• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
سينما و تلویزیون (بازدید: 29480)
جمعه 10/6/1391 - 9:54 -0 تشکر 536250
نقد و بررسی فیلم های خارجی

در این قسمت فیلم های خارجی که مورد نقد قرار گرفته اند قرار داده می شوند.

شنبه 11/6/1391 - 0:31 - 0 تشکر 537359

Saving Private Ryan *


دقایق آغازین فیلم، تماشاگر را با جنگی تمام عیار و خونین روبرو می کند که شاید در کمتر فیلمی توانسته آن را تجربه کند. دراین صحنه های تکان دهنده شما خود را درون مهلکه ای می بینید که خروج از آن به نظر غیر ممکن می رسد. گلوله ها و خمپاره هایی که پشت سر هم و بی وقفه بر سر سربازانی که در ساحل نرماندی پیاده می شوند، ریخته می شود و هیچ گونه فرصتی برای فکر کردن و تصمیم گیری باقی نمی گذارد؛ سربازان حتی نمی دانند که به کدام سمت باید بروند و پناه بگیرند. هر لحظه یکی بر زمین می افتد و یا عضوی را از دست می دهد، و آنچه که دیده می شود اجساد و اعضای قطعه قطعه شده روی ساحل است. دریا از خون کشته شدگان غوطه ور روی آن، تغییر رنگ داده؛ و حقیقتا جهنمی درست شده است ...


شاید کسی جز اسپیلبرگ بزرگ نمی توانست چنین صحنه های نفس گیری را بسازد. پدر اسپیلبرگ نیز در جنگ چهانی دوم به عنوان متصدی بمب افکن حضور داشت و خاطرات خود را به او انتقال داده است.  شاید همین موضوع از اصلی ترین دلایل علاقه مندی او به ساخت چنین فیلمیست. او پیش از نجات سرباز رایان، مستندی در مورد پیاده شدن سربازان آمریکایی در نرماندی ساخته بود، و با بازماندگان آن جنگ هم مصاحبه های خوبی را انجام داده بود که بی شک در ساخت نبردهای فیلم به او کمک وافری کرده است.


به نظر می رسد آنچه که باعث شده تا این دقایق ابتدایی اینقدر تاثیر گذار و واقعی جلوه کند، فیلمبرداری هوشمندانه و متفاوت «یانوسز کامینسکی» است. البته هنگام ضبط این سکانس ها، اسپیلبرگ به شدت روی فیلمبرداری حساس بوده و نظارت شدیدی روی آن داشته است.


در صحنه هایی، فیلم از هر کمدی خنده دار تر، و در برخی دیگر، از هر درامی تاثیر گذارتر می شود؛ و آنجا که پای جنگ به میان می آید، در قله ی این ژانر قرار می گیرد.



قسمت های اندک کمیک فیلم نه از لودگی ایجاد شده، و نه از دیالوگ های خنده دار؛ بلکه در موقعیت ایجاد می شوند. و خنده ها کاملا طبیعی و ناخود آگاه است. در واقع خندیدن در حالی که با وحشیانه ترین حالات انسانی سر و کار داریم، کاریست که تنها از اسپیلبرگ بر می آید؛ وقتی سربازی که ناگهان در برابر دشمن متوجه می شود که تیری در خشاب ندارد، و کلاه آهنی خود را به عنوان آخرین سلاح به سویش پرت می کند، واقعا شما را می خنداند. این در حالیست که تنها چند ثانیه قبل، در صحنه ای بسیار تاثیر گذار اشکتان در آمده است!



راجر ابرت در مورد این فیلم می گوید:«"نجات سرباز رایان" تجربه ی خارق العاده ایست. مطمئن هستم که خیلی از مردم با این فیلم خواهند گریست. اسپیلبرگ بهتر از هر کارگردانی پس از چارلی چاپلین در «روشنایی های شهر» می داند که چگونه تماشاگر را بگریاند. اما گریستن واکنشی ناقص است که به تماشاگر اجازه می دهد تا به وسیله آن از چنگت خارج شوند.»

شنبه 11/6/1391 - 0:31 - 0 تشکر 537362

شهر مرزی


گرگوری جیمز ناوا متولد ١٩٤٩ سان دیه گو، کالیفرنیا نام چندان ناشناسی نیست. با دومین فیلمش El Norte در ١٩٨٣ موفق به دریافت جایزه بزرگ جشنواره مونترال و نامزد اسکار بهترین فیلمنامه شد. درام جنگی زمانه سرنوشت ساز[١٩٨٨] اولین فیلم آمریکایی اش اثری معقول و نسبتاً موفق بود که با درام خانواده من[١٩٩٥] دنبال شد. اما اولین همکاری اش با جنیفر لوپز در ١٩٩٧ بود که هر دو را به شهرت رسانید. درام موزیکال سلینا که بر اساس زندگی سلینا کوئینتانیلا پرز خواننده تگزاسی ساخته شده بود ٨ جایزه معتبر و نامزدی گولدن گلاب بهترین بازیگر زن را برای آنها به ارمغان آورد. فیلم قبلی او چرا احمق ها عاشق می شوند نیز فروشی معقول و جوایزی معتبر برای بازیگرانش به ارمغان آورد. اینک پس از یک دهه بار دیگر لوپز و ناوا در کنار هم قرار گرفته اند تا از ورای قصه ای مهیج به ماجرایی واقعی اشاره کنند.



شهر مرزی بر اساس قتل های زنجیره ای ابتدای دهه ١٩٩٠ شهر سیوداد خوارز مکزیک-شهری صنعتی در نزدیکی مرز ال پاسوی تگزاس- ساخته شده است و اشاراتی صریح به نقش صاحبان قدرت در این منطقه در حل نشدن معمای قتل ها دارد. قتل هایی که به گواه سازمان عفو بین الملل، و فیلم که با حمایت همین سازمان و نهادهای حامی حقوق زنان ساخته شده، تعدادشان متجاوز از ٥٠٠٠ نفر است. رقمی وحشت آور که افشای آن می توانست قرارداد منطقه آزاد آمریکای شمالی[ North American Free Trade Agreement -NAFTA] را دچار مخاطره کند.


اما شهر مرزی با وجود مهابت واقعه و ساختار قابل قبول آن فیلمی به سبک و سیاق فیلم های افشاگرانه دهه هفتاد و نخ نماست که پیرنگ عاشقانه هالیوودی-با اندکی خویشتنداری- نیز دارد. برجسته ترین نقطه قوت فیلم فیلمبرداری رینالدو ویلالوبوس و طراحی صحنه آن است. حضور باندارس و لوپز نیز فقط با هدف جلب توجه تماشاگر توجیه پذیر است و پیرنگ کلیشه ای فرعی آن-رستگاری و تحول لورن آدرین که در پایان فیلم بعد از مرگ دیاز تصمیم به ماندن در خوارز و اداره روزنامه حلی گرفته- از تاثیرگذاری ماجرای قتل ها و دهشت شان می کاهد. اگر بازیگرانی نه چندان مشهور و هالیوودی با فیلمنامه معقول تر به کار گرفته شده بود، حاصل کار می توانست بارها تاثیرگذارتر و حتی آگاهاننده تر باشد. ولی بی رحمی دنیای تجارت سرگرمی و صنعت سینما را دست کم نگیرید. شاید اگر همین اهداف مادی نبودند، چنین فیلمی اصلاً ساخته نمی شد. تا همین اندازه نیز که توانسته اند توجه کشورها و سازمان های بین المللی را به این موضوع غم انگیز جلب کنند، جای تشکر باقی است. تماشای فیلم یقیناً برای خانم های آزاد اندیش و آقایان طرفدار حقوق زنان تجربه ای لذت بخش خواهد بود و شاید پالایش دهنده!

شنبه 11/6/1391 - 0:32 - 0 تشکر 537364

seven ( هفت )


نقد کوتاه:


فیلم هفت از جمله فیلم هاییست با فضایی متفاوت که به کارگردانی دیوید فینچر ساخته شده است.این فیلم  که داستان قاتلی را روایت می کند که قربانیان خود را بر اساس هفت گناه کبیره ای که مسیحیان به آن اعتقاد دارند به قتل می رساند.فیلم بر اساس کتاب کمدی الهی نوشته دانته ساخته شده و این کتاب به این گناهان اشاره کرده است.صحنه های فیلم که فضاهایی بسته هستند و نوعی ترس و غم را به بیننده ارائه می دهند به وسیله یک ایرانی برداشت شده است.Darius Khondji که یک ایرانی است و تیتراژ فوق العاده زیبای اول فیلم نیز از آثار اوست.در فیلم هفت بازیگرانی چون مرگان فریمن وبرد پیت و کوین اسپیسی به ایفای نقش می پردازند.بازی مرگان فریمن كه مثل همیشه دیدنی است ولی به نظر من برد پیت نیز بازی زیبایی از خود باقی گزاشته است.دیوید فینچر كارگردانی فیلم هایی چون باشگاه مشت زنی و زودیاك رو داشته كه قبل از هفت بیشتر كارگردانی موزیك ویدئو می كرده است.از سایر نكات باید گفت كه فیلم بعد از اكران باعث ترس اهالی لوس آنجلس شده و در خواست امنیتی بسیار بالا رفته!فیلم  تا قبل از سكانس آخر در فضایی تاریك و سرشار از خفقان ساخته شده و سكانس آخر با اینكه در فضایی متفاوت ضبط شده ولی اتفاقات فیلم و پلان های دور و نزدیك فیلم بردار در درون ماشین و كابل های برق و همجنین دیالوگ ها و اتفاقات پایانی بیننده را با حالی گرفته راهی خانه می كند.






