دختر خانواده، كه هم خواهر شهید است و هم همسر شهید و حالا از شدت گریه صدایش گرفته، به رهبر میگوید كه روز استقبال خواسته زرنگی كند، رفته گلزار شهدا كه آقا را ببیند. اما بعد از چند ساعت توقف و چند جزء قرآن خواندن، نتوانسته آقا را ببیند. پسرش هم فقط روز استقبال در كرمانشاه بوده و به خاطر ماموریتی از كرمانشاه رفته، اما قبل از رفتن به مادرش سپرده كه اگر رهبر به خانهشان آمدند، چفیه آقا را بگیرد. آقا هم چفیه را به او میدهند و او چفیه را به صورت خودش و سایر نوهها میكشد. پدر شهدا كه حالا رعشه دستش بیشتر نمایان شده، چفیه روی دوش خودش را به رهبر میدهد برای تبرك و از آقا میخواهد دستی روی چشمان بیمارش بكشند. آقا میگویند «همین كه شما چفیه را روی گردن انداختهاید، تبرك شده. ما باید متبرك شویم با این چفیه.» بعد چفیه را به صورت خودشان میكشند و دعایی به چفیه میخوانند و دستشان را روی چشم پدر میگذارند و دعایی هم به چشمها.