اما ارتباط این کتاب ها با جامعه و تاریخ ما تا حد زیادی قطع است، گفت وگوی درونی خلاقی در نمی گیرد و این کتاب های خوب نوشته شده و تر و تمیز معلق می مانند و به جایی گره نمی خورند. هیچ نوع رویه praxis اجتماعی این کتاب ها را پشتیبانی نمی کند، به این دلیل که نویسندگان شان رابطه ارگانیکی با جامعه خود ندارند. قیاس کنید با دهه ۴۰ و نسل درخشان شاعران و نویسندگان پیش از انقلاب و حضور پررنگ شان در عرصه عمومی، قیاس کنید با نویسندگان معاصر ما در آمریکای لاتین که با وسواس و دقتی حیرت انگیز همه چیز را رصد می کنند و به هر حادثه ای واکنش نشان می دهند.
نویسندگان ما چنین نمی کنند، یا حداقل این کار را در ابعادی بسیار محدود انجام می دهند، به این دلیل که به آماتوریسم اعتقاد ندارند. با آنان که حرف بزنی، صراحتا می گویند من «نویسنده»ام و آمده ام داستانم را بنویسم، من شاعر هستم و رسالتم شعر گفتن است، این کار را بلدم و انجامش می دهم و در کاری که ازش سر در نمی آورم، سرک نمی کشم. اشتباه همین است که تخصص باوران ادبیات ما گمان می کنند تخصص در ادبیات چیزی جدای از شناخت جامعه و سر درآوردن از سیاست و مطالعه تاریخ است، فکر می کنند نوشتن یک داستان خوب ماندگار بدون آگاهی از آنچه در اطراف شان می گذرد، بدون واکنش نشان دادن به محیط، ممکن است. حتی اگر داستان نویسنده ای در ۱۰ قرن پیش بگذارد، بی شک آگاهی از مسایل روز در کیفیت کارش موثر خواهد بود. اما چنین اعتقادی وجود ندارد. ادبیات ما در همان حوض کوچکی که گلشیری مثال می زد، در همان آب خرد و حقیر خویش دست و پا می زند و در جامعه ادبی ما به جای تلاشی جمعی برای شکستن دیوار حوض و وصل کردن آن به دیگر آب ها، هر نویسنده و شاعری می کوشد به هر لطایف الحیلی نهنگ این آب خرد شود و بر همین قلمرو حقیر سلطنت کند. تا وقتی دیوار فرو نریخته، از همان معدودی که دغدغه ای ورای نویسنده «متخصص» شدن دارند نیز کاری برنخواهد آمد.
واقعیت تلخ است اما باید به آن اعتراف کرد: سال هاست هیچ مقاله ای که بار و غنای نظری قابل اعتنایی داشته باشد به قلم هیچ یک از نویسندگان سرشناس ما، حتی در باب خود ادبیات منتشر نشده است، یا اگر هم شده، انگشت شمار و فاقد تاثیر کلی بوده است.