• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 666)
شنبه 1/7/1391 - 14:16 -0 تشکر 561672
خاطرات مقام معظم رهبری از جبهه ها

سلام

به مناسبت هفته دفاع مقدس در این تا پیک تعدادی از خاطرات مقام معظم رهبری تقدیم می گردد:


از تو به یك اشاره ...

یك روز در شهریور 1320 چند لشگر از شرق و چند لشگر از غرب وارد كشور شدند و چند تا هواپیما در آسمان‌ها پیدا شدند؛ نیروهای نظامی آن روز كشور از پادگان‌ها هم گریختند! نه فقط در جبهه‌ها نماندند،‌ بلكه آن‌هایی هم كه در پادگان بودند، خزیدند تو خانه‌ها و خود را مخفی كردند.
یك روز هم همین ملت ساعت 2 بعدازظهر امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. مرحوم شهید چمران به خود من گفت: به مجرد این‌كه پیام امام از رادیو پخش شد، ما كه آن‌جا در محاصره‌ی دشمن بودیم، احساس كردیم كه دشمن دارد شكست می‌خورد. بعد از چند ساعت هم سیل جمعیت به سمت پاوه راه افتاد.
من ساعت چهار و پنج همان روز در خیابان به طرف منزل امام می‌رفتم، دیدم اصلاً‌ اوضاع دگرگون است. همین‌طور مردم در خیابان‌ها سوار ماشین‌ها می‌شوند و از مراكز سپاه و مراكز مربوط به اعزام جبهه، به جبهه‌ها می‌روند، این همان مردمند؛ اما فكر و محتوای ذهن تغییر پیدا كرده است؛ آرمان پیدا كردند؛ به هویت خودشان واقف شدند، خود را شناخته‌اند، همین‌طور باید پیش برود.
(‌بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار خانواده‌های شهدا و ایثارگران استان سمنان 18/8/1385)



منبع: خبرگزاری فارس
راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای

                          این نیز بگذرد.....
شنبه 1/7/1391 - 14:17 - 0 تشکر 561673


اشغال خرمشهر

آن روز وضع نیرو‌های مدافع ما در اهواز خیلی نابسامان بود، لذا ما از اهواز نمی‌توانستیم نیرو بفرستیم و باید از دزفول می‌فرستادیم یا از هر جای دیگری كه فرمانده‌ی نیروی زمینی می‌فرستاد كه آن هم در دزفول مستقر بود. هر چه ما گفتیم اعتنایی نكردند. من نامه‌ای نوشتم به بنی‌صدر در آن اتمام حجت كردم و گفتم كه من از كی به شما این مطلب را می‌گفتم، و امروز خرمشهر، خونین شهر شده است و هنوز هم سقوط نكرده است كه این نامه را نوشتم. این نامه در مركز اسناد سری مجلس شورای اسلامی و هم‌چنین در بایگانی شورای عالی دفاع موجود است.
همان وقت به همه سپردم كه این نامه جزو اسناد تاریخی بماند. گفتم من اتمام حجت می‌كنم و شهر سقوط خواهد كرد و نوشتم این واحدهایی كه من می‌گویم باید بفرستید، ولی اعتنایی نشد و در نتیجه خرمشهر با وجود مقاومت دلیرانه عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب نیاورد و عراقی‌ها از چند سو وارد شهر شدند. آخرین نیروهای ما از مسجد جامع بیرون آمدند و از زیر پل، خودشان را به طرف آبادان كشیدند. من قبل از سقوط خرمشهر پیشنهاد كردم كه ما یك واحد منظم به خرمشهر بفرستیم كه راه مابین خرمشهر_ شلمچه را ببندد و نگذارد دشمن را كه مرتباً به وسیله‌ی نیروهای ما رانده می‌شد و تا شلمچه پس می‌نشست، بازگردد. این پیشنهاد من بود، بنی‌صدر این حرف‌ها را نه فقط نشنیده می‌گرفت بلكه تحت تأثیر اظهار نظرهای چند نفری كه دوروبرش بودند، مسخره می‌كرد. برای پرستیژ سیاسی عراق، گرفتن خرمشهر بسیار ارزشمند بود و برای پرستیژ سیاسی ما، از دست دادن آن بخش از خرمشهر بسیار خسارت بار. ما می‌توانستیم از خسارت جلوگیری كنیم بنی‌صدر مسأله را ندیده می‌گرفت. فریادهایی را كه از داخل خونین شهر بلند بود، همان طور كه به گوش ما می‌رسید و ما می‌دانستیم، نشنیده گرفت. حتماً كسانی را هم كه از آنجا فریاد می‌كشیدند و طلب كمك می‌كردند، به تشر و با تمسخر ساكت می‌كرد و خلاصه حرفش این بود كه شما كه در جریانات سیاسی، در آن جریان دیگر قرار دارید، حالا هم از خرمشهر دفاع كنید. به این‌كه فرمانده كل قوا بود و مسئول كار او بود و ارتش در اختیارش بود. این كه در روز سوم خرداد خرمشهر از دست رفته و غصب شده‌ی ما برگشت و به اعتقادمان یك سال دیر برگشت، چون می‌توانست خرمشهر در سال گذشته یعنی یك سال پیش آزاد شود، اما این كه چرا نشد، علتش همین عدم محاسبه و محاسبه‌های غلط بود.
در آن وقت سپاه پاسداران جدی گرفته نمی‌شد و وجود سپاه در صحنه رزم فرض نمی‌شد... آن چه نداشتیم اجازه ورود این‌ها به میدان جنگ به طور شایسته بود. مثلاً برای یك خمپاره یا برای یك پشتیبانی آتش یا برای اجازه ورود در صحنه‌ی نبرد به صورت جدی بایستی به هر دری می‌زدیم و این را می‌دیدیم كه در آخر هم ممكن بود كاری انجام نشود یا به صورت ناقص انجام شود.
مصاحبه‌ها سال 61 _62، صفحه 47 _ 48


