در خزان زیبا و فریباست كه بندگانى خاص دل از دنیاى خاكى بر كنده و به آسمان اندیشه و عرفان بال مى گشایند.
پروازى تا اوج عرش و ملكوت معشوق...
گاهى وقتها معشوق بى نهایت در نهایت عشق و دلتنگى لمس مى شود و عاشق خسته از پرواز لبریز از او ، ترنم وصال را زمزمه مى كند.
وارسته خسته دل سرخی برگ هاى پاییزى را سرخاب گونه هایش كرده و زردى عطش دیدار را پنهان مى نماید.
شیداى بى دل چونان برگ پاییزى كه رقص دلدادگى خود را سوار بر باد و رها از تعلق به سماع میگذارد، سر برآستان اولوهیتش مى ساید .
اما سماعى نه از براى رسیدن به اوج، كه از براى سیر طریقت تواضع و خشوع...
خضوعى از بلنداى غرور و من بودن ....
و خشوعى براى بوسه گامهاى رهروان طریقش كه نجواى خش خش اوراق كهربایى در پس پایكوبى روشن ضمیران همچون نواى دف و تنبور جلوه گر دلداده گى و عشق بازیست.
بدین سان است كه آسمان كبود فرش شده از خزان زمین خبرازفصلى مى دهدكه شاه بیت فصول طبیعت است از براى عشق ورزیدن به معشوق مطلق و هموست كه خزان ندارد و جاودان است و همه دولت عشق از اوست.
در پناه معشوق بى خزان.