جنگ مثل نسیمی بود که وزید؛ نسیمی كه در صبحگاه، زمانی که عاشقان بیدارند و عبادت و بندگی میكنند، میآید. دفاع مقدس، مثل نسیمی آمد و رفت، اما فقط عدهای اندك متوجه شدند و بهره گرفتند.
ـ برنامههای مداحی و توسلات چطور بود؟
گردانها سازماندهی خاصی داشتند. قبل از هر عملیات آموزشی خاص مربوط به عملیات داده میشد. موقع نمازجماعتها و مراسمها برنامة مداحی و توسل به اهلبیت(ع) بود. گردانها هم در مواقع خاص برنامه داشتند و برنامه میگرفتند. دوستان دیگری هم مداحی میکردند، مثل شهید رضا عزیززادگان، دایی محمد بیطرفان (شهید بیطرفان)، شهید سیدمجتبی بهاءالدینی، شهید امیرتوكلی، مهدی پروان یا آنهایی كه هستند مثل سیدمهدی تحویلدار، علی دائیرضایی، اصغر خجسته. اینها كسانی بودند كه میانداری میكردند. هرچند اسم همه مداحها یادم نیست، ولی در اوج كار، ما بودیم و شهید حسینِ مالكینژاد (اخوی ما) و یک وقتی هم آقای عباس تجویدیان بود.
لشکر هر روز بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا داشت. دعای توسل سهشنبه شبها، دعای كمیل شبهای جمعه را داشتیم و مراسماتی هم خود گردانها میگرفتند؛ یعنی یك گردان اعلام میكرد امروز برنامه دارد. بزمی را درست میكردند و از گردانهای دیگر هم به صورت دسته عزاداری راه میافتادند، میرفتند شركت میكردند. معمولاً برنامههای كلی در حسینیه لشگر بود كه با ده هزار ـ بیست هزار نفر (كمتر و بیشتر) برگزار میشد.
ـ بهترین خاطرهتان از جنگ؟
یكی از خاطرههای خوبم این است كه یك شب اعلام كردند قرار است مقام معظم رهبری (که آن موقع رئیس جمهور بودند) به لشكر تشریف بیاورند. شب دوم محرم بود و آقا سخنرانی کردند. پس از سخنرانی، ایشان فرمودند که قصد دارند برای روضه وسینهزنی هم بمانند. من شروع كردم به خواندن. حدود یك ساعت طول كشید. آن روز لشگر هم قیامت بود. الحمدلله و به لطف خدا و ائمه(ع) و شهدا، آن شب مجلس قشنگی برپا شد. بعد از مراسم، من رفتم گردان. زنگ زدند كه آقا میفرمایند بروم پیششان. من یک اخلاقی داشتم، چون همیشه علاقه به سادات دارم، شال سبز زیاد آماده میكردم و میبردم جبهه. مادرم با کمک مادران شهدا و رزمندهها شالها را آماده میکردند و من همیشه به سادات لشگر شال میدادم. توی این كار معروف بودم. حتی لشگرهای دیگر هم میآمدند شال سبز میبردند.
بعضی شالها را به صورت سفارشی درست میکردیم. یکی از شالها را برداشتم كه برای آقا هدیه ببرم و چفیه ایشان را بردارم؛ من به اتفاق فرمانده گردان خدمت ایشان رسیدیم. وقتی وارد شدیم (خدا شاهد است) یادم نمیرود که ایشان با تمام قامت بلند شدند؛ یک لحظه از شدت شرم تمام استخوانهای بدنم درد گرفت كه سید اولاد پیغمبر و رئیس جمهور (آن موقع) بلند شدند. همدیگر را بوسیدیم و من شال سبز انداختم گردنشان. قسمت شیرین خاطره اینجاست که آقا از من قول گرفتند «اگر من دعوتت كنم كه در محرم پنج شب روضهخوانی دارم، میایی؟» عرض كردم: آقا، خوشحال میشوم كه لایق باشم خدمتتان برسم؛ بعد از جنگ از دفتر رهبری زنگ زدند که آقا میفرمایند در لشگر قول دادی که برای روضهخوانی بیایی؛ من كه آن مساله از یادم رفته بود، خیلی تعجب كردم.
