟
*************************
گفت و گفت و گفت تا بی هوش شد کف به لب آورده و خاموش شد
جمع گشته گرد او پیر و جوان آن به این دستور می داد این به آن
آی قنداق آورید و چای داغ دیگری می گفت : گِل زیر دماغ
این یکی می شست رویش را به آب آن یکی می گشت دنبال گلاب
این وری نبضش گرفته می شمرد آنوری بین دو کتفش می فشرد
دکمه های پیرهن را کرده باز سوی قبله کرده پاها را دراز
ذره ای تربت بمالیدش به کام باد می زد دیگری او را مدام
مومنی دستان خود برده به جیب زیر لب می خواند هی امن یجیب
پیرمردی گفت : این آشوب چیست این بابا جنی شده چیزیش نیست
ورد خواند و فوت کرد و ذکر گفت من هشل لف لِف تُلُف هوها هلفت
تا طلسم آ ن ننه مرده شکست هر دو چشمش وا شد و پا شد نشست
لب گشود و در سخن شد کم کَمَک گفت : کو آشیخ ؟ ای مردم کمک
با طنابی سفت بندیدش به هم تا حق او را کف دستش نهم
لیک جا تربچه چون مرغی پرید شاه بیت ماجرا را بشنوید :
شیخ کز این ماجرا آزرده بود میکروفون را با بلنگو برده بود