از یکی از محلات تهران می گذشتم که به حجله شهیدی
برخوردم،به دوستان گفتم:بدون اطلاع قبلی برویم به خانه این شهید.پس از اجازه وارد
شدیم.پدر شهید گفت:شما آقای قرائتی هستی؟گفتم:بله،دوید خانمش را صدا زد وگفت:بیا
قصه را برای حاج آقا تعریف کن! مادر شهید گفت:فرزندم به دلیل علاقه اش به
کبوتر،تعدادی کبوتر داشت.یک روز گفت:چرا من کبوتر ها را در قفس نگه داشته ام،باید
آزادشان کنم.او کبوترهای خود را آزاد کرد وپس از چند روز در بسیج ثبت نام کرد و
راهی جبهه شد.مدتی گذشت،روزی یکی از کبوترها وارد خانه ما شد،داخل اتاق شد و کنار
قاب عکس پسرم نشست و بالهای خود را به عکس او می مالید.همان ساعت به دل من گذشت که
فرزندم شهید شده است،پس از چند روز خبر شهادت او را آوردند و بعد از پرس و جو معلوم
شد که در همان روز و همان ساعت،پسرم به شهادت رسیده است.
حجت الاسلام قرائتی