• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن شمال > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
شمال (بازدید: 460)
دوشنبه 27/3/1392 - 13:38 -0 تشکر 612323
گو همرا (کوچ بهاره با گالشهای سوادکوه)

برگرفته از: http://anthropology.ir/node/18313  امیر هاشمی مقدم

2.jpg

لَفور (Lafur)، تعدادی روستا در شهرستان سوادکوه مازندران را شامل می شود که در غرب شیرگاه قرار دارد. شیرگاه در کنار پل سفید، زیرآب و آلاشت، از بخشهای چهارگانه سوادکوه به حساب می آید که البته چند روزی است خودش تبدیل به مرکز شهرستانی جدیدالتأسیس به نام «سوادکوه شمالی» شده است. دامداران لفور هر یک عموماً دارای چندین مرتع در نقاط مختلف هستند. بخشی از این مراتع در محدوده اطراف آلاشت قرار دارد که اداره مراتع و جنگلداری برای حفاظت از گیاهان، این محدوده را تا نیمه های خردادماه قُرُق و به دور از دسترس دامداران نگاه می دارد. هر ساله یک روز مشخص در نیمه های خرداد مشخص می کنند برای شکستن قرق و همه دامداران از دو- سه روز قبل، همراه با دامهای شان و به صورت پیاده راه می افتند تا صبح روز قرق شِکَنی در ییلاقهای آلاشت باشند. ارتفاع بیشتر روستاهای لفور، بین 200 تا 700 متر بالاتر از سطح دریاهای آزاد است. آلاشت هم 1900 متر بالاتر است و مناطق ییلاقی اطرافش ممکن است از این ارتفاع بالاتر یا پایین تر باشند. خود مازندرانی ها به نواحی کم ارتفاع (همچون لفور) می گویند «مازِرون» (Mazerun: که همان مازندران به گویش محلی است) و به مکانهای مرتفعی که می روند، می گویند ییلاق.


دوشنبه 27/3/1392 - 13:39 - 0 تشکر 612324

علی محمودی، یکی از دوستان نزدیکم و اهل لفور است. هر ماه یا دوماه یکبار، به خانه شان در روستای عالم کلا (Alam Kola) رفته و یک یا دو شب را آنجا می مانم. آنها هم یک مرتع در بالای روستای شان، یک مرتع در جنگلهای سرین تپه (Sarin Tape) و یک مرتع هم در روستای اسپرز (Esperez) آلاشت دارند. هر وقت به خانه شان می رفتم و گاوهای شان در مرتع بالای روستای شان بودند، همراه پدرش سری به مرتع و گاوها می زدم تا هم کمکی کرده باشم و هم خودم از انجام این کار لذت ببرم. به پیشنهاد پدرش که دید به این مسائل علاقمندم، قرار شد امسال همراهش کوچ کنم. قُرُق شِکنی امسال برای روز جمعه 17 خرداد تعیین شده بود. بنابراین برخی از دامداران روز چهارشنبه (15 خرداد) و برخی دیگر روز پنجشنبه (16 خرداد) به راه افتادند. پدر دوستم البته سه-چهار روز پیش رفته و در میانه راه، یعنی مراتع سرین تپه منتظرمان بود. من روز چهارشنبه عصر به عالم کلا رفته و چون خود علی کارمند بود و نمی توانست همراهم بیاید، صبح پنجشنبه همراه با حبیب، یکی از خویشاوندانش، تا روستای «رئیس کلا» که کمی پایین تر از عالم کلا است، با مینی بوس رفته و در آنجا پیاده شدیم تا پیاده روی مان را آغاز کنیم. در آنجا به «سیّد»، یکی از دوستان حبیب پیوستیم که او هم در حال رفتن به سرین تپه بود. آنها هم با گاوهای شان از عالم کلا آمده بودند. به جز اینها، تعداد زیادی گالش (چوپان گاو در زبان تبری) و گله های گاو و گوسفند دیگری هم می شد دید. به همین خاطر رفت و آمد معدود خودروهایی که در این مسیر در آمد و شد بودند با مشکل مواجه شد. برخی هم به جای اینکه خودشان گالش گاوهای شان باشند، گالش استخدام کرده بودند. به گویش تبری به گالشهایی که برای دیگران کار کنند، «مختاباد» می گویند. از روستای رئیس کلا به روستای «شاه کلا» رفته و از آنجا وارد جاده ای خاکی و پر دست انداز در پایین دره و نزدیکی بستر رودخانه شدیم. به تازگی پای گردشگران تهرانی به اینجا