و مرگ در چمدان تو، جاده منتظر است
نه، استخاره نكن، تازه اول سفر است
و پیش از آنكه بخواهی به مرگ فكر كنی
از اتفاق دلت مثل آنكه باخبر است
نه زود میرسد، آری، نه میكند تأخیر
كه هم دقیقهشناس است و هم حسابگر است
بدون مرگ از اینجا نمیرویم كه مرگ
برای خانه دنیا درست مثل در است
دری كه روبهرویت باز میشود آرام
در آن زمان كه هیاهوی عمر پشت سر است
و مرگ را شبها وقت خواب میبوییم
كه عطر پاك همان شبدر چهارپر است
و میرسد كه گلی را به دست ما بدهد
همیشه مرگ همان گلفروش رهگذر است
و بهترین گل خود را به تو تعارف كرد
چراكه دید به دست شما قشنگتر است
و مرگ گوشهای از عكس یادگاری ما
و جای خالی تو پیش مادر و پدر است
چقدر با عجله میروی، مسافر من!
به این سفر كه برای تو آخرین سفر است
چه بیقرار به ساعت نگاه دوختهای
نه، استخاره نكن، چشم مادرت به در است
و مرگ در چمدان تو بر لب جاده
و تو كه با چمدانت، و جاده منتظر است
محمد سعید میرزایی