مادر ۴شهید برادران بارفروش در مدینه النبی(ص) در بین زائران خانه خدا آروزی عزت اسلام و ظهور امام زمان(عج) و سلامتی مقام معظم رهبری دارد.
به گزارش فارس به نقل از پایگاه اطلاعرسانی نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت، مادر چهار شهید محسن،جواد، اصغر و رضا بارفروش از شهدای 8 سال دفاع مقدس امسال برای بار پنجم در سفر معنوی حج تمتع حضور یافته و خبرنگار این پایگاه در مدینهالنبی(ص) مصاحبهای با این مادر 4 شهید که الگویش را امالبنین مادر 4 شهید در کربلا میداند، انجام داده است.
گفت و گو با مادر چهار شهید دفاع مقدس که این روزها در مدینه منوره مهمان رسول الله (ص) است.
روایت نخست، سالهای دور: آن روز صبح، مادر دست بچههایش را گرفت و به مکتب برد، آقای معلم را صدا زد و گفت: بچههایم را برای درس خواندن آوردهام، اما شنیدهام شما چوبی داری که هر از گاهی بچهها را با آن تنبیه میکنی. آمدهام حجت تمام کنم، اگر قول میدهی دست روی بچههای من بلند نکنی، اسمنویسیشان کنم، قول میدهی؟ آقای معلم لبخندی زد و گفت: چشم! بچههای شما رنگ ترکه را به خود نمیبینند. خیال مادر راحت شد، به پسرانش گفت: بروید سر کلاس. هر کس نازکتر از گل به شما گفت، مادرتان را صدا کنید.
روایت دوم، سالهای نزدیک: مادر آمده بود عمره. یک روز که از مسجدالنبی(ص)، خسته به هتل بازگشت، دلش گرفت. چشمان معصوم اصغر، محسن، جواد و رضا را مدام مقابل چشمانش میدید و بغض میکرد. سالها از شهادت آنان میگذشت، ولی آن شب مادر بدجور هوایی شده بود. کمی اشک ریخت و خوابش برد. ناگهان دید که در باز شد و بچهها یکی، یکی وارد اتاق شدند. هر چهار نفر، شانه به شانه ایستادند، مادر سلام کرد و گفت: خوش اومدین مادر به فداتون، کجا بودین؟ رضا لبخندی زد و گفت: سلام مامان جون! اومدیم تبریک بگیم. مادر گفت : تبریک چرا؟ بچهها گفتند: شما یادت رفته، ولی ما یادمون مونده که فردا روز مادره، هر چهار نفر قرار گذاشتیم بیاییم، دستت رو ببوسیم و روزت رو تبریک بگیم. بچهها دست مادر را بوسیدند و مادر روی ماهشان را. همان لحظه از خواب پرید، رو کرد به مسجدالنبی و گفت: قربان میهمان نوازیات یا رسولالله (ص).
روایت سوم، همین روزها: درست در طبقه دهم یکی از همین هتلهای مدینه، مادری به میهمانی پیامبر آمده که سالها قبل، چهار پسرش را به قربانگاه عاشقی برده و حجش را تمام کرده است. وقتی برای مصاحبه سراغ او رفتیم، فهمیدیم که کار بسیار دشواری پیش رو داریم. سخت است، خیلی سخت است که در چشمان مادری خیره شویم و از او بپرسیم: خبر شهادت فرزندت را چهطور شنیدی؟ وای اگر بخواهیم این سؤال را چهار بار تکرار کنیم. مادر چهار برادر شهید،محسن، جواد، اصغر و رضا بارفروش بخشی از داستان زندگیاش را برای ما تعریف کرد؛ داستان شهادت فرزندانش را. حرفهایش که تمام شد؛ گفت: شما نمیفهمید، من چه کشیدهام. کمی فکر کرد و دوباره تأکید کرد: نه، شما درک نمیکنید. پیرزن راست میگفت، ما نمیدانیم او با خدا چه معاملهای کرده است.