                          این نیز بگذرد.....
شنبه 1/7/1391 - 14:18 - 0 تشکر 561675

بابایی آماده پرواز بود
سال 61 شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شكاری اصفهان. درجه این جوان حزب‌اللهی سرگردی بود كه او را به سرهنگ تمامی ارتقا دادیم. آن وقت آخرین درجه ما، سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می‌تراشید و ریش می‌گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره كند. كار سختی بود. دل همه می‌لرزید، دل خود من هم كه اصرار داشتم، می‌لرزید، كه آیا می‌تواند؟ اما توانست. وقتی بنی صدر فرمانده بود، كار مشكل‌تر بود. افرادی بودند كه دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می‌كردند حرف می‌زدند، اما كار نمی‌كردند؛ اما او توانست همان‌ها را هم جذب كند. خودش پیش من آمد و نمونه‌ای از این قضایا را نقل كرد. خلبانی بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبان‌هایی بود كه از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت كرد، حتی یك شب او را با خود به مراسم دعای كمیل برده بود؛ با این كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی‌ها این چیزها مهم است. یك روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی می‌گفت دیدم در دعای كمیل شانه‌هایش از گریه می‌لرزد و اشك می‌ریزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه كرد. او الان در اعلی علیین الهی است؛ اما بنده كه سی سال قبل از او در میدان مبارزه بودم هنوز در این دنیای خاكی گیر كرده‌ام و مانده‌ام! ما نرفتیم؛ معلوم هم نیست دستمان برسد. تأثیر معنوی این‌گونه است خود عباس بابایی هم همین طور بود. او هم یك انسان واقعاً مثمن و پرهیزكار و صادق و صالح بود.

(بیانات در دیدار مسئولان عقیدتی، سیاسی نیروی انتظامی 23/10/83)


