• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 458)
شنبه 4/9/1391 - 0:35 -0 تشکر 575724
گفتگو با حاج علی مالكی‌نژاد

 


دلم می‌خواد كبوتر بام حسین بشم من

یک بار شهید حاج احمد کریمی من را دید و گفت برایم روضه و شعر کبوتر بام حسین را بخوان. من هم به شوخی به او گفتم نمی‌خوانم. چون برای هر کس که خواندم، شهید شد

حاج علی مالکی‌نژاد را بچه‌های جبهه خوب می‌شناسند. سالیان سال، شهدا و رزمندگان با صدای او مأنوس بودند. امروز هم که حنجره اش شیمیایی است، همچنان افتخار ذاکری اهل‌بیت(ع) را دارد.

 

 ـ فکر می‌کردید که باید بعد از جنگ یك روز خاطرات جبهه را برای یک مصاحبه‌گر بگویید؟

ـ به هیچ وجه. موقع حرکتمان از ایستگاه قطار، فکرم این بود که یک روز هم جنازه ما را یکی از این قطارها برمی‌گرداند و روزی هم جنازه ما را توی خیابان‌های شهر تشییع خواهند كرد.

 

ـ دوست داشتید اولین سؤالی که از شما پرسیده می‌شود، چه باشد؟

در عمل و رفتار و اخلاق، چقدر شبیه شهدا هستی؟ و جواب می‌دادم متاسفانه آنچه شهدا از ما می‌خواستند، آن نیستم. البته شهدا از ما انتظار زیادی هم نداشتند. آنها احتیاجی هم به ما ندارند. آنها رفتند و بهترین جا را برای خودشان انتخاب كردند. گویی می‌بینم كه آنها به من می‌خندند كه كجای كاری! با كی بودی؟ چی شنیدی، چی دیدی، چه لحظه‌هایی رو دیدی و چرا آنقدر زود فراموش كردی و اگر فراموش نكردی، چرا عمل نمی‌كنی؟!

 

ـ چطور شد پایتان به جبهه باز شد؟

حال و هوا و شور انقلاب و شیرینی‌های شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاه را در سیزده ـ چهارده سالگی چشیده بودم. بعد از انقلاب هم که ستادهای مقاومت شکل گرفت، شب‌ها به ستاد می‌رفتم و تمام آرزویم این بود که یک سرنیزه به من بدهند تا به کمرم ببندم. با خوشحالی تمام در کوچه‌ها و خیابان‌ها تا صبح با دوستان گشت می‌زدیم. جنگ تحمیلی که شروع شد کاروان‌های اعزام به جبهه را می‌دیدم که در حرم مطهر حضرت معصومه(س) و زمین غروی تجمع می‌کردند تا به مناطق اعزام شوند، دل روزهای نوجوانی من برای شهادت پر می‌زد. چون شانزده سال داشتم، بسیج، اجازه اعزام به من نمی‌داد، اما به هر طریقی که می‌شد، مسئول اعزام را راضی کردم که برای مداحی و قرائت قرآن، مرا هم اعزام کنند؛ به‌شرط آوردن رضایت نامه از پدرم.

 

پدرم خواب بود و من برای امضای رضایت‌نامه، انگشت شصت پایش را با استامپ رنگی کردم و زدم پای کاغذ و پایینش با یک خط خرچنگ قورباغه نوشتم «من راضی‌ام كه پسرم علی برود جبهه». مسئول اعزام فهمید، ولی باز هم با اصرار و سمج بودن من قبول کردند. قبل از عملیات فتح‌المبین بود كه به شوش اعزم شدیم. در راه برای رزمنده‌ها مداحی می‌کردم. فرمانده ما تصمیم گرفته بود که من و شهید ابراهیمی را با اتوبوس‌ها به قم برگردانند. من و ابراهیمی به صورت پنهانی فرار کردیم و در روستایی که خالی از سکنه بود 24 ساعت و شاید بیشتر، بی‌آب و بی‌غذا ماندیم و بعد آمدیم.

 

مجبور بودند ما را نگه‌دارند؛ گردان برای دومین بار بود که می‌خواست به عملیات برود. این‌طور شد كه من آموزش نظامی را به صورت عملی در خط مقدم دیدم. فتح‌المبین، اولین عملیاتی بود که من در آن شرکت داشتم و خدا توفیق داد تا پایان جنگ، حدود هشتاد ماه كه سفره شهدا پهن بود، كنار این سفره ریزه‌خوار بودیم.

