*شهید بروجردی پلنگ صورتی را خیلی دوست داشت
عصرها محمد حدود سه ساعت از وقتش را در سازمان پیشمرگان کرد می گذارند. یک روز من از جوانرود آمدم و سراغش را گرفتم گفتند: آنجاست. رفتم سازمان در را باز کردم رفتم داخل دیدم خلوت است. از پنجره داخل اتاق را نگاه کردم دیدم شهید بروجردی دراز کشیده جلوی تلویزیون. ایشان به اخبار خیلی علاقه داشت و دنبال هم می کرد. برای همین فکر کردم اخبار گوش میدهد. جلوتر رفتم متوجه شدم ایشان دارد پلنگ صورتی نگاه میبیند. با شوخی رفتم داخل گفتم: حاجی این چیه نگاه می کنی؟!
گفت: من از این پلنگ صورتی خیلی خوشم میاد. گفتم: آخه از چیش؟
گفت: از روحیه اش. اینکه زیر بار ظلم نمی رود و زرنگی میکنه. من همیشه این برنامه کودک را نگاه می کنم.
*این شهید بروجردی نمیتواند با جوانها همراه شود
یکبار به همراه پسرم در یادواره شهید بروجردی شرکت کردیم. بعد از برنامه به من گفت: بابا این شهید بروجردی را که شما معرفی می کنید جوانها نمی توانند با او رفیق شوند.
گفتم چرا؟
گفت: یکی میاد میگوید شهید بروجردی صبح تا شب نماز می خواند. یکی میگه ایشان معنویتاش در حد انبیاء بود. جوان امروز فکر می کند که بابا من که هیچ وقت به خاک کف پای بروجردی هم نمیرسم پس ولش کن.
گفتم: درست میگویی. همین ماجرای پلنگ صورتی را برایش تعریف کردم.
*محمد پینگپنگ و فوتبال را عالی بازی میکرد
شهید بروجردی شدید فوتبال و پینگ پنگ بازی میکرد. خیلی کارش عالی بود. هم به لحاظ روانی حریفش را می ترساند و هم زرنگ بود.
*هر کس بیاد جلو پایش را قلم میکنم
در جریانی ماشین چپ کرده بود و ایشان کل پایش توی گچ بود. با این پا فوتبال را ول نمی کرد و می گفت من گلر می ایستم حالا کسی جرائت داره بیاد توپ رو ازم بگیره. با همین پای گچی می زنم پاشو قلم می کنم. در شوخی های جمعی خیلی گرم و شاداب بود. تیکه های جالبی می انداخت.
*ماجرایی که از دهان خود شهید بروجردی شنیدم
یکی از پاکسازیها در منطقه باینگان بود. اینجا نقطه صفر مرزی است بین جوانرود و پاوه. 5 هزار نفر هم جمعیت نداشت. پیشمرگان سلاح گرفته بودند و قرار بود خودشان برای پاکسازی بروند. وقتی داشتند از دره پایین می رفتند اشرار و ضد انقلاب به شدت مقاومت میکنند. این را خود برادر بروجردی تعریف کرد که: بعد از درگیری آنها عقب نشستند. در جنگ گروهکی و چریکی بزرگترین خطر عقب نشینی است چون شما یک قدم عقب نشینی کنید پارتیزان چند قدم می آید جلو. مثل جنگ منظم نیست. دیدم ضد انقلاب دارند عقب نشینی می کنند و روحیهشان را از دست دادند. زن و بچه هایشان هم به شدت ترسیده بودند. رفتم جلو و اسلحه را از دست یکی از مردها گرفتم و گفتم: عرضه ندارید از زمینتان دفاع کنید؟ اسلحه را بده بدم به زنها دفاع کنند. اسلحه را انداختم در دامن یکی از زن ها و گفتم: بلند شو دفاع کن! مردهایتان می ترسند.
*دیدار با شهید بروجردی سه روز قبل از شهادتش
یک روز در قرارگاه حمزه سید الشهدا بودیم و داشتیم چهار نفری صحبت میکردیم. آقای جعفریان سید و روحانی و مسئول فرهنگی منطقه هم بود. یک بنده خدایی از دفتر فرماندهی بیرون آمد و به شهید بروجردی گفت: حاج آقا! و جملهای گفت. وقتی رفت شهید بروجردی برگشت به آقای جعفریان گفت: حاج آقا ببخشید! اشکال ندارد این ها به ما می گویند حاج آقا؟
حاج آقا جعفریان گفت: نه. چه اشکالی؟ اولا منم مکه نرفتم ولی شما هم به من میگویید حاج آقا. ثانیا خوب بروید مکه تا مصداق پیدا کنه.
شهید بروجردی طبق عادتش که موقع فکر کردن دست به محاسنش میکشید گفت: خیلی دلم می خواهد نمیدانم امسال میتوانم بروم مکه یا نه؟ سه روز بعد هم به شهادت رسید.
