• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 15361)
يکشنبه 14/8/1391 - 10:47 -0 تشکر 571457
سلمان ساوجی


خواجه جمال‌الدین سلمان بن خواجه علاءالدین‌محمد معروف به سلمان ساوجی (زاده ۷۰۹ (قمری) - درگذشته ۷۷۸ (قمری) - ساوه) از شاعران اوایل قرن هشتم هجری است. وی از بزرگتٰرین قصیده‌سرایان و غزل‌گویان ایران است.  پدرش خواجه علاءالدین‌محمد اهل قلم بود. 

یکی از دلایل عمده شهرت سلمان، در قصیده مصنوعی به نام بدایع‌الاسحار است که در روزگار جوانی و در مدح غیاث‌الدین محمد وزیر سروده‌است. سلمان این قصیده را به تقلید از سید ذوالفقار شیروانی و قوای گنجه‌ای سرود. در این زمان این شاعر حدود بیست و شش یا بیست و هفت ساله بود.







يکشنبه 14/8/1391 - 10:50 - 0 تشکر 571458

سلمان تحصیل کمالات کرد و سخن‌پردازی‌های او تنها از روی قریحه وذوق نبود. در اوایل عمر خواجه غیاث‌الدین محمد وزیر سلطان ابوسعید بهادر (۷۱۶-۷۳۷) را در قصاید خود مدح کرد و سپس شیخ حسن بزرگ از سلسله جلایریان و سلطان‌حسین و سلطان‌اویس را مدح گفت، او مدت چهل سال در سفر و حضر و تبریز و بغداد مداحی آن خانواده را نمود. سلمان در درجه اول قصیده‌سراست و می‌توان او را از آخرین قصیده‌سرایان معروف ایران پیش از صفویان دانست. سلمان در تغزل و عاشقانه‌ها نیز زبردست است و از این جهت مورد توجه قرارگرفت. از اوست:



باد نوروز از کجا این بوی جان می‌آورد
جان من پی تا به کوی دلستان می‌آورد

ورنه اقلیم فلک شکرانه این مژده را
مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه

سلمان ساوجی در شعر زیر به داستان توطئه منصور اشاره دارد که ابومسلم را از مرو به بغداد طلبید و او نرفت، منصور سوگندها خورد و عهدها گرفت که او را آزاری نرساند و ابومسلم از مرو به نیشابور و از آنجا به ری شد. مولف مجمل‌التواریخ می‌نویسد: «چون به ری رسید، رای و خرد آنجا بگذاشت و به همدان شد» وسرانجام به بغداد رفت و به امر منصور کشته شد.




آنکه می‌انداخت سر چون خیمه بر گردن به ری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب

کرد رو بر آسمان کای آسمان تدبیر چیست
آسمان گفتش «ترکت الرای بالری» در جواب

در منابع به موسیقی‌دانی او اشاره نشده، لیکن رامشییان و موسیقی‌دانان او را گرامی می‌داشتند. دوبیتی او که درباره کاسه‌نوازی مراغی سروده بر این پایه‌است:



آوازهٔ کاسهٔ تو این بنده شنید
وز طبع لطیفش به نواها برسید

این کاسهٔ دیده‌ای که بیننده ز ماست
تا کاسهٔ دیده هست مثل تو ندید

سلمان گذشته از قصیده و غزل؛ ترجیع‌بند‚ ترکیب‌بند‚ قطعه‚ مثنوی و رباعی نیز گفته‌است:


بوستان بر دوستان افشاند از این بهجت نثار
آسمان بر آسمان انداخت زین شادی کلاه

او در تصوف نیز اشعاری دارد:


گر سر و ترک کلاه فقر داری ای فقیر
چار ترکت باید اول تا رود کارت به پیش

ترک اول ترک مال و ترک ثانی ترک جاه
ترک ثالث ترک راحت ترک رابع ترک خویش

سلمان ساوجی از جمله شاعرانی است که وصف طبیعت را با حرکت و حیات همراه کرده‌است و به اصطلاح به عناصر بی‏جان. شخصیت و خصایص انسانی بخشیده‌است. او به این شیوه بسیاری از وصف‏های خود را سرشار از زندگی و پویایی و حرکت کرده‌است. اغلب تشخیص‏های او در شکل تفصیلی و با نوعی بیان روایی همراه است

بسیاری از شعرهای سلمان ساوجی در مدح شیخ حسن و همسرش دلشادخاتون و سلطان‌اویس سروده شده. دو مثنوی یکی موسوم به «جمشید و خورشید» و دیگری «فراق‌نامه» دارد:


  • جمشید و خورشید در ۷۶۳ قمری به پایان رسیده

  • فراق‌نامه در ۷۷۰ قمری به پایان رسید

سلمان در آخر عمر از نظر جلایریان افتاد و در ساوه انزوا جست و سرانجام در دوشنبه دوازدهم صفر ۷۷۸ هجری قمری در زادگاه خود درگذشت.