منبع: وبلاگ خاطره 110
راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای

                          این نیز بگذرد.....
شنبه 1/7/1391 - 14:19 - 0 تشکر 561676

به یاد اباعبدالله

در یكی از همین روزهایی كه ما در خطوط جبهه حركت می‌كردیم، یك نقطه‌ای بود كه قبلاً‌ دشمن متصرف شده بود؛ بعد نیروهای ما رفته بودند آن‌جا را مجدداً‌ تصرف كرده بودند.
بنده داشتم از این خطوط بازدید می‌كردم و به یگان‌ها و به سنگرها و به این بچه‌های عزیز رزمنده‌امان سر می‌زدم؛ یك وقت دیدم یكی دو تا از برادران همراه من خیلی ناراحت، شتابان، عرق‌ریزان، آشفته آمدند پیش من و من را جدا كردند از كسانی كه داشتند به من گزارش می‌دادند كه یك جمله‌ای بگویم، دیدم كه این‌ها ناراحتند. گفتم چیه؟ گفتند كه بله ما داشتیم توی این منطقه می‌گشتیم یك وقت چشم‌مان افتاده به جسد یك شهیدی كه چند روز است این شهید بدنش در زیر آفتاب این‌جا باقی مانده.
من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادرانی كه مسئول بودند در آن خط و در آن منطقه، گفتم سریعاً این مسأله را دنبال كنید؛ جسد این شهید را بیاورید و جسد شهدای دیگر را هم كه در این منطقه ممكن است باشند جمع كنید. اما در همان حال در دلم گفتم قربان جسد پاره پاره‌ات یا اباعبدالله، این‌جا انسان می‌فهمد كه به زینب كبری چه‌قدر سخت گذشت، آن وقتی كه خودش را روی نعش عریان برادرش انداخت و با آن صدای حزین با آن آهنگ بی‌اختیار كلمات را در فضا پراكند.


منبع: نشریه امتداد - صفحه: 37



راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای

                          این نیز بگذرد.....
شنبه 1/7/1391 - 14:20 - 0 تشکر 561677

پیشتازان شهادت

بچه‌های شهید چمران در ستاد جنگ‌های نامنظم جمع می‌شدند و هر شب عملیات می‌رفتند و بنده را هم گاهی با خودشان می‌بردند.
یك شب دیدم افسری با من كار دارد به نظرم سرهنگ 2 یا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشكر 92 بود، لذا به این‌ها نزدیك بودیم. آن افسر پیش من آمد و گفت: من با شما یك كار خصوصی دارم. من فكر كردم مثلاً می‌خواهد درخواست مرخصی بدهد، یك خرده لجم گرفت كه حالا در این حیص و بیص چه وقت مرخصی رفتن است. اما دیدم با حالت گریه آمد و گفت: شب‌ها كه این بچه‌ها به عملیات می‌روند، اگر می‌شود من را هم با خودشان ببرند. (!)
بچه‌ها شب‌ها با مرحوم شهید چمران به قول خودشان به شكار تانك می‌رفتند و این سرهنگ آمده بود التماس می‌كرد كه من را هم ببرید!
چنین منظره‌ها و جلوه‌هایی را انسان مشاهده می‌كرد این نشان‌دهنده‌ی آن ظرفیت معنوی است. بچه‌های بسیجی و بچه‌های سپاه و داوطلبان جبهه و آدم‌هایی از قبیل شهید چمران كه جای خود دارند، این یك بعد از ظرفیت این ملت عظیم است.

(‌بیانات در دیدار جمعی از پیشكسوتان جهاد و شهادت و خاطره‌گویان دفتر ادبیات و هنر مقاومت 31/6/1384 )

منبع: خبرگزاری فارس

راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 2/7/1391 - 8:0 - 0 تشکر 561821

