تا حالا چند بار با خودمان راجع به شهدا فکر کردیم ؟؟؟؟
هیچ وقت یادم نمیره اون خاطره ای رو که یکی از جانبازین که خودش مدتی فرمانده هم بوده در جمع ما میگفت ؛
میگفت که در آب های وحشی اروند رود که بعضا کوسه هم فراوان داشت ، ما در عملیاتی میبایست از آن عبور میکردیم ، هنگام شب ، ، ، به یک نفر تیر اصابت کرد ، رفیق بغل دستی اش مجبور شد دهنش را پر از گِل کند تا عملیات لو نرود و ... ،،،،
در همین اروند رود آیا یادتان هست کوسه ای را گرفتند که در شکمش یک مشت پلاک بود ؟؟؟؟
و یا در عملیات های دیگر ؛ مین خورشیدی ای که حرارتش به شدت بالاست ، به طوریکه اگر شما چند تا کلاه آهنی را رویش بذاری بلافاصله ذوب میشوند ، هنگام عملیات برای جلوگیری از لورفتن عملیات ، یک نفر با یک کوه اخلاص و فداکاری و... باشکم رویش میخوابد ، و چند لحظه که میگذرد صدا میزنه ، "فلانی : جیگرم داره میسوزه " ،،،، خاکستر میشد ... ،،،،،
و یا در عملیاتی میبیند وقت نیست باز هم با تمام اخلاص و ... روی سیم خاردار میخوابد و چه بساکه آن سیم های سوزنی و کلفت و تیز وارد بدن اوشدند و معلوم نیست چقدر در کشیده ،،،،،،،
و یا همه مان میدانیم ، قضیه ی حسین فهمیده ،،،،، اینها علی اکبر.ع. های زمانه بودند و هستند ،،،،،،
نه تنها شهدا بلکه اکثر خانواده هاشان هم همین حرف را دارند ؛ رفته بودیم خانه ی مادر شهیدی ، این پیرزن که قدش هم خمیده بود ، اشک میریخت و برای ما میگفت ، ، ، از.ضعیت حجاب به شدت ناراحت و ... بود ، ، ،
همه ی اینها را گفتم تا این ها را بگویم :