داستان زندگی مرد جوانی که عاشق شد، سم خورد، نابینا شد اما حالا با چشمهای بسته مجسمه میسازد
من از چشم خودم افتاده بودم
7 سال پیش، جوان بیهوشی را به یکی از بیمارستانهای شهرستان نهاوند رساندند....
او خودکشی کرده بود؛ آن هم با یک روش عجیب: «خوردن سم سوسککش!» پزشکان دورش جمع شده بودند و سعی میکردند او را که در آستانه مرگ بود، نجات دهند. اسماش عبدالخالق شاهرخی بود و کسی نمیدانست برای چه خودکشی کرده. عبدالخالق در آن روزها اصلا دنبال شهرت و موفقیت نبود. او جوان عاشقپیشهای بود که فقط میخواست ازدواج کند و برود سر خانه و زندگیاش ولی گویا دست تقدیر برایش ماجراهای دیگری را رقم زده بود. قرار بود عاشق شود، در عشق شکست بخورد، از دنیا ناامید شود و بعد از این همه درد و رنج، در وجودش یک هنرمند متولد شود. حالا او با وجود نابیناییاش مجسمههای ظریف میسازد و نقاشیهای زیبا میکشد. عبداالخالق حالا از زندگیاش رضایت بیشتری دارد.
همه چیز از عشق شروع شد. عبدالخالق عاشق دختری شد که برایش اشتباهی بود. او حتی به خواستگاری آن دختر رفت ولی مادر عروس خانم، تا توانست سنگهای جورواجور، جلوی پای خالق انداخت: «مادرش نمیخواست من با دخترش ازدواج کنم، مدام بهانه میآورد. میگفت خالق از راه نقاشی تابلو، دارد خرج زندگیاش را در میآورد، اگر بزند و ناغافل دستاش بشکند، آن موقع دختر من چه خاکی به سرش بریزد؟ »خلاصه مادر دختر دست رد به سینه داماد دلسوخته زد و خالق که فکر میکرد، دنیا به آخر رسیده، سم سوسککش خورد تا خودش را خلاص کند، غافل از اینکه سرنوشت اتفاق دیگری را برای او رقم زده بود.
دو روز گذشته بود و عبدالخالق نمیدانست چرا سم اثر نکرده است: «پس چرا اثر نمیکند؟ بلند شوم بروم پی کار و زندگیام. منتظر مرگ شدن برای من نان و آب نمیشود.» روز سوم کله صبح، عبدالخالق لباس پوشید تا بیرون برود اما تا پایش را روی پلههای خانه گذاشت، سرش سنگین شد و چشماناش یکهو سیاهی رفت. چیزی نمانده بود از پلهها سقوط كند. نشست روی زمین و سرش را روی زانوهایش گذاشت: «مامان، یک لیوان آب قند بده. قند خونام بدجور پایین افتاده.» دو لیوان، سه لیوان، همین طور پشت سرهم آب قند میخورد: «مامان، دارم از تشنگی میمیرم. فقط آب بده.» مادر دست و پایش را گم کرده بود و به ناچار یک لیوان شیر گرم با کلی قند برای پسرش آورد. عبدالخالق شیر را سر کشید و بلند شد. در خانه را که باز کرد، نور خورشید، به شدت به صورتاش خورد و جلوی چشماناش پرده سیاهی کشیده شد. چند دقیقه بعد همه چیز به حالت عادی برگشت. دستگیره در را گرفت. دوباره چشماناش سیاه شد و این بار: «کورمال کورمال راه میرفتم. برادرم فردین به دادم رسید و زیر بغلام را گرفت و من را به بیمارستان برد.» توی بیمارستان، دکتر او را معاینه کرد: «پسر، هیچ معلوم هست چه بلایی سر خودت آوردهای؟ سمی که خوردهای، تازه اثر کرده.» و رو به فردین برادر عبدالخالق کرد و گفت: «دلام نمیخواهد این حرف را بزنم، اما احتمال دارد برادرت تا چند دقیقه دیگر تمام کند.»
