• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادب و هنر > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادب و هنر (بازدید: 2635)
يکشنبه 29/5/1391 - 19:58 -0 تشکر 519564
ریشه یابی ضرب المثلها

چرا هنگام اشک دروغین می گوییم « اشکِ تمساح )

داستان این است که : تمساح  شکار خود را نمی جَود بلکه آن را  قورت می دهد  و پیش می آید که شکار نگون بختی که بلعیده شده است غده های اشکریز تمساح را که برای شست و شوی چشم اوست در هنگام بلعیده شدن فشار می دهد و چشم تمساح اشک می ریزد و به نظر می رسد که تمساح بر شکار خود می گرید  . این در میان مردم زبانزد ( ضرب المثل ) شده است چون کُشنده و گرینده بر کُشته یکی است و آن تمساح است .  

لماذا نسمی الذی یبكی نفاقا دموع التماسیح؟

لا تَمضَغ التماسیح فَــریستَها بل تَـبتَلّـعُـها. و یحدُث أثناءَ ابتلاع الفَریسة المسکینة  أن تَضغَط الفریسة المبتلعة على الغُدَد المسؤولة عَن غُسل عُیون التمساح – و هی غدد الدُموع - فَتَسیل و یَبدو للناظر أنَّ التمساح یبكی علی الفَریسة . و ضرب المثل بینَ الناس لأنّ القاتل والباكی على القتیل واحد و هو التمساح!

يکشنبه 29/5/1391 - 19:59 - 0 تشکر 519565


ریشه زبان زد ( ضرب المثل ) « حلوای لَن تَرانی تا نخوری ندانی . »



حَلوای لَن ترانی تا نخوری ندانی


یعنی تا این بلا سرت نیاید نمی فهمی . تا دچار این درد یا این وضع نشوی درک نمی کنی. حلوا خوردن معمولا آدمی را به یاد مراسم ختم کسی می اندازد و حلوای کسی را خوردن یعنی مردن او.


از آنجا که مردم خواندن واژه ی لَن تَرانی را درست در نیافته بودند ؛ هرکسی آن را به گونه ای  خوانش می کرد . یکی تَنتَنانی دیگری به گونه ای دگر . امّا لن ترانی درست است .


لن ترانی اشاره به داستان موسی و قومش در قرآن است که قوم موسی از او می خواهند خدا را به ایشان بنمایاند و هرچه موسی بدیشان می گوید شدنی نیست ؛ همچنان مردم وی پافشاری می کردند .و آیه « لن ترانی یعنی هرگز مرا نخواهی دید » فرود می آید .


{ قالَ رَبِّ أرِنـی أنظُر إلَیکَ . قالَ لَن تَرانی ولکِن انظُرْ إلی الجَبَلِ فَإن استَقَرَّ مَکانَـهُ فَسَوفَ تَرانی .} 143 أعراف


گفت پروردگارا خودت را به من نشان بده . گفت هرگز مرا نخواهی دید ولی به کوه بنگر . اگر در جایش ماند؛ مرا خواهی دید.}


مردم همراه موسی (ع) برای دیدن خدا به سوی کوه راه می افتند که با جلوه گر شدن خدای به کوه آذرخشی می آید و جز موسی همگان نابود می شوند و موسی به درگاه خدا ناله می کند که من چگونه نزد قوم برگردم و چه بگویم . آیا بگویم همه کشته شدند؟ و ...


پس این زبان زد ( ضرب المثل) ریشه از این داستان دارد .


این زبان زد را وقتی به کار می برند که بخواهند به کسی هشداری دهند و بگویند تو که نمی دانی با انجام این کار چه بر سرت خواهد آمد و چه خواهد شد ./ نوشته : عادل اشکبوس


يکشنبه 29/5/1391 - 20:1 - 0 تشکر 519566

ریشه زبان زد ( ضرب المثل ) « از میان این همه پیغمبر تو هم جرجیس را پیدا کرده ای ! » چیست ؟

نخست ببینیم جرجیس کیست .


