روزی برای خواجه خربزه ای به رسم ارمغان آورده بودند.
خواجه طبق معمول به دنبال لقمان فرستاد.لقمان وارد میشود.خواجه،خربزه را پاره کرده، قطعه هایی از آن را به لقمان می دهد.لقمان مانند شکر و عسل با تمام اشتها و التذاذ، آن را می خورد.خواجه، وقتی احساس کرد که لقمان با چه لذت و خوشی آن خربزه را خورد، هفده قطعه دیگر را بریده به او داد.فقط یک قطعه مانده بود.خوش خوردن لقمان خواجه را به شوق آورد.
گفت این قطعه آخر را هم من می خورم تا ببینم چقدر شیرین است که تو اینقدر لذت نشان می دهی.وقتی که از آخرین قطعه خربزه خورد،تلخی خربزه مانند آتش شعله ورش ساخت،زبانش آبله زد و گلویش سوخت.پس از ساعتی که به خود آمد رو به لقمان کرده گفت: ای جان جهان،این زهر را چگونه نوش جان کردی و چگونه آن را به جای لطف پذیرفتی؟ چه شد که دلیلی نیاوردی،به من نگفتی معذورم؟
لقمان جواب می دهد:من شرم داشتم از اینکه با چشیدن هزاران شیرینی ها از تو، تلخی خربزه را آشکار سازم، مگر همه اجزای وجودم از احسان و بخشش های محبت بار تو نروییده است؟
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد خاک صد ره بر سر اجزام باد
به همین لحاظ،هدیه محبت ترا،شیرین احساس می کردم. بلی:
از محبت تلخها شیرین شود از محبت مس ها زرین شود
از محبت خارها گل می شود وز محبت سرکه ها مل می شود
از محبت سنگ روغن می شود بی محبت موم آهن می شود