«به این کلاس های رنگا و ارنگ و موسساتی که مدعی اند به کودک ۶ساله ۳زبان می آموزند لحظه ای فکر کنید یا به خیلی مراکز مشابه، به بچه هایی که اینها را پاس کرده اند مراجعه کنید به کجا رسیده اند. این طفل معصومانی که کودکیشان در گیرودار این طنزهای تلخ گمشده. کودکان شهرستانی ما که وارد این بازی ها نشده اند. چه چیزی از بچه های ما کم دارند الا که یک سروگردن از اعتماد و عزت نفس، آرامش، حجب، ادب و تعادل بیشتری برخوردارند».
پسرم هرچه بزرگ تر می شد. خیلی وقتا به خاطر کم کاریهایی که در کودکی و حتی حالا در حق او می کردم عذاب وجدان رنجم می داد. ولی مگر نه اینکه من هم همیشه سرکار بودم و دور از او. گاهی فکر می کنم شاید اگر پسرم یه مادر خانه دار داشت عاطفه و محبت بیشتری رو تجربه می کرد. ولی خوب اونوقت مثل حالا، این تربیت، مدرسه و فرصت ها رو نمی تونست، داشته باشه و تو این طبقه اجتماعی زندگی کنه. دوران مهدکودک کم کم داشت تموم می شد ولی هنوزم که هنوزه علاقه ای به رفتن نداشت و معمولاً با قول و قرار می رفت، روزهای تعطیل از خوشحالی دلش غنج می رفت بالا و پایین می پرید انگار از قفس آزاد شده. به خیلی از پیش دبستانی ها مراجعه کردم تا جای خوبی را پیدا کنم هرچه بیشتر می گشتم ناامیدتر می شدم تو این دو سه سال موسیقی پسرم خوب پیشرفت کرده بود. دوره ارف تموم شده بود و باید ساز تخصصی شو انتخاب می کردم، دو سال بود به کلاس زبان می رفت و جسته گریخته چیزهایی صحبت می کرد، تو سفال، ژیمناستیک، نقاشی و شنا هم حرفی برای گفتن داشت من با همه گرفتاریهای کار و خانه، آموزش های لازم را شناسایی و آموزشگاه مناسب را انتخاب می کردم. حالا پیش دبستانی هم به وظایف سازمانی قبلی ام اضافه شده بود. با پرس وجوی زیاد بالاخره محل مورد نظرم را یافتم. اما خانه من این طرف شهر بود و آمادگی آن ور، با کیلومترها فاصله، ولی خوب ارزشش را داشت با شروع سال تحصیلی بوق سحر بیدار می شدم تا پسرم را برای رفتن آماده کنم و با هر ترفندی بود به سرویس می رسید و البته راننده می گفت تا دم مؤسسه خوابه. اما بشنوید از بعدازظهرش که وقتی به خانه می رسید با کوله باری از تکالیف خسته روی تختش دراز می شد و تا غروب می خوابید، روزهایی که آموزش های دیگر داشت باز من با پدرش با عجله او را به کلاس می رساندیم و شب دیر وقت به خانه برمی گشتیم مامانم می گفت: «گناه داره حداقل این سال آخر و بذار استراحت کنه. وقتی تو سن پسرت بودی من به تو قرآن را تو خونه یاد دادم تا بری مدرسه یه روزم نه مهد رفتی نه پیش دبستانی مگه آدم نشدی چرا این بچه رو این قدر زجرکش می کنی آخه بچه پنج ساله رو چه به زبان و موسیقی؟ عوض این کلاس ها قرآن و نماز یادش بده، ادب یادش بده.»