جرجیس از پیامبران بنی اسرائیل است، که پس از حضرت عیسی می زیسته ‌است.  خداوند جرجیس را پیامبر گردانید و او را به سوی پادشاهی به نام داذانه که در شام بود فرستاد.البته در برخی کتابها جرجیس یک قِدّیس است .


جرجیس ، شاه  را از بت پرستی بازداشت.شاه فرمان داد او را به زندان بیندازند و وی را شکنجه کردند و به روایتی وی را چهار بار کشتند. جرجیس هفت سال به دعوت پرداخت و پیوسته گرفتار شکنجه شاه می شد و سی و چهار هزار تن از مردم موصل از جمله همسر شاه به او ایمان آوردند.سرانجام او و همگی مؤمنان را کشتند و خداوند به آن قوم خشم نمود و به آتش قهر خود شهرشان و هر که در آن بود را سوزاند.


اما داستان این زبان زد ( ضرب المثل )


روباهی خروسی  را شکار کرد و خواست بخورد . خروس از او خواست که آخرین خواسته اش را برآورده کند و پیش از خوردن او نام یکی از پیامبران را بر زبان آورد. روباه نام جرجیس را بر زبان ‌آورد.


اگر نام جرجیس را بر زبان آورید ؛ پی می برید که نه تنها دهان باز نمی شود که دندان ها بیشتر روی هم فشار داده می شوند . خروس بینوا آه از دل برآورد که از میان این همه پیامبر تو هم جرجیس را پیدا کرده ای .


این داستان را از این روی ساخته اند که در هنگام بدبیاری فرد بدشانس به مخاطب کم لطف خودش بگوید . شخصی دنبال گشودن گره بسته ی کار خویش است و یا به دنبال چیزی است اما طرف مقابل او به جای حل دشواری او کارش را بدتر کرده گره کوری نیز بزند. در اینجا این زبان زد را به کار می برند.

يکشنبه 29/5/1391 - 20:1 - 0 تشکر 519567


ریشه زبان زد ( ضرب المثل ) " حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی "



گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند . از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم. گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم . روباه شادمان شد و گفت : " چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ " گرگ گفت : " دنبالم بیا تا نشانت بدهم . " گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند . خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : " این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. " روباه که بسیار گرسنه بود ، شابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند . در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند . درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد . ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : " در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من . بی گمان خطری در کمین است. بهتر است بی گدار به آب نزنم . " با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : " مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ " روباه گفت : " چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟ " گرگ گفت : " این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . " روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت . گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: " چرا می گریزی چه شده ؟ " روباه گفت : " گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی كه آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم . " از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید :


" حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی "


يکشنبه 29/5/1391 - 20:1 - 0 تشکر 519568

ریشه زبانزد ( ضرب المثل ) « پاشنه ی آشیل » چیست »؟


در افسانه های یونانی این گونه آمده که پیشگویی شد، آشیل در جنگی با برخورد تیر کشته خواهد شد. بنابراین مادرش تتیس آشیل را به رود ستوکس برد که گفته می‌شد اگر کسی در آن شسته شود دارای نیروی آسیب‌ناپذیری خواهد شد. تتیس فرزندش را در آن رود شست . ولی چون او فرزندش را از پا گرفته بود تا بدنش را بشوید، پاهای وی آسیب‌پذیر ماند. او در جنگ‌های بسیاری جنگید و زنده ماند.


آشیل قهرمان افسانه ای یونان است . مادرش او را در دریایی به نام دریای سیاه مردگان برای رویین تن شدن فرو برده بود .
تنها جایی از بدن او که آب دریا به آن نرسید پاشنه ی او بود که تنها ناتوانیگاه (نقطه ضعف‌) او به شمار می آمد این رویین تن از همین جا آسیب دید و پس از برخورد تیر با پاشنه، جان خود را از دست داد.