خاطرة دیگری از ایشان دارم: در بعضی از عملیاتهایی كه برمیگشتیم، همراه چند نفری میشدیم و خدمت مقام معظم رهبری (رئیس جمهور آن زمان) میرفتیم و گزارشی از عملیاتها به ایشان میدادیم. ایشان هم تأیید و تشویق میكردند. یادم هست بعد از آزادی مهران، همراه شهید حاج احمد كریمی و چند نفر دیگر از بچههای گردان رفتیم خدمتشان. ایشان فرمودند كه قدر خودتان را بدانید و كلید آزادی مهران دست شما بچههای قم بود. چون بچههای قم دو گردان شدند و طی یک ریسك، رفتند پشت دشمن مستقر شدند و سه مرحله عملیات كربلای یك را در یك مرحله انجام دادند؛ ایشان از این كار اطلاع داشتند كه گفتند كلید آزادی مهران دست شما بود. بعد گفتند حضرت امام در دعاهایشان به شما بچههای قم دعای استثنایی دارند.
ـ برادرتان، شهید حسین مالكینژاد چطور شد به جبهه رفت با اینکه دوازده ساله بود؟
ـ شهید حسین مالكی نژاد در دوازده سالگی آمدند جبهه و شانزده سالگی هم شهید شدند. من در سال 62 برای مأموریتی به لبنان رفته بودم؛ حسین گروه سرودی داشت که هم تکخوان بود و هم مسئول گروه. آنها در یکی از صبحگاههای مشترك سپاه قم شركت میكنند و سرود میخوانند. یكی از علمایی که آنجا حضور داشتند از حاج آقا ایرانی كه فرمانده وقت سپاه قم در آن زمان بودند، میخواهند این گروه سرود را با خرج ایشان یك هفته به مشهد ببرند.
حسین مالكینژاد از آقای ایرانی درخواست میکند که گروهش را ببرند مشهد، ولی او را یک هفته به جبهه ببرند. ایشان میگوید تو كلاس اول راهنمایی هستی، حالا بگذار علی از لبنان بیاید باهم به جبهه میروید، ولی حسین اصرار میکند و خانواده ما اجازه میدهند که حسین یک هفته برود و به رزمندگان در جبهه سر بزند. حسین به جبهه میرود و دیگر کسی نمیتواند او را برگرداند. چهار سال در جبهه بود و در عملیات کربلای هشت به شهادت رسید.
ـ خاطرهای از ملاقات شهید حسین مالکی نژاد با شهید علی لطفعلیزاده را معمولاً بیان میکنید:
حسین این جریان را برای «حاج آقا صادق محمودی» تعریف میکند که ایشان آن وقت رزمنده بودند و آرپیچیزن. از او قول میگیرد تا حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجده سال بعد از جنگ در سفری که به مدینه رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجتالاسلام میرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان این جریان را تعریف كرد.
«حسین گفته بود معتقد بودم که رفاقتها و صمیمی بودن با همدیگر نباید باعث شود که ما نسبت با فرماندهان و... برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقتها در جای خودش، اما در جبهه باید احترامها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهید علی لطفعلیزاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان میکرد که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهید علی لطفعلیزاده سنگین شدم، اما قهر نكردم. چون میدانستم قهر کار درستی نیست. سرسنگین شده بودم. سلامی میکردیم و خداحافظ. میرفتیم و دیگر باهم گرم نبودیم.
این برخورد بود تا در عملیات بعدی علی لطفعلیزاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شبها رزمندها میآمدند خانه برای ملاقات. آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش میكرد و میرفت. وقتی خواستم بخوابم، دیدم یکباره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. دیدم علی لطفعلیزاده است. پرسیدم علی، تو كجا، اینجا كجا؟ آمدم لامپ را روشن كنم كه علی گفت نمیخواهد. مادرت متوجه میشوند. به من گفت: از ما ناراحت بودی، سراغ ما رو نگرفتی. گفتم من بروم یک سری به شما بزنم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا. گفتم كجا بودی؟ گفت اجازه گرفتم که فقط یک سر به تو بزنم و بروم؛ یک خیار در بشقاب كنار تشك بود. علی لطفعلیزاده خیار را پوست كند و نمك زد و نصف كرد. نصف خیار را داد به من و نصف دیگر دست خودش بود. یک لحظه گفت حسین، وقتم تمام شد. باید بروم؛ دیدم رفت بعد و یک لحظه متوجه شدم که علی لطفعلیزاده كه شهید شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ دیدم در دستم یک نصف خیار نمك زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسید: چی شده؟ درد كشیدی؟حسین میگوید: «آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمیگوید.