• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1198)
دوشنبه 6/6/1391 - 15:15 -0 تشکر 531583
اولین نامه عاشقانه‌ام را در اسارت خواندم

به گزارش  گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، آنچه پیش روی شماست خاطرات یکی از رزمندگانی است که سالها در دست شقی ترین دشمنان یعنی ضدانقلاب های کومله به اسارات گرفته شده بود. ایشان علاوه بر تحمل سختی های اسارت برادرش را نیز در آن ایام از دست داد و در واقع همین دشمنان برادرش را به شهادت رسانده بودند.  

 

دوشنبه 6/6/1391 - 15:18 - 0 تشکر 531584


*بعد از 20 سال روزی که نوبت آشپزی و تقسیم غذا به من رسید کنار چشمه رفتم و مشغول ظرف شستن شدم. شیلان هم مقداری ظرف برای شستن کنار چشمه آورد و سر صحبت را با نگهبان باز کرد. برای چند لحظه حواس نگهبان را پرت کرد و کاغذ مچاله شده‌ای توی سبدم انداخت.


دوشنبه 6/6/1391 - 15:43 - 0 تشکر 531605


کاغذ را به سرعت در جیب پیراهنم پنهان کردم. قلبم تند می‌زد. فکر اینکه اولین نامه عاشقانه زندگی‌ام در اسارت و در برابر دشمن به دستم می‌رسید اضطراب و شوقم را بیشتر می‌کرد. نمی‌دانستم به دلبستگی‌ام به شیلان دل خوش باشم یا از عقوبت جسارتش بترسم. برایم چه نوشته بود؟ حدس زدم از بی توجهی و ندانم کاری‌ام گله‌مند است. شاید هم نوشته باشد، چرا از ماجرا پرتی؟ چرا هر چه اشاره می‌کنم و توی چشما‌هایت خیره می‌شوم نمی‌فهمی دوستت دارم. زیر چشمی نگاهی به او انداختم گرم گفت و گو با نگهبان بود.


دوشنبه 6/6/1391 - 16:5 - 0 تشکر 531633

سلام
شیلان کی بوده؟

چقد مبهمه قضیه

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
دوشنبه 6/6/1391 - 16:44 - 0 تشکر 531669

سلام دنباله داره تمو م نشده

سه شنبه 7/6/1391 - 16:13 - 0 تشکر 532961

اولین باری بود که می‌دیدم با نگهبانی گرم صحبت می‌شود. حسادت و خشمی گنگ در درونم زبانه کشید. دست‌هایم در آب چشمه یخ زد. سردم شد و لرزشی در برم گرفت. با ظرف‌ها در جدال بودم. هر چه سعی می‌کردم تمیزشان کنم نمی‌شد. منگ و دستپاچه بودم. ناگهان کاسه‌ای از دستم لغزید و سر خورد و در سراشیبی چشمه پیچید. به دنبال کاسه دویدم پایم در گودالی فرو رفت و توی آب افتادم و خیس شدم. به خودم آمدم، اگر شرایط عادی بود حتما بار رگبار گلوله نگهبان متوقف می‌شدم. لحظه‌ای درنگ کردم. او همچنان با شیلان گرم صحبت بود و انگار مرا نمی‌دید. شاید هم دلش نمی‌آمد نگاهش را از شیلان بردارد و مرا بنگرد.

سه شنبه 7/6/1391 - 16:14 - 0 تشکر 532962



خیس و تلیس برگشتم و ظرف‌ها را نیمه شور کردم و به سمت زندان راه افتادم و نگهبان هم ناچار شد به دنبال من راه بیفتد. از پرچین کنار چشمه که می‌گذشتم پایم به شاخه‌‌ای گیر کرد و انگشتم شکافت و خون فواره زد. ولی مهم نبود. نامه شیلان با من بود! او حتما از خواب شبانه‌اش زده بود و سرکش و بی پروا، به اقدامی جنون آمیز دست زده و دست خطش را به من رسانده بود. قبلا هم گفته بود یه فکری واسه خودت بکن. امروز هم فرصت فرار برایم مهیا کرد.