ای کاش گویندگان و نویسندگان ما به جای این زبانزد از زبانزد « چشم اسفندیار » بهره می بردند . اسفندیار یا اسپندیار پسر گشتاسپ از کتایون و نواده لهراسب بود. اسفندیار رویین‌تن بود، در شاهنامه به چگونگی رویین‌تن شدن اسفندیار اشاره‌ای نشده ولی در زراتشت‌نامه از زرتشت بهرام پژدو آمده است که زردشت اسفندیار را که نوزادی بیش نبود، در آب سپنتا ( مقدس)شست‌وشو داد که همین سبب رویین‌تنی او گشت و تنها چشمانش آسیب‌پذیر ماند.زیرا هنگامی که در آب رفت چشمانش را بست . اسفندیار در نبرد با ارجاسب فرماندهی سپاه گشتاسب را به دست داشت، و با پیروزی به نزدیک پدر برگشت اما گرزم پادشاه را بر اسفندیار شورانید؛ چنان که دستور داد اسفندیار را در گنبدان‌دژ زندان کنند.اسفندیار به دست رستم (با راهنمایی سیمرغ) با تیر دو سری که به چشمانش برخورد کرد کشته شد.


آشیل (به یونانی: Αχιλλεύς)، به (انگلیسی: Achilles) ریخت فرانسوی نام آخیلِس[۱] قهرمان اسطوره‌ای یونان در داستان جنگ تروآ (troy) است. همه پیکر او به جز پاشنه پایش رویین بود و همین بخش تنش هم به مرگ او انجامید.


آشیل پسر پلئوس (پهلوان یونانی و از یاران هراکلس) و دریاپری‌ای به نام تتیس بود. زئوس (خدای خدایان اساطیر یونان) می خواست با تتیس پیوند کند، ولی با این  پیشگویی تایتان پرومتوس که :«پسر تتیس از پدر توانمندتر می شود . » او را به پلیوس پهلوان که بدو مهر می ورزید واگذاشت. تتیس آشیل نوزاد را به جهان زیرین برد و او را از پاشنه گرفته، در رود سیاه جهان مردگان (استیکس) فرو برد . همه ی  تن او جز پاشنه که در دست مادر بود بدان آب آغشته شد و تنها آن جا آسیب‌پذیر ماند.


داستان ایلیاد در میانه جنگ تروآ و از درگیری  آشیل و آگاممنون (سرکرده یونانیان) آغاز می‌شود. آشیل ، آگاممنون را وادار کرد دست از دلداده اش خروسئیس بکشد. آگاممنون نیز وی را واداشت دست از دلداده اش بریسئیس بکشد. پس  آکیلیس آزرده شد و از جنگ کناره‌گیری کرد. هکتور فرمانده سپاه تروا پسر عموی اشیل، پتروکلوس را می‌کشد و به دلیل همانندی بسیاری که میان اشیل و پتروکلوس بود، هکتور گمان کرد با آشیل پیکار کرده و او را کشته ‌است. اما آشیل به کینجویی بر می‌خیزد و هکتور را می‌کشد و سپاه تروا را شکست می‌دهد. پیش از پایان جنگ، پاریس فرزند کوچک تر  پریام، شاه تروآ، آشیل را به تیری زهرآلود آماج نهاد ( هدف قرار داد.). آپولون، خدای خورشید، تیر را به پاشنه آسیب‌پذیر آشیل رسانید  و به زندگی کوتاه این پهلوان نامی پایان داد

يکشنبه 29/5/1391 - 20:3 - 0 تشکر 519569

ریشه زبان زد ( ضرب المثل ) « از این ستون به آن ستون فرج است. »

به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : « از این ستون به آن ستون فَرَج است .» یعنی تو کاری  انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .


مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : « واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم  »


فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار  به مردمان تماشاگر گفت : « چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ »


ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت :


«‌ ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام  و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی  خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و   بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : «‌ من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان  پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد.


 ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست  كرد: «‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: « چرا ؟ »‌ گفت: « از این ستون به آن ستون فرج است .»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن  این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت ./ نوشته : عادل اشکبوس

يکشنبه 29/5/1391 - 20:3 - 0 تشکر 519570


ریشه زبانزد ( ضرب المثل) کلّه اش بوی قورمه سبزی می دهد :


امروزه در دوره ی تمدّن و پیشرفت برای از میان بردن مخالفان روش های بی رحمانه و وحشیانه ای وجود دارد ؛ فکرش را بکنید که در گذشته چگونه می توانسته باشد ؟یکی از شیوه ها در دوره ی صفویه برای کشتن مخالفان این بود که از کله ی مخالفان قورمه سبزی درست می کردند . چه کار زشت و بی انصافانه ای ؟ البته در بسیاری از دوره ها و حتی امروزه نیز از این بدتر است .


