خب من عکس ندارم که بزارم تازه از اینترانت هم استفاده میکنم .(عکس ها سفیدند)
اما یک خاطره از پیش دانشگاهی : یه روز زنگ عربی ، دوستم هی لیزر مینداخت پشت معلم . ما هم هی میخندیدیم . باز لیزر مینداخت . باز میخندیدیم . یهو بغل دستیش حواسش نبود بهش تنه زد . اونم دستش لرزید و یه خورده از اون لیزر افتاد رو تخته .
دبیر : کی لیزر انداخت ؟
بچه ها : همه سکوت کرده بودند .
دبیر : گفتم کی لیزر انداخت ؟
بچه ها : سکوتی مثل دوران خفقان ستم شاهی کلاس را فراگرفته بود .
دبیر : تقصیر منه که اینقدر با جون و دل به شما درس میدم . از این به بعد از رو کتاب میخونم و میرم جلو تا موقع کنکور مثل این انسان هایی که (سانسور)
دبیر : گچ را پرت میکند زمین و از کلاس بیرون میرود .
دوستم : آقا .. آق.. آقا اجازه ؟ ما بودیم آقا .
دبیر : توجهی به او نمیکند .
خلاصه داستان : بالاخره بچه ها به هزار زور و زحمت منت و سنت آوردنش سر کلاس . اما خداییش دبیر با مرامی بود . بازم همونطور کنکوری به ما درس داد .
خلاص .