هم باز شده و چند مسافرخانه، سوئیت، مهمانپذیر و ویلای اجاره ای در اینجا هم ساخته اند. خوشبختانه سوادکوه تاکنون از هجوم گردشگرانی که طبیعت و فرهنگ مازندران را با هم نابود می کنند، به دور مانده بود که البته این خوش شانسی دیری نپایید. با توجه به تعطیلات نیمه خرداد، تعداد زیادی مسافر در ویلاها و سوئیتهای بعد از روستای شاه کلا حضور داشتند. گله های عمدتاً گاو و ندرتاً گوسفند که از آنجا می گذشت، با گوشی های تلفن همراه شان از این «بَبَعی»ها عکس و فیلم می گرفتند. آخرین روستا در این مسیر، «پَرچِه بَن» (Parche Ban) نام دارد که البته تعداد خانه هایش 6-5 تا بیشتر نیست و برای دسترسی به هر گونه امکاناتی (به جز آب و برق) باید به روستاهای نزدیک بروند. بیش از یک ساعت که در این مسیر بروی، از دره تنگ بیرون آمده و به دشت کوچک و بازی می رسی که «پَرچه بِن هِمِن» نام دارد. از اینجا سه راه می توان در پیش گرفت: یکی شان که از میان دره ای با شیب تند و سنگهای بسیار بزرگ می گذرد، «خیابون» یا «گَتِ خیابون» یعنی خیابان بزرگ نام دارد. دو تای دیگر هم «پِرتاس راه» نام شان است؛ چون هر دو به پرتاس می رسند. مسیر ما از یکی از همین پرتاس راه ها می گذشت که شیب تند تپه ای را باید بالا می رفتیم. جمع کردن و هدایت گاوها در مسیر مستقیم انصافاً کار دشواری است. کافی است یکی از گاوها به دنبال علف، راه خود را کج کند؛ بقیه گاوها هم دنباش راه می افتند. گاهی اوقات هم هر گاو برای خودش یک طرف می رود و آن وقت باید گالش دوان دوان خود را به آنها رسانده و دوباره به راه بیاوردشان. برای تشویق گاوها به راه رفتن از اصوات «ها...ها» و «هَی...هَی» و برای متوقف کردن آنها از «هِرِس» (Heres) استفاده می کنند. هر گالش بین 20 تا 50 گاو و یک یا دو سگ دارد. همینطور که از تپه بالا می رفتیم، من و سید هم رابطه مان صمیمی تر شد. با هم تبری (گویش مازندران که البته بیشتر مازندرانی ها آنرا گیلک می نامند) صحبت می کردیم. اوایل متوجه نشد که مازندرانی نیستم. وقتی هم که فهمید، برخلاف بسیاری دیگر که تا می فهمند مازندرانی نیستم شروع می کنند به فارسی حرف زدن، به همان تبری حرف زدنش ادامه داد. در شیب تند تپه، هر کجا که علوفه کمتر و خاک بیشتر پیدا بود، می شد توت فرنگی های قرمز کوچکی را دید که اهالی به آن «سِمِردون» (Semerdun) می گویند (در غرب استان و منطقه نور این میوه را حمزلی کاک می نامند). همینطور که گاوها را هدایت می کردیم، به دنبال سِمِردون هم می گشتیم. هر میوه سمردون، برخلاف نوع بازاری اش، به اندازه یک دانه نخود کوچک است. تا نیمه تپه که بالا رفتیم، به چشمه ای رسیدیم و بساط صبحانه پهن شد. گاوها را هم رها کردند برای خودشان در میان علوفه فراوان، بچرند. آتشی برپا و کتری سیاه شان را با آب چشمه پر کرده و روی آتش گذاشتند. نان و پنیر و خیار و گوجه. چای خوردن هم در میان گالشها جالب است. به یک استکان و دو استکان قانع نمی شوند و دست کم 6-5 استکان می خورند و البته برای مهمان هم می ریزند. مقاومت هم بی فایده است و هنوز چای تان را نخورده اید که بعدی را پر می کنند. اگر هم دیر بجنبی، مدام یادآوری می کنند که زودتر بخور تا بعدی را بریزند. توی این چند روزه مقاومتم را بدجوری شکستند؛ تا جائیکه در این اواخر من هم پا به پای شان همان تعداد استکان چای را می خوردم تا قوری خالی شود. پس از صبحانه، گاوها را هم جمع کردیم و دوباره راه افتادیم بالا. نیم ساعت ادامه دادیم تا به سرین تپه رسیدیم. درختان تا حدودی تُنُک تر هستند و نور خورشید بیشتر به زمین می رسد. 5 یا 6 «کوچ خِنِه» در اینجا وجود دارد. کوچ خنه جایی در ییلاق است که ساکنانش برای همه ایام سال در آنجا به سر می برند. چون نمی توانند کابل برق تا اینجا کشیده و برای این تعداد خانه به صرفه هم نیست، دولت به تازگی برای شان صفحات خورشیدی نصب کرده تا برق شان به وسیله آنها تأمین شود. البته هنوز راه اندازی نشده اند و تنها وسایل شان نصب شده است. به جز این کوچ خِنِه، 4-3 تِلار (Telar) هم در اینجا می توان دید. تلار در مازندران، خانه هایی را می گویند که در کوه یا جنگل برای گاوها درست می کنند. در بالای تپه از سید و گاوهایش جدا شده و به طرف تلار آقای محمودی راه افتادیم. امشب را باید اینجا می ماندیم و فردا صبح زود راه می افتادیم تا به ییلاق اصلی برویم. وقتی رسیدیم متوجه شدیم که ناصر، یکی از بستگان آنها هم با گاوهایش آمده تا شب را آنجا بماند. برخی از گالشها از خودشان «مِنزِل» بین راه ندارند و بنابراین یا شب را در وسط جنگل آتش روشن می کنند و گاوها را همانجا نگه می دارند تا صبح؛ یا در مِنزِل و تلار آشنایان می مانند. حبیب وقتی فهمید که آقای محمودی برای آن شب مهمان دارد، کمی نگران شد. تلار آنها جای چهار نفر نداشت. تلارها در ابعاد مختلف (به طور متوسط، 8 متر درازا در 4 متر پهنا) با تنه درختان ساخته می شوند. تنه های درختان را روی یکدیگر سوار می کنند و البته در محل کنج دیوارها، این تنه ها همچون انگشتان دو دست یک انسان، یکی در میان در یکدیگر فرو می روند. سقف آنرا هم با تخته های چوبی که به آن «لِت» می گویند، می پوشانند. البته امروزه استفاده از ورق حلبی برای این کار ساده تر است. هر تلار معمولاً سه بخش اصلی دارد: پَرِه (Pare) که اتاقی است کوچک و معمولاً به ابعاد 2 در 2.5 متر که محل استراحت گالش است؛ کَریکِه (Karike) اتاقی است کوچکتر به ابعاد 1.5 در 2.5 که برای نگهداری از شیر و ماست و ظروف بزرگ استفاده می شود؛ بخش سوم هم تلار است که نام این سازه از آن گرفته شده است و حدوداً 5 در 4 است و برای نگهداری از گوساله های کوچک استفاده می شود. به جز این سه بخش که نام بردم، تلارها بخشهای دیگری هم دارند. بالای شیروانی تلارها که معمولاً به عنوان انبار برای علوفه و... استفاده می شود. همچنین جلوی تلارها که مسقف است و شبیه ایوان، «بارِک» (Barek)، «پیش لِر» (Pish ler) یا «سرپِنا بِن» (Sarpena ben) نامیده می شود و گاوها معمولاً شب در آنجا تجمع می کنند. لابلای تنه درختان در دیواره های تلار، باز است؛ مگر دیوارهای پَرِه که آنرا با «گِلِ گوئی» (Gele guyi) پر می کنند که ترکیبی است از خاکستر با پِهِن گاو. پِهِن گاو گرما را بیشتر نگاه می دارد. کف اتاق پَرِه هم با گِلِ گو اندود شده است. برای همین شاید برای غریبه ها کمی دشوار باشد به دیواری تکیه بدهند و روی زمینی بخوابند که از پِهِن گاو درست شده است. اما خود گالشها کمترین توجهی به این قضیه ندارند و رختخواب و ظروف شان را هم کف این اتاق می گذارند؛ حتی زمانی که خیس باشد. در کنار یکی از دیواره های داخلی این اتاق، «تَش کَلِه» (Tash kale) یا محل آتش درست کردن قرار دارد که روی آن چای و غذا درست می کنند یا آتش برای گرمای شب شان بر می فروزند. جالب آنکه گالشها هنوز وقتی آتش خاموش می شود، می گویند «تش بَمِردِه» که یعنی آتش مُرد. چون آتش کف اتاق درست می شود و دودکش ندارد، این اتاق از دود سیاه شده است و ماندن در آن هم همراه با استنشاق دود است؛ اما چون درز دیوارها زیاد است، خطر چندانی ندارد. البته در تلار یا همان اتاقی که گوساله های کوچک را هم نگهداری می کنند، آتش روشن می کنند تا گوساله ها سردشان نشود. گوساله ها هم معمولاً در اطراف آتش یا زغالها می خوابند.