تیپ 2 لشگر 92

گروه رزمی 148 بود. گروه رزمی چیزی بین گردان و تیپ است؛ گردانی كه نزدیك به تیپ است، بهش گروه رزمی می‌گویند. گروه رزمی بود كه در بلندی‌های فولی‌آباد، كه مشرف بر شهر اهواز است، مستقر بود و از نظر ما نقطه‌ی مهم و استراتژیكی بود و سعی داشتیم به هر قیمتی بود، نگه‌اش داریم.
گفتیم این گروه بیاید با یك گروهانی از تیپ 2 لشكر 92. تیپ 2 هم در منطقه‌ای بین اهواز و سوسنگرد مستقر بود. نزدیك كوه‌های الله‌اكبر و پادگان حمیدیه. این لشكر در آن‌جا مواضع و خطوطی داشت كه جایز نبود رهایش كند. اما یك گروهان را می‌توانست رها كند. گفتیم آن گروهان با گروه 148 مركز خراسان بیایند محور حمیدیه – سوسنگرد را تا خط تماس طی كنند و آن‌جا مستقر شوند. بعد تیپ 2 لشكر 92، كه قبلاً در دزفول بود و حالا مأمور شده بود به اهواز بیاید، از خط عبور كند. یعنی بیاید و از لابه‌لای این‌ها حمله كند.
بنابراین تنها نیروی حمله‌ورمان تیپ 2 لشكر 92 بود. تیپ خوبی بود و فرمانده‌ی خوبی هم داشت. فرمانده‌ای كه معروف به شجاعت بود. البته نیروهای سپاه، نیروهای نامنظم كه مال ستاد چمران بود، هم بودند.
قرار شد نیروهای سپاه بروند به خود ارتش. مثلاً یك گردان ارتشی، 100 تا سپاهی را بگیرد. این بچه‌ها هم می‌توانستند بجنگند و هم روحیه بدهند، چون شجاع و فداكار و پیشرو بودند و كارایی بالاتری به این واحدها می‌دادند. فرمانده‌ی سپاه، جوانی به نام رستمی و اهل سبزه‌وار بود و شهید شد. پسر بسیار خوبی بود و جزو چهره‌های فراموش نشدنی من. از خصوصیات این جوان این بود كه خیلی راحت با ارتشی‌ها برخورد و كار می‌كرد. او زبان آن‌ها را می‌فهمید و آن‌ها هم زبان او را. ارتشی‌ها هم خیلی دوستش داشتند.
تعدادی نیروهای نامنظم هم در مشت چمران بود و قرار بود جلوتر از همه بروند و خط‌شكن‌های اول باشند. تعدادشان زیاد نبود اما كارایی چمران می‌توانست كارایی زیادی به‌شان بدهد. این ترتیبی بود كه ما دادیم و خیالمان هم راحت شد.


منبع: خبرگزاری برنا

راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 2/7/1391 - 8:0 - 0 تشکر 561822

چمران مجروح شد...

... چمران هم بلند شد و رفت. [خط مقدم] من هم چند ملاقات داشتم كه انجام دادم و رفتم به طرف جبهه و عملیات. البته وقتی رفتم دیدم شهید فلاحی هم رفته. صبح زود چمران، فلاحی رفته‌اند و هم آقای غرضی رفته بودند و این‌ها در خطوط مقدم و صحنه درگیری حضور داشتند. ما كه رفتیم، جنگ دور گرفته بود و نیروهای ما پیش رفته بودند و حدود ساعت 30/10 بود كه ظهیرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما می‌رفتیم و در واحدهای عقبه و درگیر پیاده می‌شدیم و با آن‌ها صحبت می‌كردیم. احوالشان را می‌پرسیدیم خبر می‌گرفتیم. دائماً می‌گفتند كه خبرها خوب است و پیش‌بینی می‌شد ساعت 30/2 ما وارد سوسنگرد شویم. حدود ساعت یك به اهواز برگشتم و می‌خواستم بیایم تهران. اهواز كه رسیدم خبر دادند كه چمران مجروح شده و خیلی نگران شدم. چمران را آوردند.
قضیه از این قرار بود كه چمران و دو محافظش مشغول جنگیدن بودند كه تنها می‌مانند و عراقی‌ها آن‌ها را به رگبار می‌بندند. چمران بعداً گفت كه من آن روز مثل ماهی می‌غلتیدم كه رگبارها به من نخورد... در جنگ انفرادی قوی بود. یكی از محافظان جای امنی پیدا كرده بود كه رگبارها به او نخورد اما اكبر جایی پیدا نكرده بود و شهید شده بود. پای چمران هم زخمی شده بود. یك كامیون عراقی از آن‌جا رد می‌شود و چمران هم می‌بیند كه چیز خوبی است و كامیون را به رگبار می‌بندد.
شوفر عراقی تیر می‌خورد و چمران به كمك محافظش وارد كامیون می‌شود و می‌افتد عقب كامیون. چمران مجروح را با یك كامیون عراقی از جنگ می‌آورند اهواز. ساعت 2 بود كه رفتم بیمارستان. دیدم كه حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتاً كاری است و 40_30 روزی هم او را [به بستر بیماری] انداخت. او را از اتاق عمل بیرون آوردند و تمام سفارش‌اش این بود كه نگذارید حمله از دور بیافتد و هی به من و سرهنگ سلیمی التماس می‌كرد كه نگذارید حمله از دور بیافتد. همین‌طور هم بود و ساعت 30/2 بچه‌ها پیروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند.

