اسمش " آقا بابا " بود اما همه "آق بابا "صدایش میکردند.تابستان ها که میرفتیم ییلاق ، توی باغ گردویش او را میدیدم که کنار درخت ها را شیار می کشید و جرعه های زلال آب بر آمده از دل کوه ها را به جان درخت های تشنه می ریخت.مرد آرامی بود.کاری به کار کسی نداشت ،اما اگر نوبت آبش بود و کسی بی صلاح کردن با او راه آب را عوض می کرد خیلی راحت و بدون هیچ دعوایی ،بیلش را بر می داشت ، راه آب را دوباره به سمت زمین کوچک خودش کج می کرد .هر چقدر هم طرف قلدری می کرد و سر و صدا راه می انداخت ، یک کلام ، فقط می گقت: "امروز نوبت منه " و باز به کار ادامه میداد و درخت های تشنه ی باغش را سیراب می کرد..
ده یازده سال بیشتر نداشتم.تیر ماه بود.بیست و شش تیر. توی تقویم تبری این روز عید مردگان است.بزرگداشت یاد آنان که دنیا را با هر چه در آن است رها کرده اند و رفته اند.
حیاط مسجد و محوطه ی قبرستان جای سوزن انداختن نبود. همیشه مادرم شب قبل قابلمه ای بزرگ ته چین یا لوبیا پلو درست می کرد . زن های همسایه هم هرکدام چیزی می پختند و کنار مزار رفتگانشان سفره می انداختند . روی سفره ها پر بود از نان هایی که لایش را پیاز و زرد چوبه می ریختند و توی تنور می پختند.حلوا های جور وا جورو خوشمزه.
...و کلی هم میوه و بیشتر از همه هم هندوانه و خربزه....
هم محلی ها برای رفتگانشان کم نمی گذاشتند.
آن سال بخاطر گرمای زیاد توی مسجد هم سفره ای با کلی نان و پنیر محلی و حلوا ، پهن کرده بودند و بیشتر پیر زن ها و پیر مردها بعد از خواندن فاتحه و دعا برای فرار از گرما به دل مسجد پناه می اوردند و از خدا خواسته از هر دری حرف میزدندو دنیا را زیر و رو می کردند. دو تا تغار بزرگ از هندوانه های قاچ شده هم گذاشته بودند وسط سفره و مدام دور میدادند. آن روز با دوستانم آنقدر توی قبر ستان اسم و نوشته های روی قبر ها را بالا و پایین کرده بودیم که حسابی تشنه مان شده بود. با آنکه چندین قاچ هم هندوانه خورده بودیم ولی هنوز تشنه بودیم و عرق ریزان، حسابی گرممان شده بود . از گرما پناه بردیم به داخل مسجد و گوشه ای نشستیم ..نشستیم و چشممان افتاد به آب هندوانه ها ی جمع شده توی تغار ها.. دوستان تشنه تر از من هم دیدند...
حالا دور تا دور مسجد آدم نشسته بود و ما کجا رویمان می شد که سراغ آن تغار های دلپذیر برویم!! انگار هر کسی منتظر بود دستی از غیب آن تغار ها را بگذارد جلویش و طرف هم دلی از عزا در بیاورد.
همین طور با دوستان مانده بودیم توی خماری که یک دفعه "آق بابا " را دیدیم که خیلی آرام و بی صدا از جایش بلند شد .بلند شد و رفت کنار سفره... نشست.. یکی از تغار ها را برداشت...وخیلی آرام .. انگار توی خانه ی خودش نشسته باشد آن را به لب برد وخیلی شیک سر کشید.. و بعد هم تغار دوم....با این کار انگار خیال همه راحت شد!
هنوز هم بعد سال ها با دیدن آب هندوانه های جمع شده توی دیس هایمان به یاد آن خدا بیامرز می افتم .روحشان شاد باد.
نوشته شده توسط رویا ابراهیم نژاد