*قهقهای که محمد بروجردی زد
آن زمان وقتی قرار بود برای کسی حکم بزنند در جلسه ای شورایی بررسی می شد. یکبار قرار بود بنده خدایی را برای کاری انتخاب کنند. شهید بروجردی از نفر اول که پرسید. ایشان با تعلل گفت: والا... نمی دونم...
شهید بروجردی با صدای بلند قهقههای زد و گفت: بابا تو که این بنده خدا رو کلا خراب کردی.
طرف گفت: من که چیزی نگفتم.
ایشان گفت: بابا کاش چیزی گفته بود. با این مقدمه ای که شروع کردی هزار تا چیز به ذهن آدم میاد. ایشان حدیثی گفتند که اگر در مورد کسی از شما سوال کردند، لازم بود جواب ندی نده ولی اگر خواستی جوابی بدی اول خوبی هایش را بگو بعد از بدی هایش تعریف کن.
*ما کجا و مسیح کردستان کجا؟!
ما شاگردان خوبی برای محمد نبودیم. این درست نیست که منه سر تا پا تقصیر از ایشان صحبت کنم. به قول شاعر:
رفتم که خوار از پا کشم محمل ز چشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم صد سال راهم دور شد
چنین اتفاقی بین ما و ایشان افتاده است.
*ماجرای شنیدنی شهادت محمد بروجردی
شهید بروجردی در اصل فرمانده تیپ شهدای کردستان بود. جلسهای پیش آمد در ارومیه ساعت ده صبح. تیپ در مهاباد بود. یک ساختمانی هم بین ارومیه و مهاباد وجود داشت در حاشیه جاده که مخروبه هم بود. قرار شد آنجا را ببنند و برای یکی از قرارگاه ها از آن استفاده کنند. شهید بروجردی نه محافظ قبول میکرد و نه راننده به همین دلیل با یکی از دوستانش رفت که با هم رانندگی کنند. ما اصرار میکردیم که گفتند باید محافظ داشته باشی و راننده ولی قبول نمی کرد. اما گفت: اگر میخواهید دائم یکی با من باشه اشکال نداره. یکی از دوستان که مرید شهید بروجردی هم بود همراهش شد. این آدم سعی میکرد یک لحظه از ایشان دور نشود. حتی میگفت: وقتی آقای بروجردی دستشویی هم می رود من جلوی در میایستم که اگر شهید شد منم شهید شوم.
آنها راه افتادند بروند جلسه که یکی از بچه ها میگوید سر راه برویم آن ساختمان را هم ببنیم که ایشان موافقت می کند.
این بین ماجرایی را تعریف میکنم که جالب است: یکی از پاسدارها که از بچه های تیپ بوده یک شب میآید پیش شهید بروجردی و می گوید حاج آقا مطلبی دارم میخواهم خصوصی با شما صحبت کنم. محمد میگوید: ببخشید من الان جلسه دارم اگر اجازه بدید یک وقت دیگر. آن جوان میرود و حدود ده روز بعد دوباره میآید و درخواست صحبت میکند. شهید بروجردی که در حال رفتن به عملیات بوده دوباره عذر خواهی میکند و صحبت را موکول میکند به زمانی دیگر. این جوان برای دفعه سوم زمانی میآید که همان صبح رفتن به جلسه ارومیه بوده. شهید بروجردی این بار میماند چه کند تا اینکه به آقای منصوری هماهنگ کننده تیپ می گوید: ایشان را هم سوار ماشین کن من در مسیر با او صحبت کنم ببینم چکار دارد. به ساختمان که میرسند پیاده میشوند و شهید بروجردی ساعتش را نگاه میکند میبیند نیم ساعت تا شروع جلسه بیشتر نمانده. به حاج داوود رانندهاش میگوید تو برو به جلسه برس تا من بیام. ایشان خیلی مقید به قول هایی بود که می داد.
محمد گفت: تو برو من با تاخیر میآیم. شما بری جلسه شروع میشود.
حاج داوود میگوید: تو رو خدا با من شوخی نکن! من یک قدم هم نمیروم بدون شما. من تو را می رسانم. شهید بروجردی اصرار می کند که شما برو من با این آقا صحبت میکنم و ساختمان را می بینم و خودم را می رسانم. هر چه حاج داوود اصرار میکند فایده ندارد و میرود. آقای منصوری هم که مانده بوده میگوید برادر بروجردی این جاده خطرناک است، ممکنه مین داشته باشد. من میرم نگاه می کنم اگر خبری نبود شما را صدا میکنم. شهید بروجردی قبول میکند. در این فرصت هم آن جوان میآید راز مگویش را بگوید. آقای منصوری از دور اشاره میکند که بیایید. شهید بروجردی مینشیند پشت فرمان و آن جوان هم کنار دستش میروند روی مین و شهید میشوند. حکمتی است واقعا در آن.
حاج داوود میگفت: همین که رسیدم ارومیه دلم شور افتاد. تلفن زدم که به حاجی بگویید من رسیدم. همانجا متوجه میشود ایشان شهید شده.
ما سریع خودمان را رساندیم بیمارستان و ایشان را هم آوردند اما دیگر کار از کار گذشته بود و محمد بروجردی شهید شد!