من از نهایت شب حرف میزنم
اما عبدالخالق زنده ماند اگرچه سم سوسککش، قند خوناش را آنقدر بالا برد که پزشکان هر کاری کردند، نتوانستند جلوی نابیناییاش را بگیرند. حالا علاوه بر شکست عاطفی، شوک ناشی از نابینایی هم به دردهای خالق اضافه شد. او خیلی زود از کاری که کرده بود پشیمان شد: «نابینایی کمطاقتام کرده بود. عصبی و بیقرار بودم. دکترها گفته بودند نباید توی غذایت نمک باشد. اگر نمک توی غذایام بود، الم شنگهای به پا میکردم، آن سرش ناپیدا. اگر آب میخواستم و کمی دیرتر برایم میآوردند، به شدت عصبانی میشدم.»
نابینایی عبدالخالق روی اعضای خانوادهاش هم تأثیرات زیادی گذاشته بود. برادر کوچکتر خالق که تازه وارد دانشگاه شده بود، وقتی از مشکل او باخبر شد، دانشگاه را رها کرد تا کمک حال برادرش باشد. خواهرش هم از دکتر میپرسید که میتواند یکی از چشمهایش را به او پیوند بزند که البته چنین چیزی اصلا امکان نداشت. پدرش میگفت زندگی و چشمهایم مال تو. خودم، خرج و مخارج درمانات را میدهم. آنها انتظار داشتند یک معجزه بینایی عبدالخالق را به او برگرداند: «تا سایهای را میدیدم، ذوق زده میگفتند: داری میبینی؟ و با این حرفها بدتر نمک روی زخمام میپاشیدند اما بعد از مدتی دیگر برایشان عادی شد و کاری به کارم نداشتند.»
یک تلنگر بس است
خالق هنوز امیدوار بود و برای به دست آوردن دوباره چشمهایش تلاش میکرد. اصلا فکر و ذکرش شده بود همین. دیگر دکترها هم از رفت و آمد دم به ساعت خالق به بیمارستان صدایشان در آمده بود. نمیدانستند به خالق چه بگویند تا به بیمارستان نیاید. میگفتند سه روز دیگر بیا، برو تا 6 ماه دیگر. 10 ماه دیگر. 2سال دیگر حتما آمپول مخصوص چشمات به ایران میآید. آخر سر پسردایی خالق از این همه رفت و آمد بینتیجه او جان به لب شد: «هیچ معلوم هست داری چه کار میکنی؟ نکند تا آخر عمرت میخواهی هی بروی دکتر؟ بابا دارند با زبان بیزبانی آب پاکی را روی دستات میریزند که بیخیال بشوی. به جای این کارها بچسب به کار و خودت را مشغول کن.» حرفهای پسردایی مثل آبی بود، روی آتش. خالق تازه فهمید چه بلایی سر خودش و خانوادهاش آورده. آن موقع دیگر دختر مورد علاقهاش هم ازدواج کرده بود و او باید فکری اساسی به حال خودش میکرد.
خالق در مسیر تحول
بعد از آن اتفاق، تغییری در ذهن و فکر خالق به وجود آمد که به تبع آن سبک زندگیاش هم تغییر کرد. او کم کم سعی کرد روی پای خودش بایستد: «میخواستم صورتام را اصلاح کنم و برادرم میخواست کمکام کند اما بدون کمک برادرم، صورتام را اصلاح کردم. بدون اینکه کسی مراقبام باشد، به تنهایی به خیابان میرفتم.»
