مدتی بود كه چند دكتر و مهندس همه هفته برای زیارت و رفتن به مسجد جمكران به قم می آمدند و در نماز جماعت آیت الله بهجت ره شركت می كردند .
روزی یكی از همكارانشان را به همراه آوردند و وقتی او تقید آنان را به شركت در نماز ایشان دید ، به حالت اعتراض گفت: مگر ایشان كیست؟ یك روحانی مثل سایرین !
تا اینكه بعد از نماز در حیات مسجد خدمت ایشان می رسند و دستشان را می بوسند و به تهران باز می گردند .
فردای آن روز دوستشان در محل كار حاضر نمی شود ، روز دوم و سوم هم همینطور ، سراغ گرفتند و فهمیدند كه مریض و بستری است ، به عیادتش رفتند و از حالش پرسیدند .
گفت: من مریض جسمانی نیستم ، روحم بیمار است ، یادتان هست در حیات مسجد شما خم شدید و دست آقا را بوسیدید ، من هم با بی میلی خم شدم ، اما همین كه خواستم دستشان را ببوسم ، ایشان دستشان را كنار كشیدند و فرمودند : شما كه ما را قبول نداری ! و من از آن لحظه مجنون او شده ام !