فیلمنامه ای كه «كوین واكر» برای فیلم هفت «دیوید فینچر»(1963) نگاشته است، یكی از هوشمندانه ترین فیلمنامه ها در مورد قتل های زنجیره ای است. فیلم از همان آغاز، سیاهی، تلخی و زجرآور بودن خود را به رخ می كشد، مؤلفه هایی كه به وفور می توان در سینمای فینچر یافت.
فینچر سینماگری متفاوت و غیرقابل انتظار است. او در آغاز به تجربه اندوزی در مؤسسه فیلمسازی لوكاس مشغول شد و سپس با ساخت فیلم های كوتاه تبلیغاتی و كلیپ های حرفه ای برای چند خواننده مشهور اعتبار ویژه ای برای خود دست و پا كرد.
در همین ایام كمپانی فوكس كه برای ساخت قسمت سوم فیلم «بیگانه» از چهار گزینش اول خود برای كارگردانی ناامید شده بود راه را برای فینچر جوان باز كرد تا نام او به عنوان كارگردانی در خور توجه در كنار اسامی بزرگانی چون جیمز كامرون و ریدلی اسكات ثبت گردد.
فینچر سینمای خود را برپایه داستان هایی غیرقابل پیش بینی، زیركانه و سیاه بنا می كند، چیزی كه از همان اولین فیلمش قابل رؤیت بود. او برای بیان این گونه داستان ها از روش های خلاقانه و درعین حال دقیق و استادانه استفاده می كند. چیزی كه به اعتراف خودش آن را مدیون اساتیدی چون هیچكاك و اسپیلبرگ است.


هفت، تا به امروز عمیق ترین و مهمترین اثر فینچر است. كه در پس لایه های پیچیده و تو در و توی خود آدمی را به تأمل و تفكر، وا می دارد. فیلم داستان همیشگی هبوط انسان آلوده و گناهكار بر روی زمین است. گناهی كه از این منظر نابخشودنی است و آدمی باید تاوان آن را پس بدهد.


این سیاهی بر ذات تمامی انسان ها سایه افكنده است، بنابر این همه گناهكار و محكومند. به همین دلیل فیلم در فضایی سیاه و آلوده روایت میشود. در شهری بدون خورشید و غمبار. شهری تیره و ابری كه بارش باران دائمی هم آن را پاك نمی كند. گویی این شهر دارالمكافات آدمیان آلوده است. همان جهنمی كه قاتل داستان در یادداشت قتل اول خود به آن اشاره می كند: راهی كه از جهنم به بهشت ختم میشود، راهی است طولانی و بس دشوار.
در چنین فضایی كه پیامد غفلت و عدم كنترل انسان بر امیال نفسانی خویش است، اعتماد به سادگی رنگ باخته و امید معنایی ندارد. نگاه های ناامید و زجرآور سامرست و كلافگی و اضطراب همیشگی میلز نشانه ای بر این فضاسازی است. دنیای هفت به دلیل كردار آدمیان در حال فروپاشی است، جامعه ای كه مردمش ازمعنویات و مطالعه بیزارند و با وجود دنیایی از معرفت به بازی مشغولند. جمله سامرست در كتابخانه خطاب به نگهبانان را به خاطر بیاورید.
فینچر در پرداخت چنین فضایی از نور كم رنگ و تیره، لباس هایی بدون طراوت و شادابی و اشیاء خاك گرفته و صحنه های كشف جنایت به خوبی استفاده می كند. حتی آنجا كه می خواهد كورسویی از امید را در مقابل چشمان تماشاگر به تصویر بكشد. در صحنه خانه میلز كه به یمن حضور همسری خوب و مهربان، قرار است زندگی رنگی با نشاط بیابد، نه تنها از رنگ های بی نشاط و مات استفاده می كند، همچنین چند بار از لرزش ساختمان به دلیل عبور مترو بهره میگیرد تا به مخاطب یادآوری كند كه زندگی در این شهر چقدر سست و بی ثبات است.
مردم هدفی جزگذران همین زندگی لرزان ندارند. زندگی آلوده به روزمرگی و گناهی، كه خالی از هرگونه معنویت، تغییر و قهرمان باشد. سامرست در رستوران به میلز می گوید: مردم در اینجا قهرمان نمی خواهند. فقط می خواهند غذایشان را بخورند و زندگی كنند.
به همین دلیل دو شخصیت متفاوتی كه از این زندگی ناراضی اند به دنبال جایی دیگر می گردند؛ تریسی كه تنها نماد عاطفه ورزی در فیلم است، با سامرست - با آن نگاه های خسته و بی حوصله - كه از جامعه ای بی فضیلت به تنگ آمده، به راننده تاكسی كه از او می پرسد كجا میروی؟ پاسخ میدهد: جایی دور از اینجا.


از سوی دیگر هفت فیلمی است درمورد به عزا نشستن انسان مدرن در مرگ زندگی. انسانی كه بدبینانه ناظر سپری كردن عمر خویش است و همچنان از زندگی می هراسد. اگرچه فیلم انگیزه قاتل و تصویر كردن جنایت ها را موعظه انسان ها در مورد گناهان كبیره ای چون؛ شكم بارگی، طمع، تبنلی، خشم، غرور، شهوت و حسد عنوان می كند اما رویكرد آن به رهایی آخرالزمانی انسان، ناامیدانه و غیرقابل پذیرش است.
قاتل به حكم وظیفه ای كه از سوی قدرتی برتر بر عهده اش گذارده شده، گناه هر كسی را به خودش باز میگرداند - جمله ای كه در آخرین صحنه ها در ماشین به میلز میگوید - چرا كه گناه انسان را از ایمان دور می كند
فنیچر به همراه قاتل، ابتدا با جنایت های تكان دهنده و سپس با جملات فیلسوفانه پایان فیلم كه در دهان قاتل می گذارد، قصد دارد كه شوكی به وجدان خوابیده انسان های خطاكار وارد كند تا از گناه پرهیز كنند. اما تصویری از انسانی با ایمان ارائه نمی كند.حتی آن شخصیت هایی را كه به عنوان نقطه امید و مهر در جامعه مطرح می كند، خود دچار اضطراب و سردرگمی هستند.


گذشته از آن، این شخصیت ها جلوه ای از انسان با ایمان نیستند بلكه راهی برای به تعادل رسیدن انسان مدرن در جامعه ارائه می كنند كه البته كامل نیست. به عنوان مثال شخصیت سامرست كه انسانی منظم، عمیق و موفق را تصویر می كند خود از زندگی ناراضی است. او اگرچه نمی تواند درجامعه ای زندگی كند كه جنایت در آن امری معمولی قلمداد می شود اما به میلز توصیه می كند كه عادی باشد و درصدد اصلاح جامعه و مردم برنیاید. انسان مدرن باید جامعه را به صورت سبدی از جنایت، گناه، تزلزل، مادیگرایی، اومانیسم و یا حتی نظمی كسالت آور بپذیرد و تحمل كند. این رویه ای است كه خود او برگزیده است تا بتواند زندگی كند: من با مردم همراهی می كنم. اما خود او نیز در پایان از این نظم ظاهری به ستوه آمده و بر علیه آن می شورد. در صحنه های آخر فیلم او مترونوم كنار تختخوابش را كه نمادی از نظم خشك و بی معنای زندگی مدرن است با خشم به وسط سالن پرتاب می كند و می شكند.


 سامرست در واقع تضاد انسان مدرن را با زندگی اش تصویر میكند. زندگیی كه با نگاهی خسته گذشت لحظات آن را با لحظه شمار شاهد است. نگاه سامرست دردآلود، خسته و غمبار است و حكایت از زجری می كند كه او در طول زندگی اش از چشم بستن بر این حقیقت كشیده است كه: جنایت امری عادی است و باید برای زندگی بی خیال چشم از بر آن فرو بست. این یگانه راهی است كه برای زندگی فرا روی انسان مدرن قرار دارد.


نكته قابل توجه دیگر در فیلم استفاده از عدد هفت است. هفت در فرهنگ ها و آیین های مختلف رمز و رازی مقدس و اسطوره ای دارد و در برخی فرهنگ ها معنایی شیطانی پیدا می كند. در فیلم هفت گناه كبیره وجود دارد كه به هفت قتل و جنایت منتهی می شود. اتفاقات در هفت روز می افتد، هفت روز آخر یك عمر كار یك انسان. همچنین هفت روز اول كار دیگری. وعده نهایی سه شخصیت اصلی فیلم هم ساعت هفت تعیین می شود.


در پیدا كردن معنایی برای این هفت ها می توان در میان اسطوره ها و نمادهای فرهنگی، از خلقت هفت روزه دنیا تا درب های هفتگانه بهشت پیش رفت. اما آنچه صریح تر به ذهن می آید آن است كه گویی این هفت روز، هفت مرحله ای است كه آدمی باید برای دگرگون شدن و یافتن دركی عمیق تر از زندگی اش طی كند. دركی كه فنیچر تلاش دارد مخاطب را به آن رهنمون شود.
گویی هفت روز نماد گام های تحول انسان اند در راهی كه به دشواری از جهنم گناه اعمال فرد، به بهشت پاكی و تطهیر می رسد. فنیچر در این مراحل تماشاگر را با تحول میلز همراه می كند. میلز این جهانی نیست و نمی تواند همچون سامرست با واقعیات كنار بیاید و مصائب این زندگی را تحمل كند. او نه تنها بلندپرواز، رویایی و جسور است. همچنین بر اعصاب و خشم خود كنترلی ندارد. اگر به این تحول دست یابد قادر خواهد بود در این دنیا زندگی كند و بماند. اما او خیلی دیر به درك این مسئله می رسد. در فیلم درست بعد از كشتن جان دو سنگینی این دگرگونی را در چهره او می بینیم اما در فیلمنامه اصلی قسمتی هست كه در فیلم حذف شده است. دو هفته بعد از كشتن جان دو نامه ای از میلز به سامرست می رسد كه در آن اعتراف می كند: در مورد همه چیز حق با تو بود. این تأكیدی است بر معرفتی دیرهنگام كه در میلز به وجود آمده است.


