• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1120)
يکشنبه 19/6/1391 - 0:58 -0 تشکر 551924
مصطفی برگزیده خدا . . .

مصطفی
    برگزیده ی خدا ...!


مصطفی دی ماه سال 1358 به دنیا آمد.
اذان ظهر روز پنجشنبه، بیستم صفر بود. روز تولد مصطفی با روز شهادتش خیلی فرق نداشت.
هر دو ماه صفر بود! بعد تولدش پدرش هم وزن پسر، خرما یا شکلات گرفت و تقسیم کرد.
می گفت مولودی که روز پنجشنبه به دنیا بیاد مولود بسیار مبارکی است. هم وزنش باید شیرینی تقسیم کرد.


عمو محسنش، که بعدها شــهیـــد شد، می گفت:

"مصطفی مرد بزرگی می شود، این جور که چشمانش را می چرخاند، آدم دنیا را در چشمانش می بیند!"
مصطفی مهربان بود.

 

 

در عین حال زبل و حاضر جواب. کم نمی آورد. بعضی وقت ها از بچه های هم سن و سال خودش در مقابل بچه های بزرگ تر دفاع می کرد.
نمی ترسید. به خاطر بچه های کوچک تر با بچه های بزرگ تر از خودش گلاویز می شد. ولی هیچ وقت باعث آزار و اذیت بچه های هم سن و کوچک تر از خودش نمی شد.
به اتفاق یکی از دوستانش با خدا قرار گذاشته بودند که درس بخوانند، خدا هم برکت به درسشان بدهد!
چون این قرار را کنار خانه ای قدیمی که خالی بود گذاشته بودند. هر شب که از پارک یا کتابخانه برمی گشتند، می آمدند می زدند به دیوار آن خانه و می گفتند:
"یا کریم! الوعده وفا. ما درس را خواندیم، برکتش یادت نرود."
در جمع خانوادگی، خیلی اهل بگو بخند بود، ولی در جمع نامحرم ملاحظه می کرد. به ویژه از وقتی که بزرگ تر شد.
در کلاس دانشگاه به واسطه ی وجود خانم ها، اخمو و کم حرف بود.
اما در خوابگاه شوخ و خنده رو بود!
همسرش می گفت مصطفی مهندسی شیمی می خواند، من شیمی آلی.
هم دانشگاهی بودیم. دور از چشم من، مرا زیر نظر گرفته بود. بعدها می گفت حیا و حجب و حجاب، اولین دلایلی بود که انتخابت کردم.
چند ماه مرا زیر نظر داشت، تا اینکه به یقین می رسد شریک زندگی اش را پیدا کرده.

 

 


ویژگی های برجسته ی مصطفی سادگی و تقوا بود. صداقت داشت. در خواستگاری وضعیت خانواده اش را گفت.
دانشجو بود. کار نداشت. سربازی نرفته بود!
برای من جالب بود که جوان از ابتدا این قدر صادق باشد. وعده وعیدهای الکی نداد. بعد گفت:
"البته من توانایی آن را دارم که اگر خدا بخواهد زندگی ایده آلی برای شما درست کنم."

 

 

اولین جایی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهدای بهشت زهرا بود. یادمان علم الهدی، حاج همت و ... به متوسلیان خیلی ارادت داشت. به علت شخصیت محکم و عجیبش.

پسرش، علیرضا را دعوا نمی کرد. با حضور کمرنگی که داشت، نمی خواست خاطره ی بدی در ذهنش بماند.
وقتی بعد از چند روز، آخر شب از سر کار می آمد، با وجود خستگی زیاد، با علیرضا شمشیر بازی می کرد، کشتی می گرفت.
علیرضا عاشق کشتی و شمشیربازی بود. سه سالگی را که رد کرد، چون با پدرش بازی می کرد، وابستگی اش به مصطفی هم بیشتر شد.
اواسط هفته که می شد، می دانشت وقت آمدن باباست. دائم می گفت:
"بابا کی می آید؟"
موقع آمدنش را تشخیص می داد. می گفتم در راه است. الان می رسد.
ما اصلا قضیه شهادت پدرش را برایش مسطح نکردیم. روزی که آقا تشریف آوردند، علیرضا عکس های قاب گرفته و جمعیت را که دید، پرسید:
"بابا مصطفی کو؟"
بعد از شهادت در محل کارش اعلام کردم که اگر کسی از مصطفی پول طلب دارد بیاید و بگیرد. آن روز چند نفر آمدند و گفتند:
"فلان قدر به ما داده و گفته است قرض الحسنه باشد."
ماهی فلان قدر پس بدهید. وام بهره دار نگیرید! کلا پولش را هیچ وقت نمی گذاشت بانک بماند. از بانک وام هم نمی گرفت!
هیچ وقت حقوقش در بانک نبود. پولش را همیشه از بانک می گرفت.
به کسانی که احتیاج داشتند قرض می داد. مسائل مالی را ریز و دقیق به خاطر مسائل شرعی رعایت می کرد.
حواسش به این مسائل خیلی جمع بود.

به هیچ باند سیاسی وابسته نبود. فقط طرفدار ولایت بود. مشغله ی کاری خیلی زیادی داشت. اما با سیاست بیگانه نبود.
یادم است سال 1384، که دکتر احمدی نژاد کاندیدای ریاست جمعوری شده بود، ایشان بسیار فعالانه در ستاد فعالیت می کرد.

 
امام صادق علیه السلام فرمود:
"هرکس دوست دارد از اصحاب قائم (عج) باشد، منتظر (ظهور) بماند و تقوی پیشه کند و به محاسن اخلاق پای بند باشد و در همان حال انتظار کشد، پس اگر پیش از ظهور بمیرد اجر کسی را دارد که او را درک کرده." ( #بحارالانوار ،ج52،ص140)
 
شاگرد اخلاص آیت اللـه خوشوقت بود. یک بار به حاج آقا گفت:
"ذکری به من یاد بدهید که من شهید شوم."
حاج آقا گفته بود الان فقط وظیفه شما این است که آنجا (سایت نطنز) خدمت کنید و خدمت شما در آنجا ظهور آقا امام زمان را نزدیک می کند.

 


مصطفی خواب های خوب زیادی می دید. یک بار می گفت:
"دیدم آیت الله خامنه ای بالای تپه ی سبزی ایستاده و با آن دست جانبازشان روی سرم می کشد."
بعد از مدتی گفت:
"من خواب دیدم در صحرای کربلا، پشت امام حسین نماز صبح می خوانم."


در کار خیلی اذیت می شد. کارش زیاد بود. کمتر به خانه می آمد. به خاطر خدا تحمل می کرد. او در لیست ترور منافقین و صهیونیست ها بود.
یک روز صبح بلند شد، دیدم چهره اش برافروخته است! گفتم:
"چه شده؟!"
نمی گفت. اصرار کردم. حال عجیبی داشت. بعد هم گفت:
"در خواب امام زمان را دیدم. امام به من فرمودند:
      <من از شما راضی ام.>"
این خواب خیلی در روحیه و آرامش او تاثیر داشت.
تا اینکه مدتی بعد به دست دشمنان پیشرفت این مملکت به شهادت رسید.


منبع: #کتاب #وصال  
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن #شهید_احمدی_روشن #شهید #شهدا  

 

این متن به کوشش آقای محمدحسین گودرزی از کتاب وصال که به تازگی چاپ شده است . تایپ گردیده.

اللهم عجل لولیک الفرج
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.