منبع: خبرگزاری برنا

راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 2/7/1391 - 8:1 - 0 تشکر 561823

حضور در اهواز
لحظات سرنوشت‌ساز در آبادان محل استقرار ما در این هشت، نه ماهی كه در منطقه‌ عملیات بودم، «اهواز» بود، ‌نه« آبادان» یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم (مهر ماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد‌60) یك ماه بعدش حادثه‌ مجروح شدن من پیش آمد كه دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه‌ جنگی، طول كشید. حدود پانزده روز بعد از شروع عملیات بود كه ما به منطقه رفتیم، اول می‌خواستم بروم «دزفول» یعنی از این‌جا نیت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتی، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمت امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم، كه آن هم برای خودش داستانی دارد.
تا آخر آن سال را كلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه‌‌ غرب و یك بررسی وسیع در كل منطقه كردم، برای اطلاعات و چیزهایی كه لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول كارهای خودمان شویم. كه حوادث « تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آن‌جا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهای اول قصد داشتم بروم «‌خرمشهر» و آبادان؛ لكن نمی‌شد. علت هم این بود كه در اهواز، از بس كار زیاد بود، اصلاً از آن محلی كه بودیم، تكان نمی‌توانستم بخورم. زیرا كسانی هم كه در خرمشهر می‌جنگیدند، بایستی از اهواز پشتیبانی‌شان می‌كردیم. چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانی نمی‌شدند.
در آن‌جا ، به طور كلی، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادی كه ما بودیم، مرحوم دكتر «‌چمران» فرمانده‌ آن تشكیلات بود و من نیز همان جا مشغول كارهایی بودم. یك نوع كار، كارهای خود اهواز بود. از جمله عملیات و كارهای چریكی و تنظیم گروه‌های كوچك برای كار در صحنه‌ عملیات. البته در این جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بوده‌ام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یك هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یك مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشكر 92، برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظینی را هم كه داشتم همه را مرخص كردم. گفتم من دیگر به منطقه‌ خطر می‌روم؛ شما می‌خواهید حفاظت جان مرا بكنید؟! دیگر حفاظت معنی ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند: «ما هم می‌خواهیم به عنوان بسیجی در آن‌جا بجنگیم.» گفتیم: «عیبی ندارد.» لذا بودند و می‌رفتند كارهای خودشان را می‌كردند و به من كاری نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند كه اینها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنیم. یعنی دوستانی كه آن‌‌جا در استانداری و لشكر بودند، گفتند، «الان میدان برای شكار تانك و كارهای چریكی هست.» ایشان گفت: «از همین حالا شروع می‌كنیم.» خلاصه، برای آن‌ها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟»گفت: « خوب است. بد نیست» گفتم: «پس یك دست لباس هم به من بدهید.» یك دست لباس سربازی آوردند، پوشیدم كه البته لباس خیلی گشادی بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمی‌خورد. چند روزی كه گذشت، یك دست لباس درجه‌داری برایم آوردند كه اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. رسته‌های دیگر، بعد از این كه چند ماه آن‌جا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله می‌كردند كه چرا لباس شما رسته‌ توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را كندم كه این امتیازی برای آن‌ها نباشد، به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگی كه این‌جا توی فیلم دیدید روی دوش من است، كلاشینكف خودم است. الان هم آن را دارم. یعنی شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. كسی یك وقت به من هدیه كرده بود. كلاشینكف مخصوصی است كه بر خلاف كلاشینكف‌های دیگر، یك خشاب پنجاه‌تایی دارد. غرض؛ حالا یادم نیست كلاشینكف خودم همراه بود، یا آن‌جا، گرفتم.
همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول كشید و این در حالی بود كه من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی كنم. عملیات جنگی اصلاً بلد نبودم. این، یك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكیل گروه‌هایی كه به اصطلاح آن روزها، برای شكار تانك می‌رفتند. تانك‌های دشمن تا « دوبه‌هردان» آمده بودند و حدوده هفده، هیجده یا پانزده، شانزده كیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‌هایشان تا اهواز می‌آمد. خمپاره‌ 120 یا كمتر از 120 هم تا اهواز می‌آمد. به هر حال، این تربیت و آموزش‌های جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهایی را معین كرد برای تمرین. خود ایشان، انصافاً به كارهای چریكی وارد بود. در قضایای قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. به خلاف ما كه هیچ سابقه‌ نداشتیم. ایشان سابقه نظامی حسابی داشت و از لحاظ جسمانی هم، از من قویتر و كار كشته‌تر و زبده‌تر بود. لذا، وقتی صحبت شد كه «كی فرمانده این عملیات باشد؟» بی‌تردید، همه نظر دادیم كه مرحوم چمران، فرمانده این تشكیلات شود. ما هم جزو ابواب جمع‌ آن تشكیلات شدیم.