 اما فینچر به این راحتی تماشاگر را رها نمی كند. وی از همان آغاز ذهن مخاطب را با جنایت های فجیع و مقتولینی كه مستحق چنین سرنوشتی بوده اند درگیر می كند. شهری آلوده را تصویر می كند كه زندگی در آن مردگی است. جایی كه هیچ امید و آرزویی را برنمی انگیزد. روح مهربانی و عطوفت- تریسی- را به دست قاتل می كشد. سپس تماشاگر و میلز را در قضاوتی سخت در مقابل نفس خود با قاتلی دست بسته روبرو می كند.میلز و مخاطب می دانند كه جان دو انسانی عادی است- اگرچه گناهكار و قاتل است- سخنی كه سامرست در رستوران به میلز گفته است. همچنین میلز با هدف قرار دادن او خود در وضعیت قاتل قرار می گیرد و درواقع با خشمش خود را نابود می كند.
دو راهه ای كه میلز با آن درگیر است از یك سو به گناه، نابودی، و ارضای نفس و درنهایت به جهنم می رسد. از سوی دیگر به بهشت، آرامش نفس و كنترل خشم می رسد. اما بهشتی كه با گذشتن از انتقام در آن می توان به آرامش رسید كجاست؟ جایی كه از آغاز فیلم آن را دنیایی سیاه دیده ایم و سامرست هم كه با قواعد آن آشنا و در آن موفق بوده است از آن خسته شده است. درواقع فینچر میلز را بین جهنم زندگی و جهنم الهی معلق می گذارد. تا درنهایت با وسوسه جان او را بكشد و تماشاگر را تا همیشه با ناكامی در پاسخ این سؤال رها كند كه؛ برنده كیست؟
از سوی دیگر میلز در صحنه آخر با شلیك گلوله ها رو به دوربین، تیر خلاص را به تماشاگر میزند، تا این اندیشه را كه همه انسان ها گناهكار و محكومند در ذهن او تثبیت كند. اندیشه ای كه در طی داستان با جنایاتی به قصد موعظه به مخاطب گوشزد شده است.
¤ فیلم سه شخصیت میلز، سامرست وجان دو را به عنوان محورهای اصلی روایت پرداخت می كند و از ورای تقابل و كنش های میان آنها ماجرا را پیش می برد.


 در این میان تضاد و تقابل شخصیت دو كاراگاه كاركردی اساسی تر می یابد. فینچر این تضاد را در شرایط فیزیكی، نوع زندگی، تفاوت در اندیشه، شیوه رفتار، روش برخورد با حل معماهای جنایی و حتی میزان سنی كه برای بازی بازیگران در این نقش ها ارائه شده است، به تصویر می كشد.
به عنوان مثال سامرست كاراگاهی پیر، مجرد، سیاه پوست با موهایی مجعد و در هفته آخر دوران خدمت خود است. درحالی كه میلز كاراگاهی جوان، متأهل، سفیدپوست با موهایی صاف و در هفته اول خدمت خود در آن شهر است. اولی شخصیتی آرام، عمیق، كم حرف، منظم و اهل مطالعه و دقت دارد كه این نظم را می توان در چیدن وسایل و دكور منزل او به تماشا نشست. اما دومی شخصیتی شلوغ، جسور، سطحی، پرحرف، بی نظم و به دور از مطالعه دارد كه این را می توان از زندگی به هم ریخته و نامرتب او فهمید.
بازیگران نیز برای ارائه نقش ها از خصوصیات شخصیت ها به خوبی استفاده كرده اند. «براد پیت» در نقش میلز، با حركاتی شتاب زده و عجولانه نقشی پر تنش را ارائه می كند. اما بازی او در مقابل بازی «مورگان فریمن» كه در نقشی آرام با میزانسن های كم تحرك ظاهر شده است مجالی برای بروز نمی یابد. فینچر در ایجاد تفاوت بین دو شخصیت تا آنجا پیش می رود كه سلاحی سرد و بی صدا را در دست سامرست آرام قرار داده و سلاحی گرم و پر سر و صدا را در اختیار میلز عجول و شلوغ. گویی اسلحه ها نمادی از حضور آن دو در عرصه زندگی و اندیشه اند.
این تضادها نه تنها باعث كنش و واكنش بیشتری در داستان می شود بلكه ذهن تماشاگر را با این پرسش درگیر می كند كه كدامین روش در به دام انداختن قاتل موفق تر خواهد بود؟ و همین نكته ناخودآگاه ذهن را به عطش سیری ناپذیر دنبال كردن ماجرا وامی دارد.


 در این میان شخصیت قاتل كاركردی دوگانه دارد. از یك سو همچون ناظری آگاه، صبور و با دقت چنان حضور دارد كه گویی هیچ خطایی از چشمش دور نمی ماند. سر بزنگاه سر می رسد و مجرم را با پیامد خطایش رودررو می كند. با حضوری این چنین، جایگاه منتخبی آسمانی را می یابد كه گویی وظیفه اش ارشاد، موعظه و هشدار است. او در صحنه آخر می گوید: كارهایی را كه من كردم مردم به زحمت می توانند درك كنند اما نمی توانند انكارش كنند.


از طرف دیگر جان دو با آن صلیب سرخ رنگ در خانه اش كه گویی آتش از آن زبانه می كشد، لباس سرخ رنگش در دل آن صحرا و گناه حسد كه به آن اعتراف می كند، تجلی مسلم شیطان است. چرا كه شیطان هم به واسطه حسادت به انسان تلاش می كند تا او را از جایگاهش در بهشت پایین بكشد. جان دو نیز درنهایت میلز را به اعمال خشونت و گرفتن انتقام وامی دارد و زندگی او را تباه می كند.

شنبه 11/6/1391 - 0:33 - 0 تشکر 537368

Cube ( مکعب )


به کارگردانی: وینچنزو ناتالی ( Vincenzo Natali )
فیلم نامه: نوشته‌ی André Bijelic ، Vincenzo Natali ، Graeme Manson


خلاصه داستان:


7 نفر غریبه یک روز وقتی بیدار می شوند خود را تنها در یک ماز مکعبی می یابند . این هفت نفر شامل یک افسر پلیس ، یک دکتر ، یک نابغه ریاضیات ، یک طراح ساختمان ، یک متخصص فرار از زندان و یک بیمار روانی هستند . بعد از اینکه همدیگر را می یابند سعی می کنند به کمک هم و با استفاده از مهارت ها و استعدادهای خاصشان از حقه های کشنده ی خیلی از اتاق های مکعبی رنگارنگ نجات یابند . با استفاده از مهارت های ریاضی لیون ( نیکول دی بوئر ) آنها در جهات شش گانه حرکت می کنند بلکه راهی بر ای خروج بیابند و در همین حین در تلاش برای یافتن پاسخی برای علت زندانی شدن خویش هستند .






نگاهی كوتاه به فیلم:


مجموعه فیلم‌های «مكعب» Cube از فیلم‌های جنجالی و روشن‌فكرانه‌ی سال‌های اخیر است كه نمی‌توان بی‌تفاوت از كنار آنها گذشت. این سه فیلم خوش‌ساخت كانادایی با این كه در برخی جاها به ورطه‌ی شعار می‌افتند، لبریز از نشانه‌ها و مفاهیم فلسفی و گاه طعنه‌های سیاسی و نقد توتالیتریسم آمریكایی هستند. فیلم‌ها با این كه تله‌ ویدیو هستند اما دكوپاژ و كارگردانی بسیار خوب آن (از سه كارگردان متفاوت) هر بیننده‌ای را به خود جذب می‌كند و دیدن آنها برای هر علاقمندی از واجبات خواهد بود. تفاسیر معانی و نشانه‌شناسی بسیاری از فیلم می‌توان كرد كه به دلیل فیلم‌نامه‌ی مستحكم و سرشار از نشانگان فلسفی، علمی، ریاضی و روان‌شناختی موجب بحث‌های گسترده‌ای هستند و تقریباً هر كدام از آنها را باید چند بار دید تا متوجه ظرافت‌های آن شد.


فیلم در زمانی نامعلوم اتفاق می‌افتد. به نظر می‌رسد امپراتوری آمریكا در بیرون از مكعب با شورش‌هایی مواجه است و در حال فروپاشی است. یك سازمان امنیتی و نظامی آمریكایی (سیا؟ پنتاگون؟) نوعی زندان مخوف یا سازه‌‌ای هولناك به شكل مكعب با هزاران اتاق ساخته است كه هر بار قربانیانی دستچین شده را داخل آن قرار می‌دهد و رفتار آنها را كنترل می‌كند یا با آنها «بازی» می‌كند. بعضی اتاق‌ها پر از تله‌های خطرناك هستند و برخی بر اساس یك قاعده‌ی منطقی ریاضی امن هستند كه به اتاق خروجی ختم می‌شود. در هر قسمت گروهی چند نفره از آدم‌های متفاوت از پزشك و استاد دانشگاه گرفته تا پلیس و آدم‌های معمولی از خواب بیدار می‌شوند و از گذشته‌ی خود چیزی به یاد نمی‌آورند و تلاش می‌كنند تا در این بازی مرگ‌بار به بیرون راه یابند و در این تلاش با یكدیگر درگیر می‌شوند و گاه خود جزئی از این ماشین كشتار می‌شوند.