سه شنبه 7/6/1391 - 16:14 - 0 تشکر 532963


به کوچه باغ رسیدم. گله‌ای گوسفند پیشاپیش ما در حرکت بود. گرد و خاکی که به پا شده بود مرا که خیس خیس بودم گل اندود کرد. برادر و خواهری نوجوان، چوپان‌های این گله بودند. ابرو و مژه و موهایشان مثل کهنسالان سفید شده بود. چشم‌هایشان را در برابر تابش آفتاب تنگ کره بودند. تحمل نور را نداشتند. ناچار چشم‌هایشان را می‌بستند. چند قدمی در تاریکی حرکت می‌کردند. و گوشه پلک را می‌گشودند کمی نور در حافظه خود انبار کرده و بعد از چند لحظه دنبال سر گوسفندان راه می‌افتادند به مسجد رسیدم. ظرف‌ها را در گوشه‌ای رها کردم. سعی کردم لرزش و اضطرابم را از دیگران مخفی کنم. زیر پتو خزیدم. از سوراخ پتوی سیاه ارتشی، نوری به درون تاریکی تابید نامه سفارشی شیلان را باز کردم. با خواندن نامه همه خیالات و اوهام مثل برق از سرم پرید. نامه در واقع اطلاعیه‌ای قدیمی بود با این مضمون بر اساس حکم صادره از طرف سازمان انقلابی زحمتکش ایران کومله افراد زیر: 1- نبات علی فتاحی (پاسدار) 2 حسن مرادی (بسیجی) و 3- پیشمرگ خمینی، در تاریخ 10/7/1360 در اطراف سنندج تیرباران شدند.


سه شنبه 7/6/1391 - 16:15 - 0 تشکر 532965


سینه‌ام سوخت. همه آنچه از برادرم در ذهن داشتم در برابر چشمانم جان گرفت. یادم آمد توی چه شرایط سختی پا به مدرسه گذاشت. هیچ وقت تحت تاثیر فضای پر زرق و برق آن سال‌ها قرار نگرفت.


یاد آقای حبیبان افتادم و انشاهایی که داداش نبات برای کلاس او می‌نوشت. تابستان‌ها در کنار کار طاقت فرسای کشاورزی درس‌های سال آینده را به من یاد می‌داد. دوره‌ی ابتدایی را در دبستان ویکتور پاتسایف و ندرآباد گذرانده بودم و سال 1355 کلاس اول راهنمایی را در مدرسه آراسته، اسد آباد با حضور در اتاق دانش آموزی و اجاره‌ای سپری کرده بودم. سال 1356 داداش نبات مرا با خود به مدائن برد و برای ادامه تحصیل در مدرسه شاه عباس ثبت نام کرد. او بود که مرا با محافل مذهبی همدان آشنا کرد. مرا به مراسم‌های دعای توسل، دعای کمیل و قرائت قرآن می‌برد. داستان‌های محمود حکیمی را او به من معرفی کرد و نوارهای سخنرانی دکتر شریعتی و استاد مطهری و آقای حجازی را او برای اولین بار در اختیارم گذاشت.


سه شنبه 7/6/1391 - 16:15 - 0 تشکر 532967


سال 1357 وارد دانشگاه شدم؛ رشته برق انستیتوی تکنولوژی کرمانشاه مرا هم با خودش برد. سال سوم راهنمایی را در مدرسه راهنمایی مقابل شرکت نفت کرمانشاه آغاز کردم. تحصن اعتراض آمیز کارکنان شرکت نفت در اوج بود. من هم به جریان تظاهرات مردمی و مبارزات دانشجویی راه پیدا کردم و با هم کلاسی‌های داداش آشنا شدم.


در بحث‌های داغ آنها شرکت می‌کردم و اطلاعات ارزشمندی درباره خفقان رژیم ستم شاهی به دست می‌آوردم، وقتی تظاهرات خیابانی علیه نظام طاغوت به اوج رسید، من هم به همراه داداش در صفوف متراکم مردم قهرمان کرمانشاه حضور می‌یافتم. بعد از انقلاب به روستا برگشتیم و زمینه تشکیل کتابخانه و انجمن اسلامی سید جمال الدین اسد آبادی را فراهم کردیم.


برادرم با تشکیل کلاس‌های مستمر عقیدتی و آموزشی با سر سختی تمام به مبارزه با گروهک‌های ملحد و فرصت طلب می‌پرداخت و تا جایی که در توان داشت جوانان را از افتادن به دام محاربان و منافقان نجات می‌داد و مردم را از کج روی و انحراف و تحجر و واپس گرایی بر حذر می‌داشت.


او بود که اولین کلنگ ساختمان مسجد روستا را به زمین زد و مقدمات ساخت آن را فراهم کرد. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عنوان یکی از اولین اعضای سپاه کرمانشاه داوطلب استخدام شد و به خدمت سپاه درآمد.


بعد از آنکه گروهک‌های ضد انقلاب به شهرهای کامیاران و پاوه و جوان رود حمله کرده و دامنه فعالیت‌شان را گسترش دادند، بارها در عملیات‌های متعدد سپاه کرمانشاه علیه آنان شرکت کرد.


بعد از تشکیل هیات‌های هفت نفره فرمان امام، برای تقسیم اراضی ملاکین بین محرومان جامعه، به عنوان نماینده تام الاختیار هیات هفت نفره استان همدان، ماه‌ها وقت صرف کرد و زمین‌های کشاورزی منطقه را متر و محاسبه کرد و بی هیچ چشم‌داشتی آن را بین روستائیان تقسیم کرد. با شروع جنگ تحمیلی به سر پل ذهاب و گیلان غرب و پاوه رفت.