 

ـ از نوجوانی‌تان که همراه با جنگ سپری شد، راضی بودید؟

در طول این هشتاد ماه، نوجوانی و جوانی‌مان گذشت؛ و خوب جایی گذشت. اگر واقعاً قدر بدانم، بهترین روزگارم دوران نوجوانی و جوانی بود كه در كنار شهیدان و بهترین‌های این ملت و بهترین بندگان خدا گذشت. طی این ایام در سیزده یا چهارده عملیات شركت كردم و هفت بار مجروح شدم. حاصل مجروحیت من هم این بود كه چشم چپم نابینا شد و دست و پایم پر از تركش است. شیمیایی شدید هم هستم كه خیلی از آن رنج می‌برم، ولی راضی به رضای خدا هستم. اگر درد می‌كشیم، اگر زجر می‌كشیم در خواب، در بیداری و در راه رفتن، ممنون خدا هستیم كه این لیاقت را در این حد داده كه لااقل یادمان باشد چه زحماتی برای این انقلاب کشیده شد.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

شنبه 4/9/1391 - 0:35 - 0 تشکر 575725

جنگ مثل نسیمی بود که وزید؛ نسیمی كه در صبح‌گاه، زمانی که عاشقان بیدارند و عبادت و بندگی می‌كنند، می‌آید. دفاع مقدس، مثل نسیمی آمد و رفت، اما فقط عده‌ای اندك متوجه شدند و بهره گرفتند.



ـ برنامه‌های مداحی و توسلات چطور بود؟


گردان‌ها سازماندهی خاصی داشتند. قبل از هر عملیات آموزشی خاص مربوط به عملیات داده می‌شد. موقع نمازجماعت‌ها و مراسم‌ها برنامة مداحی و توسل به اهل‌بیت(ع) بود. گردان‌ها هم در مواقع خاص برنامه داشتند و برنامه می‌گرفتند. دوستان دیگری هم مداحی می‌کردند، مثل شهید رضا عزیززادگان، دایی محمد بیطرفان (شهید بیطرفان)، شهید سیدمجتبی بهاءالدینی، شهید امیرتوكلی، مهدی پروان یا آنهایی كه هستند مثل سیدمهدی تحویلدار، علی دائی‌رضایی، اصغر خجسته. اینها كسانی بودند كه میان‌داری می‌كردند. هرچند اسم همه مداح‌ها یادم نیست، ولی در اوج كار، ما بودیم و شهید حسینِ مالكی‌نژاد (اخوی ما) و یک وقتی هم آقای عباس تجویدیان بود.



لشکر هر روز بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا داشت. دعای توسل سه‌شنبه شب‌ها، دعای كمیل شب‌های جمعه را داشتیم و مراسماتی هم خود گردان‌ها می‌گرفتند؛ یعنی یك گردان اعلام می‌كرد امروز برنامه دارد. بزمی را درست می‌كردند و از گردان‌های دیگر هم به صورت دسته عزاداری راه می‌افتادند، می‌رفتند شركت می‌كردند. معمولاً برنامه‌های كلی در حسینیه لشگر بود كه با ده هزار ـ بیست هزار نفر (كمتر و بیشتر) برگزار می‌شد.



ـ بهترین خاطره‌تان از جنگ؟


یكی از خاطره‌های خوبم این است كه یك شب اعلام كردند قرار است مقام معظم رهبری (که آن موقع رئیس جمهور بودند) به لشكر تشریف بیاورند. شب دوم محرم بود و آقا سخنرانی کردند. پس از سخنرانی، ایشان فرمودند که قصد دارند برای روضه وسینه‌زنی هم بمانند. من شروع كردم به خواندن. حدود یك ساعت طول كشید. آن روز لشگر هم قیامت بود. الحمدلله و به لطف خدا و ائمه(ع) و شهدا، آن شب مجلس قشنگی برپا شد. بعد از مراسم، من رفتم گردان. زنگ زدند كه آقا می‌فرمایند بروم پیششان. من یک اخلاقی داشتم، چون همیشه علاقه به سادات دارم، شال سبز زیاد آماده می‌كردم و می‌بردم جبهه. مادرم با کمک مادران شهدا و رزمنده‌ها شال‌ها را آماده می‌کردند و من همیشه به سادات لشگر شال می‌دادم. توی این كار معروف بودم. حتی لشگرهای دیگر هم می‌آمدند شال سبز می‌بردند.