دوشنبه 27/3/1392 - 13:40 - 0 تشکر 612325

همین که رسیدیم، دوباره چند استکان چای اجباری خوردیم. بعد با ناصر شروع به صحبت کرده و فهمیدم دانشجوی پرستاری است. او هم وقتی دید دفترچه و خودکار به دست دارم و یادداشتهایی می نویسم، شروع کرد به توضیح دادن درباره برخی مطالب. جالب آنکه دقیقاً انگشت روی مواردی می گذاشت که برایم جالب بود و بنابراین آن روز اطلاعات بسیار مفیدی از وی به دست آوردم. بلند شدیم رفتیم بیرون تا گشتی در اطراف بزنیم. چندین چشمه در اطراف تلار وجود داشت که آب شان بسیار سرد و گوارا بود. در چنین جاهایی معمولاً درون یک تنه درخت را خالی کرده و زیر چشمه می گذارند تا آب در آن جمع شود. به این ظرفهای بزرگی که با تنه درخت درست شده باشد، نوکا (Nuka) می گویند. ضمن آنکه اگر با کاسه از آن آب برداری، بقیه آب گِل نمی شود (اگرچه هیچکدام از دو چشمه ای که در اطراف تلار آقای محمودی بود، اینگونه نشده بودند. اما در ادامه راه مان چندین چشمه به این شیوه دیدیم). یک خاکریز با ارتفاع تقریباً سه متر درست پشت تلار بود که همین زمستان گذشته، از وسط دو نیمش کرده بودند؛ به امید آنکه گنجی در آنجا بیابند. دیدن چنین صحنه هایی در گوشه گوشه مازندران اگرچه برایم آزاردهنده است، اما طبیعی شده. باورهای بومیان مازندران به اینکه فلان کس حفاری کرد و اکنون میلیاردر است، بسیاری از آنها را ترغیب به نابودی بناهای تاریخی و منابع طبیعی می کند. ناصر معتقد بود که زردشتی ها ابتدا نیم متر زیر سر مرده های شان را می کندند و هرچه طلا و جواهر داشت همراهش دفن می کردند؛ بعداً روی آنها خاک ریخته و جسد را روی آن دفن می کنند. برایش توضیح دادم که اصلاً زردشتی ها مرده های شان را دفن نمی کردند. اما به هرحال چنین باورهایی کافی است تا هر کجا که به نام «گَبری» معروف است یا شک دارند که زردشتی ها و قدیمی ها آنجا زندگی می کردند را سوراخ سوراخ کنند. همه استانهای ایران را گشته ام؛ اما بی تردید در هیچ استانی نمی توان به اندازه مازندران در بین عامه مردم، این همه اطلاعات درباره دستگاههای گنج یاب و انواع مارکها و قیمتهای آن به دست آورد. به هرحال به تلار برگشتیم و برنجی که ناصر همراه خودش از روستا آورده بود را گرم کرده و خوردیم. مازندرانیها به طور سنتی برنج کَتِه (Kate) درست می کنند که نرم و چسبیده به هم است. این برنج را درون تشتی از جنس روی ریختند و همه از درون همان خوردیم.



ساعت 3 که شد، آقای محمودی شروع کرد به صدا زدن نام گوساله ها. پیش از آنکه به توضیح کارهای وی بپردازم، لازم است توضیح کوتاهی درباره نامگذاری گاوها در فرهنگ مازندران بدهم. به دلیل اهمیت این جانور در مازندران، هر گاو دارای یک نام است و این نام با توجه به سن، رنگ، جنسیت و وضعیت زایمان تفاوت دارد. از نظر سِنی، گوساله ای که تازه به دنیا آمده باشد را گوک (Guk: گاو به مازندرانی می شود گو و حرف ک برای تصغیر است) می نامند؛ وقتی 3 ماهه شد آنرا پاییزه کا، وقتی 8-7 ماهه شد دیمِس (Dimes) و وقتی یکساله شد ماشِن (Mashen) می نامند. از نظر رنگ هم بسیار متنوع است که در اینجا تنها به رنگ سیاهش اشاره می کنم: اگر سیاه کامل باشد رَش (Rash)، اگر سیاه با سر و دمی سفید باشد کَچِل (Kachel)، اگر سیاه باشد و روی کمرش یک لکه سفید باشد «سیا کمر»، اگر سیاه باشد و یک خط سفید از گردن تا انتهای کمرش رفته باشد سیاسِل (Siasel) می گویند. از نظر جنسیت اگر گاو ماده بوده و تاکنون زایمان نکرده باشد به آن فِرام (Feram)، اگر یکبار زائیده باشد به آن تَلِم (Talem) و اگر چند بار زائیده باشد به آن مارگو (Margu: یعنی گاو مادر) می گویند. اگر نر باشد و تازه بالغ، به آن تِشک یا تشکِلِه (Teshkele) و اگر کاملاً بالغ باشد به آن جونِکا (Juneka) می گویند. ورزا (Varza) هم گاو نر بالغی است که در کارهای کشاورزی (همچون شخم زدن و خرمن کردن) به کار گرفته می شود. البته به این لیست می توان نامهای بسیار دیگری نیز افزود که از حوصله این سفرنامه بیرون است. اما این لیست طولانی باعث نمی شود که گالشهای مازندرانی برای هر گوساله، به محض به دنیا آمدن، نامی تعیین نکنند. همین بود که آقای محمودی نام گوساله ها را یک به یک بر زبان می آورد و صدای شان می کرد: دختر، دُرسا، پروانه، پارسا، ملوس، نگار و... . خودش می گوید برخی از این نامها را در فیلمها و سریالهای تلویزیونی دیده و خوشش آمده. نوبت دوشیدن شیر که می رسد، شروع می کند به صدا زدن گوساله ها. البته خودشان شرطی شده اند و صبح از ساعت 3 بامداد و بعدازظهر هم از ساعت 3 شروع می کنند به «ما...