این زبانزد ( ضرب المثل) از همین داستان ریشه می گیرد .در باره ی کسی که دنبال دردسر خطرناکی بوده که می توانسته منجر به مرگ او شود این زبان زد را به کار می بردند .


در صفحه 495 از کتاب تاریخ ایران نوشته پیگولوسکایا و چهار تاریخ نویس دیگر چاپ انتشارات پیام این چنین می خوانیم :


« شاه اسماعیل دوم صفوی کوشید تا برای استواری پایه قدرت خویش اعدام های دسته جمعی به راه اندازد از جمله شش برادر خود را که در قزوین ساکن بودند اعدام کرد و احکامی برای قتل دیگر کسان خود که در ایلات زندگی می کردند صادر نمود...»و در صفحه 513 می خوانیم :


« شاه عباس قیام مردم را با بی رحمی فوق العاده خاموش می کرد. مثلاً در گیلان تمام افراد قبیله ی جیک را بلا استثنا معدوم ساختند و ایل کُرد مُکری و ایل قزلباش تکه لو به همین سرنوشت دچار شدند .»


يکشنبه 29/5/1391 - 20:4 - 0 تشکر 519571


ریشه زبانزد ( ضرب المثل) سرش کلاه رفت :




هنگامی که کسی فریب دیگران را بخورد می گویند : « سرش کلاه رفت .» و اگر فریب بزرگی باشد ؛ می گویند : « کلاه گشادی سرش رفت. »


در گذشته شاید تا صد سال پیش برای کیفر دادن گناهکاران ، بر سرشان کلاه خنده داری که از آن زنگوله و چیزهای مسخره آویخته بودند و جامه ای خنده آور می پوشاندند و در کوچه های شهر در برابر دیدگان مردم رو به دُم خر می نشاندند تا بینندگان به آنان بخندند و این گنهکاران پشیمان و شرمنده شوند و آبرویشان همه جا برود و برای دیگران مایه ی اندرز گردند .


از آنجا که در نتیجه ی سادگی و غفلت بسیاری از افراد فریب فریبکاران را می خوردند و گرفتار این کلاه خنده دار می شدند ؛ این سخن در میان مردمان زبانزد شد . هر کس فریب می خورد می گفتند سرش کلاه رفت یا سرش کلاه گذاشتند.


يکشنبه 29/5/1391 - 20:4 - 0 تشکر 519572


ریشه زبانزد ( ضرب المثل) سایه شما از سر ما کم نشود :



این زبانزد ( ضرب المثل ) یعنی مهرورزی شما به ما کم نشود . خدا کند زنده باشی که بتوانی به ما مهر بورزی و به ما سود برسانی. حتی اگر این سود سایه انداختن در برابر گرمای آفتاب باشد.آری این زبانزد  نیز ریشه ای تاریخی دارد.


دیوژن یا دیوجانس از فیلسوفان نامدار یونان است که در سده ی ششم پیش از زایش مسیح می زیست . او پیرو فلسفه کلبی بود و چون کلبی ها بر این باور بودند که: «پایان وجود در برتری است و برتری در رها کردن خوشی های جسمانی و روحانی است.» به همین دلیل دیوژن از دنیا و خوشی هایی که در آن است دوری می نمود و دارایی و رسوم را کنار نهاده بود.


یعقوبی در باره شُوَند نامگذاری ( وجه تسمیه ) کلب یا کلبی باور دیگری دارد . « به او گفتند چرا کلب نامیده شدی؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می زنم و برای نیاکان چاپلوسی و فروتنی دارم و در بازارها جای می گزینم. »


خوب است بدانید واژه ی « کَلْب » در عربی به معنی « سگ » است .


به سخن دیگر کلبیون هیچ خوشی ای را بهتر از رها کردن خوشی ها و نعمتهای مادی و طبیعی نمی دانستند.