بعضی شال‌ها را به صورت سفارشی درست می‌کردیم. یکی از شال‌ها را برداشتم كه برای آقا هدیه ببرم و چفیه ایشان را بردارم؛ من به اتفاق فرمانده گردان خدمت ایشان رسیدیم. وقتی وارد شدیم (خدا شاهد است) یادم نمی‌رود که ایشان با تمام قامت بلند شدند؛ یک لحظه از شدت شرم تمام استخوان‌های بدنم درد گرفت كه سید اولاد پیغمبر و رئیس جمهور (آن موقع) بلند شدند. همدیگر را بوسیدیم و من شال سبز انداختم گردنشان. قسمت شیرین خاطره اینجاست که آقا از من قول گرفتند «اگر من دعوتت كنم كه در محرم پنج شب روضه‌خوانی دارم، میایی؟» عرض كردم: آقا، خوشحال می‌شوم كه لایق باشم خدمتتان برسم؛ بعد از جنگ از دفتر رهبری زنگ زدند که آقا می‌فرمایند در لشگر قول دادی که برای روضه‌خوانی بیایی؛ من كه آن مساله از یادم رفته بود، خیلی تعجب كردم.



خاطرة دیگری از ایشان دارم: در بعضی از عملیات‌هایی كه برمی‌گشتیم، همراه چند نفری می‌شدیم و خدمت مقام معظم رهبری (رئیس جمهور آن زمان) می‌رفتیم و گزارشی از عملیات‌ها به ایشان می‌دادیم. ایشان هم تأیید و تشویق می‌كردند. یادم هست بعد از آزادی مهران، همراه شهید حاج احمد كریمی و چند نفر دیگر از بچه‌های گردان رفتیم خدمتشان. ایشان فرمودند كه قدر خودتان را بدانید و كلید آزادی مهران دست شما بچه‌های قم بود. چون بچه‌‌های قم دو گردان شدند و طی یک ریسك، رفتند پشت دشمن مستقر شدند و سه مرحله عملیات كربلای یك را در یك مرحله انجام دادند؛ ایشان از این كار اطلاع داشتند كه گفتند كلید آزادی مهران دست شما بود. بعد گفتند حضرت امام در دعاهایشان به شما بچه‌های قم دعای استثنایی دارند.



ـ برادرتان، شهید حسین مالكی‌نژاد چطور شد به جبهه رفت با اینکه دوازده ساله بود؟


ـ شهید حسین مالكی نژاد در دوازده سالگی آمدند جبهه و شانزده سالگی هم شهید شدند. من در سال 62 برای مأموریتی به لبنان رفته بودم؛ حسین گروه سرودی داشت که هم تکخوان بود و هم مسئول گروه. آنها در یکی از صبحگاه‌های مشترك سپاه قم شركت می‌كنند و سرود می‌خوانند. یكی از علمایی که آنجا حضور داشتند از حاج آقا ایرانی كه فرمانده وقت سپاه قم در آن زمان بودند، می‌خواهند این گروه سرود را با خرج ایشان یك هفته به مشهد ببرند.



حسین مالكی‌نژاد از آقای ایرانی درخواست می‌کند که گروهش را ببرند مشهد، ولی او را یک هفته به جبهه ببرند. ایشان می‌گوید تو كلاس اول راهنمایی هستی، حالا بگذار علی از لبنان بیاید باهم به جبهه می‌روید، ولی حسین اصرار می‌کند و خانواده ما اجازه می‌دهند که حسین یک هفته برود و به رزمندگان در جبهه سر بزند. حسین به جبهه می‌رود و دیگر کسی نمی‌تواند او را برگرداند. چهار سال در جبهه بود و در عملیات کربلای هشت به شهادت رسید.



ـ خاطره‌ای از ملاقات شهید حسین مالکی نژاد با شهید علی لطفعلی‌زاده را معمولاً بیان می‌کنید:


حسین این جریان را برای «حاج آقا صادق محمودی» تعریف می‌کند که ایشان آن وقت رزمنده بودند و آرپی‌چی‌زن. از او قول می‌گیرد تا حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجده سال بعد از جنگ در سفری که به مدینه رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجت‌الاسلام میرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان این جریان را تعریف كرد.



