نمونه ی سوم از ادبیات کهن :
" ... پیر گفت: ای امیر عفریتان این غزال مرا دختر عم ، و سی سال با من همدم بود. فرزندی نیاورد. کنیزکی گرفتم. آن کنیز پسری بزاد. چون پسر یازده ساله شد مرا سفری پیش آمد. از بهر تجارت به شهر دیگر سفر کردم و دختر عم من که همین غزال است در خردسالی ساحری آموخته بود. پس کنیز و پسر مرا با جادوی گاو و گوساله کرده به شبان سپرده بود. پس از چندی که من از سفر آمدم از کنیز و پسر جویان شدم. گفت کنیز بمرد و پسر بگریخت ... "
کتاب هزار و یک شب – عبداللطیف طسوجی تبریزی
جای ذکر تمام این سه قصه در این مجال نیست. به لحاظ یادکرد نثر و زبان و موقعیت مکان و زمان این نمونه ها آورده شده است. در نمونه یکم، قهرمان داستان، سمک را به جرم کشتن شیرافکن دستگیر می کنند و می برند که مجازات کنند. در این ماجرا از حالات روحی سمک موقع قتل و دستگیری اطلاعی داده نمی شود. تنها با ترسیم و تجسم طرفیم. افراد فاقد ابعاد هستند و در شکل حرکت می کنند. با عواطف و درون سر و کار نداریم و قهرمان ها و آدم ها بدون درون هستند. جدال و کنش و کشش، چنانکه در قصه های مدرن متدوال است و حائز اهمیت، در قصه ی سمک عیار بچشم نمی آید.
در نمونه ی دوم، به عینه می بینیم که جهان معجزه و دست به نقد بودن کرامت چقدر سمبولیک است و حضور مستقیم خداوند بعنوان عنصر غایی و مهم ترین رکن قصه بدون واسطه باعث تشخیص نیکی و بدی و عدل و ظلم است که حتا در ساده ترین کنش ها و واکنش ها و مناسبت ها و دعواهای خانگی حضور دارد و خیلی سریع باعث می شود که عنصر بدی، رفع و عنصر نیکی جایگزین شود.
در نمونه ی سوم، با جهان غرایب طرفیم . کنیز و پسر به سهولت تبدیل به گاو و گوساله می شوند. جادوگری که کنیز و پسر را تبدیل به گاو و گوساله کرده خود با جادوی دیگری تبدیل به غزال می شود. خواننده قصه ی هزار و یک شب ، ماجراها را یکی پس از دیگری تعقیب می کند و حتا به ذهن خود زحمت نمی دهد که به مساله ای فراتر از چارچوب محدودی که مولف برای او تدارک دیده بیاندیشد. ماجراها سلسله وار و بدون کنش های فکری و چالش آفرینی رخ می دهد.