 گاهی احساس می‌كنی كه فیلم می‌خواهد به استنتاج توماس هابز برسد كه می‌گوید انسان، گرگ‌انسان است. آنجا كه یكی از قربانیان با رسیدن به در ورودی نمی‌خواهد از مكعب خارج شود و نومیدوار می‌گوید بیرون از اینجا «جهل بی‌پایان انسان» است و آنجا كه بیننده وحشتزده به این باور می‌رسد كه آنچه دارد آنها را بیشتر می‌كشد سیستم و تله‌های مكعب نیست بلكه خودشان هستند كه با هم درگیر شده‌اند. واقعاً نمی‌توان گفت شخصیت اصلی داستان كیست. شاید خود سیستم یا مكعب است یا آن پلیس یا آن پسر عقب‌مانده ذهنی یا آن زن پزشك. ولی اضطراب این كه تو را دارند كنترل می‌كنند و آن «چیز» یا افراد یا سیا یا پنتاگون یا موجودات فضایی سرنوشتت را در دست دارند چنان بر تمام فیلم حاكم است كه انگار شخصیت اصلی داستان اوست.


فیلم با علم ریاضیات و سیاست و فلسفه و روان‌شناسی در هم می‌آمیزد. ایده‌ی آن و در نهایت داستان و فیلم‌نامه‌ی آن فوق‌العاده است. بازی‌های خیره‌كننده و هیجان و اضطراب بی‌پایان آن بر اساس تدوینی با ریتم تند و شتابنده و كارگردانی هوشمندانه همه دست به دست هم داده و فیلم‌هایی جمع و جور و خوش‌ساخت و كم‌هزینه از سینمای كانادا به بیننده ارائه می‌دهد كه گاه یك سر و گردن بالاتر از فیلم‌های هالیوودی مشابه است.






کوتاه از فیلم:


یك تریلر فوق العاده! ایده های فیلم به قدری زیادند که فیلم را از زمان ساختش (1997) چندین سال جلوتر می برند . حالا بعد از دیدن Cube میتوان دریافت كه ایده بسیاری از فیلم های ژانر معمایی , علمی تخیلی و تریلر از این فیلم گرفته شده. به عنوان مثال سری فیلم های Saw و یا Resident Evil و... فضاهای بسته ى مكعبى شكل به ابعاد 14 فوت و استفاده از رنگ های قرمز و سبز تاثیر فوق العاده ای در جذابیت و نفس گیر كردن فیلم دارند و فیلمبرداری خوب هم به این امر كمك كرده است.


فیلم خوبی است. گرچه کمی گنگ است و البته این گنگی میتواند هم عیب باشد و هم حسن، اگر فقط به قربانیان و عکس العمل آنها توجه کنیم آن وقت اینکه چه کسی این کار را می کند اهمیتی نخواهد داشت. یک چیزی مثل زمانه گرگ هانکه. در کل ایده فیلم عالی است وفیلم با توجه به محدودیت مکانی از نفس نمی افتد.






تحلیل فیلم:


آدم‌های توی فیلم می‌فهمند که این دنیای معکبی برایشان دام‌هایی گسترده که افتادن در آن‌ها مساوی است با نیستی. ما هم که در این دنیا هستیم می‌فهمیم که این دنیا دام‌هایی برایمان دارد که گرفتار شدن در آن‌ها، به مرگمان منجر می‌شود. آدم‌های توی فیلم یاد می‌گیرند برای جستن از خطرات با هم همکاری کنند همان‌طور که ما انسان‌ها یاد گرفتیم برای زنده ماندن "جامعه" تشکیل بدهیم. جوامع انسانی از افراد مختلف با تخصص‌های مختلفی تشکیل شده‌اند درست همان طور که در فیلم هر کدام از 7 نفر تخصص و شخصیت مختلفی دارند.


در ادامه سوالاتی را از زبان شخصیت‌های داستان می‌شنویم که به نوعی درگیری‌های ذهنی خود بشر هم هست: "این جا را کی ساخته؟" و "ما چطوری به اینجا آمده‌ایم" و "چطور می‌شود بیرون رفت؟" ما انسان‌ها هم دنبال پاسخی برای این پرسش‌ها هستیم. چطور می‌توانیم از این دنیا بیرون برویم. اصلا بیرون این دنیا چه چیزی منتظر ماست؟ ما انسان‌ها هم تلاش می‌کنیم به فضا برویم،‌ به عمق دریاها برویم یا صعود کنیم به قله‌های بلند تا بتوانیم این دنیا را بشناسیم. ولی مگر می‌شود؟ در فیلم دانشجوی ریاضی محاسبه می‌کند که این مکعب بیش از 17 هزار اتاق مکعبی دارد! می‌توانید تصور کنید این 7 نفر (به عنوان نمادی از کل بشریت) بتوانند قبل از اینکه بمیرند این 17 هزار اتاق (به عنوان نمادی از کل جهان) را ببینند و از آن عبور کنند؟


نکته بسیار جالب دیگر این است که شخصیت‌ها توی فیلم با گذشت زمان می‌فهمند که آن چیزی که ترسناک است این جهان مکعبی رمز‌آلود و پیچیده با اتاق‌های مکعبی مرگبارش نیست، بلکه خودشان هستند و باید از خودشان بترسند. در فیلم می‌بینیم که شخصیت‌های فیلم همه‌شان بر اثر دام‌های دنیای مکعبی نمی‌میرند، بعضی به دست یکی از خودشان کشته می‌شوند. و آن کسی که افراد را می‌کشد کسی نیست جز پلیس قصه. جالب نیست؟ در دنیای امروز ما هم کشورهایی هستند که دوست دارند نقش پلیس را برای مردم جهان ایفا کنند و مدعی‌اند که دارند بشر را به سمت رستگاری (یا به قول پلیس توی فیلم به سمت بیرون از دنیای مکعبی) رهنمون می‌شوند ولی در عمل مردم بی‌گناه را قربانی خود می‌کنند. این موضوع به خوبی در فیلم نشان داده شده است.


چیز دیگری که در فیلم توجهم را جلب کرد تلاش افراد برای شناختن این دنیا با ریاضیات بود. دانشجوی ریاضی قصه دنیای مکعبی و اعدادی که در کنار درهای اتاق‌های آن نوشته شده را به عنوان فرمولی برای شناخت این دنیا و پیدا کردن راه خروج می‌بیند، این خیلی شبیه باور ما در دنیای امروز است که طبیعت بر اساس ریاضیات بنا شده، نتیجه‌اش این است که مثلا ما می‌توانیم سوار هواپیما شویم و پرواز کنیم، چون قبلش حساب کرده‌ایم که برای بلند شدن توده‌ای از آهن که 700 نفر درونش قرار دارند چه نیرویی باید صرف شود یا اگر کلاسیک‌تر به قضیه نگاه کنیم به چیزهایی مثل نسبت طلایی  می‌رسیم.


و اما پیام اصلی فیلم (از نظر من) که در ابتدای یادداشت هم به آن اشاره کردم در واقع از جمله‌ای است که روی پوستر فیلم نوشته شده: Don’t look for a reason .. look for a way out. به چند پاراگراف بالاتر نگاه کنید. جایی که از درگیرهای ذهنی و پرسش‌های بشر درباره چیستی دنیا گفتم. "چرا ما در این دنیا هستیم؟" و سوالاتی از این دست پاسخی ندارند. لااقل نه الان پس دنبال یک دلیل نباش، دنبال راهی باش برای بیرون رفتن، برای رستگاری. از نظر من این پیام اصلی فیلم می‌تواند باشد. نکته بامزه‌اش اینجاست که در فیلم هم دست آخر کسی به بیرون می‌رسد (یا به نوعی رستگاری) که سوالی در این مورد مطرح نمی‌کند یعنی همان بیمار روانی!


فیلم Cube حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد و من تخصص کافی برای صحبت کردن درباره همه آن‌ها را ندارم. مثلا فکر می‌کنم این که هر کدام از اتاق‌های مکعبی، دارای رنگ مشخصی است بدون حکمت نیست ولی روانشناسی رنگ‌ها را نمی‌دانم. یا اینکه اصلا چرا این دنیا و اتاق‌هایش مکعبی است؟ نمی‌توانم اظهار نظر کنم چون نشانه شناسی بلد نیستم. با وجود این فیلم Cube‌ به جز داستان خوب و سرگرم کننده‌اش حقایقی در مورد زندگی ما آدم‌ها در این دنیا دارد که سعی کردم به بعضی از آن‌ها در این یادداشت کوتاه اشاره کنم.

شنبه 11/6/1391 - 0:33 - 0 تشکر 537369

Goodfellas ( رفقای خوب )


درباره فیلم:
هنری هیل از بچگی آرزو داشته است که یک گنگستر شود و گنگستر شدن را از رییس‌جمهور آمریکا شدن بهتر می‌دانست. او وارد دار و دستهٔ سیسرو می‌شود...
فیلم، براساس کتابی به نام Wiseguy (اصطلاح عامیانه‌ای که به اعضای مافیا می‌گفتند.) نوشتهٔ نیکولاس پیلگی، گزارشگر جنایی نیویورک ساخته شده است. کتاب بر اساس زندگی واقعی هنری هیل، گنگستر سابق و خبر رسان اف بی آی نوشته شده است.