«حسین گفته بود معتقد بودم که رفاقت‌ها و صمیمی بودن با همدیگر نباید باعث شود که ما نسبت با فرماندهان و... برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقت‌ها در جای خودش، اما در جبهه باید احترام‌ها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهید علی لطفعلی‌زاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان می‌کرد که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهید علی لطفعلی‌زاده سنگین شدم، اما قهر نكردم. چون می‌دانستم قهر کار درستی نیست. سرسنگین شده بودم. سلامی می‌کردیم و خداحافظ. می‌رفتیم و دیگر باهم گرم نبودیم.



این برخورد بود تا در عملیات بعدی علی لطفعلی‌زاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شب‌ها رزمندها می‌آمدند خانه برای ملاقات. آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش می‌كرد و می‌رفت. وقتی خواستم بخوابم، دیدم یک‌باره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. دیدم علی لطفعلی‌زاده است. پرسیدم علی، تو كجا، اینجا كجا؟ آمدم لامپ را روشن كنم كه علی گفت نمی‌خواهد. مادرت متوجه می‌شوند. به من گفت: از ما ناراحت بودی، سراغ ما رو نگرفتی. گفتم من بروم یک سری به شما بزنم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا. گفتم كجا بودی؟ گفت اجازه گرفتم که فقط یک سر به تو بزنم و بروم؛ یک خیار در بشقاب كنار تشك بود. علی لطفعلی‌زاده خیار را پوست كند و نمك زد و نصف كرد. نصف خیار را داد به من و نصف دیگر دست خودش بود. یک لحظه گفت حسین، وقتم تمام شد. باید بروم؛ دیدم رفت بعد و یک لحظه متوجه شدم که علی لطفعلی‌زاده كه شهید شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ دیدم در دستم یک نصف خیار نمك زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسید: چی شده؟ درد كشیدی؟حسین می‌گوید: «آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمی‌گوید.


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

شنبه 4/9/1391 - 0:35 - 0 تشکر 575726

ـ بچه‌های لشگر همه درحسرت اذان، سجده‌های شكر و تعقیبات نماز حسین هستند. چرا؟‌


ـ ایشان همراه آن صدای محزونی كه داشت، اذانش منحصر به فرد بود. سبك اذان او را هیچ كسی نداشت و نتوانست بگوید. موقع اذان گفتنش، بچه‌هایی که به‌طرف حسینیه می‌آمدند، گوشه‌ای می‌نشستند و گریه می‌كردند تا اذان تمام بشود. نوای قشنگی داشت. بعد از نماز هم تعقیب نماز را می‌خواند. بچه‌ها عاشق ذكر سجده‌‌های شكرحسین بودند؛ وقتی تعقیبات نماز تمام می‌شد، دعا كه می‌كردند، این جمله را می‌گفت: «سجده شكر». همه رزمنده‌ها می‌رفتند به سجده. بعد از اینكه سه مرتبه همه باهم می‌گفتند «شكراً لله حمداً لله»، حسین با گریه و ناله این‌طور می‌خواند:



«تو خدایی و به تو بنده منم / ای خدا بنده شرمنده منم / من ز فعل بد خود دلگیرم / بار عصیان بنموده پیرم»



چهارده پانزده سال بیشتر نداشت. کسی نبود بگوید: آخر تو چقدر گناه كردی؟ تو كه اصلاً به تكلیف نرسیده بودی كه گناه بكنی.



ـ یکی از صحنه های جبهه که با حسین بودید...