يکشنبه 14/8/1391 - 10:51 - 0 تشکر 571459

غزل شمارهٔ ۱



سلمان ساوجی





دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا




ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا






از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ




وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا






گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست




پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا






جز به چشم آشنایانش خیال روی او




در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا






با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین




حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا






مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی




نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا






تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات




تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا






هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی




اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا






عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند




حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا






زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول




ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها



يکشنبه 14/8/1391 - 10:52 - 0 تشکر 571460

غزل شمارهٔ ۲



سلمان ساوجی





امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما




تو مست می حسنی، من، مست می سودا






از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه




دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا






آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل




وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا






ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم




رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟






انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره




چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟






تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو




چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا






از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر




بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا






در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم




رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا






نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی




من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا



يکشنبه 14/8/1391 - 10:53 - 0 تشکر 571461

غزل شمارهٔ ۳



سلمان ساوجی





ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را




مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را






ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی




برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را






بخدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم




بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا






پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من




به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را






من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم




که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را






دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت




مشکن که در دل شب اثری بود دعا را






طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین




بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را






همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان




که خیال دوست داند شب تیره آشنا را



يکشنبه 14/8/1391 - 10:54 - 0 تشکر 571463

غزل شمارهٔ ۴



سلمان ساوجی





بدست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا




که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را






خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش




مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا






شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم




ز رقت چشمه‌ها گردند گریان سنگ خارا را






ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی




اگر کاری به سر می‌شد، ز سر می‌ساختم پا را






ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته




اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را






شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری




که من روزی نمی‌بینم، خود این شب‌های یلدا را






به فردا می‌دهی هر دم، مرا امید و می‌دانم




که در شب‌های سودایت، امیدی نیست فردا را






نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی




بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را






ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد




بگو بی‌جان و بی‌جانان، چه باشد حال تنها را



يکشنبه 14/8/1391 - 10:56 - 0 تشکر 571464

غزل شمارهٔ ۵



سلمان ساوجی





مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را




نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را






کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین




به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را






از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت




« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را






تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را




کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را






رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز




توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را






چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت




چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا






قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس




ز خواب خوش بر انگیزند مست و سرگردان مارا






نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم




دهانت می‌دهد اینک به زیر لب نشان مارا






بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش




کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را



يکشنبه 14/8/1391 - 10:56 - 0 تشکر 571465

غزل شمارهٔ ۶



سلمان ساوجی





زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را




عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را






مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار




پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟






تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت




بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را






عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود




بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را






بر ما کشید خط خطا مدعی و ما




خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را






فردا که نامه عملم را کنند عرض




روشن کنم به روی تو یک یک حساب را






یک شب خیال تو دیدم ما بخواب




زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را






بی‌وصل تو دو کون، سرابی است پیش ما




در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟






سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد




یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را



يکشنبه 14/8/1391 - 10:57 - 0 تشکر 571466

غزل شمارهٔ ۷



سلمان ساوجی





نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟




سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟






روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی




در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟






گر منم دور ز روی تو، دل من با توست




نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟






برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر




سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟






دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش




بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟






نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است




می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟






پادشاه منی و من، ز گدایان توام




از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟






در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را




«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟



دوشنبه 15/8/1391 - 8:11 - 0 تشکر 571620

غزل شمارهٔ ۸



سلمان ساوجی





نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را




ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را






چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا در کشم




آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را






عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را




مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را






چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو




دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را






ای روشنی بصر! چشم از تو دارم یک نظر




بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه غماز را






با ما کمند زلف تو، ز اندازه، بیرون می‌برد




تابی نخواهی دادن آن، زلف کمند انداز را






ناز و حفاظ دوستان، حیف آیدم، بر دشمنان




ایشان چه می‌دانند قدر این نعمت و این ناز را






پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش می‌کند




هل تا بمیرد در قدم، پروانه جانباز را






ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو




نتوان به گنجشکی رها، کردن چنین شهباز را



دوشنبه 15/8/1391 - 8:13 - 0 تشکر 571621

غزل شمارهٔ ۹



سلمان ساوجی





خیال نرگس مستت، ببست خوابم را




کمند طره شستت، ببرد تابم را






چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم




دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را






نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر




عمارتی بکن این خانه خرابم را






نسیم صبح من، از مشرق امید دمید




ز خواب صبح در آرید آفتابم را






فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز




نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را






بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده




به پیش مردم از این پس مریز آبم را






سواد طره تو، نامه سیاه من است




نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را






منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر




قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را






دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی




سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را






خطایی ار زمن آمد، تو التفات مکن




چو اعتبار خطای من و صوابم را؟






حجاب نیست میان من و تو غیر از من




جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را






هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان




نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را






مگر به ناله من نرم می‌شود، دل کوه؟




که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.