رفقای خوب(Goodfellas) نام فیلمی است که مارتین اسکورسیزی در سال 1999 بر اساس داستان زندگی واقعی هنری میل گانگستر معروف آمریکایی ساخته و یکی از بهترین آثار ژانر گانگستری و مافیایی مدرن به حساب می آید.


رفقای خوب آهنگساز واحدی ندارد و ساوندترک آن مجموعه ای از ترانه ها و آهنگ هایی است که اسکورسیزی آن را بر اساس حال و هوای فیلم انتخاب کرده. آهنگ هایی که غالبا مربوط به همان دوره ای اند که داستان فیلم در آن اتفاق می افتد، از تونی بنت گرفته تا اریک کلپتون و مادی واترز.
فیلم بر اساس سناریوی مشترک اسکورسیزی و نیکلاس پیله گی خبرنگار جنایی نیویورک نوشته شده و مقطعی از زندگی هنری هیل از 1951 تا 1981 یعنی سقوط امپراتوری مافیایی پل سی سرو پدرخوانده گروه را دربر می گیرد.


در آغاز فیلم هنری کودکی است که دلش می خواهد گانگستر شود و برایش گانگستر شدن مهم تر از رئیس جمهور آمریکا شدن است. او عاشق زندگی پر زرق و برق، اتومبیل های شیک و گران قیمت و قدرت و نفوذ گانگسترهاست و می بیند که مردم چگونه از آنها می‌ترسند و به آنها احترام می‌گذارند.


هنری کارش را به عنوان پادو در دستگاه سی سرو شروع می‌کند اما علیرغم ریشه ایرلندی اش به تدریج پلکان قدرت را در خانواده مافیایی ایتالیایی تبار نیویورک طی می‌کند. او به همراه جیمی(رابرت دونیرو) و تامی(جو پشی)، دوستان دیگر گانگسترش، حلقه کوچک صمیمانه ای تشکیل می‌دهند که هیچ غریبه ای اجازه ورود به آن را ندارد. آنها در رستوران ها و کافه ها دور هم می‌نشینند و به خوش‌مزگی ها و حرکات جنون آمیز تامی می خندند و از احترامی که دیگران از روی ترس به آنها می‌گذارند، سرمست اند.

آنها دست به سرقت می زنند، مخالفان خود را مثل آب خوردن از سر راه برمی دارند و مخفیانه چال می کنند.
سناریوی فیلم بسیار دقیق و منسجم نوشته شده. شخصیت ها واقعی و باورپذیرند و دیالوگ ها هوشمندانه، پرانرژی و بسیار دراماتیک به نظر می رسند.


تامی شخصیتی بامزه، شوخ طبع و درعین حال تندخو، عصبی و بسیار بی رحم است اما جیمی از نظر شخصیتی در مقابل تامی قرار دارد و برخلاف او آدمی آرام، خونسرد و تا حد زیادی منطقی است اگرچه در خشونت و بی رحمی دست کمی از تامی ندارد.


مجموعه این عناصر، رفقای خوب را به نمونه دیگری از آثار موفق ژانر گانگستری تبدیل کرده است؛ مطالعه ای عمیق و قابل تامل در باره زندگی گانگسترها و فرهنگ آنها. اسکورسیزی با دقت تمام جزئیات زندگی گانگسترها و روابط درونی آنها را ترسیم می کند. گانگسترهای این فیلم بیش از هر فیلم دیگری در این ژانر، واقعی و باورپذیر تصویر شده اند.
با اینکه رفقای خوب تجلیلی از زندگی گانگسترهاست و این زندگی را جذاب، خواستنی و غبطه برانگیز تصویر می‌کند اما رویکرد اسکورسیزی در مواجهه با ژانر، در تضاد با رویکرد حماسی و رمانتیک کاپولا در فیلم پدرخوانده قرار دارد.


راجر ابرت منتقد سرشناس آمریکایی آن را بهترین فیلم گانگستری تاریخ سینما و مهم ترین فیلم دهه نود ارزیابی کرده و منتقدان بسیاری آن را ستوده و یکی از بهترین فیلم‌های اسکورسیزی دانسته اند.


برخی از مهم ترین قطعاتی که در ساوند ترک فیلم رفقای خوب قرار گرفته را برای شما درنظر گرفته ام که در این برنامه می شنوید:


1- آهنگ Rags to Riches از ساخته های جری راس و ریچارد آدلر با صدای تونی بنت خواننده 80 ساله نیویورکی و از خوانندگان مشهور موسیقی جاز و عامه پسند. بنت ابتدا تحت تاثیر بینگ کرازبی، جودی گارلند و لویی آرمسترانگ بود اما به تدریج توانست سبک و هویت مشخصی برای خود دست و پا کند. وی علاوه بر خوانندگی، نقاش و بازیگر نیز هست و در فیلم های این را تحلیل کن و خداوندگار بروس نیز ظاهر شده است.


2- آهنگ Remember یا Walking in the Sand ساخته گروه شنگری لاس که از گروه های معروف پاپ دختران دردهه شصت است.

3- آهنگ Baby I Love You ساخته رونی شنون و با صدای آرتا فرانکلین خواننده و نوازنده سیاه پوست آمریکایی. آرتا را به عنوان ملکه موسیقی سول می شناسند اما خواننده ای است که تقریبا در همه سبک ها و ژانرها از جاز گرفته تا پاپ، بلوز، گاسپل و حتی اپرا ترانه خوانده است. وی 17 بار برنده جایزه موسیقی گرمی شده است.


آرتا فرانکلین ملکه موسیقی سول
4- آهنگ Beyond the Sea ساخته جک لارنس و چارلز ترنت که بابی دارن آن را اجرا کرده است. بابی از خوانندگان محبوب موسیقی جاز و کانتری در اواخر دهه پنجاه بود که در جوانی و در سن 36 سالگی درگذشت.
5- آهنگ Layla ساخته اریک کلپتون و با اجرای درک و دمینوس. آهنگی بی کلام که کلپتون آن را به خاطر عشق اش به پتی بوید هریسون همسر جرج هریسون دوست فقیدش نوشت.


مادی واترز چهره افسانه ای موسیقی بلوز
6- آهنگ Manish Boy با صدای مادی واترز، آهنگساز، خواننده و نوازنده و از چهره های افسانه ای موسیقی بلوز که در سال 1983 درگذشت. مادی واترز خود تحت تاثیر رابرت جانسن خواننده بزرگ موسیقی بلوز بود و کسی است که موسیقی بلوز می سی سی پی دلتا را در دهه چهل به شیکاگو برد. موسیقی او تاثیر عمیقی بر آهنگسازان و خوانندگان راک و بلوز مدرن گذاشت و الهام بخش گروه ها و آهنگسازانی چون رولینگ استونز، اریک کلپتون، پل باترفیلد و جانی وینترز بوده است.


شنبه 11/6/1391 - 0:33 - 0 تشکر 537371

L.A. Confidential ( محرمانه لوس آنجلس )


کارگردان: Curtis Hanson


سال ساخت:  1997




نقد فیلم:


در این نوآر دهه نودی بازی های درخشان ، دیالوگ های فراموش نشدنی و صحنه های به یاد ماندنی به وفور دیده می شود. یکی از فیلم هایی که داد می زند برای اسکار ساخته شده است. بازی بازیگران ، فیلمنامه قرص و محکم و فیلمبرداری استادانه همه تلاش هایی هستند که صورت گرفته تا فیلم در اسکار موفق باشد.محرمانه لس آنجلس در واقع رمانی به قلم « جیمز آلوری » بود که در سال 1990 منتشر شد و در سال 1997 توسط برایان هلگلند اقتباس شد و کرتیس هانسون آن را به فیلم برگرداند.


در شب کریسمس ، تعــدادی از افـــسران پلـــیس شهر لس آنجــلس با زندانیان مکزیکی درگیر می شوند. اد اکسلی یکی از افسران پلیس که در شب حادثه آنجا حضور داشته است برضد تعدادی از همکاران خود شهادت می دهد و باعث اخراج و جابجایی تعدادی از آنها می شود. کمی بعد جنایتی هولناک در رستوران جغد شب رخ می دهد که جسد یکی از افسران اخراجی پلیس نیز در آنجا پیدا می شود. اد اکسلی به همراه مافوق خود دادلی اسمیت مأمور رسیدگی به پرونده هستند. در نهایت سه جوان سیاهپوست به اتهام قتل دستگیر می شوند و اندکی بعد در حیـــن فرار کشته می شوند. باد وایت که دوستی نزدیکی با افسر کشته شده داشته بی توجه به بسته شدن پرونده به پیگیری مجدد آن می پردازد...


فیلم از آثار شاخص و باکیفیت در ژانر جنایی است. اجازه دهید در اینجا درباره ژانر جنایی کمی توضیح دهم تا بیشتر با این گونه سینمایی آشنا شوید. ژانر جنایی به دو دسته اصلی تقسیم می شود:

معمای بسته - همان فرم آگاتا کریستی است که در آن جنایتی در ابتدای داستان رخ می دهد و کسی ( بیننده) آن را نمی بیند. نخستین قاعده در راه کشف قاتل قاعده مظنونین چندگانه است. نویسنده باید دست کم سه قاتل احتمالی را معرفی کند تا بتواند در حالی که هویت قاتل واقعی را تا نقطه اوج مخفی نگه می دارد، بیننده را دائماً گمراه کند.