دیوژن با سر و پای برهنه و موی ژولیده در برابر دیدگان آشکار می شد و در رواق پرستشگاه می خوابید. بیشتر روز را دور از سر و صدای شهر و در زیر آسمان کبود سپری می کرد و در آن خاموشی می اندیشید. جامه اش یک ردا و خانه اش یک خمره بود. تنها یک کاسه چوبین برای نوشیدن آب داشت، که چون یک روز کودکی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشامید، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت: «این هم زیادی است، می توان مانند این کودک آب نوشید . »


بی توجّهی او به مردم تا اندازه ای بود که در روز روشن فانوس به دست گرفته به جستجوی انسان می پرداخت. چنان که گویند: روزی بر بلندایی ایستاده بود و می گفت: ای مردم! گروهی بسیار بنابر اعتقاد درباره او گرد آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را . »


دی شیخ با چراغ گرد شهر همی گشت


کَـز دیو و دَد مَلولم و انسانم آرزوست


گفتند یافت می نشود جُسته ایم ما


گفت آنکه یافت می نشود ، آنم آرزوست


بی اعتنایی به مردم و بی پروا سخن گفتن، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کردند. از آن به بعد آغوش طبیعت را بر همنشینی مردم ترجیح داد و خم نشین شد. در همین دوران تبعیدی بود که کسی به ریشخند گفت: «دیوژن؛ دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند؟» پاسخ داد: «نه، چنین است. من آنها را در شهر گذاشتم ».


دیوژن همیشه با زبان ریشخند و سرزنش با مردم برخورد می کرد، «به اندازه ای به مردم طعنه زده و گوشه و کنایه گفته که امروزه در سخن فرنگیان دیوژنیسم به جای گوشه و کنایه زدن رایج است.»


میرخواند از دیوژن چنین بازگو می کند: «چون اسکندر را گشودن شهری که زادگاه دیوجانس بود فراهم گردید به دیدار او رفت. حکیم را خوار یافت، پای بر وی زد و گفت: «برخیز که شهر تو در دست من گشوده شد.» پاسخ شنید که: «گشودن شهرها خوی شهریاران است و لگد زدن کار خران.»


به سخنی دیگر: زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود، آوازه ی وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه شاهی به دیدنش رفت. دیوژن که در آن هنگام دراز کشیده بود و در برابر تابش خورشید خود را گرم می کرد، توجهی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورد. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختی که احترام بایسته به جای نیاوردی؟» دیوژن با خونسردی پاسخ داد: «شناختم، ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی گرامی داشتن تو را بایسته ندانستم.»


اسکندر توضیح بیشتر خواست. دیوژن گفت: «تو بنده آز و خشم و خواسته هستی؛ در حالی که من این خواهشهای درونی را بنده و پیرو خود ساخته ام.»


به سخنی دیگر در پاسخ اسکندر گفت: «تو هر که باشی جایگاه مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و فرمانروای بی چون و چرای یونان و مقدونیه هستی؟» اسکندر آری گفت . دیوژن گفت: «بالاتر از جایگاه تو چیست؟»


اسکندر پاسخ داد: "هیچ". دیوژن بی درنگ گفت: «من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!» اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی انیشیدن گفت: «دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می بخشم .»


دیوژن( دیوجانس ) به اسکندر که در آن هنگام میان او و آفتاب ایستاده بود، نیم نگاهی کرد و گفت: «سایه ات را از سرم کم کن.» به سخنی دیگر گفت: «می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی.» این جمله به اندازه ای در وی اثر کرد که بی اختیار فریاد زد: «اگر اسکندر نبودم، می خواستم دیوژن باشم.»


این سخن کم کم در میان مردمان زبانزد ( ضرب المثل ) شد. با این تفاوت که دیوژن می خواست سایه مردم، حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود، ولی بیشتر مردم روزگار به سایه ی بزرگان و دارایان نیازمندند و می خواهند سایه ی آنان بر سرشان باشد و این سایه از سرشان کم نشود. دیوژن ( دیوجانس ) در هشتاد سالگی چشم از جهان فرو بست .


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.