ما» کردن. هر گوساله ای که نامش را صدا می کند، می دود پشت در تلار می ایستد تا در که باز شد، برود پیش مادرش و شروع کند به شیر خوردن. همزمان، آقای محمودی هم کنار گوساله می نشیند و دوشیدن شیر را آغاز می کند. تقسیم بندی به این شیوه است که از چهار پستان گاو (که به تبری، کالِه می گویند)، یکی برای گوساله و سه تای دیگر برای دامدار است. واقعاً آدمیزاده موجود عجیبی است. فرزند دیگر جانوران را از آنها جدا کرده و برای شان تعیین می کند که چه زمانی پیش هم باشند و چقدر شیری که سهم شان است را بخورند. آن هم در بی عدالتی تمام. البته آقای محمودی می گفت که اگر بیش از این شیر بخورند، ممکن است بمیرند. البته آقای محمودی خیلی گاوها و گوساله هایش را دوست داشت و گاهی با آنها حرف می زد و گاهی حتی گوساله ها را می بوسید. اگر صبح باشد، پس از شیر خوردن گوساله و دوشیده شدن توسط گالش، گوساله ها را دوباره به درون تلار می برند؛ اما عصرها آنها را یکی دو ساعت کنار مادرشان رها می کنند تا کم کم شروع کنند به علف چریدن. چون نگهداشتن گاو نر سودی ندارد، معمولاً یک یا دو گاو نر را نگه می دارند و بقیه را همین که به اندازه کافی درشت شدند، می فروشند. البته گاوهای ماده هم از نظر لبنی چندان سودده نیستند و عمده دلیل نگهداری شان، زائیدن گوساله است. برای نمونه، آقای محمودی مجوعاً 27 گاو و گوساله دارد که نگهداری شان پر از دردسر است و گاهی به خاطرشان بیش از یک ماه نمی تواند خانواده اش را ببیند و ناچار است در کوه و جنگل بماند. از این تعداد، فعلاً 8 گاو شیرده هستند که متوسط شیری که هر بار هنگام دوشیدن می دهند، بین 10 تا 15 کیلو است. چون در روز دو بار دوشیده می شوند، در بهترین حالت 30 کیلو شیر می دهند. این شیرها را به صورت خام به راننده نیسان هایی که همه روزه صبح زود می آیند به روستا یا ییلاق، می فروشند. البته برخی مواقع هم که به جاده دسترسی ندارند (همچون زمانی که در تلار سرین تپه هستند) خودشان باید شیرها را تبدیل به لبنیات کنند. هر کیلو شیر را از آنها بین 700 تا 750 تومان می فروشند و اگر یک روز 30 کیلو دوشیده باشد، می شود بیست و دو هزار و پانصد تومان. برای این همه دردسری که می کشند و زحمتی که دارد، واقعاً هیچ است. اما اگر خودشان لبنیات درست کنند، از این هم کمتر می شود. برای نمونه از هر 7 کیلو شیر، یک کیلو پنیر به دست می آید که آنرا می فروشند 6 هزار تومان. اما برای درست کردن پنیر باید پودر آنرا به قیمتی بالا بخرند. اگر پنیر درست کنند، می توانند بقیه شیر را که حالا به صورت آبی سفیدرنگ درآمده، بجوشانند تا از آن لور (Lur) به دست آید که شبیه پنیر است، اما مزه آنرا ندارد. بنابراین گاهی آنرا با شکر می خورند. پنیر را به دو شکل خیکی (Khiki: که به صورت ریز ریز همراه با نمک درون مشک یا خیک می ریزند و ماندگاری بالایی دارد) و دَلِما (Dalema: شبیه پنیرهای بازاری) درست می کنند. اگر هم از آن قره قوروت بگیرند، آنرا سِرچ (Serch) می نامند. اما اگر پس از درست کردن پنیر، نیازی به آب آن نداشته و قصد درست کردن لور نداشته باشند، آن آب را درون ظرف می ریزند تا سگ گله آنرا بخورد. گاهی ظرف آب سگ، همان نوکا (تنه درخت) است. اگر بخواهند کره درست کنند، دوغ را درون تِلِم (Telem) می ریزند. تِلِم تنه درختی است با قطر 50 سانتی متر و ارتفاع حدود یک متر و نیم که درونش را خالی کرده و دور آنرا بست فلزی زده اند تا نشکند. دوغ را که درونش می ریزند، با یک چوب بلند آنقدر دوغ را به هم می زنند تا کره اش گرفته شود. برای خروج آبی که درون تلم باقی مانده، یک سوراخ ریز در پایین آن ایجاد کرده اند که با یک گوی چوبی، پر شده است. به این گوی چوبی «چوپاس» (Chupas) می گویند که وقتی آنرا بیرون بیاورند، راه خروج آب باز می شود.



در آن بالا، هوا گاهی آنچنان مه آلود می شد که چند متر جلوتر را هم به زور می شد دید. مه آنچنان شدید می شد که گویی قطرات ریز باران به صورت برخورد می کند. در این مواقع فقط از روی صدای زنگوله می توان از دوری و نزدیکی گاوها مطلع شد. اگرچه تنها برخی از گاوها زنگوله دارند، اما چون معمولاً در کنار یا نزدیکی هم می مانند، همان تعداد هم کافی است. زنگوله ها هم انواع مختلفی دارد. زنگوله های بزرگ را تال (Tal) و کوچکترها را زنگِلِه (Zangele) می نامند. زنگوله های خیلی کوچکی که گرد است و صدای آن فقط از یک شیار باریک بیرون می آید هم، قِر (Gher) نامیده می شود. در هوای مه آلود باید بیشتر مراقب بود. جانوران وحشی همچون خرس، پلنگ و به ویژه گرگ در این منطقه بسیارند. برای همین گاهی گالشها همینطوری اصواتی همچون هَیوو (Hayu) را با صدای بلند فریاد می زنند تا جانوران وحشی و درنده را بترسانند.