معمای باز – در معمای باز شاهد وقوع جنایت هستیم. می دانیم که قاتل کیست ؛ بنابراین، نویسنده چند سرنخ را جایگزین چند مظنون می کند و محور داستان از « قاتل کیست؟» به « چگونه دستگیر می شود؟» تغییر می یابد.


با این تفاسیر محرمانه لس آنجلس در دسته معمای بسته قرار می گیرد. نه قتل را می بینیم و نه قاتل را می شناسیم ولی تعلیق را به طور کامل تجربه می کنیم.
یک جنایت یا قتل به خودی خود دارای پیچیدگی است. وظیفه یک نویسنده این است که این پیچیدگی را تا حدّ یک فیلم چند ساعته گسترش دهد و دائماً بیننده را هوشیار نگه دارد و در پایان او را مبهوت کند. وقتی صحبت از فیلم های جنایی است ناخودآگاه به یاد حدس ها و پیش بینی هایی می افتم که هر کدام انگشت اتهام به سوی یکی از شخصیت ها نشانه رفته اند. ولی درباره این فیلـم اصلاً جایی برای حــدس و پیش بینی وجود ندارد. چون آدم ها قابل پیش بینی نیستند یا بهتر بگویم آدم ها خودشان نیستند. در پس چهره هر کدام چیزی غیر از آنچه می بینیم نهفته است.


شخصیت ها، مکان ها ، پیچـش های بی شمار داستانی ، پیـرنگ های فرعی ، بهره گیری درست از فضای فرهنگی شهر و در نهایت بازسازی شهر لس آنجلس 1953 مواردی هستند که توجه به آنها منجر به خلق فیلمنامه ای منسجم شده است.


فیلم از چهار پیرنگ اصلی برخوردار است. رسوایی پلیس لس آنجلس، جنایت جغد شب، ماجرای عشقی باد وایت و سرانجام تلاش برای دستگیری دادلی اسمیت، رئیس پلیس فاسد شهر لس آنجلس.
گره گشایی فیلم به صورتی درخشان به وقوع می پیوندد. باد وایت و اد اکسلی معمای داستان را حل می کنند. این دو که از نظر راه و روش کاملاً با هم فرق دارند ولی از نظر مهارت چیزی از همدیگر کم ندارند ؛ با هم همراه می شوند و سکانس پر هیجان هتل ویکتوری را رغم می زنند.
اما چیزی که درباره این دو شخصیت بیش از هر چیـــز جلب توجه می کند؛ این است که به نظــــر می رسد « اد اکسلی » در کارش از باد وایت موفق تر است چرا که دائماً مدال لیاقت یا ترفیع رتبه می گیرد اما این دو فقط از جهت ویژگی های فردی و مهم تر از آن هدف با هم فرق دارند. یک جور تقابل منطق با احساس و غریزه. باد وایت آدمی است که بیشتر بر مبنای غریزه و احساس عمل می کند، زود عصبانی می شود، بدون فکر وارد معرکه می شود، در یک کلام یک بی کله تمام عیار است و البته توانایی انجام کارها را نیز دارد. در مقابل اد اکسلی محتاط، منطقی و باهوش است. این بچه مدرسه ای اسیر آرمان های این شغل شده و به دنبال ترفیع رتبه است یعنی درست همان چیزی که باد وایت نسبت به آن بی تفاوت است. او با کارها و عقاید بیش از اندازه خشک و قانونی اش اعصاب همکارانش را خورد می کند...

محرمانه لس آنجلس به وضوح نشان می دهد که :
« اگر اعضای یک جامعه یا گروه خواه بزرگ ، خواه کوچک دچار فساد یا هر فعالیت غیرقانونی دیگری شود ؛ دلیل اصلی آن را باید در بین رهبران گروه جستجو کرد ؛ زیرا آنها هستند که حد و حدود فعالیت ها را مشخص می کنند. »


شنبه 11/6/1391 - 0:34 - 0 تشکر 537373

The Prestige ( پرستیژ )


نولان بار دیگر اثری شگفت انگیز و هنرمندانه ارائه می کند. این فیلم بر اساس داستان کریستوفر پرایست نویسنده انگلیسی با همین اسم (پرستیژ) ساخته شده است.



نولان در به کار گرفتن بازی زمان استعداد فوق العاده ای دارد. او در این فیلم با استادی هر چه تمام تر این کار را انجام داده است.


فیلم پرستیژ دارای صحنه های فراوانی است که بیننده را میخکوب میکند. روایت فیلم در واقع با نشان دادن صحنه پایانی فیلم شروع می شود و بیینده در طول فیلم با فلاشبک های بجا به تمام جزئیات داستان پی می برد.


فیلم در قرن نوزدهم در انگلیس اتفاق میافتد که ماجرای دو دوست شعبده باز است که بعد از حادثه ای دشمن یکدیگر می شوند و تا پایان فیلم به ستیزه مشغولند.
فیلم با این توضیح شروع می شود:
حقه شعبده باز به سه دسته تقسیم می شود:
1. پیمان: که شعبده باز یک چیز معمولی به تماشاگرانش نشان می دهد.
2. چرخش: که همان سوژه معمولی کاری فوق العاده انجام میدهد.
3. پرستیژ: اینجاست که بیننده بهت می زند و نمی تواند راز شعبده باز را بفهمد. 



از :  globalmovie.blogfa.com


رابرت انجی یر و آلفرد بوردن شعبده بازانی هستند که از جوانی و اولین برخورد شان همواره به شکلی دوستانه در حال رقابت با هم بوده اند. قابلیت ها و مهارت های این دو در گذر زمان افزون تر و به همراه آن رقابت شان نیز شدیدتر شده و رنگی از نفرت به خود گرفته است. رقابت این دو همواره در این مسیر بوده که شعبده تازه و پیچیده تری عرضه کنند که دومی یارای مقابله با آن را نداشته باشد. ولی این رقابت به زودی در مسیری تلخ و خطرناک می افتد و زندگی هر دو و حتی اطرافیان شان را نیز دچار مخاطره می کند.



چرا باید دید؟


کریستوفر جاناتان جیمز نولان متولد ١٩٧٠ لندن از امیدهای امروز سینما از هفت سالگی با دوربین سوپر هشت پدرش شروع به فیلمسازی کرده، در رشته زبان و ادبیات انگلیسی درس خوانده و اولین فیلم کوتاه اش به نام سرقت در ١٩٩٦ ساخته که به همراه دو فیلم کوتاه و سورئالیستی دیگرش به نام های tarantella و doodlebug در جشنواره فیلم کمبریج به نمایش در آمده است. اولین فیلم بلندش تعقیب را در ١٩٩٨ به طریق سیاه و سفید ساخت، اما دو سال بعد با یادگاری بود که همه دنیا کشف اش کردند. فیلمی که روایتی پر پیچ و خم همچون ذهن شخصیت اولش داشت که حافظه کوتاه مدت خود را بر اثر ضربه ای از دست داده و با این حال در صدد شکار قاتل همسرش بود. بی خوابی در ٢٠٠٢ با شرکت آل پاچینو پذیرش همه جانبه او در هالیوود بود که به ساختن فیلمی استودیوی مانند بتمن آغاز می کند در ٢٠٠٥ با بودجه ای هنگفت انجامید. به نظر می رسد که او نیز جذب جریان اصلی فیلمسازی در آمریکا شده، اما گفتن این حرف به این معنی نیست که اعتبار فیلم خوبی نیست یا حداقل خواست های و انتظارهای ما را از وی برآورده نمی کند. از دیدگاه سبکی اعتبار چیزی میان بتمن و یادگاری است و مانند بسیاری از تولیدات هالیوود امروز قصه ای محلی با تم های جهانی را روایت می کند.

اگر یادتان باشد چند هفته قبل صحبت از روی خوشی کردم که فیلمسازان دنیا در سال گذشته به شعبده بازها و زندگی آنها نشان داده اند. اعتبار سومین آنهاست و ساخته شدن چنین فیلم هایی اصلاً تصادفی نمی تواند باشد. فیلم مانند شعبده باز در اواخر قرن نوزدهم رخ می دهد و تلاش های دو شعبده باز برای ساختن شعبده ای که تمامی شعبده های قدیمی دربرابرش رنگ می بازد را تصویر می کند. البته در این مسیر دوستی دو شعبده باز جوان تبدیل به نفرت می شود و نولان با مهارت سعی در روایت این موضوع دارد که حرص رسیدن به موفقیت و قدرت چگونه می تواند آدمی را تباه و کمدی زندگیش را تبدیل به تراژی کند. از این دیدگاه تلاش نولان قابل توجه و در جهت رسیدن به ساختاری شایسته قصه اش[مانند یادگاری] دیدنی است. از همین رو بوده که نویسنده کتاب نیز تمایل داشته تا وی به جای سام مندس اثرش را به فیلم برگرداند.

شنبه 11/6/1391 - 0:34 - 0 تشکر 537378

The bridges of Madison county ( پل های مدیسن کانتی


پلهای مدیسن کانتی فیلمی ست از کلینت ایستوود محصول سال 1995 و بر اساس کتابی به همین نام از رابرت والر ساخته شده است.


این فیلم قصه غریبی از عشق زنی دهاتی (مریل استریپ) است که با بحران تکرار و تنهایی روبروست. عشقی که در 4 روز ایجاد و تا آخر عمر همراه فرانچسکا(مریل استریپ) باقی میماند و 2 جلد دفتر خاطرات را رقم میزند...


