داستان دوم :
یکی از شاگردان عارف الهی میرزا جواد آقا تبریزی نقل کرده که یک شب توی اتاق در خانه خوابیده بودم که دیدم صدای سوزناکی از حیاط خانه می آید . هراسان از خواب بیدار شدم و به حیاط خانه رفتم . دیدم حیاط خانه ما به یک کاروان سرای بزرگی تبدیل شده است و دور تا دور آن حجره است . دیدم صدا از یکی از حجره ها بلند است . رفتم پشت در آن حجره که بسته بود و هرچه کردم آن در باز نمی شد . از شکاف در نگاه کردم و دیدم یکی ار رفقایم که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر سنگ آسیا روی او چیده اند و یک شخص بد هیبت از آن بالا در حلقوم او کاری می کند و او از زیر فریاد سوزناک می زند .
ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد . هرچه به آن فرد التماس کردم که چرا رفیقم را اذیت می کنی اصلا نگفت تو کی هستی . اینقدر ایستادم که خسته شدم و به اتاق برگشتم ولی از ناراحتی خوابم نبرد . صبح روز بعد به پیش استادم آقا میرزا جواد رفتم و واقعه دیشب را تعریف کردم . آقا میرزا جواد گفت : ها ! شما مقامی پیدا کرده اید! این چیزی که شما دیده اید مکاشفه نام دارد . آن رفیق تو هم در آن لحظه در حال جان کندن بوده است .
ساعت این مکاشفه را یادداشت کردم . بعداً خبر از تهران برایم آمد که در همان زمان دوستم در حال جان دادن بوده است .