برگرفته از : http://abootorabiali.blogfa.com/post/27
در تاریخ تصرف مجنون وسودایی و دیوانه کم نداریم . شبلی از این نظر معروف تر از بقیه است. ولی مولانا را هم گاه احوال و موا جیدی در بر می گیرد که شانه به شانه ی جنون می ساید؛ از جمله در دفتر پنجم از این باور قدیمی که ارتباطی بین ماه و جنون هست ، برای بیان حال خود ، به زیبایی هر چه تمام بهره می گیرد . در خانم ها افسردگی پس از زایمان داریم و در زمان قاعدگی هم تنگ حوصلگی ها و خروج نسبی از احوال عادی در آن ها مشاهده می شود و البته این احوال ریشه های هورمونی دارند و برای علما ی امروز شناخته شده اند ولی مدت ها عقیده داشتند بین ماه و بدبختی و جنون رابطه ای هست و از این رو می گفتند اگر چشمت به هلال ماه افتاد آن را ببند و باز نکن مگر آن که در سنگ فیروزه بنگری تا نحوست روزِ اول ماه گریبان گیرت نشود . به همین دلیل نظر کردن در فیروزه در ابتدای سال را هم خوش شگون می دانستند . دیوانگی سه روزه در سر هر ماه باوری قدیمی بود. در میان اعراب هم اعتقاد به جنون چهارشنبه ها و نحوست این روز وجود دارد، مولانا را وقتی، وقت خوش می شود ، از خود به عنوان مجنون نام می برد:
من سر هر ماه سه روزای هستم بی گمان که باید دیوانه شوم
همین که امروز اول سه روزه است روز پیروز است ، نه پیروزه است
یعنی این سه روز، روزهای مبارکی است و احتیاج به نگریستن در فیروزه ندارم و بعد ادامه می دهد برای عاشقان ، همیشه اول ماه است :
هر ولی کاندر غم شه می بود دم به دم او را سر مه می بود
ناگاه که مولانا مشغول نقل حکایت ایاز و سلطان محمود بود، متوجه می شود که حال خودش از ایاز بدتر است و این ایاز است که باید به نقل قصه مولانا و احوال او بپردازد:
قصه ی محمـود و اوصاف ایاز چون شدم دیوانه ، رفت اکنون زِ ساز
وقتی که عافیت و سلامتم ضایع شده نظم و قافیه از کجا بیاورم برای بیان عشق ایاز :
کیف یأ فی النظم لی و القافیه بعد ما ضاعت ، اصـول العافیه
جنون من ، جنون ساده ای در میان انبوه غم ها نیست بلکه دیوانگی مرکب است:
ما جنون واحـد لی فی الجنـون بل جنونّ فی جنونّ فی جنون
ای ایاز از عشـق تو گشتم چو مـوی ماندم از قصه ، تو قصه ی من بگوی
بس فسانه ی عشق تو خواندم به جان تو مرا، کافسانه گشتستـم، بخوان
این ابیات یادآور شاملو است در آن جا که احوال خوشی دارد و چنان مست و دیوانه گشته که دیوانه را به تماشای خود می خواند:
در فرصت میان ستاره ها / شلنگ انداز رقصی می کنم / گوییا از پاک ترین هوای کوهستانی / لباب قدحی سر کشیدم / دیوانه به تماشای من بیا .
مولانا هم ادامه می دهد:
ذره ای از عقل و هوش ار بامن است این چه سودا و پریشان گفتن است
نه ، گناه ، او راست که عقلم ببـرد عقل جمله عاقلان ، پیشش بمرد
بار دگیـر آمدم دیـوانه وار رو رو ای جان ، زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبـرم گـر دو صد زنجیـر آری ، بر درم