منبع: خبرگزاری فارس

راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای

                          این نیز بگذرد.....
يکشنبه 2/7/1391 - 8:5 - 0 تشکر 561824

حمله بنی صدر

بنی صدر اصلاً چیزی در مورد مسایل جنگی نمی‌دانست. یك روز این موضوع را در حضور بنی صدر خدمت امام عرض كردم كه یك دفعه بنی صدر آشفته شد و گفت:« من تاریخ 2500 ساله ارتش ایران را بلدم، چطور شما می‌گویید وارد نیستم». گفتم‌: وضع كنونی ارتش با آن موقع فرق می‌كند و حقیقت هم همین بود، ولی او قبول نداشت و هر چه را كه می‌شنید تعریف می‌كرد. او حتی نمی‌دانست تانك چیست.
به طور مثال: در دزفول طی یك عملیات نیروهای ما به ارتش عراق حمله كردند. این عملیات را بنی صدر با تفاخر شروع كرد ولی ناكام ماند. آن روزها ما (اعضای شورای عالی دفاع) در دزفول بودیم. وقتی عملیات شروع شد و ما به مراكز خبری و فرماندهی می‌رفتیم به ما می‌گفتند الان نیروهای ما فلان جا را گرفتند و خلاصه دایماً خبر از پیشروی می‌دادند و ما هم خوشحال بودیم. ظهر كه به محل اقامت خودمان آمدیم به بنده و شهید رجایی خبر دادند كه دو نفر از برادران سپاه با شما كار دارند. گفتیم بگویید بیایند آمدند و با تلخی گفتند كه ما شكست خوردیم. هیچ كدام از ما باور نكردیم و با قاطعیت گفتیم شما بد بین هستید و حاضر نیستید با ارتش كار كنید و حرف فرماندهان ارتش را قبول ندارید. گفتند: خیر! ما الان شكست خورده‌ایم و نیروهایمان دارند برمی گردند و اضافه كردند كه این مقدار كشته داده و این مقدار تانك داده‌ایم و اگر به همین ترتیب پیش برود تا عصر منهدم می‌شویم.
این در حالی بود كه تا ربع پیش از این به ما خبر از پیشروی می‌دادند. گفتیم برویم و از بنی صدر بپرسیم. آقای هاشمی و یا شاید هم شهید رجایی نزد بنی صدر رفتند. مدتی گذشت و نیامدند. بعداً معلوم شد كه هم زمان با آنان تعدادی از فرماندهان ارتش هم آمده بودند تا خبر شكست را بدهند. هم چنین معلوم شد كه برای انجام این عملیات به هیچ وجه با سپاه هماهنگی نشده و خود سرانه كار را انجام داده‌اند و به این مرحله رسانده‌اند و در دامی كه دشمن برایشان تدارك دیده بود، افتاده‌اند. آن روز به خطوط اول رفتیم و شاهد تلخ ترین روز جنگ بودیم كه نیروهای مان با سرافكندگی عقب‌نشینی می‌كردند.

منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 9



راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای

                          این نیز بگذرد.....
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.