دوشنبه 27/3/1392 - 13:40 - 0 تشکر 612326

گالشها همین که هوا تاریک می شود، نمازشان را می خوانند (اگر اهل نماز خواندن باشند؛ که معمولاً هستند)، شام شان را می خورند و می خوابند. چرا که صبح ها ساعت 3 یا دست بالا 4 باید بیدار شوند. برای شام، آقای محمودی برنج کته ای با خورش گوجه درست کرد که بسیار خوشمزه بود. شاید هم به دهان من خوشمزه آمد. بعدش هم دوباره 6-5 استکان چای آتشی خوردیم و بالاخره به قسمت نگران کننده رسیدیم که خوابیدن بود. بهترین جا را به من دادند که تنهایی بخوابم. البته دقیقاً در مسیر دود بودم. حبیب و ناصر کنار و تَنگِ هم خوابیدند. خود آقای محودی هم یک گونی انداخت جلوی در و خوابید. برای رو انداز هم فقط دو تا گِلیج (Gelij) داشتیم. گلیج، بافته هایی از پشمهای رنگی و راه راه است که به عنوان پتو استفاده می کنند. یکی را ما سه نفری کشیدیم روی خودمان؛ یکی را هم آقای محمودی گذاشت زیر سرش. چرا که بالش نداشت. در عوض و به جای پتو، رو اندازی که روی اسب می انداخت را کشید روی خودش. کم کم چشمان مان گرم شد و خواب مان برد. تا وقتی که هیزم می سوخت، به واسطه کوچک بدن فضای پَرِه، گرم بود؛ اما همین که هیزمها تمام و آتش خاموش می شد، آنچنان سرد می شد که بیدار می شدیم و دوباره هیزم روی زغالها می گذاشتیم تا آتش روشن شود. گاوها هم جمع شده بودند دور تلار و هر چند دقیقه یکبار، یا شروع می کردند به «ما...ما» کردن و یا با شاخ و سم شان به دیوارهای تلار می کوبیدند. آقای محمودی ساعت 3 بیدار شد و شروع کرد به دوشیدن گاوها و شیر دادن به گوساله ها. من هم که خوابم نمی برد، بلند شدم تا کار کردنش را ببینم. ساعت 4 ناصر و حبیب را بیدار کردیم و تا وسایل را جمع کرده و آماده حرکت شدیم، ساعت 5:30 بود. ظروف، رختخواب (منظور همان دو تا گلیج، به علاوه دو تا نمد و یک متکا است) و سایر وسایل بار اسب شد و راه افتادیم. تقریباً کل مسیر تا ییلاق، سربالایی نفس گیری بود. برخی از گاوها مرتب از راه منحرف می شدند که به راه آوردن آنها واقعاً خسته کننده بود. من کمک آقای محمودی می کردم و حبیب کمک ناصر. گاوهای ناصر پشت سر ما و بدون فاصله می آمدند. در برخی نقاط جنگل می شد تنه های بزرگ درختان را دید که به تازگی بریده شده بودند. اینها را با اسب به جاده می رسانند و از آنجا بار نیسان کرده و برای فروش به شهر می برند. گاهی اوقات صدای اره برقی هم به گوش می رسید. حبیب می گفت که قرار است این مسیر را جاده بکشند برای سهولت رفت و آمد دامداران. اما من تردیدی ندارم که احداث جاده، در درجه نخست، کار چوب بُرها را ساده می کند. مه همچنان غلیظ و بنابراین هوا نسبتاً سرد بود. هرچند همه مان به دلیل تحرک زیاد در سربالایی، خیس عرق شده بودیم. حدود دو ساعت بالا رفتیم تا بالاخره از مه خارج شدیم. مه زیر پای مان بسیار گسترده بود و جنگل ابری ستودنی آفریده بود. همین که از مه بیرون آمدیم، جنگل هم تمام شده بود و مراتع سرسبز جلوی مان بود. گاوها هم با ولع تمام شروع کردند به چریدن. مدتی توقف کردیم تا گاوها خوب از این علوفه ها بچرند. بعد دوباره راه افتادیم به طرف بالا. کمتر از یک ساعت راه بود تا روستای ییلاقی «اسپرز» (Esperez)؛ آخرین مسیر ما. درباره این روستا بعداً توضیح می دهم. اما ما همین که به روستا رسیدیم، با یکی از بستگان حبیب هماهنگ کرده بودیم که برویم روستای «اسبِ خِنی» (Asbe Kheni: اسب خونی). این روستا در انتهای یک جاده خاکی ای بود که تا اسپرز فاصله نسبتاً زیادی داشت. در قدیم مردم از اینجا پیاده تا تنگه واشی فیروزکوه می رفتند. با خودرو بیش از نیم ساعت طول کشید تا به آنجا رسیدیم. قرار بود در این روستا مراسم و جشن «قُرُق شکنی» برگزار شود. راننده همه اش نگران بود که دیر برسیم. از دور که روستا را دیدیم، تعداد زیاد خودروهایی که همه جا پارک کرده بودند به چشم می