این مطلب در مورد مادر شدن رو در سایت مادربانو دیدم و خوشم اومد:
سال ۸۰ درست دو ماه از ازدواجم گذشته بود که فهمیدم باردارم. نمیدانم که در آن لحظه دقیقا چه حسی داشتم.ولی یادم هست که تا مدتها شبها خوابم نمیبرد و فقط به آینده ام فکر میکردم. من که تازه از هیجان روزهای مراسم ازدواج و روزهای بعد از آن در آمده بودم بدون آنکه لذتی از زندگی دونفره مان برده باشم باید یک زندگی سه نفره را تجربه میکردم.انگار بهت زده بودم.انگار باورم نمیشد که من هم میتوانم مادر باشم و خدا در من هم این توانایی را قرار داده. یادم هست که پشت سر هم یادداشت مینوشتم و از حسم میگفتم برای خودم و همسر. کلی از خودم سوال می پرسیدم و کلی حس درماندگی داشتم از اینکه نمیتوانم جوابی بگیرم. من که تا آن روزها در دنیای شعر و نقاشی و هنر و فیلم و رمانتیک بازی به اصطلاح خودم غرق بودم حالا باید دنیای جدیدی را تجربه میکردم. یادم هست جمله ای همیشه از همسر می پرسیدم و در نوشته هایم می نوشتم این بود که : یعنی من باید از آن زنهایی بشوم که مدام بچه در بغل دارند و در ساک بچه شان خلاصه میشوند؟ من طاقت اینچنین زنی را ندارم. من بدون حافظ و کتابهایم نمیتوانم سر کنم. من بدون نوارهایم نمیتوانم زندگی کنم.(آن موقع هنوز سی دی به صورت امروز در کار نبود. تعداد کمی از نوارها سی دی اش هم بیرون می آمد که بودجه زندگی دانشجویی همسر کفاف هزینه اش را نمیداد.) من با شغلم چه کنم؟ اینکه همیشه آرزو داشتم شاغل باشم و همسر این امکان را بعد از نامزدیمان برایم مهیا کرده بود. من نمیتوانم.
خلاصه روزهای بهت گذشت و من با بدترین حال ممکن و در بدترین حالت ممکن بارداری را شروع کردم. همسر از صبح تا ۳ بعد از ظهر درس داشت. و من با حالی زار ساعتها را میگذراندم. دلم میخواست روزهای اول زندگی را شادتر بگذرانم ولی تهوع و خستگی و خواب مفرط اجازه نمیداد.
اولین تکانهایی که بچه ام خورد نیمی از مصیبتهایی که کشیده بودم یادم رفت. کم کم بیشتر مراقب راه رفتنم و از پله بالا رفتنم بودم. دیگر با ذوق وسایلم را جابجا میکردم. دیگر بیخوابی های شبانه ام تبدیل شده بود به ذوق های بعد از افکار قبل از خواب و نقشه کشیدن برای آینده. دیگر به خاطر فشار نیامدن به بچه ام از سال بعد هم سر کار نرفتم. به همین راحتی.
حالا من یک مادرم. حالا من در ساک دختران خلاصه شدم ام و عجیب اینکه این خلاصه شدن بزرگترین لذت زندگی من است.
من هنوز هم شعر میگویم موقع قربا ن صدقه رفتن دخترانم. من هنوز هم نقاشی میکشم اما در دفترها و پای املاهای دخترانم. من هنوز هم موسیقی گوش میکنم اما کنار دخترانم. من هنوز آرایشگر سر خود هستم اما برای موهای دخترانم. من هنوز کتاب میخوانم اما برای دخترانم. حالا من تا بفهمم به میهمانی دعوت شده ایم در فکرم و در حال ظرف شستن و جارو زدن و قبل از خواب و… رنگ لباس و شلوار جورابی و گل سر و گردنبند و گوشواره و پالتو و روسری دخترانم را ست میکنم و از صبح روز مهمانی همه را آماده کنار اتاق چیده ام. حالا من از یک ماه مانده به عید و مدرسه ها تمام برنامه ریزی بچه ها را کرده ام. حالا من سر هر فصل با عشق و علاقه آمار میگیرم دختر ها چند تا بلوز و شلوار و زیر پوش و ساق زیر شلوار مدرسه کم دارند. حالا من موقع غذا پختن مدام قیافه همسر و فرزندانم را در ذهنم مرور میکنم که از خوردن این غذا چقدر لذت می برند. حالا من وقتی به خیابان میروم چشمم هیچ چیز جالبی برای خودم نمی بیند. انگار تمام مغازه های خیابانها پر از وسیله هایی است که به درد دختر ها می خورد. حالا من با دیدن و خریدن هر کاموای جدید بافته شده آن را با هزار مدل به تن هر سه تایشان مجسم میکنم و ته دلم غنج میرود برای زود تر پوشیدنشان. آن وقت از صبح که بچه ها به مدرسه می روند نمیخوابم تا زودتر بتوانم به کارهای خانه مان برسم و بتوانم بافتنی ام را زودتر تمام کنم. بلکه زودتر به تنشان ببینم و حظ ببرم.حالا…
حالا من یک مادرم. مادرانه هایم شاید برای من منحصر به فرد است و شاید مورد تمسخر دیگران. اینها را هیچ جا نمیگویم. چون جز نگاههای نا باور یا گاهی اوقات تمسخر وار چیزی نمیبینم. اما من اینطوری مادرم.
وقت کم می آورم. زمان برای کتاب خواندن کم دارم. مجله هایم گاهی تا آخر هفته و زمان خریدن مجله جدید هنوز دست نخورده مانده. کلی عکس برای کار با فتوشاپ دارم که مانده. کلی فیلم برای دیدن دارم. کلی کاموا برای بافتن. و…
اما از مادری ام لذت میبرم!