آنچه که دیشب برایم اتفاق افتاد ...
مدتها بود که برایم اس ام اس می آمد از یک فروشگاه مجلل برای بازدید . جالب آن است که هر دفعه با عنوان حراج این اس ام اس ارسال می شد و هر دو هفته این اس ام اس تکرار می شد جوری که در مدت زمانی کوتاه دهها اس ام اس برای بازدید از این فروشگاه داشتم.
اگر چه که فروشگاهی معروف بود ولی من تا به حال به آنجا نرفته بودم. بالاخره رگ کنجکاوی من بر آن شد که عصر روز آدینه را مصصم به بازدید از این فروشگاه شوم که چه هست و در آن چه کالاهایی عرضه می شود.
پیدا کردن این فروشگاه چندان دشوار نبود چرا که در نبش یکی از خیابان های معروف بود و وسعت آن به گونه ای که تابلوی آن از فاصله ای دور نیز چشم را خیره می کرد.
فروشگاه پر بود از آدم هایی که آنها نیز همانند من اس ام اس های مکرر را دریافت کرده بودند و کالاهایی که رنگ به رنگ و متنوع در هر گوشه و قفسه ای چیده شده بود. و کارمندان متعدد این فروشگاه که به فاصله ی هر چند متر به راهنمایی آنهمه مشتری می پرداختند.
در ابتدا تصورم آن بود که این فروشگاه در همین یک طبقه ی وسیع خلاصه می شود و به خود گفتم ای وای که طول می کشد تا همه را ببینم و به خانه برگردم که ناگهان تابلویی را روبروی خود دیدم که به طبقه ی منهای یک مشتریان را راهنمایی می کرد و همزمان از بلند گوی فروشگاه می شنیدم که مشتریان را به بازدید از طبقات مثبت یک ، مثبت دو، مثبت سه، مثبت چهار ، منفی یک، منفی دو، منفی سه دعوت می کرد. پس زمان کمی داشتم که ببینم و تا دیروقت نشده و خانواده نگران نشده اند به منزل باز گردم.
اما همین که تصمیم جدی به دیدن و خرید گرفتم آه از نهادم بر آمد که ای دل غافل چقدر باید پول داشته باشم که بتوانم چند تکه از این فروشگاه خرید کنم.
آنقدر تعداد صفر ها زیاد بود که باید می شمردم که از مرز صد رد می شود یا میلیون یا ...!!!
بعضی از اجناس اینقدر گرون بودند و تعداد صفرهایشان زیاد که دیگر به ریال قید نکرده بودند و تومن را بهانه ای برای کمتر کردن صفرها کرده بودند.
یک مجسمه از دور چشمک میزد نزدیکش رفتم زنی بود که سطلی آب را بر سرش می ریخت که نمادی بود از یک زن زحمت کش روستایی اما قیمت اش از سالها زحمت یک زن روستایی بیشتر بود. حتی اگر حقوق سال خود را جمع می کردم نمی توانستم این مجسمه ی زیبا را بخرم. چرا که صفر مقابل عدد دوازده از پنج و شش هم هم تجاوز کرده بود.
این بود که دیگر به قیمت ها کنجکاو شدم که ببینم چه قیمت اند این اجناس و دیگر از پسند و زیبایی شان منصرف شدم.
یک میز نهار خوری آن طرف تر یک عدد 32 و باز هم هفت صفر در جلویش خودنمایی می کرد. و بر روی آن میز یک سرویس چینی که قیمت آن گران تر از خود میز تا میلیونها بیشتر از خود میز جلوه داشت.
از خیر وسایل تزئینی گذشتم و پیش خود گفتم شاید وسایل دیگر نظیر کتابخانه اش مناسب باشد اما باز هم با صفرهایی نه کمتر بلکه در همان اندازه روبرو شدم. یک قفسه ی کوچک کتاب به قیمتی معادل شش ماه حقوق یک کارمند معمولی اتیکت خورده بود.
دیگر امیدی به خرید نداشتم .
فقط چون به این فروشگاه رفته بودم پیش خود گفتم فقط ببینم سریع طبقات را یکی پس از دیگری طی کردم و قیمت های نجومی بود که یکی پس از دیگری به چشم می خورد حتی با حراج 50% یا 20% یا 30% .
و اما باید بگویم از مشتریانی که به این فروشگاه مراجعه کرده بودند. گروهی همانند من با تعجب به این قیمت ها نگاه می کردند که ... کداممان با این درآمد ها می توانیم حتی یک تکه از این اجناس را بخریم.
اما گروهی هم خیلی راحت خرید می کردند انگار نه انگار که چند تکه ای که خرید میکنند از مرز نیم صد میلیون تجاوز می کند. انگار که کالایی به قیمت بسیار پایین و معمولی می خرند.
دیگر حوصله نداشتم از فروشگاه زدم بیرون تمام راه برگشت به خانه را به این فکر می کردم که ...