همه گوش نشستهاند. صدا از احدی درنمیآید. اینطور حرف زدن عمو حسن برایشان اهمیت دارد.
میگویم: عمو حسن جان، درست جواب بده
میگوید: جانت بیبلا. عین حقیقت است و بلند میشود میرود.
به حاتمیکیا میگویم: چیکارش کنم؟ راه نمیآید.
حاتمیکیا میگوید: کلیج او را به راه میآورد با شما نظر خوبی ندارد شما را از من نمیداند.
دست به دامن کلیج میشویم. دستش را میگذارد توی دست من- دو به دو
میپرسم: چرا شش سالهای؟
میگوید: برای آنکه شش سال است معنی زندگی را فهمیدهام اصل قرآن عمل به قرآن است. قبل از این شش سال که اینجا هستم چه بودم؟ یک تکه گوشت. مرده سنگ. راست میگویم که شش سال است به دنیا آمدهام. چون فقط همین شش سال را زندگی میدانم اگر انقلاب نشده بود و اگر این ملعون به ما حمله نکرده بود من تا به حال هفت کفن هم پوسانده بودم. حالا نگاه کن جوان نیستم پسرجان؟ جوان نیستم؟
میگویم چرا برادر چرا... حالا بگو که چرا گفتی دو ماه است که میجنگی؟
میگوید آخر جنگ هم جنگ فاو. قبلش هم بودیم از همان اول. اما من جنگی مثل فاو ندیدم. مو به تنت راست میشد. هر چه قدرت و شهامت و اعتقاد میخواستی آنجا میدیدی. انقلاب را آنجا میدیدی. نماز و روزه را آنجا. جنگ تن به تن را آنجا. ای خدا چطور برایت بگویم؟ تو که آنجا نبودی تا بدانی چه خبر بود. گارد ریاست جمهوری صدام لعنتی تن به تن، سنگر به سنگر، با بچههای ما می جنگید. آنها دو متر قدشان بود و هیبت دیو و دد داشتند. مثل گوریل گنده و سنگین. و بچههای ما ریزه میزه و تند و تیز. روبه روی هم قرار میگرفتند. آخر نبودی که ببینی گوریلها با دستهای باز جلو میآمدند بچههایمان جمع و جور. آنوقت ناگهان فریاد عراقی به آسمان میرفت و زانو میزد و عربده میکشید و به عربی مینالید سوختم سوختم. نمیدانم کجایشان میسوخت که آنطور به روز سگ یزیدی میافتادن و جان میکندند. عاقبت همه ته ماندهشان فرار کردند و چه فراری.
بچههای ما دنبالشان میکردند ای خدا تو که نبودی تا بفهمی چه می گویم توی فاو من دنبال بچههامان میدویدیم. فقط میدویدم.
همهاش میدویدم آنها هم سر و پا برهنه میدویدند. یا با کفشهای پا به پا شده چه جنگی بود. ده تا فیلم از فاو بسازند کم ساختهاند.
حملهشان قشنگ، غافل گیریشان قشنگ، جنگ تن به تنشان قشنگ. عراقیها تا تاریخ تاریخ است این شکست را از یاد نمیبرند اسیر هم گرفتیم خیلی. آخر ذلیل شده بودند. آرزوی چلوکباب در اردوگاههای ما زمین گیرشان میکند میدانی؟ما شاید دلمان بخواهد که همهشان را خفه کنیم این را وقتی رسیدی خرمشهر میفهمی. باید مدارا کنیم من صورت یکی از این سیاه گندهها را بوسیدم زد زیر گریه. از فتحالمبین به این طرف من در تمام حملهها بودم. لشکر حضرت محمد را وصفش را شنیدهای؟ همان که فاتح فتح المبین بود من مال همه جبههها هستم اما بیشتر مال همین لشکر حضرت رسولم.
عمو حسن دیگر تمامی ندارد سیل است که راه افتادند. خاطره سرزیر میکند خاطره پشت خاطره. خودش یک کتاب است یک استاد است یک مومن واقعی است و یک انسان حقیقی. باز هم از عمو حسن خواهم گفت باز هم.