وقتاش بود خالق یک روحیهتکانی اساسی بکند. یک روز با برادرش به تئاتر رفته بودند و موقعی که داشتند برمیگشتند بدون منظور به خالق گفت، روی دیوار یک چیزی هست شبیه شانه تخم مرغ که اگر لهاش کنی و چسب هم قاطیاش کنی، مواد مقاومی ازش به دست میآید. خالق هم که دستی در نقاشی تابلوی برجسته داشت، فکری به ذهناش رسید و سر راه که به خانه برمیگشتند، به بازار رفتند و چسب چوب و شانه خالی تخم مرغ خریدند و بعد خالق رفت توی کارگاه یک و نیم متریاش و شروع کرد به کوبیدن و نرم کردن شانه تخم مرغها و بعد مخلوط کردنشان با چسب و خاک بتونه: «آن قدر کوبیدمشان که مثل خمیر نرم شده بودند. بعد وقتی خوب قواماش را به دست آورد، اولین مجسمهای که ساختم، شکل و قیافه خودم بود که از شدت ناراحتی سرم را روی زانویم میگذاشتم.» اما خانواده و دوستان، همه به خالق میگفتند بیخود خودت را اذیت نکن. خرج الکی نتراش. و البته او با این حرفها از میدان به در نشد.
الهام در رویا
خمیرهایی که از مقواها به دست میآمدند، خیلی سبک بودند و خالق برای تراش دادن مجسمههایش به سنگ تراش کوچکی احتیاج داشت و بالاخره بعد از ساختن و خراب کردنهای زیاد، مجسمهای که ساخته بود را به برادرش نشان داد: «یادت هست به من گفتی بیخود خودت را خسته نکن. حالا ببین چه کردهام.» فردین دهاناش از تعجب باز مانده بود. باورش نمیشد برادرش بدون چشم، مجسمهای به این خوبی ساخته باشد. الان 6سال از زمانی که خالق شروع به مجسمهسازی کرده، گذشته است. کسانی که کار خالق را از نزدیک میدیدند، میگفتند: «خیلی حس دارد» و تشویقاش میکردند. با این موفقیت، او یادش رفته بود که چشم ندارد: «میخواستم مجسمه شیر را بسازم. همه جای بدناش را درست از آب درآورده بودم اما گوشهای از صورتاش مشکل داشت. هرچه فکر میکردم و لمس میکردم، به نتیجه نمیرسیدم. این قدر به اشکال روی مجسمه شیر فکر کردم که شب خواباش را دیدم و فهمیدم ایراد کارم در گوشه چشمان شیر است.» حالا قسمت جالب ماجرا کجاست، اینکه خالقی که تا دوسال پیش پاشنه در بیمارستان و مطب دکترها را از جا درآورده بود، حالا اصلا دلاش نمیخواهد بیناییاش را به دست بیاورد: «دیگر نابیناییام را کاملا فراموش کردهام. الان همان چیزهایی را دارم که در بیناییام داشتم. همان تلاشی را دارم میکنم که در دوران بیناییام میکردم.»
حالا آوازه مجسمههای خالق به گوش خیلیها رسیده است. او در سال 86 با انجمن دوسالانه مجسمهسازان معاصر ایران تماس گرفت: «من نابینا هستم اما مجسمه میسازم.»
مسوولان خیلی تعجب کرده بودند اما قبول کردند خالق در این دوسالانه شرکت کند. خالق بین 103 نفر اول شد. غرفه خالق در بین 229 غرفه دیگر، غرفه ویژه شد. مجسمهها آنقدر واقعی و زیبا بودند که همه فکر میکردند، خالق مجسمههایش را از روی قالب میسازد. سال 87 و در مسابقه برترینهای گردشگری هم به خاطرمجسمههایش به خالق دیپلم افتخار دادند. خانمی که از انگلیس در این مراسم شرکت کرده بود، یکی از مجسمههای خالق را به قیمت 500 دلار خرید.
حالا این وسط: «اصلا برای مادر و دختری که دوستاش داشتم، مهم نبود که من چه بلایی سر خودم آوردهام.»
هفته نامه سلامت