انگار همین دیروز بود که از دانشگاه پر طمطراقمان فارغ التحصیل شدیم. خداییاش استادها سنگ تمام گذاشتند در چرزاندنمان. برای پایاننامه به هر کداممان انواع گیرها دادند. نه گیر فلزی و چوبی و … بلکه گیر محتوایی، نگارشی، الکی و هر نوع دیگر گیر که فکر کنی به ما دادند. یکی از دوستانم میگفت مثل زندانیها هر روز روی کاغذ خط میکشیدم و میگفتم مثلاً فقط ۳۴ روز دیگر تا خلاصشدنم و فارغالتحصیلشدنم مانده است. شکر که گذشت با همه فلاکتهایش.
بعد از فارغالتحصیلی، بجز یکی دو نفر، بقیه دخترها در هفت بانک دولتی و خصوصی و گمرک استخدام شدند. عطش داشتن شغل و موقعیت اجتماعی به حدی بود که حتی بچه درسخوانهای کلاس هم جایی برای فکر کردن به امتحان دکترا و ادامه تحصیل در ذهنشان باز نکرده بودند.
هر چند زود ولی سه سال گذشت. یکی از بچهها بخاطر دیسک کمر از بانک استعفا داد. دیگری بقول خودش مثل پیرمردها شده بود که یک ساعت مانده به تعطیلی بانک به ساعتش نگاه میکرد که چه موقع بانک تعطیل میشود و کار سنگین روزمرهاش تمام. میگفت شغل من طوری است که حتی یک دیپلم هم از پس آن بر میآید. به او میگفتم تو خدمت میکنی. میگفت: خدمت به کسانی که بهره پولشان در ماه چندها میلیون میشود! هر چه برایش دلیل میآوردم میگفت در ازای وقتی که میگذارم؛ فشار جسمی که متحمل میشوم؛ چیزی یاد نمیگیرم. گره چندانی باز نمیکنم. لذتی از زندگیام نمیبرم.
آن یکی دوستم صبا هم دنبال بهانهای بود تا از شغلش انصراف بدهد و خانوادهاش را راضی کند. آنقدر درس خواند تا دکترا قبول شد و بالاخره از شغلش انصراف داد. یکی دو سالی بود که متأهل شده بود. میگفت: بعد از بیرونآمدن از کارم، تازه دارم معنی زندگی را میفهمم. چند روز پیش که شوهرم با من بحث کرد، منتظر جواب من بود و من فقط نگاهش میکردم. شوهرم تعجب کرد و گفت: اگر مثل قبل بود تو از شدت فشار جسمی و روحی امکان نداشت با شدت و حدت جوابم ندهی ولی حالا نگاهم میکنی و با لطف میخندی.
صبا میگفت: با حقوقم، هم ماشین خریدم و هم پیشخرید مسکن کردم اما به چه قیمتی؟ به قیمت این که سه سال از بهترین سالهای عمرم را از دست دادم فقط برای این که همه میگفتند چرا شاغل نیستی؟ چرا دستت توی جیب خودت نیست؟ غافل از این که کسی نمیگفت: کمی فکر کن و شغلی متناسب روح و جسمات پیدا کن. کمی هم دیرتر شاغل شوی بهتر از این است که به هر شغلی تن دهی.
و من میگویم همه فکر میکردند من یک مرد هستم. هیچ کسی نمیگفت: تو روزی همسر خواهی شد، مادر خواهی شد. برای روزهایی که هیچ کسی نمیتواند جای تو را بگیرد، در کنار همسرت و فرزندانت به هر قیمتی به هر کاری به صرف بستن دهان مردم تن نده. در کنار همسری که عزت تو را حفظ میکند و آن را وظیفه و اختیار خودش میداند، الزامی وجود ندارد که جوانیات را صرف کارهایی بکنی که فقط تو را به پول میرساند و دهان مردم را میبندد.
ولی راستی چرا ننشستند کارها و شغلهایی را تعریف کنند که خاص زنان باشد. هم در کنارش بشود گرهی باز کرد و علمی یاد گرفت و هم همسر و مادر موفق و با نشاط بود (بجای همسر و مادر خسته و سرخورده). نکند خیلی از ما زنان نخواستیم به سلولهای خاکستری مغزمان فشار بیاوریم که کارهایی بجز کارهای مردانه و سنگین تعریف کنیم.
نکند که میترسیدیم ارزش کارمان را با حقوق ماهانهمان بسنجند و ما کم بیاوریم در مقابلشان. جز این بود که هویتمان را در رفتارهای مردانه میدیدیم؟
منبع: زنان پرس