داداش نبات برای نجات جان بی مقدار من خود را به خطر انداخت... حالا داداش نباتم نبود!


احساس بی تکه گاهی همه وجودم را فرا گرفته بود. عظیمی که متوجه اوضاع بحرانی‌ام شده بود خیلی تلاش کرد موضوع را شایعه جلو دهد. ولی گفتم من اطلاعیه شهادت برادرم رو دیدم.


اشک در چشمانش حلقه زد و اعتراف کرد که زمان ورود گروه هلوان به مقر کومله در شهر بوکان، آنها از روی اتفاق اطلاعیه شهادت برادرم را دیده‌اند.


اعتراض کردم و گفت: چرا به من نشون ندادین؟


کومله اخطار کرده بود تو از ماجرا بویی نبری. آخه اونا نگران عکس‌العمل‌های احتمالی تو بودن واسه همین تهدید کرده بودند اگر کسی بهت خبر بده حسابی اذیتش می‌کنند. تو هم بهتر عاقلانه رفتار کنی و طبق روال معمول پیش بری اگه بفهمن باخبر شدی مجبورت می‌کنن کسی رو که برات خبر آورده لو بدی.


تازه معنی آن همه پچ پچ و نگاه‌های خیره و ممتد و سکوت‌های گروهی همراهانم را می‌فهمیدم. چقدر این نگاه‌های سنگین و مشکوک، اسارت را برایم سخت‌تر کرده بود.


جالب اینکه روز بعد چهره‌ای آشنا به محل رسید؛ کاک صالح که قبلا او را در زندان هلوان در جمع کردهای زندانی در مدرسه دیده بودم. حالش را پرسیدم و سراغ داریوش و سیگارهای وینسونش را گرفتم. کاک صالح از توافق کومله با خانواده‌اش بر سر آزادی او گفت و بعد هم بحث را به اعدام سه نفر از زندانیان کومله کشاند. گفت: بعد از تیرباران اون سه نفر، تو روستایی دادانه سنندج، ماموستا احمد امام جماعت روستا رو دستگیر کردن و به زندان هلوان آوردن.


رو به من کرد و پرسید: اون پیرمرد روحانی رو که تو زندون مدرسه هلوان بود دیده بودی؟ کلی از مقام و منزلت ماموستا احمد حرف زد و از قول او گفت: اون سه نفر رو می‌برن قبرستان روستای دادانه و همون جا تیر باران می‌کنن. به مردم می‌گن روی جنازه‌هاشون خاک بریزن خودشونم از ترس اینکه نیروهای سپاه سر برسن سریع از محل دور می‌شن. وقتی مردم جمع می‌شن. هر چه سعی می‌کنن خون جنازه‌ پاسدار بند نمی‌آد. قضیه رو به امام جماعت مسجد روستا خبر می‌دن. ماموستا احمد وقتی به محل می‌رسه و با اون حادثه عجیب مواجه می‌شه، کومله رو نفرین می‌کنه و بعد به خونه می‌ره و کفنی رو که از مکه برای خودش خریده، می‌آره و دور جنازه پاسداره می‌پچیه به مردم هم اعلام می‌کنه که مقام این شهدا بسیار بالاس بعد دستور می‌دهد اونارو با مراسم اسلامی و با احترام دفن کنن. روز بعد ماجرا به گوش کومله می‌رسه. شبانه به منزل اون هجوم می‌برن و ماموستا رو دستگیر می‌کنن و به زندان هلوان می‌آرن که شما هم اونو دیدین.


کاک صالح حرف می‌زد و من ذره ذره آب می‌شدم. وقتی التهاب مرام دید و فهمید برادر آن پاسدارم دست بر گردنم انداخت و عذرخواهی کرد. بعد هم دوستانه از من خواست این مطالب را از زبان او در زندان نقل نکنم گفت: ببخشید! من نمی‌دونستم تو برادر همون پاسداری ولی اگر عمری باقی مونده من کارمند شرکن نفت سنندجم خوشحال می‌شم از خانواده شما پذیرایی کنم.


یک هفته از مسجد بیرون نرفتم. در اولین هوا خوری شیلان را دیدم متوجه حال زارم شده بود. احساس گناه می‌کرد. با لبخندی تلخ او را بدرقه کردم و رضایت خود را از عظمت کار بزرگی که برایم انجام داده بود اعلام کردم. اگر چه هیچ نمی‌فهمیدم این دختر وابسه به کومله از این کارها چه انگیزه‌ای دارد.


ادامه دارد...


جمعه 17/6/1391 - 16:20 - 0 تشکر 547995

کتاب"شنام؛ خاطرات اسارت کیانوش گلزار راغب به دست حزب کومله کردستان" است که در شمارگان 2500 نسخه از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.