آمد. ما پیاده شدیم تا راننده جای مناسبی برای پارک کردن پیدا کند. اتفاقاً دیر هم رسیده و یک دعوا را ندیده بودیم! دو گروه توی میدان بودند و هر کدام، یک نفر را می کشیدند که بی خیال ادامه دعوا شود. سر یکی شان با چوب شکسته بود و داشت خون می آمد. معمولاً در اینگونه جشنها و مراسمی که در این منطقه برگزار می شود، جنگ و دعوا چاشنی همیشگی است. از همین رو بسیاری از افراد که به اصطلاح برای تماشا می آیند، همراه خودشان یک «کِنِسِ چو» (Kenese Chu: چوب درخت ازگیل جنگلی که کنس نامیده می شود) نیز همراه شان دارند. بیشتر درگیری ها بین اهالی دو منطقه لفور و بَندپِی (منطقه ای چسبیده به لفور، اما جزو شهرستان بابل) است. در 28 تیرماه هم که در روستای امامزاده حسن در همین نزدیکی مراسم کشتی لوچو برگزار می شود، این دو گروه معمولاً با هم درگیر می شوند. وقتی علت دعوا را جویا شدیم، فهمیدیم که صاحبان دو تا گاو جنگی بودند که به جای گاوها، خودشان دعوای شان شده بود. بیچاره گاوها که به وحشی گری متهم اند. افرادی بومی از روستاهای اطراف، گاوهای نر جنگی را برای مسابقه دادن به اینجا آورده بودند. جثه بیشتر گاوها بسیار بزرگ بود و همگی شان دارای کوهان یا به قول بومی ها «کول» بودند. صاحبان برخی از گاوها، نوک شاخ های شان را با تکه ای شیلنگ پوشانده بودند تا پیش از مسابقه، به کسی آسیب نزند. میدان بزرگی درست کرده بودند که در گوشه ای از آن سِن برپا شده و مجری در حال صحبت بود. اما بی برنامگی موج می زد و بسیاری از افراد در میانه برنامه، راه خانه شان را در پیش گرفتند. قرار بود در این جشن، چند مسابقه گاوجنگی برگزار شود و چند مسابقه کشتی لوچو. گاوها را دو تا دوتا می آوردند توی میدان. برخی گاوها با پاهای شان زمین را شخم می زدند و آماده حمله بودند. با این وجود، بیشتر گاوها تمایلی به جنگ با یکدیگر نداشتند. تنها یک مسابقه کوتاه برگزار شد که پس از اولین حمله و شاخ به شاخ شدن، یکی از گاوها فرار کرد و دیگر حاضر به بازگشت به میدان نشد. جالب آنکه آدمهای «متمدن»، گاوهای «وحشی» را هل می دادند و «هِی» می کردند تا با یکدیگر جنگ کنند؛ اما آنها حاضر نبودند. چندین بار دوباره نزدیک بود دعوا و درگیری بین صاحبان گاوها رخ بدهد. یکی از این گاوها را شنیدم که به قیمت 14 میلیون تومان خریده اند. گاو جنگی یا ورزا بازی و همچنین سگ بازی (که همان دعوای سگها است) در برخی مناطق مازندران رواج دارد و متأسفانه چند سالی است در آنجاهایی که رواج نداشته نیز در حال رونق یافتن است. جالب آنکه چند ارگان دولتی نیز حامی این جشن و مسابقه بودند و مجری مرتبط از آنها تشکر می کرد. یعنی آنها به طور مستقیم در آزار حیوانات سهیم بودند. به هرحال پس از ناکامی به دعوا واداشتن گاوها، نوبت به کشتی لوچو رسید. یکی از خوانندگان سرشناس محلی را هم آورده بودند که آواز بخواند. اما سیستم صوتی بسیار بد بود و از سوی دیگر، برنامه ریزی های لازم هم وجود نداشت. به گونه ای که همزمان با آواز خواندن وی، کشتی ها هم شروع شده بود؛ بدون هماهنگی با داورها. گاهی هم وسط یک کشتی، یادشان می آفتاد که وقت را نگه نداشته اند و بنابراین کشتی را متوقف و از نو آغاز می کردند. قوانین این کشتی کمی متفاوت با کشتی رسمی است؛ بدین صورت که هر کشتی گیر تلاش می کند تا یکی از اعضای اصلی بدن حریف همچون سر، کتف، شانه، ران یا باسن را به زمین بزند و یا آنکه به طور همزمان دو عضو غیر اصلی وی همچون آرنج و زانو به زمین بخورد. کشتی گیری که همه را شکست دهد، به طور سنتی جایزه اش یک قوچ (گوسفند نر بزرگ) است. اواخر مراسم، تقریباً میدان خالی از سکنه شده و بیشتر مردم با ناراحتی به روستاها و خانه های شان رفته بودند. ما هم دوباره به اسپرز بازگشتیم. حبیب به لفور برگشت و من به خانه محمودی رفتم. چون در هر سال، بیش از یک ماه در اینجا نمی ماند، خانه اش سر و وضع مناسبی نداشت و بیشتر به خرابه می مانست. بخشهایی از سقف فرو ریخته بود و در واقع سقفش آسمان بود. دیوارها و کف هم پر از تَرَک بود. این خانه در واقع بیشتر یک تلار بود، با همان بخشهای تلار که پیش از این توصیف کردم. با این تفاوت که نه تنها پَرِه، بلکه همه دیواره های آن گِل گویی شده بود. توی حیاطش هم سیب زمینی کاشته بود؛ به امید بارش باران. اما من با آن اوضاع سقف، دعا می کردم لااقل آن شبی که آنجا هستم باران نبارد. ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم. بعد آقای محمودی بلند شد و رفت برای دوشیدن گاوها و شیر دادن گوساله ها. کارش که به پایان رسید، با هم رفتیم تا به مراتعش سرکشی کنیم. مراتع این روستا دو دسته است؛ یا مشترک و مُشاع است که به محلی آنرا «مُشاکو» (Mosh ku: یعنی کوهی که مُشاع است) می گویند؛ یا شخصی است. مراتع شخصی در پایین دره قرار دارد و دور آنرا با بوته های خار، حصارکشی کرده بودند. به این حصارکشی، «خال دَوَستَن» (Khal Davastan) می گویند. محلی که برای عبور گاوها در نظر گرفته می شود را هم «کَلَک» (Kalak) می گویند. هر بار باید این خالها را مرتب کرد. برخی مواقع گاوها آنها را خراب می کنند و برخی مواقع هم گرازها که به تبری به آنها «خی» (Khi) می گویند. وقتی داشتیم خالها را مرتب می کردیم، سه تا گراز از فاصله چند متری مان فرار کردند. آنهایی که مرتع جداگانه دارند هم ابتدا در بخش مُشاکو گاوهای شان را می چرانند تا علوفه آنجا که به پایان رسید، به سراغ مرتع خودشان بروند. روستای امامزاده حسن که به واسطه بارگاه امامزاده به این نام خوانده می شود، روی تپه روبرویی است. بخشی از دامنه دره روبرو هم وقف امامزاده است که هر سال توسط اداره اوقاف اجاره داده می شود تا درآمدش صرف امامزاده شود. خالها را که بستیم، از دره بالا آمده و دوباره وارد روستا شدیم. این روستا مانند سایر روستاهای ییلاقی منطقه، در زمستانها خالی از سکنه است. همه کسانی که در این روستا خانه دارند، اهل لفورند؛ اما همه شان دامدار و گالش نیستند؛ بلکه پای ویلاسازی به اینجا هم باز شده است. این با وجودی است که هنوز جاده دسترسی مناسبی ندارد. ویلاها هم متعلق به لفوری ها است. بلوکهای چهارگوش زردرنگی در یک سوی روستا به چشم می خورد که توسط اداره منابع طبیعی نصب شده و محدوده منابع طبیعی را مشخص کرده است. اما کمتر کسی به اینها توجه می کند. برخی ها این بلوکهای بتنی را جابجا می کنند تا مرز تغییر کند؛ برخی هم بدون دست زدن به آنها، آنسوتر ویلا ساخته اند. متأسفانه عملکرد سازمانهای متولی محیط زیست منابع طبیعی در استان مازندران جای نقد بسیاری دارد و گفتگوهایی که با برخی مسئولین کرده ام هم راه به جایی نبرده است. همینطور که توی روستا راه می رفتیم، همین که آقای محمودی با یک نفر دیگر به هم می رسیدند، دست و روبوسی کرده و می گفتند: «ییلاق مبارک». همین امر نشانی است از اهمیت این کوچ برای گالشها. آب لوله کشی بخشی از روستا قطع بود و برای همین با دَبِّه های پلاستیکی، راه افتادیم به طرف بخشی که آب داشت و از یک شیر آب که توی کوچه بود، آب برداشتیم. گاوها هم حسابی تشنه بوده و «ما...ما» می کردند. برخی شان هم از آبهای لجن گوشه و کنار روستا می خوردند. آقای محمودی می گفت در چنین مواقعی، خودشان صبح زود بلند می شوند و راه می افتند به طرف دره تا از رودخانه آنجا آب بنوشند. همین که هوا تاریک شد، شام را خورده و چای را نوشیده و دراز کشیدیم. چون اتاق اینجا کمی بزرگتر بود و سقف درست و حسابی نداشت، هوا حسابی سرد بود. به ویژه وقتی آتش هم خاموش می شد. به هر ترتیب تا صبح خواب و لرز را به هم آمیختم و روز شنبه پس از صرف صبحانه، با یکی از آشنایان آقای محمودی که می خواست به لفور بیاید، به «مازرون» برگشتم.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.