شهیدم! محمد! برادر! منم که در شهر خونین قدم میزنم شهادت، همان شد که میخواستی تو در خون نخفتی، که برخاستی به مادر نگفتم شکوفا شدی که احیا نمودی که احیا شدی نگفتم که با سایه پیکار کرد نگفتم که با تیر افطار کرد نگفتم که جانی به چاک اوفتاد نگفتم که کوهی به خاک اوفتاد نگفتم که تن را زسر باز کرد که بالید و ناگاه پرواز کرد ببین شهر، چون ماست آیینهوار حماسی و زخمی ولی پایدار اگر چند یک کوچه اش بی صفاست اگرچه خیابانی از آن جداست ببین! شهر ما سرگذشت من است حماسی و زخمی و رویین تن است از آن رنگ خون رنگ خون شستهاند ولی، لالهها، سرخ از آن رستهاند تو ای خصم، ای خصم باطل پرست اگر چه تن من ز زخمت پر است بزن تا سراپای من خون کنی بزن تا تماشای مجنون کنی بزن تا برآید زمن آفتاب بزن ، تا شوم چون دعا مستجاب رهایم مکن، در زمانی چنین فنایم مکن در جهانی چنین جهانی که حیوان بر او غالب است جهانی که انسان در او غایب است نه ، این رسم پیمان و آیین نبود قرار این نبود ، این نبود ، این نبود محمد! چرا وا نهادی مرا شهیدم! چرا جا نهادی مرا خدا در شکن این قفسوار تنگ و یا صبر بخشا به من ، صبر سنگ خروشی به پهنای هفت آسمان دمیده است در این گلو در زمان خروشی که ترسم اگر برکشم تو و خاک عالم در آذر کشم منم اینکه فریاد من بیصداست که زیبا و خاموش چون جبهه هاست شهیدم! محمد! برادر! منم چنین زخم آجین قدم میزنم ببین چاک خورده است پیشانیام ببین زخمها کرده زندانیام شهادت، همان شد که میخواستی تو در خون نخفتی، که برخاستی تو کوچیدی از خویش، راحت شدی زیارت نمودی، زیارت شدی ولی من در این جبهه ناپدید به هر لحظه صد بار گردم شهید *سروده : شاعر شهید ، زنده یاد «احمد زارعی»
کل آیتم ها 2
خدا روحشونو شاد و درجاتشونو متعالی کنه