********************************************
منتظر حقوق اولم بودم. کلی برایش نقشه کشیده بودم. سال اول را شش ماه یک بار پول می دادند. حقوق اصلیم 490 تومان بود. شب ها می رفتم پیکار با بی سوادی، از آن جا هم صد تومان می گرفتم. حقوق اولم را دم عید گرفتم؛ سه هزار تومان بود.
رفتم مغازه ی میوه فروشی و حسابی خرید کردم. پاکت میوه ها دستم بود که وارد خانه شدم. پدرم دم در من را دید. پرسید «اینا چیه؟» با خوش حالی و خنده گفتم «آقا، شیرینی اولین حقوقمه.» فکر می کردم خوش حال می شود، ولی دیدم سرخ شد. پاکت ها را از دستم گرفت. در حیاط را باز کرد و پرتشان کرد وسط کوچه. میوه ها تمام کوچه را گرفتند. چشم دوختم به آن ها. همین طور که قل می خوردند و تالاپ تالاپ سرازیری کوچه را پایین می رفتند، اشک های من هم می ریختند.
صدای پدرم در گوشم پیچید «مگه نگفته بودم پول هات رو جمع کن بذاری کنار توی بانک، باهاش کار دارم؟ مگه من مرده م که تو چیز بگیری بیاری توی این خانه؟ آخرین بارت باشه. فهمیدی؟»
********************************************