دوستان سعی می‌كردند كه ما همیشه باهم نباشیم. در دو گردان جدا بودیم. می‌گفتند كه دونفرتان یک‌جا نباشید که باهم شهید نشوید. گفتیم حالا كجا نوشته كه ما قرار است باهم شهید بشویم یا اگر در دو گردان باشیم شهید نمی‌شویم. شاید حسین در همان گردان شهید شد و من هم در یک گردان دیگر. معمولاً در عملیات‌ها از هم خبر نداشتیم. بعد از عملیات كربلای چهار من مجروح شده بودم. بعد اینكه نیروهایم را كشیدم عقب، گوشه‌ای نشستم. خون زیادی از من رفته بود. چشم چپم هم دیگر دیدش را از دست داده بود؛ من را همراه چند مجروح‌ دیگر منتقل كردند عقب. بی‌هوش بودم. من را رسانده بودند اورژانس خط. چشم باز كردم، دیدم حسین بالای سر من است. سلام كرد. گفتم اینجا چه كار می‌كنی؟ گفت فرمانده دسته، آقای مهاجری را آوردم. مسئول دسته‌شان از نظر هیكل، حداقل دو برابر حسین بود. بعد كلاهش را گذاشت سرش و اسلحه‌اش را برداشت و رفت طرف خط.



ـ آخرین باری که حسین به جبهه رفت...


قبل از شهادتش آمد قم. من ‌می‌خواستم عروسی كنم. مجبور بودم چند روزی بیشتر قم باشم. حسین برای اولین بار مجبور بود تنها به منطقه برود؛ این چند روزی كه در قم بود، هركجا می‌رسید می‌گفت: منو حلال كنین. من مرتبه آخرمه. من همة كارهامو كردم.



در خانه هم همین‌طور. مادرم دوست نداشت حسین از آن حرف‌ها بزند، اما او می‌گفت: ننه، تو فكر كردی من چند وقت دیگه زنده‌ام؟ مادرم هی فضا را عوض می‌كرد، اما حسین دوباره حرف خودش را می‌زد. می‌رفت بیرون، می‌آمد، می‌گفت: سلام ننه. مادرم می‌گفت چقدر سلام می‌كنی؟ می‌گفت: چون دفعه آخرمه، برم، دلت تنگ می‌شه برای سلام کردنم. می‌خوام خیلی سلام بكنم. بعد مادرم گفت كه باید مادر باشی تا متوجه بشی یعنی چه.



حسین مادر را می‌خنداند و می‌گفت می‌خواهی مادر شهید بشی. مادر می‌گفت: حسین جان، بزرگ می‌شوی، برایت مجلس عروسی می‌گیرم كه هرچه دلت می‌خواهد از بچه‌های جبهه‌ را دعوت كن كه بیایند مادر. حسین گفت: مادر، مجلس من دوازده روز دیگر در حرم حضرت معصومه(س) است. آن‌قدر جمعیت بیاید كه ندانی از كجا آمده‌اند.



یک عكس هم با خشاب‌های به سینه‌ بسته گرفت و در اندازه 30 در40 چاپ كرد و گذاشت خانه. بعدها ما این عكس را برداشتیم برای شهادتش. دیدم یک كاغذی هم پشت آن نوشته بود «بسیجی شهید حسین مالكی‌نژاد» تا ما زحمت نوشتن این اسم را هم نكشیم.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

شنبه 4/9/1391 - 0:36 - 0 تشکر 575727

آن دوازده روز در ذهن من ماند. من در خیابان باجك خانه‌ای اجاره كرده بودم. در خانه نشسته بودم. مثل اینكه كسی به من گفت: برو حسین منتظر تو است. موتور را روشن كردم و آمدم نزدیك گلزار شهدا. خانه پدرم آنجا بود. در را که باز كردم، دیدم حسین ایستاده پوتین‌هایش را پوشیده با لباس‌های اتو كرده بسیجی و معطر و منظم. ساكش هم روی دوشش و یک دستش هم چند قوطی سوهان و گز بود. گفت می‌برم آنجا كه بچه‌ها گفتند عروسی حاج علی بوده شیرینیت كو، به آنها بدهم. من خودم به فكر نبودم. تا در را باز كردم، گفت سلام. بریم؟ گفتم: بریم. از كجا می‌دونستی من می‌‌آم؟ گفت می‌دونستم می‌‌آی. سوار موتور شدیم و آمدیم طرف گلزار.



رفت بالای قبر شهید هدایی که مفقود شده بود. ایستاد جلوی عكس و گفت: «من دارم می‌آم. این‌دفعه بدقولی نكنی. آبرومو ریختی. اون‌دفعه گفتی می‌برم، نبردی. دیگه قول و قرارهایی كه گذاشتیم یادت نره. دیگه نمی‌تونم راهمو عوض كنم و تو خیابون از بابات خجالت بكشم. من دارم می‌یام دیگه. قول و قراری كه گذاشتی من روش حساب كردم». مثل کسی که با آدم زنده صحبت می‌كند، حرف‌هایش را زد و اشکی هم ریخت و آمد سوار موتور شد و حركت كردم. در راه توی فكر بودم كه این چه برخوردهایی است که حسین می‌کند. همین‌جور كه توی فكر بودم، نگاهم افتاد سر خیابان چهارمردان و دیدم تشییع جنازه است. یک تابوت دست مردم بود که عكس بزرگ حسین جلوی این تابوت زده شده بود. من متحیر، یک لحظه برگشتم و دیدم كه حسین پشت سر من نشسته. با خودم گفتم که دیگر به سر خیابان نگاه نمی‌کنم. این فكر می‌خواهد من را بکشد. سر خیابان که رسیدیم، خواستم بروم سمت راست، اما دوباره نگاه كردم و همین صحنه را دیدم. دوباره برگشتم و دیدیم كه حسین پشت سرم نشسته است. حسین فكرم را خواند و زد روی شانه‌ام. من در طول عمرش برخوردی ندیده بودم كه مثلاً با من مزاح بكند. فقط در همین حد، یک دستی زد به شانه من و گفت: خیلی فكرش را نكن. چند روز دیگه تموم می‌شه.



به راه‌آهن رسیدم. دیر شده بود. چند نفری از بچه‌ها هم آمده بودند برای بدرقه كه باهم شوخی می‌کردند. تا من موتور را قفل کردم، اعلام کردند درهای قطار بسته می‌شود. حسین دوید به‌طرف قطار. تا من رسیدم، درها را بستند. حسین صورتش را به شیشه كوپه گذاشته بود و با حرم وداع می‌كرد؛ انگار نه انگار كه اینها به بدرقه‌‌اش آمده‌اند. خیلی سخت از هم جدا شدیم. خیلی برایم سخت بود.



هر روز می‌رفتم گلزار شهدا و فاتحه می‌خواندم و سر قبر شهدا دور می‌زدم و رفتم مسجد برای نماز؛ یک روز آمدم گلزار و دیدم بچه‌ها مخفیانه پچ‌پچ می‌كنند. متوجه شدم خبری هست و اتفاقی افتاده. با حالت غیرمنتظره‌ای در گلزار به من خبر شهادت حسین را دادند. من فریاد بلندی زدم که تا به عمرم چنین دادی نزده بودم. دست خودم نبود. نشستم روی زمین. گریه كردم و آرام شدم. رفتیم نماز مسجد. خودم را آماده كردم که به صورت معمولی بروم خانه تا مادرم متوجه نشود. خیلی عادی رفتم كه عكس را بردارم تا بروم اعلامیه چاپ کنیم. معمولاً من یک تك زنگ می‌زدم و مادرم متوجه آمدنم ‌می‌شد. همین که وارد شدم، دیدم چادرش در دستش است. به من گفت چه خبر؟ گفتم هیچی. گفت ترسیدم و گفتم شاید خبر آوردی؟ گفتم چه خبری؟ گفت نه مادر، خبر آوردی، چشمانت می‌گوید... چه خبر از حسین؟ گفتم من هم مثل شما. گفت مادر، فقط به من بگو جنازة حسین رو آوردن یا نه؟ من دیدیم مادرم اصلاً شهادت برایش حل است، فقط از این می‌ترسید كه مفقود یا اسیر شده باشد. ماندم چه بگویم. گفتم نه، جنازه‌اش را نیاوردند، ولی می‌آورند. پرسیدم كسی قبل از من اینجا آمد؟ گفت نه. دیروز بعدازظهر دیدم قلبم سوخت. فهمیدم كه تیر یا تركشی به قلب حسین خورده. کنار مادر نشستم و با هم گریه می‌کردیم؛ همسایه‌ها و اقوام آمدند. همه اهل محل خبردار شدند. بچه‌ها آمدند حجله گذاشتند.



چند شهید از مكه آورده بودند و با چند شهید از جبهه می‌خواستند فردایش تشییع بکنند؛ از معراج شهدا تماس گرفتند که دو شهید از شهدای قم را اشتباهی آورده‌اند تهران. ما اینها را به قم می‌آوریم؛ دوستان گفتند که هم فردا تشییع جنازه باشد، هم پس فردا مناسب نیست. تشییع جنازه را دو روز عقب می‌اندازیم تا جنازها از تهران بیاید. تشیع جنازه عقب افتاد و درست در روز دوازدهمی که حسین گفته بود، تشیع باشکوهی برگزار شد.


اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

شنبه 4/9/1391 - 0:36 - 0 تشکر 575728

ـ وصیت نامه حسین هم حالت خاصی دارد:



چند روز قبل از آخرین اعزام، به خانه دامادمان رفته بود و دو دستگاه ضبط گذاشته بود. نوار وصیت‌نامه را آنجا ضبط كرده بود. توی یكی از ضبط‌ها آهنگ نی‌نوا گذاشته بود. نصف نوار را هم برد جبهه. نصف شب‌بلند شد و در یكی از شیارهای پشت محوطه گردان، بقیه نوار را پر كرد و چه مضامین بلندی را بیان می‌کند. فرمانده لشگر آن وقت، حاج غلامرضا جعفری گفته بود که خیلی صحبت‌های سنگینی دارد و هضمش یک مقدار سخت است؛ بعد روی این نوار را كه الان موجود است با خط خودش نوشته بود: «وصیت‌نامه بسیجی شهید حسین مالكی‌نژاد». آن را كادو می‌كند و می‌دهد به یكی از بچه‌ها که این نوار امانت پیش تو باشد تا چند روز دیگر كه خبر شهادت من را آوردند، این را به حاج علی بده.



ـ خاطره‌ای از شعر معروفی که قبل از عملیات‌ها می‌خواندید؟


ـ معمولاً شعری كه ما در شب‌های عملیات می‌خواندیم از زبان بچه‌ها بود:



دلم می‌خواد كبوتر بام حسین بشم من / فدای صحن حرم و نام حسین بشم من


دلم می‌خواد پر بزنم تو صحن و بارگاهش / دلم می‌خواد فدا بشم میون قتلگاهش


دلم می‌خواد پروانه وار پر بزنم به سویش / بسوزم از شراره شمع وصال كویش


دلم می‌خواد ز خون پیكرم وضو بگیرم / مدال افتخار نوكری از او بگیرم


دلم می‌خواد چو لاله‌ای نشكفته پرپر بشم / شهد شهادت بنوشم مهمان اكبر بشم


دلم می‌خواد حسین فاطمه بیاد در برم / سر بذارم به دامنش اون لحظه آخرم


یک بار شهید حاج احمد کریمی من را دید و گفت برایم روضه و شعر کبوتر بام حسین را بخوان. من هم به شوخی به او گفتم نمی‌خوانم. چون برای هر کس که خواندم، شهید شد. حاج احمد کریمی گفت حالا که این طور است، حتما باید بخوانی. نیم ساعت قبل از عملیات بود. در گوشه‌ای نشستم و برایش خواندم كه در آن عملیات شهید شد.



ـ با كدام منطقه از مناطق زیارتی جنوب بیشتر مأنوسی هستید؟


همه هستی ما در شلمچه است؛ اتفاقات تلخ و سنگین. به هر جهت آنجا خاطرات زیادتری دارد؛ مخصوصاً آن منطقه‌هایی كه لحظه‌های شهادت بچه‌ها و دوستان خود را دیدیم. كانال آبی كه از آن عبور می‌كردیم و در آب می‌ماندیم و می‌افتادیم روی سیم‌های خاردار و گیر می‌کردیم و... خیلی برای‌مان سخت است.



ـ به عنوان یکی از مشترکان امتداد، حرفی برای همسنگران دارید؟


ـ این‌هایی که در این سنگرند، انتخاب شده‌اند؛ همین‌طور انتخاب نشدند. یک روزی آنها انتخاب شدند برای شهادت؛ یک روزهم عده‌ای انتخاب می‌شوند برای ترویج آن فرهنگ و امتدادی‌ها جزء آنهایی هستند که انتخاب شدند برای این كار كه انتخاب بزرگ و مباركی هست. چرا این همه آدم در كوچه و بازار وجود دارد، ولی اینها برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت انتخاب نشده‌اند؟



ـ یک درد دل باهمسنگران امتداد؟


آن‌طور که باید، شهدا را به مردم و تمامی آزادگان جهان معرفی نکردیم.



منبع: مجله امتداد

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.