وقتی این فیلم را تماشا میکنید احساس می کنید هر لحظه ممکن است قلب این دو (کلینت ایستوود و مریل استریپ) از سینه آنها بیرون بزند،لحظه هایی که قلبتان تند میزند،با نگاهی احساس می کنید آب سردی بر روی شما ریخته اند،لحظه هایی که انگشتانتان می لرزد،لحظه هایی که شیرینی گناه را به بدی آن ترجیح می دهید، لحظه هایی که به دوراهی می رسید (لحظه ای که زیر باران فرانچسکا در انتخاب پیاده شدن از ماشین شوهرش و رفتن به سوی رابرت و ماندن در رخوت و تکرار زندگی مردد است ) همه و همه این لحظات را در این فیلم کلینت ایستوود می بینید و چنانکه روزی عاشق بوده اید یا هستید این فیلم را با جانتان می بینید.


 پلهای مدیسن کانتی یک عاشقانه خوب در سینماست. ( با احترام به کازابلانکا ) پس اگر این فیلم را تاکنون ندیده اید در اولین فرصت به تماشای آن بنشینید.




دیالوگ های این فیلم براستی فوق العاده اند و به نظر من چندین و چند بار باید آنها راشنید. بازی روان وکم نقص کلینت ایستوود و مریل استریپ هم در نوع خود بسیار دیدنی ست.  


پل های مدیسن کانتی فیلمی قابل احترام و در واقع بیانی شاید تکان دهنده از روابط عاشقانه فراموش شده ای است که معمولا به دلیل مشکلات روزمره، گرفتاری های کاری،  دغدغه فرزندان و ...  بین همسران در طول دوران زناشویی نادیده گرفته می شود. ( ساکو )

شنبه 11/6/1391 - 0:35 - 0 تشکر 537380

Glengarry Glen Ross ( گلنگری گلن راس/ جیمز فولی )


تا به حال فیلم های زیادی با اقتباس از نمایشنامه های برجسته ساخته شده اند اما فیلم «گلن گری گلن راس» از این رو اهمیت ویژه ای دارد كه فیلم دو سال پس از اینكه متن نمایشی اریژینال آن برنده جایزه مشهور پولیتزر شد، ساخته شد. از طرف دیگر دیوید ممت نمایشنامه نویس مشهور آمریكایی و نویسنده نمایش گلن گری گلن راس، خود اهل سینماست و علاقه زیادی به نمایشنامه اش دارد.


عنوان فیلم برگرفته از اسم دو مكان واقعی به نام های گلن گری و گلن راس است كه در فیلم هم از آنها نام برده می شود.فیلم خیلی زود وارد ماجرای اصلی می شود. چهار فروشنده یك شركت مشاور املاك در جلسه ای كه سر شب برگزار می شود تهدید به اخراج می شوند. در این جلسه جان ویلیامسن مدیر دفتر به همراه بلیك، كه از دفتر مركزی شركت به آنجا آمده، برای چهار كارمند شركت مسابقه ای ترتیب می دهند. در این مسابقه هركسی كه بیشتر از بقیه كار كند یك اتومبیل كادیلاك الدرادو می گیرد، نفر دوم یك دست كارد استیك خوری و دو نفر دیگر هم اخراج می شوند. بخش اول فیلم بیشتر تحت تاثیر شلی لوین قرار می گیرد كه در پشت رفتار دغلكارانه او معصومیتی انسانی نهفته است.


اما یكی از ویژگی های برجسته فیلم دیالوگ هایی ممتی است كه عمدتاً در گفت وگوهای بین دیو و جورج برجسته می شود. «تو با جف حرف زدی؟ من اینو گفتم؟ حرف زدی؟ با كی؟ با جف؟ كی حرف زده؟ من حرف زدم؟» چنین دیالوگ هایی جزء لاینفك آثار نمایشی دیوید ممت است كه در نمایش «گلن گری گلن راس» پررنگ تر است و در فیلمی كه براساس آن ساخته شده نیز نقش كلیدی دارد. این دیالوگ ها به فیلم كمك می كند تا فضای ذهنی متشنج فروشندگان بهتر منتقل شود.


ریكی روما كه نقشش را آل پاچینو بازی می كند در بخش اول فیلم حضور كمرنگی دارد. فقط هرازچندگاهی لابه لای دیالوگ های كلافه كننده بین دیو و جورج، او را می بینیم كه در یك رستوران با یك مرد حرف می زند. در بخش دوم فیلم است كه می فهمیم روما، یك قطعه زمین را در حالت مستی به آن مرد فروخته است.


فیلم «گلن گری گلن راس» نقد عمیق و شدیدی است بر نظام رفاهی دولت های جمهوریخواه آمریكا در دهه هشتاد. در فیلم، فروشنده ها تحت فشار روانی عدم امنیت شغلی زندگی می كنند. ضعف نظام بیمه آمریكا و مشكلات سرمایه گذاری در كشوری كه به رغم در اختیار داشتن منابع غنی اقتصادی و انسانی در اختیار دارد در فیلم مورد انتقاد شدید قرار می گیرد اما فیلمنامه قوی دیوید ممت آن را به خطابه ای سیاسی تبدیل می كند.


تغییر وضعیت شخصیت ها در چند دقیقه به خوبی نشانگر اوضاع نابسامان جامعه ای است كه ممت تصویر می كند. شلی لوین كه در ابتدای فیلم در موضع انفعال كامل قرار گرفته بود پس از یك شب چنان از موضع قدرت حرف می زند كه به راحتی رئیس اش را «آشغال» و «لعنتی» خطاب می كند. جالب اینكه پس از چند دقیقه دوباره همه چیز به حالت قبلی برمی گردد. فیلمنامه خوب دیوید ممت را فولی به همان خوبی كارگردانی نمی كند.گذشته از نورپردازی قابل قبول فیلم، فولی همان مشكلی را دارد كه اكثر كارگردان هایی كه فیلمنامه ای اقتباسی از یك نمایشنامه را كارگردانی می كنند به آن مبتلا هستند. او فراموش می كند كه یك فیلم را كارگردانی می كند نه نمایش.بعضی صحنه ها دقیقاً نمایشی خلق شده اند. مثلاً در صحنه های زیادی بازیگران نه حرف می زنند و نه واكنشی نشان می دهند و معلوم نیست چرا در تصویر دیده می شوند.در اكثر صحنه های فیلم وقتی شخصیت ها یكدیگر را به باد فحش می گیرند از طرف مقابل هیچ واكنشی صورت نمی پذیرد. با وجود این شخصیت های فیلم آن قدر در فیلمنامه خوب شكل گرفته اند كه بعضی ضعف ها در كارگردانی چندان به چشم نیاید.


اما درباره بازیگران، كمتر پیش آمده كه در یك فیلم این همه بازیگر خوب در كنار هم بازی كنند. تماشای بازی چند بازیگر توانمند در كنار هم واقعاً لذت بخش است. سال ۱۹۹۲ را باید سال آل پاچینو نامید.او در این سال با بازی در فیلم گلن گری گلن راس نامزد دریافت اسكار بهترین بازیگر نقش مكمل مرد شد و در همین سال جایزه اسكار بهترین بازیگر مرد را به خاطر بازی در فیلم «بوی خوش زن» دریافت كرد. به علاوه او به اولین بازیگری تبدیل شد كه در یك سال برای دو فیلم متفاوت كاندیدای دو جایزه بازیگری می شود. جیمز فاكس دوازده سال بعد این موفقیت را تكرار كرد. بازی فوق العاده جك لمون در نقش شلی لوین او را تا حد یك اعجوبه سینما معرفی كرد. او كه در ایام جوانی از بهترین بازیگران سینما بود در سال های پیری نیز تجربه موفقی را از سر گذراند. اد هریس و كوین اسپیسی كه در كمتر فیلمی بازی كم فروغی ارائه می دهند در اینجا هم همچون همیشه موفق بودند. اما آلك بالدوین با حضور پنج دقیقه ای در نقش بلیك مورد ستایش منتقدین قرار گرفت. جالب است بدانید كه شخصیت بلیك در نمایشنامه نبود اما دیوید ممت وقتی فیلمنامه اقتباسی را می نوشت این شخصیت را اختصاصاً برای آلك بالدوین نوشت.


 و اما چند نكته قابل ذكر در حاشیه فیلم «گلن گری گلن راس». كلمه «لعنتی» ۱۳۸ بار و كلمه «كثافت» ۵۰ بار در فیلم تكرار می شود كه البته در دوبله فارسی به تناوب كلمات مترادف جایگزین شدند. جری جف همان مدیر مشاور املاك رقیب كه شلی كارت های گلن گری را به او می فروشد (شخصیتی كه هرگز در فیلم دیده نمی شود) نام بازیگری است كه فقط در چهار فیلم بازی كرده است. اگرچه بازیگران فیلم موقع ساخت فیلم، آن را «مرگ فروشنده لعنتی» نامیدند اما جك لمون درباره «گلن گری گلن راس» گفته بود كه این بهترین گروهی بوده كه او با آنها همبازی شده است.

شنبه 11/6/1391 - 0:37 - 0 تشکر 537383

Crash ( تصادف / پل هاگیس )


از من و تو انسان را رعایت کرده ایم
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود...

"شاملو"


فیلم "کرش" به کارگردانی "پل هاگیس" به زیبایی هر چه تمام مسائل نژاد پرستی، بی اعتمادی و نبود امنیت را در شهر "لس آنجلس" ایالات متحده امریکا بعد از واقعه 11 سپتامبر به تصویر می کشد.

