صبح کنکور
6.20 دینگ دینگ
مامان : نیکا بدو دیگه آژانس دم دره
نیکا : الان .....خدافظ مامان
راننده آژانس: مقصد تون کجاست ؟
نیکا: اوین دانشکده شهید بهشتی
راننده آژانس: پدر جان می خواستی لباس زیاد بپوشی چون می خوایم بریم تو دل کوه
(نیکا توی دلش :پدر جان ما دنیا دیده ایم یه عمر تو دربند درس خوندیم )
نیکا : بله پدر جان
نزدیک به دانشگاه خدای من عجب ترافیکی بود از آزانس پیاده شدم وارد دانشگاه
شدم با با ابهت با با عظمت
همون دم در موبایلمو ازم گرفتن بعدم از یه دستگاه ردمون کردند که مطمئن شند
موبایل ندارم حالا نگو من تو کیفم چاقو داشتم هرچی از این دستگاه رد می شدم زنگ
می زد هی یارو می گفت از اول
آخرشم کیف گذاشتم رد شدم بد دوباره کیفو برداشتم
رفتم داخل حالا مگه می رسدم باید می رفتم دانشکده ادبیات خدای من چقدر پله داشت
( نیکا: من از همین الان منصرف شدم بابا اینجا آدم بیاد درس بخونه که روماتیسم می گیره ) بالاخره بعد کلی پیاده روی رسیدیم دوستایی که یه سال از من جلوتر بودم رو دیدم اونها
همه خونده بودند و واقعا به قصد قبولی اومده بودند و چون من هدفم فقط آزمودن خودم
بود که برای سال آینده کنکور بدم به بچه ها روحیه می دادم
نیکا : ایشاا.. همتون قبولید
فاطمه : چرا می گی همتون بگو هممون
نیکا : 6نفر همش این کنکور سراسری می خواد شما قبول شید انگار من قبول شدم
اوه خدای من بهاره هم اومد
نیکا : سلام
بهاره : سلام به من دست نزنی ها
نیکا : چرا ؟
آخه هر چی خوندم می ریزه
(بچه ها خندیدند )
نیکا : سلام مرجان
مرجان : سلام نیکا ....نیکا بهمون کیکم می دن
نیکا : نه فقط ساندیس می دن
مرجان : زشت نیست ما ساندیس بخوریم بقیه تست بزنند
نیکا : نه بابا ...تازه آرا مش می گیرند می فهمند ما سیاهی لشکریم
ماریا : سلام گونی (جونی )
نیکا : سلام ماری چقدر دیر اومدی ..آماده ای دیکه
ماریا : آره بابا mp3اوردم بزارم گوش بدم حوصله ام سر نره
(و همه خندیدیم )
نیکا : بچه ها بریم دیگه همه رفتن نشستن ما هنوز تو حیاتیم ..بعد کنکور تو
حیات می بینموتون
نتیجه :
سر کنکور باخودتون وسایل اضافی نبرید در ضمن به دیگران هم روحیه بدید
نیکادل
مدیر انجمن طنز
فرمانده کل قوای پادگانها