می توان گفت "کرش" یک فیلم اجتماعی بسیار قوی است که تقابل فرهنگها، اقوام و نژادهای مختلف را درقالب درگیریها و اختلافات بین سیاهپوستان و سفید پوستان امریکا و نیز سایر اقوام مهاجر از جمله آسیایی در برخورد با امریکایی ها و...را بیان میکند.


داستان فیلم جریان زندگی افرادی است با قومیتهای مختلف که در یک شهر زندگی می کنند و بر حسب تصادف با هم برخورد می کنند. دو سارق سیاه پوست که اغلب گفتگوهای آنان در مورد تبعیض نژاد و هراسی است که مردم از سیاهان دارند. یک دادستان به همراه هسرش "جین" که دچار حس تنهایی و ترس عمیقی است و ...


یکی از دلایل گیرایی این فیلم برای فارسی زبانان وجود یک خانواده ایرانی است. در همان اوایل فیلم فرهاد و دخترش برای خرید اسلحه وارد مغازه می شوند و مکالمات بین آنها فارسی است، فرهاد که مردی نا آرام و عصبی به نظر می رسد، نمی تواند توهین و کنایه صاحب مغازه را تحمل کند و با داد و فریاد از آنجا خارج می شود.
اینجا اولین صحنه ایست که حقیر بودن یک قوم از نظر دیگری در قالب دعوای لفظی مطرح می شود. و از این پس در قسمتهای مختلف فیلم شاهد تحقیر کردنها و ترسهایی هستیم که افراد داستان نسبت به اطرافیان خود دارند. چرا که وجود نژادهای متفاوت و تقابل میان آنها و نیز بی اعتمادی افراد نسبت به یکدیگر از مسائل و مشکلات کنونی امریکا محسوب می شود. و در این شرایط هر قومی دیگری را عامل نابسامانی های جامعه می داند.
"رایان" پلیس متعصب و نژاد پرستی است که به همراه "هنسون" پلیس تازه کار، مأمور گشت در سطح شهر هستند. زمانیکه حسی منفی از برخورد ناشایست رایان که ناشی از تعصبات نژادپرستانه اوست به بیننده القا می شود، در صحنه ای جذاب کاری انجام می دهد که تمام ذهنیات تماشاگر بهم می ریزد. او با به خطر انداختن جان خود سعی در نجات همسر "کامرون" (کارگردان سیاه پوستی که شب قبل هنگام گشت،رایان او و همسرش را آزرده و تحقیر کرده بود) داشت. و توانست او را از داخل اتومبیلی که هر لحظه امکان داشت منفجر شود،بیرون بکشد.
چنین حادثه ای که دور از انتظار است جایی دیگر توسط "هنسون" خلق می شود، پلیس جوانی که تا آن لحظه شخصیت مثبتی از خود ارائه کرده و به خاطر نژادپرست بودن رایان نمی خواهد کنار او کار کند. در یک لحظه حساس مرتکب قتلی می شود که این حرکت، ذهنیت مثبت تماشاگر را در مورد او دچار تردید می کند.

"هاگیس" به خوبی توانسته بی اعتمادی و نا آرامی را در مردم امریکا نشان دهد و نیز ترسی را که در لایه های مختلف اجتماع به چشم می خورد. نوعی هراس که به نظر می رسد پس از انفجار برجهای دو قلو تاثیر بیشتری در روابط افراد مختلف داشته است.

آنجا که قفل ساز برای آرام کردن دختر کوچکش از ترس گلوله ای که ممکن است از پنجره اتاقش وارد شود، شنل نامرئی را به او هدیه می دهد تا وی را در برابر گلوله محافظت کند و در صحنه ای دلخراش در اواخر فیلم، فرهاد که قفل ساز را عامل اصلی اتفاقی که برایش افتاده میداند به قصد کشت به روی او اسلحه می کشد و دختر کوچک به جای پدرش مورد اصابت گلوله قرار می گیرد، اما هیچ اتفاقی برایش نمی افتد! چون دختر فرهاد قبلاً به جای گلوله های واقعی، گلوله های مشقی کار گذاشته بود.



در فضای پایانی فیلم به نظر می رسد برای مدت کوتاهی آرامشی نسبی حاکم می شود ولی باز یک تصادف و باز درگیری ها و تقابل قومیتهای مختلف ...

معضلات نژاد پرستی و بی امنیتی در این فیلم فقط به شهر لس آنجلس یا حتی امریکا محدود نمی شود. می توان گفت این مشکلات کم و بیش و به گونه های مختلف در تمامی جوامع به چشم می خورد. حوادث غیر منتظره فیلم حکایت از مسائلی دارد که به نوعی گریبانگیر انسان امروز است. پیش فرضها و تفکراتی که بشر بدان دچار است و گاهی نمی خواهد بپذیرد که باید آنها را اصلاح کند.



انسان از خود بیگانه امروز به جای تقویت روابط و شناخت خود و دیگر اقوام و فرهنگها فقط دچار نوعی وحشت و هراس از برخورد با دیگران است و همین تفکرات نژادپرستانه بهانه ایست برای دور شدن اقوام مختلف از هم و حقیر شمرده شدن یک قومیت از نظر دیگری، و توانسته اصل انسانیت را زیر سوال ببرد و جهان را دچار آشوب و هراس کند.



و از  http://multimeter.blogspot.com


مقدمه :
داستان فیلم کرش از لحاظ طبقه بندی فیلم نامه به گروه فیلمهای اجتماعی تعلق دارد، داستانی که به زندگی روزمره مردمی در آن سوی دنیا و در کشور امریکا می پردازد. مردمانی که امروزه دچار مشکل بزرگی به نام بی اعتمادی هستند. تبعیض نژادی هنوز به صورت گسترده ای در لایه های اجتماعی این مردم نمایان است و این تبعیض دیگر شامل سیاه پوستان و یا سرخپوستان نمی شود بلکه گریبان گیر دیگر مهاجران، اعم از آسیایی ها و ... شده است. حتی زمانی که سفید پوستان دچار مشکلاتی میشوند آنرا به تبعیض نژادی ربط می دهند و سیاهان و دیگر گروه های اقلیت را مصوب این مشکلات می دانند. در واقع سفید پوستان امروز آمریکا خود را قربانی تبعیض نژادی می دانند!


در کل می شود چنین برداشت کرد که در امریکای امروز هر کسی دیگری را مقصر نابسامانی های اجتماعی و اقتصادی می داند و در چنین جوی بی اعتمادی سنگینی حکم فرماست و همین موضوع باعث رفتارهای نابهنجار و تهاجمی در ملتی شده که امروز بیش از هر زمان دیگری نیاز به آرامش و سازش دارد.

و اما داستان فیلم:
یکی از نکات برجسته این فیلم، داستان غیر خطی آن است، یعنی در دل یک فیلم چندین داستان همزمان مطرح می گردد و سر انجام تمامی آنها در یک نقطه به پایان می رسند، پایانی که نشانه روزهای بهتر برای مردم امریکا است.


نکته مهم در مورد فیلم نامه این اثر در این است که توانسته بخوبی هر چه تمام تر چندین داستان متفاوت را در هم ادغام کند بدون اینکه این کار باعث تداخل و در نتیجه هرج و مرج در فیلم شود.
فیلم به راحتی برای بیننده قابل هضم است و سعی شده که به زبانی ساده حرف خود را به گوش بیننده برساند.


یکی دیگر از برجستگی های فیلم آغاز آن است که در واقع با صحنه ی پایانی فیلم شروع میشود ! یعنی بینده یکبار دیگر در پایان فیلم تصاویر آغازین فیلم را خواهد دید. از دید من این کار می تواند نوعی امضا از کارگردان فیلم بر روی اثرش باشد و شاید در آثار بعدی این گارگردان باز شاهد چنین کاری باشیم.


یکی دیگر از صحنه های برجسته این فیلم مخصوصا برای ما ایرانی ها صحنه بود که برای اولین بار یک مرد آسیایی تبار را نشان می دهد و در کمال تعجب این مرد به زبان فارسی حرف می زند! در ابتدا این فکر به ذهن بیننده ایرانی خطور می کند که فیلم مذکور توسط افراد آماتور در ایران دوبله شده است ولی با گذشت کمی از فیلم خواهید فهمید که یکی از شخصیتهای این فیلم مهاجری ایرانی الاصل است که به همراه زن و تنها دخترش در امریکا سکونت دارند و بجز او دخترش هم در فیلم کمی فارسی حرف میزند ولی زن وی که احتمالا نتوانسته فارسی را به نحو مطلوب صحبت کند در فیلم فارسی حرف نمی زند! با توجه به نوع حرف زدن و بازی مهاجر ایرانی، این فرد به احتمال 99 درصد ایرانی است و بشخصه شکی در این موضوع ندارم.


قصد داشتم که قسمتی از داستان فیلم را برای دوستان شرح دهم ولی با توجه به زیبایی داستان فیلم و نکات ارزشمندی که در آن مطرح میشود ترجیح می دهم که دوستان خودشان این فیلم را ببینند و بعد در مورد آن قضاوت کنند.


نکته حائز اهمیت در مورد این فیلم در اینست که چنین فیلمهایی با مضامین اخلاقی امروزه به تعداد اندک و انگشت شمار در سینمای هالیوود تولید میشود و از دید سینمای تجاری ساخت چنین فیلمهایی ریسک اقتصادی بالایی را در پی دارد و بازگشت سرمایه تضمین شده نیست ، پس تولید کنندگان فیلمهای امریکایی ترجیح می دهند فیلم هایی چون ماتریکس و مرد عنکبوتی تولید کنند که سود سرشاری را نصیب شان کند و دغدغه بازگشت سرمایه و سود رو نداشته باشند.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.